متن و جملات

شعر برای افغانستان/ اشعار در مورد کشور افغانستان و وطن

شعر حماسی درباره افغانستان

وطن عشق تو افتخارم وطن در رهت جان نثارم

وطن خاک پاکت بهشتم وطن گلخنت لاله زارم

وطن عشق تو افتخارم وطن در رهت جان نثارم

وطن عاشقم بر شکوهت به از گل بود سنگ و کوهت

وطن هر کجایی که باشم تویی جان فضا ای دیارم

وطن عشق تو افتخارم وطن در رهت جان نثارم

وطن قلب من هستی من بود رگ رگم پر زخونت

زتو همچو گل بشکفت دل اگر در خزان یا بهارم

وطن عشق تو افتخارم وطن در رهت جان نثارم

متن سرود ملی افغانستان

دا وطن افغانستان دی

دا عزت د هر افغان دیکور د سولی کور د توری هر بچی یی قهرمان دیدا وطن د تولو کور دی د بلوچو د ازبکود پشتون او هزاره وو د ترکمنو د تاجکوورسره عرب، گوجر دی پامیریان، نورستانیانبراهوی دی، قزلباش دی هم ایماق، هم پشه ییاندا هیواد به تل زلیژی لکه لمر پرشنه آسمانپه سینه کی د آسیا به لکه زره وی جاویداننوم د حق مودی رهبر

وایو الله اکبر وایو الله اکبر

زیباترین شعر در مورد وطن افغانستان

خواهم وطن بقای تو را از خدای تو

تا جان به تن مراست بگویم ثنای تو

در حفظ تست و و حدت ملی پیام من

این نکته دل کش است که دارم هوای تو

راز بقاست گر که بمیرم برای عشق

افغان سزد که زنده بمانم برای تو

شعر سوزناک در مورد افغان

من افغانم همین هویت من

همین تاریخ و اینست شوکت من

منم گمگشتۀ تاریخ انسان

منم پیمانۀ مدهوش دوران

همینم من همین آوارۀ دهر

غذایم ناله و در کوزه ام زهر

من آتش زاده ام آتش شعارم

سرود خستۀ شب مینگارم

شعر احساسی “من افغانم”

