زمستان، شعر و باران. مگر می شود زمستان را دوست نداشت. تلفیق شعر و زمستان به راستی از زیبایی های زندگی است و باید آن را قدر دانست. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم زیباترین اشعار باران زمستانی، متن های زیبای بارش برف و باران زمستانی وشعر قدم زدن در هوای ابرانی و سرد را در این مطلب هم نگاران گردآوری کرده ایم.
در سمت توامدلم باران، دستم باراندهانم باران، چشمم بارانروزم را با بندگی تو پاگشا می کنمهر اذانی که می وزدپنجره ها باز می شوندیاد تو کوران می کند …هر اسم تو را که صدا می زنمماه در دهانم هزار تکه می شود…کاش من همه بودمکاش من همه بودمبا همه دهان ها تو را صدا می زدم…کفش های ماه را به پا کرده امدوباره عازم توام…تا بوی زلف یار در آبادی من استهر لب که خنده ای کند از شادی من استزندگی با توستزندگی همین حالاست
( محمد صالح علاء)
***
گاهی ممکن است یادت بروددانههایت را کجا کاشتهایباران به تو خواهد گفتبگذار تا ببارد
***
گاهی چتر را باید دستِ باران دادروی سرِ خودش بگیردو ماجایش بباریم
(رضا کاظمی)
***
باران، سرود ديگري سركنشعر تو با اين واژگان شستهغمگين است
(محمدرضا شفیعی کدکنی)
***
چترم راکنار ایستگاهی در مهجا گذاشتهامخیس و خسته آمدهامو حالاشاعر که نه،بارانم!
(نجوا رستگار)
***
آرزو کن با من
که اگر خــواست زمســـتان برود!
گرمیِ دستِ تو اما باشد
“مــا” ی ما “مـــن” نشود
سایه ات از سرِ تنهاییِ من کم نشود!
گفتی میآیی
و یاد اخبار هواشناسی افتادمکه لذت بارانهای بی هنگام را میبرد
گفتی میآییو یاد تمام روزهایی افتادمکه بیهوده چتر برداشته بودم
(لیلا کردبچه)
***
شعر بارانی زمستانی
چقدر این دوست داشتن های بیدلیلخوب است
مثل همین باران بیسوالکه هی میباردکه هی اتفاقاً آرام و شمرده شمردهمیبارد
(سیدعلی صالحی)
***
تارهای بی کوک و کمان باد ولنگار
باران را گو بی آهنگ ببارغبارآلوده از جهان تصویری واژگونه در آبگینه بی قرار
باران را گو بی مقصود ببارلبخند بی صدای صد هزار حباب در فرار
باران را گو به ریشخند ببارچون تارها کشیده و کمان کش باد آزمودهتر شودو نجوای بی کوک به ملال انجامدباران را رها کن و خاک را بگذار تا با همه گلویش سبز بخواندباران را اکنون گو بازیگوشانه ببار
(احمد شاملو)
***
سرود برفی گنجشگکی خرد
مرا با خود به دنیای دگر برد
دوباره جیک جیکی کرد و آن گاه
میان برف ها ناگهان مرد
دیشب باران قرار با پنجره داشتروبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کردچکچک چکچک چکار با پنجره داشت
***
همیشه سر به زیر و ساده بودی دختر بارانشبیه من تو هم افتاده بودی دختر بارانشلال گیسوانت را به دست باد میدادیگمانم روستایی زاده بودی دختر باران
برایم مو به مو و خط به خط میگفتی از هر چیزتو از اوج جنون افتاده بودی دختر باران
شبیه من که مغلوب نگاه آبیات گشتمتو هم آیا به من دل داده بودی دختر باران!؟
نخواهی رفت از یادم تو و آن لهجه شرقیسوار سر به زیر جاده بودی دختر باران
(اسماعیل سلیمانی مقدم)
***
اشعار در مورد بارش برف و باران زمستان
ناودانها شرشر باران بی صبری ستآسمان بی حوصله، حجمِ هوا ابری ست
کفشهایی منتظر در چارچوب درکوله باری مختصر لبریز بی صبری ست
پشت شیشه میتپد پیشانی یک مرددر تب دردی که مثل زندگی جبری ست
و سرانگشتی به روی شیشههای ماتبار دیگر مینویسد: «خانهام ابری ست»
(قیصر امین پور)
***
برای چشمهایمنماز باران بخوانبغض کردهابری ستاما نمیبارد
***
گاهی چتر را باید دستِ باران دادروی سرِ خودش بگیردو ماجایش بباریم
رضا کاظمی
***
بر نیمکت شکسته ای در باراندر دست تو چتر بسته ای در باران
باران باران باران باران بارانتنها تنها نشسته ای در باران
به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلمدلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیستبه شیشه میخورد انگشتهای باران… آه…شبیهِ در زدنِ تو… ولی صدای تو نیست!تو نیستی دلِ این چتر وا نخواهد شدغمیست باران… وقتی هوا، هوای تو نیست…اصغر معاذی
***
باد که بیاید، باران که بیایدتو باید به عمد از میان آوازهای کودکان بگذریچترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کنخیس و خسته به خانه بیانمیخواهم شاعر باشی، باران باش!
سیدعلی صالحی
***
چترها در بارانقارچهای متحرک هستندو من،از خوش بینیسبدی ساختهامپیش پایمتردید،سنگِ هشداری ست که به من میگوید:قارچها اغلب سمی هستند
عمران صلاحی
***
شعر کوتاه در مورد احساس باران زمستانی
این همه واژهو من از سکوت لبریزمانگار کابوس این روزهای خاکستریسایه انداخته به خیال منحوالی این ساعتهای بارانیجای زیادی برای رفتن ندارمغیر ازآغوش تویاکوچه پس کوچههای این شهر غریب
مازیار مجد
***
بزن باران که امشب مست مستمحکایت نامه عشقم رو بستم
ها بزن سازی بر آن چشمان مستشبزن تا قیامت با تو هستم
دلم باران سرد صبح زمستانیهوس دارد…که نم نم می رسد از راه وعاشق می شود شهری …شیوا الله وردی
آنقدر “باورت” دارمکه “اگر” در “کویر” بگویی“باران” هستبه “حرمت” صدایت“خیس” می شوم
گلوله گلوله برف میاد
سرد هوا زمستونه
سرمای بی حد هوا
تن ادمو می لرزونه
برف که میاد از اسمون
سفید می شه درختچه ها
شادی داره صفا داره
بازی توی پس گو چه ها
وقتی زمستون می رسه
همش بخاری روشنه
باید پوشید لباس گرم
که وقت سر ما خوردنه
***
و هنوز قصه بر یاد است
وین سخن آویزه ی لب:
که می افروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.
شعر از “نیما یوشیج”
***
زمستونه زمستونه فصل تگرگ و بارونه
هوا شده خیلی سرد روی زمین پر از برف
چه خوبه کودکستان وقتی میشه زمستان
کلاغ های سیاه رنگ بخاری های روشن
وقتی بارون میباره دلم میخواد دوباره
برم به کودکستان میان آن گلستان