متن و جملات

شعر روز خوب/ اشعار زیبا درباره روزهای خوب و زیبا

در این بخش اشعار روز خوب و زیبا را ارائه کرده ایم. در ادامه گلچین شعر روز خوب را در سایت هم نگاران با هم بخوانیم.

مجموعه شعر روز خوب

یادتان بخیر روزهای خوبگریه می کنم در مسیر بادیادتان بخیر روزهای شادروزهای شور و شوق کودکیروزهای شاد شعر رودکیروزهای بوی جوی مولیانروزهای یادیار مهربانروزهای خوب نقل و پولکیروزهای آسمان لک لکیروزهای نان داغ و دوغ سردروزهای شوق کار و شور مردروز های جمعه بر فراز کوهروز های بی ریا با شکوههرم افتاب داغتان چه شدبرگ های سبز باغتان چه شدبوی مشک رخت هایتان کجاستسایه در خت هایتان کجاستشور خنده های بی افاده کوشوق نامه های سر گشاده کوخسته ایم و خیس مثل کوه ابرساکتیم و سرد مثل سنگ قبررنگ خون گرفت سرنوشتماندرد میرسد به هفت پشت ماناز فرود تیغ دشمنان نبودداغ دوستان رفته کشتمانگریه می کنم در مسیر بادیادتان بخیر روز های شاد

تو را در حسرت روزهای خوب دیدم

ولی افسوس چه دیر آمدی پیشم

بهار آمده بودم

خزان خواهم رفت

در این یلدای تنهایی

کسی جز غم گرفتار نیست

مرغ پرپر شده باغ دلم

مرغ پرپر شده حال دلم

دلمْ مثلِ یه آتیشهدارم می سوزم از ریشهتو با قلبم چه ها کردیبه بنیادَم زدی تیشه

نگاهت، یک سلاحِ گرمتو و فِکرتْ انقلابِ نرم؟!مَنو با خودْ کجا بردی؟فراترْ از حریمِ شرم؟

تو و این سوختن چه اَسراریست؟تو و این موندن چه اِصراریست؟تو از چشمونم افتادیبه رویم چشمه ای جاریست

به یادِ روزهای خوببه روی صفحه ای از چوبکشیدم عکسِ چشماتوگذاشتم در کنارِ جوب

نمی دونستم امروزمدارم از غصّه می سوزمبرای مرگِ احساسملباسِ مِشکی می دوزم

درونِ هفتْ تووی منتُهی از تو، تُهی از “من”خدایا خالیم کُن بازاز این افکارِ اهریمن

اشعار روزهای خوب زندگی

روزهای خوب می آیندروزهایی که ما دوباره می خندیمروزهایی که تو کنار یکی دیگرروزهایی که من…روزهای بدی که می گفتیمن برایت فرشتگی کردمتو مرا خدای خودت خواندیمن به جای تو بندگی کردمروزهای بدی که میگفتیسخت درگیر زندگی بودمدوستت داشتم و نفهمیدیمن همیشه خدای سادگی بودمروزهای بدی که میگفتیمن پر از حس رنگ بودم و آهنگدلخوشی های تو همین ها بودچند نامه و یکی دو باری زنگروزهای بدی که میگفتیمن به خاطرت روزها نخوابیدماحمقانه نیست باور کندر تو من آدم دیگری دیدمروزهای بدی که میگفتی…روزهای خوب می آیندروزهایی که ما دوباره می خندیمروزهایی که تو کنار یکی دیگرروزهایی که من…راستی آدم روزهای فردایتمثل من برای تو شعر می خواند؟

روز خوب که در نمیزنه بیاد داخل

روز خوب که از جعبه شانس در نمیاد

روز خوب که یکی از روزهای هفته نیست در مسلسل ناگزیر تقویم طلوع کند

روز خوب که سر برج نیست خود بخود، البته گاهی با ناز و کرشمه بیاد

قبض آب و برق و … نیست که وقت و بی وقت ، وقتی خسته از سر کار بر میگردی از شکاف در آویزون باشه

روز خوب که …

نه!

روز خوب را باید ساخت

باید نوازشش کرد

باید آراست و پیراست

باید به گیسوهاش گلهای وحشی صحرایی زد

باید عطر دلخواهش رو خرید

گل دلخواهش رو روی میز گذاشت

شعر دلخواهش رو سرود

باید نازش را کشید

به رویش خندید

روز خوب را باید خلق کرد

و بعد در آغوش آرام یک روز خوب لذت دنیا را چشید …

این روزها کدامین واژه ، رنگ همان روزهای خوب را به یادت می آورد؟!

همان را برایم نقاشی کن،

می خواهم قاب خالی چشمانم را یاد دلخوشی ات پر کند.

ای روزهای خوبکه در راهیدای جاده های گمشده در مهای روزهای سخت ادامه

روز ناگزیراین روزها که می گذرد ، هر روزاحساس می کنم که کسی در بادفریاد می زنداحساس می کنم که مرااز عمق جاده های مه آلودیک آشنای دور صدا می زندآهنگ آشنای صدای اومثل عبور نورمثل عبور نوروزمثل صدای آمدن روز استآن روز ناگزیر که می آیدروزی که عابران خمیدهیک لحظه وقت داشته باشندتا سربلند باشندو آفتاب رادر آسمان ببینندروزی که این قطار قدیمیدر بستر موازی تکراریک لحظه بی بهانه توقف کندتا چشم های خسته ی خواب آلوداز پشت پنجرهتصویر ابرها را در قابو طرح واژگونه ی جنگل رادر آب بنگرندآن روزپرواز دستهای صمیمیدر جستجوی دوستآغاز می شودروزی که روز تازه ی پروازروزی که نامه ها همه باز استروزی که جای نامه و مهر و تمبربال کبوتری راامضا کنیمو مثل نامه ای بفرستیمصندوقهای پستیآن روز آشیان کبوترهاستروزی که دست خواهش ، کوتاهروزی که التماس گناه استو فطرت خدادر زیر پای رهگذران پیاده روبر روی روزنامه نخوابدو خواب نان تازه نبیندروزی که روی درهابا خط ساده ای بنویسند :” تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! ”و زانوان خسته ی مغرورجز پیش پای عشقبا خاک آشنا نشودو قصه های واقعی امروزخواب و خیال باشندو مثل قصه های قدیمیپایان خوب داشته باشندروز وفور لبخندلبخند بی دریغلبخند بی مضایقه ی چشم هاآن روزبی چشمداشت بودن ِ لبخندقانون مهربانی استروزی که شاعرانناچار نیستنددر حجره های تنگ قوافیلبخند خویش را بفروشندروزی که روی قیمت احساسمثل لباسصحبت نمی کنندپروانه های خشک شده ، آن روزاز لای برگ های کتاب شعرپرواز می کنندو خواب در دهان مسلسلهاخمیازه می کشدو کفشهای کهنه ی سربازیدر کنج موزه های قدیمیبا تار عنکبوت گره می خورنددر دست کودکاناز باد پر شوندروزی که سبز ، زرد نباشدگلها اجازه داشته باشندهر جا که دوست داشته باشندبشکفنددلها اجازه داشته باشندهر جا نیاز داشته باشندبشکنندآیینه حق نداشته باشدبا چشم ها دروغ بگویددیوار حق نداشته باشدبی پنجره برویدآن روزدیوار باغ و مدرسه کوتاه استتنهاپرچینی از خیالدر دوردست حاشیه ی باغ می کشندکه می توان به سادگی از روی آن پریدروز طلوع خورشیداز جیب کودکان دبستانیروزی که باغ سبز الفباروزی که مشق آب ، عمومی استدریا و آفتابدر انحصار چشم کسی نیستروزی که آسماندر حسرت ستاره نباشدروزی که آرزوی چنین روزیمحتاج استعاره نباشدای روزهای خوب که در راهید!ای جاده های گمشده در مه !ای روزهای سخت ادامه !از پشت لحظه ها به در آیید !ای روز آفتابی !ای مثل چشم های خدا آبی !ای روز آمدن !ای مثل روز ، آمدنت روشن !این روزها که می گذرد ، هر روزدر انتظار آمدنت هستم !امابا من بگو که آیا ، من نیزدر روزگار آمدنت هستم ؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا