بیژن جلالی یکی از شاعران موج نوی شعر ایران است که شعرهای عاشقانه او در سبک نو به راستی فوقالعاده است. ما امروز در سایت بزرگ هم نگاران بهترین شعرهای بیژن جلالی را برای شما عزیزان گردآوری کردهایم که امیدواریم مورد پسند شما واقع شود.
فهرست موضوعات این مطلب
بیژن جلالی که بود؟شعرهای بیژن جلالیشعرهایی زیبا از بیژن جلالیشعرهای نثر ساده از بیژن جلالیبیژن جلالی که بود؟
بیژن جلالی از چهرههای شناخته شده شعر معاصر ایران بود، شاعری که بهویژه پس از مرگ با استقبال نسل جدیدی از مخاطبان ادبی مواجه شد که سادگی بیان و تصاویر او را در شعر میپسندیدند، اگرچه شعر جلالی بر مفاهیم عمیق انسانی تأمل میکند، خاصه مفهوم مرگ و نیستی که در بسیاری از اشعار او بازتاب یافتهاست.
“هم نگارانها” پختهترین اثر اوست، آخرین کتابی که در زمان حیات او منتشر شد. پس از آن کتابهای بسیاری به کوشش بستگان او منتشر شد که دربرگیرنده اشعار بیژن جلالی بودند، اما از آنجا که برخی از این اشعار به سالهای بسیار دور گذشته بازمیگردد، بعید مینماید که شاعر خود قصد انتشار آنها را داشتهاست.
شعرهای بیژن جلالی
ای مردم
آنچه را که یادگار دریاست
به دریا باز دهید
و آنچه را که از آسمان
در دل من مانده است
به آسمان بازگردانید
زمزمه جنگل
و صدای آبشارها را
به جنگل و آبشارها
برگردانید
و اگر ستارهای
در دستهای من مانده است
آن را به آسمان باز فرستید
و آنگاه تن مرا به زمین
باز دهید
و قلب مرا به سکوت و تاریکی
بسپارید
و سپس به آهستگی
از من دور شوید
تا هرگز از آمد و رفت شما
با خبر نباشم
خورشید را نیز
از جهان برگیرید
تا ما را از دستهای خود
که از خزیدن در تاریکی
خون آلود شدهاند
شرم نیاید
و چهرههای پریده رنگ
و چشمهای هراسانِ یکدیگر را
نبینیم
روز میگذرد
و من میترسم
اگر هم نمیگذشت
باز میترسیدم
زندگی کردن را
به کس دیگری واگذار
کردهام
آیا سایهای است
از خود من
یا سایه بیگانهای است
که زندگی مرا
میبلعد
چیزی را میدانم
که درختان هم میدانند
و آسمان هم میداند
و سنگها
و کوهها
ولی هیچ یک
یارای گفتنش را
ندارند
من نیز سبز شدم
در کنار شما
و روییدم چون گیاهی
در این گلزار
و شنیدم
فریاد بلبل را
و چون ابر گریستم
#بیژن_جلالی
نقش جهان
از آنچه هست
برای من اسمی مانده است
و من در آینه شعر است
که واقعیت جهان را
زندگی میکنم
باز هم گفتن
تا آنگاه که تاریکی
نیامده است
و دستمالی از حریر سیاه
بر دیدهی ما
نبسته است
اخبار روز
چه زود کهنه میشوند
ولی آنچه برای همهٔ روزهاست
شعر است
که همیشه میماند
شاعر با شعرش
یک بار قبل از خودش
زندگی میکند
و آنچه را که میگرید
بعدها خواهد دانست
و آنچه را که نوشته است
بعدها زندگی خواهد کرد
ای کاش میشد
در پای شعر خوب
سجده کرد
و دیگر سر بر نداشت
و همانجا مُرد
شعر دستی از من
به عاریت گرفته است
و دیدهای
و امیدی
و کاغذ سفیدی
پیش آورده است
شعر مرا به کارِ گل
گرفته است
شعر همان عشق است
از چه بگویم دیگر
که حرفی خواهد بود
در باد
و فریادی در
فراموشی
شاعر
در کام شعر
میخرامد
چون نهنگی در دریا
و آنگاه که به خشکی
پای نهاد
همچنان رقصان
میرود
چه صبری دارند درختها
در سرما و برف
و چه سکوت گویایی دارند
زیرا بهار
همیشه همراهشان است
و امیدشان جایی
در آسمانهاست
افسوس که “دنیای نو”
نیز مرده است
و ما باید
بار چندین مرده را
در یک عمر
بر دوش بکشیم
و همواره بین نو و کهنه
سرگردان باشیم
آتش بیخود میسوزد
آب بیخود میرود
خاک بیخود غمگین است
و باد بیخود فریاد میکشد
آنچه هست در ذات خود
بیخود و مدهوش است
با پیرمردی
سر و کار دارم
که خودم هستم
ناامیدانه
به یک سو رانده شدیم
ما که از چهار سو
آمده بودیم
برای یکی شدن
از انسان نپرداخته بودم
که به گیاه رسیدم
با سنگ گفتگو را آغاز کردم
و همچنان در دل تاریکیها
پیش رفتم
و اینک در افقِ روحم
انسان
چون ستارهای
کورسو میزند
سرنوشت من
شعری است
آنرا میخوانم و
تکه تکه آن را
مینویسم
بیهوده از کلمات
گریختم
آنها چون سایههایی
باز آمدند
و لبهای سکوت
باز و بسته شد
و من
باز خیالی را
در آغوش کشیدم
که بیهوده از آن
گریخته بودم
بیهودهترینِ کارها
بهترینِ آنهاست
چون شعر
که تکرارِ بیپایانِ
حروفِ خلقت
است
من حرفی را
بازگو میکنم
این رونده کیست
که لحظهای میایستد
و چیزی میگوید
بیاعتنا به آنچه
شعر است
و به آنچه شعر نیست
نمیدانم
چگونه تن و روحم تمام شده
و شعرهایم
دفتری شده است
میبینم کلمه شدهام
و آرام گام برمیدارم
و چون پرندهای
بالهای خود را میتکانم
زیر باران کلمات
ما جهنم را دوست خواهیم داشت
زیرا چهره جهنمیان
برایمان آشنا خواهد شد
و به زبانه های آتش
خو میگیریم
ما جهنم را دوست خواهیم داشت
چون یک مهمانی دوستانه
و به زودی بهشت را
فراموش خواهیم کرد
#بیژن_جلالی
نقش جهان
هر شعر خوب
رویایی است
که میآید
لحظهای میپاید
و میرود…
شعر موجی شده است
در دریا
شعر حرفی شده است
در دهان این و آن
شعر خورشیدی نوران
شده است
در پایان نگاه من
همه انتظار میکشیم
پشت در مدرسه
پشت در اداره
پشت در کتابخانه
همه از یک در وارد میشویم
و از یک در خارج
و باز انتظار میکشیم
و پشت در امیدوار
ایستادهایم
شمعی به دست
خواهید آمد
زیرا مرگ تاریک است
و خود را خواهید دید در خاک
و بر پایان خود
خواهید گریست
اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته بارانها را تماشا کند.
و اگر اصرار کرد،
بگویید برای دیدن طوفانها
رفتهاست!
و اگر باز هم سماجت کرد،
بگویید
رفتهاست تا دیگر بازنگردد.
کسی در خواهد زد
و خواهد آمد
که چشمان تو را
خواهد داشت
و همان حرف تو را
خواهد زد
ولی من او را
نخواهم شناخت.
جهان از آغاز
تا پایان
شعریست
محزون.
خاک راه را
بر گام خود
و آنچه را که میبینم
بر دیدهام
مقدّم میدانم
و در جهانی میگذرم
که بی من نیز هست
ولی اکنون
با من است
برگشتهایم
به همان جا که
بودهایم
و زیر پایمان
همچنان خالیست
و کمی تنهاتر
شدهایم
و منظره کمی
خالی تر
شاید لیوان
از شکسته شدن
درد می کشد
و دیوار از خراب شدن
شاید تن ما نیز
از مردن رنج می کشد
بی آنکه دیگر بدانیم
شعرهایی زیبا از بیژن جلالی
دانستن تاریخ روز ها
به کار من نمی آید
ولی نمی دانم چرا
پای شعر هایم تاریخ
روز می گذارم
پرنده ای گذشت
آیا بالش سفید بود
و کدام سو را تماشا می کرد
پرنده ای گذشت
که نامش را نمی دانم
و رنگش را ندیدم
شاید پرنده سعادت بود
که از آسمان پنجره می گذشت
زمان گذشته
چه نقشهایی دارد
نقشهایی جادویی
گوییا پای زمان
پیچ خورده
و دمر افتاده است
و همچنان ساعت پنج ِ
عصر بیست و چهارم آبانِ
هزارو سیصد و هفتادو
پنج است
به تاریکی شب
خو گرفته ام
و روز برایم زیاد
روشن
و زیاد شلوغ
است
بعد از ظهر های دلگیر
آبان ماه
که برگ های نیمه زرد به تن درخت
عاریتی هستند
و چند کلاغ در پرواز
از پشت درختان می گذرند
بعد از ظهر های دلگیر
پاییز شمیران
که من را به طولانی بودن شب
امیدوار می کنند
هستی و نیستی با هم هستند
و این دنیایی هستند
و اگر بنا باشد چیزی باقی باشد
از جنس دیگری است
حتما نوعی انقطاع هم هست
که تا ” هستیم” به معنای این دنیایی
نشان دو امر باقی را نمی توانیم درک کنیم
سکوت چه لحظه باشکوهی است
که دوام می یابد
در بی پایانی لحظات
و در بی پایانی سکوت
در این چرخش بی محابا
هر چیز نامی را می جوید
و لحظه ای از آب
گل، آسمان و گیاه می گوییم
و سپس همه چیز به سکوت
باز می گردد
از من چیزی جز من
باقی می ماند
که خاطره ای است از من
در خاطره جهان
بودن من
با من نیست
و از من نیست
بودن من جایی
آن سو تر است
جای همه بودن ها
که شعله من و ما
در آن خاموش می شود
نه تنها غم ها را فراموش
می کنیم
بلکه خود را نیز فراموش
خواهیم کرد
و همراه همه چیز به فراموشی
بر می گردیم
گربه ها
از مسیر هایی می گذرند
نمی توانیم دنبال آنها
برویم
ولی می توانیم حس کنیم
که از مسیری می گذرند
که معنایی جادویی
دارد
پیام شاعر
پیامی است
غیر تاریخی
صبح غم انگیزی است
قدر این غم را
بدانم
جهان شعر گونه است
اگرنه شعری بهشتی
شعری دوزخی است
باگذشت زمان
و درگذشتن دوستان و آشنایان
آدم ها برایم بیشتر مردن را
تداعی می کنند
تا زنده بودن را
چشمهایم فرسوده شد
از نگریستن به آسمان
و دستم از فشردن خاک
و گامهایم ازدر نوردیدن باد
و روحم پراکنده شد
چون برگهای خزان
در پای آنجا نیست
هیچی هستیم سخنگو
هیچی هستیم بینا
هیچی هستیم شنوا
و هیچی هستیم دانا
بر نادانی خود
گلبرگ های شب را
یک به یک باز کنیم
گوییا که سرخ گلی است
سیاه رنگ
در کدام سرزمین خاطره است
که می روم
و چه سبک گام برمی دارم
در کدام سر زمین بی حاصل است
که پرواز می کنم
آیا شاعران
برادران من هستند
یا درختان
یا آنچه نیست
کاش می دانستم
کاش می دانستم
کمی از آب دریا را
کمی از شب را
ولی افسوس که هیچ
نمی دانم
ما به تاراج می رویم
خاک و تاریخ
ما را خواهند خورد
و ما روی خود را
به سوی نیستی بر می گردانیم
از نقش گربه هایم
که در اتاق خوابیده اند
چیزی می فهمم
که در هیچ کتابی
نوشته نشده است
و در بازی کردنشان
چیزی می بینم
که در هیچ کتابی
نخوانده ام
به جنگ شعر رفتن
و یکبار دیگر تجربه ی شکست را
آزمودن
آنگاه نیز
که مرگ را پذیرفتم
زندگی همچنان باور نکردنی
خواهد ماند
از پشت دود سیگاری
که نمی کشم
جهان را می نگرم که به هوا
می رود
ما هم کلام هستیم
و بدون کلام
دل ما تاریک
می شود
کلام چون چراغی است
و خانه دل ما را
روشن می کند
کجا آب ها صاف ترند
به من بگوئید
و کجا دود تابناک تر است
و جایی را نشان دهید
که برگ های خزان زده
همچنان با زردی خود به روی ما
می خندند
شعرهای نثر ساده از بیژن جلالی
تلخی جانگزای
آنگاه که چند گامی همراه
خدایان می رویم
و سپس یاد آنها را با دست خود شستشو می دهیم
چگونه است که شادی
اینجا است
ولی پای من لنگ است
که همراهش باشم
از دیگران می خواهم بپرسم
که کیستند
تا خود بدانم که کسیتم
و سرنوشتم چیست
به چند کلام چنگ می زنم
ولی سیلاب جهان مارا می برد
و اگر سخت در کلمات نیاویزیم
از ما اسکلتی آویخته از کلمات باقی می ماند
عدم است
که موج می زند
و همه جا هست
و بر روی هستی
لبخند می زند
این بار مال من است
معشوقه ی من
ولی بار دیگر را
خدا می داند
نباید دوست
داشت
زیرا فراموشی
در کمین است
پرنده ای از آسمان گذشت
فالگوش ایستاده بودم
یکی می گفت خوشبختی
چون پرنده تیز پروازی
است
من چه می دانم که قند
بار دیگر چای را
شیرین خواهد کرد یا نه
من هیچ چیز نمی دانم
گوسفندی فربه با دستهای بسته
به پهلو افتاده بود
و از دیدن آنچه دیدم
به خود لرزیدم
“مرگ را در دوزخ
سر میبرند به شکل
گوسفند
تا دوزخیان بدانند
که مرگ
در کار نخواهد بود”
#بیژن_جلالی
نقش جهان
شکرگزارم که سر پیری
همچنان دل من
در گرو سایه روشن درختهاست
و به امید دیدن دانههای برف
روز شماری میکنم
و خاطره درخشیدن خورشید
روی دریا
بهترین لحظه من است
شکرگزارم که سر پیری
همچنان واقعیت ساده جهان
همراه من است
#بیژن_جلالی
نقش جهان
با مرگ میروم اینک
چون سواری در باد
و در بادها میخندم
چون دیوانهای
و بذرِ شاعری را
در خاکِ اندوه
میپاشم
#بیژن_جلالی
در باره شعر
از کدام اندوه
خواهم گفت
و آن را به دست چه کسی
خواهم سپرد
اینک که همه چیز
به سوی آبهای سرد
خم شده است
و سایه خود را
مینگرد
#بیژن_جلالی
نقش جهان
به یُمن شعر
بال و پری خواهیم داشت
و پرواز خواهیم کرد
ولی بر کدام شاخه خواهیم نشست
ما که هنوز آواز خود را
تمام نکردهایم
#بیژن_جلالی
در باره شعر
چون درختی در پاییز هستم
نیمی از برگ ها فرو ریخته است
شاخه ها پیدا شدهاند
باد ملایمی میوزد
و من با برگ هایم
آهسته
اشک میریزم
#بیژن_جلالی
نقش جهان
زنی را میخواهم
که مانند درخت باشد
با برگهای سبزی که در باد میرقصند
آغوشش
چون شاخههای درخت باز باشد
و خندهاش
از تاریکیهای زمین الهام گرفته
در سر انگشتهایش پراکنده شود
زنی میخواهم چون درخت
که هر طلوع و غروب
از افقی به افقی بگریزد
در حالی که از اسارت خود در خاک گریه میکند