من نه تاجیکم نه پشتون، نی هزاره نه ز ترکمنی ز ازبک، نه بلوچم نی ز ایماق سترگم

من به مذهب نی ز سنی، نی ز شیعه، نه ز سیکمنی دورنگم، نی دروغم، نی فسادم، نی شریکم

نی شمالی، نی جنوبی، نه ز غربم، نه ز شرقمنی ز کوی فتنه پیشان، نی پی تشویق فرقم

نی بفکر جنگ لفظم، نی بفکر تهمت و شرنی زر اندوزم، نه نوکر، نی کلاه فتنه بر سر

خطه ام افغان ستانست، خاک ان از من سراسرما همه افغان و افغان سر بر سر با هم برابر

رود و دریایت خروشان، کوهسارت با جلالندفصل هایت بی نظیر و مردمانت با کمالند

پاک بادا خطه من از کف شر و شرارتمرده بادا هر که بردست صلح میهن را بغارت

خاک بادا بر دو چشمی کو ندارد تاب دیدندست مایان را چو زنجیر، متحد، با هم پریدن

مرگ بر خصمت همیشه، شاد زی بی درد ماتمدور بادا از وجودت تکه های راکت و بم

سبز بادا، سبز بادا، نام تو بر جسم و جانمزنده بادا، زنده بادا، کشورم، افغانستانم

شعر از لینا روزبه حیدری

شعر غمگین رنج یک افغان

با تو به درد دل می نشینمای همسایه!تا شایدآن حس انسان دوستی و عدالت راکه بنامشاز قران آیه بر می گیریو بخاطرشبا دنیا به مجادله بر می خیزیبر من تلاوت کنی و خود را در آن بیابیوقتی اشغالگری بیگانه کشورم را به غارت بردوقتی چمن زار سبز شهرم به خون پدر و صد ها مثل او به لاله زاری مبدل گشتوقتی بمن گفتند که خدا و رسولی نیست که ما زاده طبیعت ایموقتی قلم را بر دستم نهادند و ناخن هایم را دانه دانه کشیدندتا خاکم را به نامشان امضا کنمبا اخرین رمق های مانده در تنم رها کردمخانه و شهر و کشورم راو با نفس های آخر تا خاک تو خزیدمبه تو پناه آوردمکه بیرقت با نام الله آراسته است و پیامت از مساوات ومهربانیعدالت و تواضعبرادری و برابریلبریزبه تو پناه آوردم تا شاید مردانگی مرا در برابر ظلم بستاییو با مردانگی خودت فرصت زندگی بدون ذلت را به من ببخشاییزبانت با زبانم آشناستو مذهبت با اعتقادم هماهنگپنداشتم که برادر منیپنداشتم که در خاک خداکه من و تو آنرا با مرز تقیسم کرده ایمبه من قسمت کوچکی به سخاوت قلبتبه اجاره خواهی دادو شریک دردهایم خواهی شدتا روزیکه کشورمآباد و آزاد گرددوانگهدر افغانستانی بهترمهمانت خواهم کردبر دستانت بوسه خواهم فشاندو ای برادراز مهربانیت در اوج بیچارگیماز دست گیریت در روز های نا امیدیمبا اشک و قلبی مملو از محبتسپاسگذاری خواهم نموداز فرط بی پناهیبه کشورت پناه آوردمکودکی بودم که پایم با خاکت آشنا گشتجوانیم را در کشورت گم کردمزبانم را بفراموشی سپردم“تشکر”هایم به “مرسی”و “نان چاشت” ام به “نهار” مبدل گشتشاعرم حافظ گردید واز قابلی وچتنی و چای سبزبه زرشک پلوو طعم شور خیارو چای معطر سیاهدر پیاله های کمر باریکبا قند خشتی در کنارعادت نمودمدر کشورتبهترین و بدترین لحظه های زندگی رابه تجربه نشستمپسرم در خاک تو چشم گشود و رضا نامیدمشمادرم در بهشت رضای تو با دلی نا امید مدفون گردیدخواهرم با پسری از تبار تو عقد و نکاح بست ودر جنگ عراق برادرمبرای سربازانت نان پختصلوات فرستادو با افتخار عرق را از جبین زدوده وبند سبز یا حسین را بر پیشانی گره زدحالپیریم را نیز در خاک توبه تماشا نشسسته امسالهاستکه چنار وجودمدر گردباد حوادث خاک توبه بید لرزانی مبدل گشته استسالهاستکه نامم را بفراموشی سپرده ام ولقب “مشدی”را بنامم گره زده اندسالهاست که من دیگر آن کودکی نیستمکه با پای برهنه و قلبی مملو از وحشت برای سرپناهیبه تو پناه اوردولی توهمان بی خبری هستی که بودی!ولی توبا آنکه فروغ چشمانم را با دوختن کفش هایتبا آنکه قوت دستانم را در غرس نهال در باغ هایتبا آنکه قامت استوارم را در بپا خواستن دیوار ها و ساختمان ها و خانه هایتبا آنکه صبر و تحمل ام را در شنیدن کنایه ها و کینه توزی هایتبه تباهی نشستمهرگز برای لحظه ایجرقه زود گذر انسان دوستی رابر قلبت راه ندادیهنوز همدر فهرست تو”اوفغونی” ام ودر کتاب تو بیگانههنوز هممهربانی در قلبت برای مهاجری کوله بدوشکه چیزی بجز نجات از جنگاز تو نمی خواستکه با دادن سالیان زندگیشبه همت و قوت دستانششهرت را آباد نمودنیافته ایو هنوز همبا نفرتی سی سالهاحساساتم را ببازی میگیریدروازه مکتب را بروی کودکم می بندیبساطی را که نان شکم های گرسنه اطفالم بدان محتاج استبا لگد به جوی آبی می اندازی ودست هایم را با تهدید “رد مرز” نمودن می بندی واشک هایی را که با خاک سرک های توبر چشمانم به گلی مبدل گشتهو امید را در نگاهم دفن می کندبا تمسخر می نگری و می گویی“شما به حرف نمی فهمید”هنوز همبر مظلومیت اطفال کربلازنجیر بر خود می کوبی وبر یزد (یزید) و یزدیان لعنت می فرستیاز بی عدالتی دیگران سخن می گوییولی هرگز در صف های دکان هادر داخل اتوبوس های شلوغحالت مشوش یک افغان را نمی بینیکه از ترس تواهانت های تو راتلخ تر از زهرفرو می بلعد و غرور خود راپایمال احساسات تو میکندتا مباداپنجه بر سمت اش دراز کرده بگویی“به کشورت برگرد اوفغونی پدر سوخته”می رومولیدرخت های سبز و بلند کرجسرک های پاکیزه تهرانپارک های خرم و زیباخانه های مجلل بالا شهرنان های گرم نانواییکفش های راحت چرمیپتلون های زیبا و رنگارنگهمه و همهیاد مرارنج های مرانشان انگشتان مراعرق و سرشک ریخته از چشمان مرابا خود به یادگار خواهند داشتمی روم ولی حاصل دست های این کارگر افغانبرای همیشه در رگ و پوست کشورتجاویدان خواهد ماندمی رومچه می دانیشاید روزی توبه دروازه شهر من محتاج گردیوانگهمن به تو درس مهربانی را خواهم اموختوانگهتو درد دربدری مرا خواهی چشیدوانگهشاید یکباربرای لحظه ای کوتاه تر از یک نفسسرت را با پشیمانیدر مقابل عدالت وجدانتخم کنی!و فقط همان لحظهقیمت ده ها سال رنج مرابه آسانیخواهد پرداخت!

یک مهاجر

شعر عاشقانه شهر من درباره افغانستان

شـــــام است و آبگینهء رؤیـــــاست شهـر من‌

دلخـــــواه و دلفـــــــروز و دل‌آراست شهر من‌

دلخــــواه و دلفــــروز و دل ‌آراست شهر من‌

یعنی عـــروس جملهء دنیـــاست شهــــــر من‌

از اشکهــــــــای یخ ‌زده آیینــــــه ساختــــــه‌

از خـــــون دیده و دل خود خینــــــــه ساخته

‌انــــــــدوهگین نشسته کـــــــــه آیند در برش‌

دامادهای کور و کـــــل و چـــــــاق و لاغرش‌

———————-

دنیا برای خـــــــــام‌ خیالان عوض شده‌ است‌

آری، در این معامله پالان عـــوض شده است‌

دیروزمــــان خیـــال قتـــــــــال و حماسه‌ای‌

امــــــروزمــــــان دهانی و دستی و کاسه‌ای

‌دیروزمان به فـــــــرق برادر فـــرا شـــــدن‌

امروزمان به گـــــــــور برادر گــــــدا شدن‌

دیروزمــــــان به کــــــــورهء آتش فرو شدن‌

امروزمــــان عـــــــــروس سر چارسو شدن‌

گفتیم سنـــگ بـــــر سر این شیشه بشکنـــــد

این ریشه محکـــــم است‌، مگـــر تیشه بشکند

غافل که تیشه مــــــــی ‌رود و رنده می ‌شود

با رنــــــــــده پوست از تن ما کنده می ‌شود

با رنده پوست مــــــــــی ‌شوم و دم نمی ‌زنم‌

قربان دوست مــــی ‌شوم و دم نمــــــــی زنم‌

—————-

ای دوست‌! این سراچـــــــه و ایوان مبارکت‌

یوسف شدن بـــــــــه وادی کنعان مبــــارکت

‌یک سالم و عصاکش صد کــــــور و شل شدن‌

میراث‌ دار مــــــردم دزد و دغـــــــــل شدن‌

سهم تو یک قمــــــار بزرگ است‌، بعد از این‌

چوپان‌ شدن به گلّهء گـــرگ است بعد از این‌

یا برّه مـــــی ‌شوند و در این دشت می ‌چرند

یا این کــــه پوستین تـــــــو را نیز می ‌درند

حتی اگر بــــــــه خـــــاک رود نام و ننگشان‌

این لقمه‌هــــــای مفت نیفتــــــــد ز چنگشان‌

شاید رها کنند همـــــــه رخت و پخت خویش‌

اما نمـی ‌دهنـــــد ز کف تخت و بخت خویش‌

دستار اگر کـــــــه در بدل هیچ مـــــی ‌دهند

شلوار را گــــرفته به سر پیچ مـــــــی ‌دهند

سنگ است آنچه بـــــــــاید شان در سبد کنی‌

سیلــــــی است آنچه باید شان گــــوشزد کنی‌

———————–

ای شهــر من‌! به خاک فروخسپ و گَنده باش‌

یا با تمـــام خــــویش‌، مهیای رنـــــــده باش‌

این رنده مـــــــی ‌تراشد و زیبات مــــی ‌کند

آنگه عروس جملهء دنیـــــات مـــــی ‌کنـــــد

تا یک دو گوشواره به گـــــــــوش تو بگذرد

هفتاد ملت از بـــــر و دوش تـــــــــو بگذرد

————————–

صبح است و روز نو بــــه فراروی شهر من‌

چشم تمــــام خلق جهــــــــان سوی شهر من‌

سرودۀ محمد کاظم کاظمی

شعر در وصف افغانستان

این کشور افغانستان است این عزت هر افغان استمیهن صلح، جایگاه شمشیر هر فرزندش قهرمان استاین کشور میهن همه است از بلوچ، از ازبکهااز پشتون، هزاره‌ها از ترکمن و تاجیکهاهم عرب و گوجرها پامیری، نورستانیهابراهویی است و قزلباش هم ایماق و پشه‌ئیاناین کشور همیشه تابان خواهد بود مثل آفتاب در آسمان کبوددر سینهٔ آسیا مثل قلب جاویداننام حق است ما را رهبر می‌گوییم الله اکبر، می‌گوییم الله اکبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا