شعر نوعی از گویش است که شاید اولین موضوع آن، عشق بوده است. شاعران در ایران و حتی سایر نقاط جهان با استفاده از تکنیکهای رایج و فرم شخصی شعرهای عاشقانه گوناگون در سبک و قالبهای مختلف را سرودهاند. در ادامه متن همراه سایت بزرگ هم نگاران باشید تا نگاهی بر بهترین شعرهای عاشقانه تک بیتی، دو بیتی، غزل، شعر نو و… بیاندازیم.
فهرست شعرهای عاشقانه نابشعر عاشقانه غزلشعر نو عاشقانهشعر های تک بیتی عاشقانهاشعار عاشقانه دو بیتیشعر عاشقانه خارجیشعر عاشقانه برای کپشنشعر عاشقانه برای استوریشعر عاشقانه غزل
در ادامه متن شعرهای عاشقانه در قالب غزل را برای شما عزیزان آماده کردهایم که امیدواریم از خواندن آنها نهایت لذت را ببرید.
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان ها بر حذرم ز جان ها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم
آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم
این همه ناله های من نیست ز من همه از اوست
کز مدد می لبش بی دل و بی زبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم چونک از این جهان شدم
مولوی
از هر چه می رود سخن دوست خوش ترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
جان می روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده ام هنوز که نزلی محقرست
کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده مشتاق بر درست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمرست
شب های بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
سعدی
این اشکِ چشمِ مرثیه بارانِ ابرهاست
باران، چکیدهی غم پنهان ابرهاست
این ناگهان شکستن بغض گلوی رعد
برقی از آتشی است که در جان ابرهاست
بر تنگدل تمام جهان تنگ می شود
سرتاسر آسمان، همه زندان ابرهاست
هرکآسمان تر است، غمش بی کران تر است
دریا، گواه اشک فراوان ابرهاست
ای زیستن! مساوی خود را گریستن
این اشک ها به پای تو تاوان ابرهاست
درد آن زمان که هستی بر باد رفته است
جز گریه چیست آنچه که درمان ابرهاست؟
گاهی سیاه و غمزده، گاهی سپید و شاد
حالم شبیه حال پریشان ابرهاست
این خود شروعِ راهِ به دریا رسیدن است
باران گمان مدار که پایان ابرهاست…
سعید پورطهماسبی
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شب های غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
رهی معیری
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همی آیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سر آشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
سعدی
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
این که می گویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شب های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
حافظ
دلم گرفته کنارت کمی قدم بزنم
دوباره تار دلم را به صوت بَم بزنم
دلم گرفته بگیرم دوباره دست تورا
وسرنوشت خودم را خودم رَقَم بزنم
نمیشود که فقط در خیال عاشق بود
چگونه وقت نبودت، زعشق دَم بزنم
عجیب نیست که از دوریت شبی اشکی
به دیده ام بِنِشانم، به چهره نَم بزنم
خدا کند که به پایان بیاید این دوری
دوباره یک غزل عاشقانه من قَلم بزنم…
چشم او قصد عقل و دین دارد
لشکر فتنه در کمین دارد
عالمی را کند مسخر خویش
هر که او لشکری چنین دارد
مست و خنجر به دست میآید
آه با عاشقان چه کین دارد
هیچکس را به جان مضایقه نیست
اگر آن شوخ قصد این دارد
ساعد او مباد رنجه شود
داغ بر دست نازنین دارد
هر کرا هست تحفهای در دست
پیش جانان در آستین دارد
نیم جانیست تحفه وحشی
چه کند بینوا همین دارد
وحشی بافقی
این غزل در وصف تو باشد فراوان.. بگذریم
چشم تو ابیات شعرم گشته مهمان.. بگذریم
از فراق سالیان و از ندیدن های تو
بی خبر از حال دل اینگونه تاوان!.. بگذریم
عشق را آخر بگو در کوی دل گم کرده ای
یا که بی حد بی تفاوت.. رفتی آسان بگذریم
واژه پنهان می کنم در این نوای عاشقی
در غزل پیچیده ام همچون که طوفان.. بگذریم
حال زارم را ندانی یاد تو همراه من
یادگاری.. عشق تو با حال نالان.. بگذریم
دلم پر درد و درمانی، ندارد
ز بارِ غم، به جان؛ جانی ندارد
به خود گفتم، در این عالم؛ خدایا
چرا، این دل؛ غزلخوانی ندارد
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآورد
تا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد
ما نامه بدو سپرده بودیم
او نافه مشک اذفر آورد
هرگز نشنیده ام که بادی
بوی گلی از تو خوشتر آورد
سعدی
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است
هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزه ی تنهایی روحم سفالی تر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است
گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است
زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است
ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
فاضل نظری
موج می داند ملال عاشق سرخورده را
زخم خنجر خورده، حال زخم خنجرخورده را
در امان کی بوده ایم از عشق، وقتی بوی خون
باز، وحشی می کند باز کبوتر خورده را
مرگ از روز ازل با عاشقان هم کاسه است
تا بلرزاند تنِ هر شام آخر خورده را
خون دل ها خورده ام یک عمر و خواهم خورد باز
جام دیگر میدهندش جام دیگر خورده را
شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایه اش
میکند مشغول خود، هرکس به من برخورده را
مژگان عباسلو
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
قیصر امین پور
شعر نو عاشقانه
در ادامه متن نگاهی بر شعرهای نو و نثر ساده عاشقانه خواهیم داشت، پس تا آخر همراه هم نگاران بمانید.
تو
تکرار نمی شوی
این منم
که دلبسته تر می شوم
و جز اینم هنری نیست
که آشیان تو باشم …
احمد شاملو
تا شب نشده
خورشید را
لای موهایت می گذارم
و عاشق می شوم
فردا،
برای گفتن
دوستت دارم
دیر است
جلیل صفر بیگی
چراغ منی
در شب هایی که
بودن تو
تاریکی اش
احساس نمی شود
کشاورز دعای باران خواند
و باران آمد
کاش تو را خواسته بود
کاش تو آمده بودی
علیرضا روشن
دستانت ابرهای بهاری اند…
اگر دست هایت نبود،
جهان از تشنگی میمرد..
بس که لبریزم از تو …
میخواهم بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست …
“فروغ فرخزاد”
چقدر می توانی خوشبخت باشی
وقتی که می دانی
کسی هست که تو را
با همه ی آنچه که هستی
دوست می دارد ….
او
مسافری بود که به دوردست پرید
و من آن چمدان
که در فرودگاه جا ماند
حالا
بین مقیمان دست به دست می شوم
بی آنکه کسی رمز مرا بداند
کاش باران بودم
دقیقا می گذاشتم روزی
که چترت را جا گذاشتی
می باریدم…
کمى نخند
کمى دور شو
کمى بد باش
که هر چه مى کشم از دست مهربانى توست
“یاسر قنبرلو”
چشم ها که دروغ نمیگویند
روبرویم بنشین
زل بزن در چشم هایم
پل بزن به قلبم
جز خودت ، در آن
چه خواهی دید؟!
حتی وقتی نشسته ای
طوفان در
آرامش اندام هایت پیداست …
“افشین یداللهی”
دستانت ابرهای بهاریاند …
اگر دستهایت نبود ،
جهان از تشنگی میمرد ..
“نزار قبانی”
یک روز
من هم به جای دوست داشتن
دوست داشته می شوم !
کاش آن وقت هم
پای تو در میان باشد …
“مریم قهرمانلو”
و من
همهی جهان را
در پیراهن گرم تو
خلاصه میکنم !
“احمد شاملو”
تنها که می شوم با خودم
نفر سوم “تویی” بی شک …!
در میان این همه هیاهو
“تو”
آن آرامشى باش
که یکباره نازل می شود…!
دوست دارمش…
مثل دانهای که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرندهای که اوج را
دوست دارمش…
“فروغ فرخزاد”
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن
ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است…
“سهراب سپهری”
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم…
“نیما یوشیج”
شعر های تک بیتی عاشقانه
در این بخش از مقاله، بهترین شعرهای عاشقانه تک بیتی را برای شما عزیزان جمع آوری کردهایم که امیدواریم از خواندن آنها لذت ببرید
آن یار نکوی من، بگرفت گلوی من
گفتا که چه میخواهی، گفتم که همین خواهم
“از مجموعه اشعار عاشقانه مولانا“
ز کدام رَه رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درون دل فِتادی
“هوشنگ ابتهاج“
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
“تک بیتی حافظ“
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
“حافظ”
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
“حافظ”
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
“حافظ”
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نيستند
دردِ بی درمانشان را درد درمان میکند
“مژگان عباسلو”
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم چونک از این جهان شدم
“مولوی”
بیتی که یاد و نام تو در آن نوشته شد
یک بیت ساده نیست، که بیتالمقدس است
“علی فلاح”
چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
“فاضل نظری”
فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
“شفیعی کدکنی“
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
“سعدی”
با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه
با خبر باش که من غرق گناهم همه عمر
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
“حافظ”
اشعار عاشقانه دو بیتی
در ادامه با مجموعه ای از دو بیتی های معروف از شاعران فارسی زبان که شامل شعر عاشقانه شاد و غمگین هستند همراه ما باشید.
هرکه فرهاد شود در ره عشق
همه کس در نظرش شیرین است
تهمت کفر به عاشق نزنید
عاشقی پاکترین آیین است
نگارینا دل و جانم ته داری
همه پیدا و پنهانم ته داری
نمیدونم که این درد از که دارم
همی دونم که درمانم ته داری
“باباطاهر”
در عشق تو از بس که خروش آوردیم
دریای سپهر را به جوش آوردیم
چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت
رفتیم و زبانهای خموش آوردیم
در مذهب عاشقان قرار دگر است
وین باده ناب را خمار دگر است
هر علم که در مدرسه حاصل گردد
کار دگر است و عشق کار دگر است
ترسم آخر ز غم عشق تو دیوانه شوم
بیخود از خود شوم و راهی میخانه شوم
آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب
نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب
سردم شده است و از درون میسوزم
حالا شده کار هر شب و هر روزم
تو شعر مرا بپوش سرما نخوری
من دکمه این قافیه را میدوزم
بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
به درد عشق تو همخانه گشتم
چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم
گلستان جای تو ای نازنیننم
مو در گلخن به خاکستر نشینم
چه در گلشن چه در گلخن چه صحرا
چو دیده واکنم جز ته نوینم
ای کاش که من پیر شوم در بغلت
با دست تو زنجیر شوم در بغلت
پرواز پر از حس رهایی ست ولی
ای کاش زمین گیر شوم در بغلت
دیدار به دل فروخت نفروخت گران
بوسه به روان فروشد و هست ارزان
آری که چو آن ماه بود بازرگان
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان
دوباره مشک دریا یک دوبیتی
سرودی عشق را با یک دوبیتی
تنت روی زمین یک چارپاره
دو دستت روی شنها یک دوبیتی
اگر خواهی بسوزانی جهان را
رخی بنما بیفشان گیسوان را
بت فایز اشارت کن به ابروت
بکش تیغ و بکش پیر و جوان را
از تو نمیشود سخنی عاشقانه گفت:
حتی نمیشود که برایت ترانه گفت
از تو نمیشود که به گیسو پناه برد
از سجدههای گیسوی تو روی شانه گفت
بگیر این گل از من یاد بودى
که تنها لایق این گل تو بودى
فراوان آمدند این گل بگیرند
ندادم چون عزیز من تو بودى
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم
نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهم
خواهم ز خدای خویش کنجی که در آن
من باشم و آن کسی که من میخواهم
گفتم عقلم گفت که حیران منست
گفتم جانم گفت که قربان منست
گفتم که دلم گفت که آن دیوانه
در سلسلهی زلف پریشان منست
“عبید زاکانی”
شعر عاشقانه خارجی
در ادامه متن شعرهای عاشقانه انگلیسی به همراه ترجمه را برای شما عزیزان آماده کردهایم.
Your cuteness knows no bounds
your beauty has no limit
you are the only woman in the world
to which I will commit
I look at you and gasp in awe
wondering how you’re mine
you take my breath away my dear
جذابیتت بی کران است
زیبایی ات حد و مرزی ندارد
تو تنها زنی هستی که به او دل سپرده ام
به تو نگاه می کنم و نفسم به شماره می افتد
در حیرت از این که تو چطور مال من شدی
نفسم را بند می آوری عزیزم
No words are amazing enough to describe how fantastic you make me feel
هیچ کلمه ای آن قدر شگفت انگیز نیست که بتواند احساس خارق العاده ای که در من ایجاد می کنی را توصیف کند
I love my life because it’s you
من عاشق زندگیم هستم چون زندگیم تو هستی
Life is better when you’re laughing
وقتی می خندی زندگی بهتر می شه
I love your smile
I love your kiss
each and every day I reminisce
you are my life you are my world
never did I imagine such an amazing girl
عاشق لبخندت هستم
عاشق بوسه ات هستم
هر روز به تو فکر می کنم
تو زندگی و دنیای من هستی
هرگز دختری به این شگفت انگیزی تصور نمی کردم
Can I say I love you today
If not , can I ask you again tomorrow
And the day after tomorrow
And the day after that
Because I’ll be loving you every single day of my life
می تونم امروز بهت بگم دوستت دارم؟
اگه نه می تونم فردا بهت بگم یا پس فردا؟ یا روزهای بعد؟
واسه این که من هر روز زندگیم تو رو دوست دارم …
You are like a candle
When you came, you brought light to my lif
تو مثل شمع هستی
وقتی اومدی زندگیم رو روشن کردی
I wanna spend my whole life with you and being you
می خواهم تمام زندگی ام را با تو و بودنت سپری کنم
شعر عاشقانه برای کپشن
آن که رفته ای و مرا برده ای ز یاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
می زنم عینک به چشمم درس می خوانم ولی
پنج ساعت روی یک خط مانده ام در فکر تو…
“منور سادات نمایی”
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
“مولانا”
در دلم جایی براى هیچ کس غیر از تو نیست
گاه یک دنیا فقط با یک نفر پُر مى شود….!
عشق می تواند باران باشد
وقتی زیر چتر کنار توام
“خاطره کشاورز”
هرگز ز دماغ بنده بوی تو نرفت
وز دیده ی من خیال روی تو نرفت
در آرزوی تو عمر بردم شب و روز
عمرم همه رفت و آرزوی تو نرفت
“مولانا”
چِ کسی میدانَد کِ تو دَر پیله تَنهایی خود تَنهایی…؟!
“سهراب سپهری”
عشق یعنی گم شدن پیدا شدن
عشق یعنی غرق در رویا شدن
عشق یعنی حسرت دیدار تو
عشق یعنی من شوم بیمار تو
چرا به من و باران
فرمان ایست می دهی؟
وقتی که می دانی
همه زندگیم
در کنار تو
با باران قرین است
و تنها حس من
حس باران است
چرا فرمان می دهی تا بایستیم
وقتی که میدانی
تنها کتابی که بعد از تو می خوانم
کتاب باران است
کام دل گر چه شد از شور غم عشق تو تلخ
جان شیرین منی، بلکه ز جان شیرین تر…
در بطن هر شعر عاشقانه
قلبی که می تپد تویی…
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه
از یک بوسه
به دنیا خواهد آمد
نقش تو خیال برنتابد
حسن تو زوال برنتابد
چون روی تو بی نقاب گردد
آفاق جمال برنتابد
خواهم که به خلوتکده ای از همه دور
مــن باشم و
مـــن باشم و مــــن باشم و
مـــــــن
“مهدی اخوان ثالث”
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا، نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
“سعدی”
هر بار که سر بر شانه ام می نهی
هر بار
که سر بر شانه ام می نهی
هنگامی که
غرق در
طره ی موهایت می شوم
در بیشه ی گیسوانت
چونان پروانه ای سرگردان
گم می شوم
و باز نمی آیم
گم می شوند
و باز نمی آیند
شعر عاشقانه برای استوری
در ادامه متن شعرهایی را آماده کردیم که مناسب استوری اینستاگرام و واتساپ و حتی تلگرام هستند.
تو مث شاه بیت یه شعری…
بی من تو چگونه ای ندانم اما
من بی تو در آتشم خدا داند و من
“رهی معیری”
پیش من قول بده روسری ات وا نشود
که من از شدت ایمان خودم شک دارم!
“رسول مختاری پور”
بخند برایم؛
لبخندت را به هر زخمی که زدم خوب شد…
“حمیدرضا عبداللهی”
جهانم نیرزد
به یک موی او
الهواء الذي تتنفّسينه يمر برئتيّ أنا…
هوایی که نفس می کشی از ریه هایِ من می گذرد…
“نزار قبانی”
هناکَ عالم وهناکَ شخص بمثابه عالم
و أنتِ وحدکِ عالمی
آنجا جهانی است
و آنجا کسی است شبیه به جهان
و تو به تنهایی، جهان منی
“جبران خلیل جبران”
دلتنگی من تمام نمی شود
همین که فکر کنم
من و تو
دو نفریم
دلتنگ تر می شوم برای تو …
“عباس معروفى”
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
“حافظ”
عشق
عجیب تر از آن است
که در یک زن
خلاصه شود
و زن
غریب تر از آن
که در یک عشق
شناخته شود…
“افشین یداللهی”
من فقط بوسیدمت؛
تو خودت شعر شدی
باریدی…
یا چشم بپوش
از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
“فاضل نظری”
به سرت گر همه آفاق
به هم جمع شوند
نتوان برد هوای تو
برون از سر ما
“حافظ”
گر بسوزی بند بندم از جفا
من وفای تو به جان دارم به جان…
من آنِ توام
مرا به من باز مده….
“مولوی”
جان می دهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی…!
“حافظ”
همونجا که شهریار میگه:
بدون وجودش شهر
ارزش دیدن ندارد
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم!
فضای اتاق برای پـرواز کافی نبود