شعر افغانی عاشقانه و اشعار عاشقانه غمگین افغانی
در این بخش گلچین شعر افغانی و مجموعه ای از اشعار عاشقانه و زیبای افغانستانی را گردآوری کرده ایم.
قــلم در پنــجة من نخلِ ســـرما خـــرده را مانددوات از خشــــک مــغزی ها دهانِ مرده را ماندنه پیـــوندی به دیــروزی نه امــیدی به فردائــیدل بـــی حاصل من شـــهر طـوفان برده را ماندتکانـــی هــــم نخورد از آهِ آتشـــبارِِ مظـــلوماندلِ سختِ ستمگر سـنگِ پیکان خورده را مـاندگـــل عشـــــقم که بود از نـــوبهار آرزو خنـــدانکنــون در پــای جـــانان غنچــــة پـژمرده را ماندســــر بیدرد کز شــتور تمــــنا نیســـتش بهــرهبشـــاخ زنـــدگــــانـی میـتتوة افســـرده را ماندز بس در هر چه دیدم داشت رنگِ رنج و آزاریجهان در چشــم من یکســــر دل آزرده را ماندخلیل الله خلیلی
کـــى باشـــــد و کـــى که باز آیم سویتچون ســــرمه کشم به دیده خاک کویتتو چون گل خندان شوى از شادى و منپــــــــروانه صفت کنــــم دمـــــادم بویــتخلیل الله خلیلی
بداغ نامــرادی ســـوختــم ای اشـــک طوفانــــیبه تنگ آمد دلــــــم زین زندگی ای مرگ جولانیدر این مکـــتب نمیـــدانم چــه رمز مهملم یــاربکه نی معنی شدم، نی نامه و نی زیب عنوانیاز این آزادگـــــی بهتر بود صد ره به چشــــم منصــــدای شـــــیون زنجـــیر و قــــید کنج زندانــیبه هر وضعیکه گردون گشت کام من نشد حاصلمگر این شــــام غم را مرگ ســــازد صبح پایانیجوانی سلب گشــت و حیف کآمال جوانی هــمیکــــایک محو شــــد مانـــند اعـــلام پریشــــانیزیک جو مــنت ایـــن ناکســـــان بردن بود بهــــترکه بشکافم بمشکل صخره ســـنگی را بمژگانیگناهــــم چیسـت، گردونم چــــــرا آزرده مـــیداردازین کاســه گدا دیگر چه جســتم جز لب نانــیخلیل الله خلیلی
شعر افغانی نو
ترانه افغانی اممن و ترانه ی افغانی ام، من و نگاه پریشانی امبه من چه می دهد این غربت ها،به جز بهانه که زندانی امبه حبس دایم تو محکوم،بغض و دیده ی بارانی امز شور تو چه قَدَر گرمست،سه شنبه دوم آبانی امبیا کمی ز سرم به در شو،ز این تفکر رندانی اممرو که می رود این مطلع ها، من و ترانه ی افغانی ام
مرضیه سادات هاشمی
نالــــه به دل شــــد گره، راه نیستان کجاست؟سینه به من شد قفس،طرف بیابان کجاست؟در تــف ایــن بـادیــه، ســــوخـت ســـراپـا تـنـممــزرعم آتـش گرفت، نـمنـم باران کـــجاســت؟خــــوب و بـــد زندگــــی، بر ســـر هــم ریخـتندتا کنـــد از هـــم جدا، بازوی دهقان کجاسـت؟در تـَف ایــــن بادیــه، ســـــوخت ســـراپا تنــممزرعــــم آتـــش گرفت، نمنم باران کـجاسـت؟اشــــک در آبم نشــــانــد، آه به بـادم ســــپردعقل به بندم فکند، رخنهی زندان کجاست؟…خلیل الله خلیلی
شعر افغانی کوتاه عاشقانه
بشکند دستی که خم در گردن یاری نشد
کور به، چشمی که لذتگیر دیداری نشد
صد بهار آخر شد و هر گل به فرقی جا گرفت
غنچه باغ دل ما زیـــــــــب دستاری نشد
هرکه آمد در جهان بودش خریداری، ولی
پیر شد زیب النسا او را خریداری نشد !
مَخفی بَدَخشی
شعر افغانی عاشقانه برای استوری
گل زعفران، گل زعفرانتنها تو حال مرا می فهمی و زنبورهای عسل،هیچ کس ما را برای خودمان نمی خواهد.
من طاقت می آورماما گاهی پاهایم لج می کننداسب های غمگین در سرم، آرام نمی گیرندو دستهایم مدام می پرسندپس کِی؟ کی؟ کجا؟گل زعفرانبا تو حرف می زنمکه سوال نمی کنی.
من طاقت می آورماما گاهی از خودم می پرسماگر نقابم را بردارمچند نفر در قاب عکسهایم باقی می مانند؟
گل زعفران، گل زعفرانمگر چند بار زنده گی می کنیم؟که اینقدر مرده گی می کشیم.
الیاس علوی
شعر افغانی غمگین
باز افغانی
وارث جنگ است و ویرانی
مشق کردم انتهای جهل و نادانی
خانه و کاشانه اش را می زند آتش بدست خود
روز و شب محتاج هرکس باز پس مانی
می شود در خانه زندانی
غیرانسانی
چشم بارانی
مرغ دل در سینه زندانی
آسمان ابری شده این بحرطوفانی
قایق بشکسته در اموج دریا غرق گردیده
قلب مجروح مرا هم نیست درمانی
من ندیدم عهد و پیمانی
وای افغانی
شعر افغانی غمگین در وصف دخت افغان
نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم
چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامموای از آن مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازمچه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم
من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرتکه عبث زادهام و مهر بباید به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرتمن پربسته چه سازم که پریدن نتوانم
گرچه دیری است خموشم، نرود نغمه ز یادمزان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافمسر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزمدخت افغانم و برجاست که دایم به فغانم
نادیه انجمن
گــر علت مرگ را دوا مــــی کردندگــر چارهء این نوع دوپا میــــکردندمی دیدی کاین جماعت تیره نهادبر روی زمین چه فتنه ها میکردندخلیل الله خلیلی