شعر

شعر در مورد عبرت گرفتن (گلچین اشعار درباره درس عبرت گرفتن از اشتباه)

در این بخش از سایت ادبی و هنری هم نگاران چندین شعر در مورد عبرت گرفتن را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. این اشعار زیبا و در عین حال مفهومی درباره اشتباه‌ کردن و عبرت گرفتن از این اشتباهات نوشته‌ شده‌اند. در ادامه با ما باشید.

شعرهای زیبای عبرت گرفتن

حدیث پادشاهان عجم را

حکایت‌نامهٔ ضحاک و جم را

بخوانَد هوشمند نیک‌فرجام

نشاید کرد ضایع خیره ایام

مگر کز خوی نیکان پند گیرند

وز انجام بدان عبرت پذیرند

دیدار تیره‌روزی نابینا

عبرت بس است مردم بینا را

ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را

پروین اعتصامی

به برگی

که بر زمین افتاده نگاه میکنی

او هم قبلا از بالا به خاک نگاه میکرد …

آیا نباید عبرت گرفت!

اگه بتونی از بدترین لحظات زندگیت درس عبرت بگیری،

آماده ی وارد شدن به بهترین لحظات زندگیت خواهی شد.

خدایا آنچه دادی تشکر!

آنچه ندادی تفکر!

که داده ات نعمت!

نداده ات حکمت!

وگرفته ات عبرت است!

حدیث پادشاهان عجم را

حکایت نامهٔ ضحاک و جم را

بخواند هوشمند نیکفرجام

نشاید کرد ضایع خیره ایام

مگر کز خوی نیکان پند گیرند

وز انجام بدان عبرت پذیرند

سعدی

وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود

در آتش خدای کنون او کباب شد

ای شاد آن کسی که از این عبرتی گرفت

او را از این سیاست شه فتح باب شد

مولوی

جهان سر به سر عبرت و حکمت ست

چرا زو همه بهر من غفلت ست …

فردوسی

قدرت اراده مثل یه ماهیچه است

هرچی بیشتر ازش استفاده بکنی قوی تر میشه.

مردی که وقتشو با خانوادش نمیگذرونه

هیچ وقت نمیتونه یه مرد واقعی باشه.

من یک زنم، خودم را همینگونه که هستم عالی می‌دانم

با همین لبخند، همین چشم ها، همین لب ها، همین اندام

من عروسک پشت ویترین مغازه نیستم، برای دل هیچ کس تغییر نخواهم کرد.

عکس نوشته اشعار عبرت گرفتن

به یاد داشته باش، بهترین رابطه، رابطه ای است

که عشقتان به یکدیگر بر نیازتان به یکدیگر فزونی یابد.

نیکو و آبرومند زندگی کن، آنگاه، به وقت سالخوردگی

هنگامی که به گذشته بیاندیشی، از زندگی ات دیگر بار لذت خواهی برد

با مردمان نیک معاشرت کن

تا خودت هم یکی از آنان به شمار روی

به نیکی گرای و میازار کس

ره رستگاری همین است و بس

یادت باشد اگر روزگاری

شأن و مقامت پائین آمد ناامید مشو

زیرا آفتاب هر روز هنگام غروب پائین میرود

تا بامداد روز دیگر بالا بیاید

برای اینکه انسان کمال یابد

صدسال کافی نیست

ولی برای بدنامی او یک روز کافی است

شکار اگر چه درین پهن دشت بسیارست

مرا گرفتن عبرت ز روزگار بس است

برای زیر و زبر کردن بنای شکیب

سبک عنانی آن زلف تابدار بس است

سخنوران که درین بوستان نوا سازند

کباب یکدگر از شعله های آوازند

مبین به چشم حقارت شکسته بالان را

که در گرفتن عبرت هزار شهبازند

به جز گرفتن عبرت دگر غزالی نیست

درین قلمرو وحشت، شکار زنده دلان

برآورد ز گریبان آسمانها سر سری

که خاک شود در گذار زنده دلان

عبرت روزگار بسیارست

چشم عبرت، هزار بایستی

خنکی های چرخ از حد رفت

این خزان را بهار بایستی

عبرت بسی نمود اگر جانت روشنست

آیینه مکدر عبرت نمای خاک

گویی زمان رسید که از هیضه قی کند

کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک

آئینه واریم محروم عبرت دادند

ما را چشمی که مگشا

درهای فردوس وا بود امروز

از بیدماغی گفتیم فردا

ای عدم فرصت شرار کاغذت

چشمک عبرت نگاهی میزند

بهر عبرت فرصتی در کار نیست

یک نگه بر هر چه خواهی میزند

عمرها شد زجنس ما گرم است

روز بازار عبرت آرائی

تا ابد باید از خیال گذشت

یکقلم دینه ایست فرودائی

این چمن عبرت گلچینی داشت

چید دامن زتبسم سحرم

احتیاجم  در اظهار نزد

خشکی لب نپسندید ترم

حرص معنی شکار عبرت نیست

دیده دام را کجاست نگاه

فکر رحلت خجالتی دارد

دم رفتن به پیش پاست نگاه

شعر درباره عبرت گرفتن از زندگی

برفت آن گلبن خرم به بادی

دریغی ماند و فریادی و یادی

زمانی چشم عبرت بین بخفتی

گردش سیلاب خون باز ایستادی

ز حال دیگران عبرت گرفتم

کنون من عبره الابصار گشتم

بیا ای طالب اسرار عالم

به من بنگر که من اسرار گشتم

دیده را عبرت نیست زین پرده

دیده اعتبار بایستی

همه گل خواره اند این طفلان

مشفقی دایه وار بایستی

درین عبرت سرا مگشا نظر زنهار بی عبرت

که می گردد ز گوهر قیمتی تار نگاه اینجا

جهان چون کاروان ریگ دارد نعل در آتش مکن

چون غافلان ریگ روان را تکیه گاه اینجا

حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت است

وای بر آن کس که این عبرت سرا غافل گذشت

تا درین گلزار صائب راست کردم قد خویش

چون صنوبر عمر من در زیر بار دل گذشت

دیدار تیره‌روزی نابینا

عبرت بس است مردم بینا را

ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را

پروین اعتصامی

آه دل قناری سنگ را اثر ندارد

سنگ ازدل قناری هرگزخبر ندارد

نازم به بید مجنون یک رنگ بی غروراست

دیده زریشه خویش یک لحظه برندارد

منشین به زیرسروی وقتی که قد کشیده

آندم به سایه خود بی شک نظر ندارد

درعاشقی بکوشا، اما نه بی تأمل

هرکس که دیده بندد حقا هنر ندارد

فرهادزعشق شیرین داد از جبل برآورد

شیرین خبر زفرهاد با آن تبر ندارد

سهراب به زیردشنه گیرد نشان رستم

غافل که رستم آندم،یاد پسرندارد

برروزگارمده دل،بادل نه سازگاراست

این چرخ نامروت،غیرازخطر ندارد

گفتا به من«ولایی»تکیه مکن به هستی

هرکس شده رفیقش بار سفر ندارد

باجان ودل خریدم این گوهر ازکلامش

«عبرت گرفتن از خلق هرگز ضرر ندارد»

« وادی عبرت »

باید ره حق را نه به پا ، بلکه زِ سر رفت

تا از ره شیطان، بـتوان سوی دیگر رفت

فریاد که هر کس به ره غیر خدا بود

گم گشته ی دنیا شد و عقبی به سقر1 رفت

پیغمبر(ص) مرسل به علی(ع) گفت برادر

باید که بشر آن ره توحید ،به سر رفت

آن راه دیانت که خدا گفت و پیامبر(ص)

واجب به بشر شد ، به همان راه گذر رفت

نیکو پدری گفت: به فرزنـد نـکویـش

بـتوان پسری نیک ، به همراه پدر رفت

گفتار که قابل بُوَد و شامل معناس

از گفته ی یک فرد ،به صد فرد دیگر رفت

گـر قافله سالار بشـر ، ره نکند گُم

وامانده آن قافله ،کی رو به خطر رفت

هیهات که آن قافله سالار نمی بود

کآن قافله از راه فضاحت2،به ضرر رفت

فریاد از آن مـردم دوران تجمّل

کز بهر تجمّل ،ره دینشان به خطر رفت

با نام تجمّل3 و به معنای تکامل

صد حیف که معنا زِ همین هر دو بدر رفت

در وادی عبرت4،که فـرو می رود آدم

بیند که زِ یک نام، چه بر نسل بشر رفت

بدنام تجمّل شده شاهنـشه ایران

زآن طرز فضاحت که بر اولاد بشر رفت

داد از وُزرا ، کین غم ایّام نـخوردند

یک روزکه بگذشت،چه بد بود وبسر رفت

بر ما که از آن روز فجاهت،ضرری نیست

تقصیر از آن بود،که خود رو به ضرر رفت

دارای شعـور بشریـت کس اگـر بود

کی همره بی عقل و هر هرز نظر رفت

بـر آدمیان گرگ هوس ، چیره اگر شد

وقتی است که آن عقل زِ معیاری سر رفت

افسوس که نیکان دَم خورشید کبابنـد

گر اکثر مردم ، ره پُـر شورش و شر رفت

امروزه حسن ، دانش و بینش کند ابراز

تا راه فجاهت ، نـتوان خلق دیگر رفت

اشعار زیبا درباره عبرت

 بیا به کوچه‌ ی دل‌ها ، کمی قدم بزنیم

سری به خانه‌ی دل‌های پر ز غم بزنیم

حریم مِهر ، مقدس بوَد بیا با مِهر

درون سینه‌ی غم‌دیده‌ها حرم بزنیم

مباد آنکه بخشکد به سینه عاطفه‌ها

بیا ز اشک محبت به سینه نم بزنیم

مباد بی‌خبر از هم شویم وقت ملال

بیا به رسم عطوفت سری به هم بزنیم

مباد تا که محبت روَد ز خاطره‌ها

به مِهر ، دفتری از عشق را رقم بزنیم

بکوش در ره مهر و وفا و نیکی کن

مدام گام به راه دل از کرم بزنیم

به پایمردی و همت ، به وقت حادثه‌ها

مدد کنیم و بکوشیم و حرف، کم بزنیم

اگرچه اهل دِرم در تغافل‌اند امروز

تلنگری ز کرم هم به محتشم بزنیم

برای درس گرفتن ز حادثات زمان ،

سری به دیده‌ی عبرت به شهر بم بزنیم

چقدر دم بزنیم از عرب‌ستیزی مان

بیا که دم ، ز وفاداری عجم بزنیم

مباد آنکه شود حق مسلمین پامال

بیا به وحدت ، بر لشکر ستم بزنیم

اگر که منتظر آن عزیز دورانیم

که خطّ بطلان بر رنج و بر اَلم بزنیم

در این زمانه که اندوه می‌کند بیداد

بیا که خانه‌ی بیداد را به هم بزنیم

اگر که بیم تقابل بوَد به دل ما را

چگونه؟ می‌شود آیا دم از جنم بزنیم

اگر که پیروِ مولای شیعیان هستیم

علیه ظلم بیا تا که دل، به یم بزنیم

بیا که گردن کفار را ، به وحدت مان

به وقت حادثه با تیغه‌ی دو دم بزنیم

طلب کنیم می از جام (ساقی) کوثر

که پشت پای، ز مستی به جام جم بزنیم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا