آلن دو باتن فیلسوف بزرگ سوئیسی است که بیشتر با کتابهای تسلی بخش فلسفه و مدرسه زندگی شناخته میشود. ما در ادامه متن جملاتی بسیار آموزنده و جذاب را از این متفکر بزرگ آماده کردهایم؛ در ادامه همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
آلن دو باتن کیست؟20 نشان بلوغ از دید آلن دو باتنسخنان آموزنده از آلن دو باتنجملات فلسفی از آلن دو باتنجملات آموزنده از دوباتنآلن دو باتن کیست؟
آلن دو باتن یک نویسنده، فیلسوف و مجری تلویزیون ساکن بریتانیا است. کتابهای او موضوعات مختلفی را به شیوهای فلسفی با تأکید بر ارتباط آن با زندگی روزمره بررسی میکند. دوباتن جستارهایی در باب عشق را سال ۱۹۹۳ منتشر کرد که بیش از دو میلیون نسخه از آن به فروش رفت. از دیگر کتابهای پرفروش او میتوان به چگونه پروست میتواند زندگی شما را تغییر دهد، اضطراب منزلت و معماری شادمانی اشاره کرد.
در سال ۲۰۰۸ او یکی از اعضای هیئت مؤسس یک سازمان جدید آموزشی با نام مدرسه زندگی بود. در سال ۲۰۱۵ توانست جایزه «یاران شوپنهاور» را از جشنواره نویسندگان ملبورن دریافت نماید.
دو باتن دوره دکتری فلسفه را در دانشگاه هاروارد آغاز کرد ولی برای نوشتن کتب فلسفی به زبان ساده، آن را نیمهکاره رها کرد. مهمترین کتب الن دو باتن، تسلیبخشیهای فلسفه، هنر سیر و سفر و پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند، نام دارند.
20 نشان بلوغ از دید آلن دو باتن
۱. میفهمید بیشتر بدرفتاری آدم های اطرافتون ریشه در اضطراب و ترسشون داره: دنیا دیگه براتون پر از هیولا نیست
۲. یاد میگیرید آدما بطور خودکار از محتویات مغر شما اطلاع ندارند: پس حرف میزنید و دیگران رو سرزنش نمیکنید که نمیفهمنتون
۳. یادمیگیرید که شماهم اشتباه میکنید: پس معذرت خواهی میکنید
۴. اعتماد بنفس رو یاد میگیرید: نه که فوق العاده اید! نه. در واقع میفهمید هممون با آزمون و خطا زندگی میکنیم. عیبی هم نداره
۵. والدینتون رو میبخشید:اونا هم درگیر ترس و اضطراب های خودشونن
۶. میفهمید یه مسئله مهم رو پیش نکشید مگر خودتون و طرف مقابل استراحت کرده باشید مست نباشید غذا خورده باشید و استرس یا عجله نداشته باشید
۷. قهر نمیکنید: یادتون نمیره که یه روز میمیرید. حرف میزنید و میبخشید
۸. دست از کمال گرایی برمیدارید: هیچ چیزی بی نقص نیست. از به اندازه کافی خوب بودن قدردانی میکنید
۹. یاد میگیرید بد بین بودن در باره نتایج امور یه فضیلته
۱۰. میفهمید نقاط ضعف آدما با نقاط قوتشون گره خورده: مثلا دیگه از کسی که شلخته ست ناراحت نمیشید چون میدونین به جاش شاید خلاقه
۱۱. به آسونی عاشق نمیشید: همه هرچقدم از دور برازنده و دلپذیر باشند از نزدیک مشکلات خودشون رو دارن. پس وفادار میمونید
۱۲. میفهمید زندگی با شما آسون نیست
۱۳. یادمیگیرید خودتون رو بخاطر خطاها و حماقت هاتون ببخشید: بیشتر با خودتون رفاقت میکنید. همه ما به نوعی احمقیم
۱۴. یادمیگیرید با کله شقی های بچگانتون که هرگز هم از بین نمیرن به صلح برسید: تلاش نمیکنید که همیشه بزرگسال باشید. همه ما بچه ایم
۱۵. برای شادی درازمدت به پروژه های بلندمدت دل نمیبندی: اگه دمی بی دردسر سپری بشه هم خوشحالتون میکنه
۱۶. دیگه برات مهم نیست بقیه راجع بهت چی فکر میکن
۱۷. بازخورد دیگران رو راحتتر میپذیرید: در برابر انتقاد ها زره نمیپوشید
۱۸.میفهمی باید دیدتو نسبت به درد هات وسیع کنی. بیشتر به طبیعت و آسمون شب و کهکشان های دور توجه میکنی
۱۹. میفهمید گذشته ای که داشتید در پاسخ دادن شما به واقع تاثیر داشته:میپذیرید بدلیل وقایع کودکی مستعد خطا و افراط هستید. با شک به اولین برداشت و احساستون نگاه میکنید
۲۰.دوست بهتری میشید چون میدونید دوستی یعنی به اشتراک گذاشتن آسیب پذیری ها
سخنان آموزنده از آلن دو باتن
هنر جایگاه راستین اندوه در یک زندگی خوب را به ما یادآور میشود تا اینکه در برابر مشکلات کمتر وحشتزده شویم و آنها را بخشی از یک زندگی اصیل و شریف بدانیم.
“شوپنهاور” میگوید: وقتی از طبیعتِ سطحی و پوچِ اندیشههایِ دیگران، تنگنظریشان، حقارتِ دیدگاههایشان، پَستیِ نیتهایشان و تعدادِ خطاهایشان کاملاً آگاه میشویم، کمکم به چیزی که در سَرِشان میگذرد بیتفاوت میشویم، زیرا زمین مملو از آدمهایی است که ارزشِ همصحبتی ندارند، به نظرت واقعاً عاقلانه است که ما نظراتِ چنین آدمهایی را جدی بگیریم؟ چرا اجازه دهیم که قضاوتهایشان تعیین کند که ما چگونه آدمی باشیم؟ آیا نوازنده از تشویقِ بلندِ حضار مسرور میشود اگر بداند همهیِ مخاطبانش ناشنوا هستند؟
“اضطرابِ وضعیت”
“آلن_دو باتن”
این ترس بزرگ وجود دارد که اگر پشتوانه دین نباشد، یا دین قدرتش را روی مردم از دست بدهد، هیچ توافقی روی باورها یا ارزشها وجود نخواهد داشت، تمام ارزشها نسبی میشوند و هیچ کسی روی هیچ چیزی توافق نخواهد کرد. اما آیا چنین اتفاقی به لحاظ تجربی محتمل است؟ آیا ما در جهان مدرن دچار کمبود ارزشهایی هستیم که بتوانیم روی آنها توافق کنیم؟
با این وجود، هر چه در ذهن ما بگذرد، در دنیای بیرون واقعیت دیگری را نشان میدهد؛ نظام ارزشهای ما به لحاظ عملی دچار مشکلات فراوانی شده است. آلن دو باتن، فیلسوف و نویسنده سوئیسی در این ویدئو توضیحاتی را راجع به این مسئله بیان میکند.
خاستگاه های شدیدترین شادی های ما به طرز آزاردهنده ای به خاستگاه شدیدترین دردهای ما نزدیک هستند.
آرام بودن در شرایط سخت، به این معنا نیست که شخص فکر میکند شرایط جالب یا قابل قبول است،
بلکه بدین معناست که عصبانیت و تلاطم چیزی را تغییر نمیدهد.
حماقت پدیده ای ایستا است.
اگر به آن حمله کنی، خوردت می کند!
اگر چیزهای گرانقیمت نمی توانند چندان ما را شاد کنند٬ پس چرا به این شدت مجذوب آنها هستیم؟
زیرا اشیای گرانقیمت ممکن است راههای معقولی برای برآوردن نیازهایی به نظر برسند که ما آنها را درک نمی کنیم. اشیا در بُعد مادی ادای چیزی را درمی آورند که می خواهیم در بُعد روانشناختی بدست آوریم.
باید در افکار خود تجدید نظر کنیم٬ ولی فریفتهٔ قفسه های جدیدی می شویم. سردرگمی و آشفتگی ما تنها تقصیر خودمان نیست. درک نادرست ما از نیازهایمان را٬ به قول اپیکور٬ باورهای باطل اطرافیانمان بدتر می کند٬ باورهایی که سلسله مراتب طبیعی نیازهای ما را منعکس نمی کنند و بر تجمل و ثروت٬ و تنها به ندرت بر دوستی٬ آزادی و تفکر تاکید می کنند.
رواج یافتن باورهای باطل٬ برحسب تصادف نیست. این به سود شرکت های تجاری است که سلسله مراتب نیازهای ما را تحریف کنند تا دیدگاهی مادی نسبت به خوبی را ترویج کنند و خوبی غیر قابل فروش را کم اهمیت جلوه دهند و ما از طریق همنشینی موذیانهٔ چیزهای زائد با دیگر نیازهای فراموش شدهٔ خود٬ فریفته و گمراه می شویم.
تسلی_بخشی_های_فلسفه
نمیدانم اولینبار چه کسی در گوش ما خواند که باید همیشه برنده باشیم، در واقع به ما آموختند که با برنده شدن چیزهای زیادی را به دست میآوریم، مثل محبت، تحسین، توجه، احترام و…
همین شد که ما ترسیدیم از باختن و به گمانم بازنده شدن ترسناک نیست، آنجا ترسناک میشود که اراده دوباره بلند شدن را از دست میدهیم و خودمان را سرزنش میکنیم.
دروغ چرا، صادقانه میگویم که من بیشتر باختهام تا برنده شوم و با هربار باختن چیزهایی را از دست دادهام، آدمهایی را..
حالا که سی و یک ساله هستم اما دیگر پذیرفتهام که این باختن حقیقت زندگیست، مثل مرگ که تلخ است اما واقعیت جهان است. دیگر برایم مهم نیست که وقتی برنده میشوم کسی باشد که حلقه گلی به گردنم بیندازد و اگر ببازم طردم کند…
حالا میدانم که تنهای تنها باید با حقیقت برد و باخت کنار بیایم و برآیندش میشود زندگی من!
هویت عاطفی ما حول چهار مضمون اصلی بنا شدهاست:
عشق به خویشتن، صداقت و راستی، ارتباط، توکل …
شدت خاص هریک از این مضامین و نیز نظم و ترتیب آنها است که وجود عاطفی ما را شکل میبخشد. خودشناسی تا حد زیادی یعنی اینکه ساختاربندی متمایز هویت عاطفی خودمان را درک کنیم.
همهٔ ما میراث ژنتیکی خاصی داریم که شخصیت بزرگسالی مارا شکل میدهد. گذشته از جزئیات مالی و طبقهٔ اجتماعی خانوادههایمان، هریک از ما دریافت کنندهٔ نوعی میراث عاطفی هستیم؛ میراثی که برایمان ناشناخته است، امّا تأثیر بسیار عمیقی بر رفتارهای روزمرهٔ ما دارد و معمولاً هم تاثیراتش بیشتر منفی و پیچیده است.
بهتر است پیش از آنکه با رفتارهای اغلب اُمّلانه و دردسرساز زندگی خود و اطرافیانمان را به تباهی بکشانیم، جزئیات میراث عاطفیمان را دستِکم کمی بیشتر واکاوی کنیم.
میراث عاطفیمان همیشه گریبانگیر ما است، زیرا در وضعیتی به ما واگذار شده است که به تمامی درمانده و بیدفاع بودیم. معدودی از ما این شانس را مییابند که از دورهٔ کودکی به شکلی سالم و سلامت خارج شوند.
ما برای هر قدمی شتابزده که در رابطه برمیداریم بهایی زیاد پرداخت خواهیم کرد.
همه ما، البته، آمیزهای بیپایان و گیجکننده از خوبی و بدی هستیم، اشتباهات ابتدایی در پی احساسات پرحرارت نخستین.
واقعیت زندگی تمام طبیعتِ ما را بههم ریخته و هیچکس ایمن نمانده است.
ما همه کمبود شجاعت، آمادگی، اعتماد به نفس و هوش داریم و سرمشقی درست برای زندگی کردن نداریم و به درستی بزرگ نشدهایم؛ به جای اینکه توضیح بدهیم میجنگیم؛ به جای اینکه بیاموزیم غر میزنیم؛ به جای اینکه نگرانیهایمان را تجزیه و تحلیل کنیم کج خلقی میکنیم.
چگونه خودمان راببخشیم؟
بقول آلن دو باتن عقل و هوشیاری زمانی آغاز می شود که بدانیم با علم به نتایج عملکردهایمان زاده نشدیم.
گاهی اوقات درست همانطور که دختربچهای با عروسکش صحبت میکند، با مردان و زنان صحبت میکنم.
البته دختر بچه میداند که عروسک حرفش را نمیفهمد ولی با خودفریبی لذتبخش و خودآگاهانهای برای خودش شادی حاصل از ارتباط را میآفریند.
#شوپنهاور
تسلی بخشیهای فلسفه
آلن دو باتن
ترجمهی عرفان ثابتی
به نظر میرسد که زندگی روند جایگزینی یک اضطراب با اضطرابی دیگر و یک خواسته با خواستهای دیگر است.
این به این معنی نیست که نباید تلاش کنیم تا بر اضطرابهایمان چیره شویم یا خواستههایمان را برآورده سازیم؛ بلکه به این معنی است که شاید بهتر باشد تلاشهایمان را با آگاهی از این مسئله پیش ببریم که اهدافمان نمیتوانند مو به مو عملی شوند.
#مونتنی میگوید: «بدتریـن مصیبت ما، خوار شمـردن وجودمان اسـت.»
به جای اینکه بکوشیم خود را دو نیم کنیم، باید از مبارزهی درونی با پوششهای جسمانی گیجکنندهی خود دست برداریم و یاد بگیریم که آنها را بعنوان واقعیـتهای تغییـرناپذیـر وضعیت خود بپذیریم ، واقعیتهایی نه خیلـی تحقیـرآمیـز و نه خیلـی نفـرتانگیـز.
[ آلن دو باتن || تسلیبخشیهای فلسفه | ترجمهی عرفان ثابتی / نشر ققنوس / ص۱۴۶ ]
آلن_دو_باتن
تسلیبخشیهای_فلسفه
تسلیبخشی_در_مواجهه_با_ناتوانیونابسندگی
از گریستن بر تکههای زندگی چه حاصل، بر تمام آن می باید گریست.
فيلسوف رمی سنکا عادت داشت برای تسلی رفقایش و خود، از این طنز تلخ استفاده کند که نکته کلیدی فلسفه رواقی است. مکتبی که سنکا کمک به پایه گذاری آن کرد و برای دویست سال بر غرب حاکم شد. مکتب رواقی می گوید گریان و عصبانی می شویم نه صرفا چون برنامههایمان شکست خورده، بلکه چون شکست خورده و ما شدیدا انتظار داشتیم که شکست نخوریم.
بنابراین به نظر سنکا وظیفه فلسفه این است که به نرمی و محترمانه ناامیدمان کند قبل از اینکه زندگی بخواهد با وحشی بازی اش ناامیدمان کند. هر چه انتظارمان کمتر باشد کمتر رنج میکشیم. به کمک این بدبینی آرامبخش باید تلاش کنیم از ترکیب خشم و اشک ماده ای بسازیم با قابلیت اشتعال خیلی کمتر یعنی سودا و غم. سنکا نمیخواست ما را افسرده کند فقط میخواست از آن نوع امید معافمان کند که وقتی ناامید میشود تلخ میشود و با کج خلقی عربده می کشد.
اندیشههایی از فلسفه غرب
ترجمه:دکتر ایمان فانی
از مجموعه مدرسه زندگی آلن دو باتن
… آدم باید با توقعاتِ برابر به یه رابطه متعهد بشه، همون اندازه کوتاه بیاد که طرف مقابلش حاضره، نه اینکه یکی فقط بخواد خودشو سرگرم کنه و دیگری دنبالِ عشق واقعی باشه . به نظر من از اینجاست که تمامِ رنجها شروع میشه .
– آلن دو باتن/ جستارهایی دربابِ عشق
باید یاد بگیریم از امور اجتناب ناپذیر رنج نکشیم.
زندگی ما، مثل هارمونی جهان، مرکب از ناهماهنگیها و الحان متفاوت، زیر و بم، آرام و گوشخراش، کوتاه و بلند است.
اگر موسیقیدانی فقط برخی از آنها را دوست داشته باشد، چه میتواند بسراید؟
او باید بداند که چگونه از همه آنها استفاده و آنها را با هم ترکیب کند.
ما نیز باید در سلوک با خوب و بد همینطور باشیم، خوب و بدی که جوهر آنها با جوهر زندگی ما یکی است.
تسلی_بخشیهای_فلسفه
آلن_دو_باتن
جملات فلسفی از آلن دو باتن
شايد كسانی كه از همه آسانتر عاشقشان میشويم افرادی هستند كه چيزی دربارهشان نمیدانيم.
باید یاد بگیریم از امور اجتناب ناپذیر رنج نکشیم … زندگی ما ، مثل هارمونی جهان ، مرکب از ناهماهنگیها و الحان متفاوت ، زیر و بم ، آرام و گوشخراش ، کوتاه و بلند است … اگر موسیقیدانی فقط برخی از آنها را دوست داشته باشد ، چه میتواند بسراید؟ … او باید بداند که چگونه از همه آنها استفاده و آنها را با هم ترکیب کند … ما نیز باید در سلوک با خوب و بد همینطور باشیم ، خوب و بدی که جوهر آنها با جوهر زندگی ما یکی است … تسلی بخشیهای فلسفه ، آلن دو باتن
اگر بتوانیم کجخلقیهای معشوقِ دلخور خود را همچون یک نوزاد در نظر بگیریم، بهترین لطف را در حق او کردهایم. در این صورت نسبت به او بخشندهتر، مهربانتر و عاشقتر خواهیم بود. پشت نقابِ بزرگسالیِ همهی ما، کودکی است نیازمندِ عاطفه، گذشت، عشق و ترسیده از تنهایی!
وقتی که کودکان گریه میکنند ما آنها را به دونمایگی و ترحّمجویی متهم نمیکنیم بلکه جستوجو میکنیم تا علت ناراحتی آنان را دریابیم .
چقدر مهربان میشویم اگر لااقل اندکی از این غریزه را به روابط بزرگسالیمان منتقل کنیم و چشممان را به روی کجخلقیها ببندیم و از ورای آن رفتارها و بداخلاقیها، دلسوزانه، ترس و آشفتگی پنهان را ببینیم . این یعنی همان نگاه عاشقانه به نژاد بشر!
فرق بسیاری است میان تشخیص یک مشکل و حل آن، میان عقل و زندگی عاقلانه. ما به مراتب از آنچه قادریم باهوشتریم، آگاهی به جنونِ عشق، هرگز کسی را از این بیماری نجات نداده است.
چه بسا تصورِ عشقِ کاملاً بی درد و عاقلانه همان اندازه متناقض است که جنگ بدون خونریزی به سادگی امکان پذیر نیست.
باید این را بپذیریم که افراد بخش زیادی از شخصیت ما را بلافاصله درک نمیکنند.
بعضی از عمیقترین دلواپسیهای ما با نفهمیدن، کسالت یا ترس پاسخ داده میشود. بیشتر مردم اصلا اهمیتی نمیدهند. افکار عمیقترمان مورد توجه کمتری قرار میگیرند. مجبوریم در ذهن تقریبا همهی افراد، همچون پاراگرافی خوشایند اما مختصر باشیم!
معنای_زندگی
آلن_دو_باتن
از آنجا که فقط جسم در معرضِ دید است، امیدِ عاشقِ مهجور و شیدا آن است که روح نیز به جسماش وفادار و همانند آن باشد، بدین معنی که بدن دارای یک روحِ شایستهیِ آن جسم باشد و آنچه که پوست نمایش میدهد عملا همان چیزی باشد که هست.
(آلن دو باتن، جستار هایی در باب #عشق)
اوج حکمت آن است که یاد بگیریم سر سختی و لجاجتِ جهان را با واکنش هایی مثل فوران خشم ، احساس بدبختی ، اضطراب ، ترش رویی ، خود برحق بینی و بدگمانی بدتر نسازیم
طی جلسهٔ تعمق فلسفی، باید به همه اضطرابهایمان فرصت بدهیم که خودشان را درک کنند؛ زیرا سه چهارم پریشانیهای ما ناشی از این نیست که چیزهایی نگرانکننده وجود دارند، بلکه ناشی از آن است که به نگرانیهایمان فرصت لازم و کافی نمیدهیم که درک شوند و بدین ترتیب خنثی گردند
ما که با خودمان غریبهایم، در نهایت دست به انتخابهای بدی میزنیم: از رابطهای بیرون میآییم که چه بسا میتوانست خیلی خوب پیش برود. در موقع مناسب به واکاوی استعدادهای کاریمان نمیپردازیم. با دمدمیمزاجی و رفتارهای زننده دوستانمان را از خود میرانیم. اصلاً متوجه نیستیم که چطور جلوی چشم دیگران سبز میشویم و آنان را وحشتزده یا شوکه میکنیم. اشتباه خرید میکنیم و برای تعطیلات به جاهایی میرویم که در واقع اصلاً برایمان لذتبخش نیستند.
این که نمیکوشیم عقبنشینیهای ذهنمان را دقیقتر واکاوی کنیم، برای این است که همواره به شدت در حال محافظت از خودتصویریمان هستیم تا بتوانیم کماکان تصور خوبی از خودمان داشته باشیم.
اما گریز از وظیفهٔ دروننگری به این سادگی هم نیست. تقریباً هرگاه در کار دروننگری تعلل کنیم، هزینهٔ بالایی خواهیم پرداخت. احساسات و امیالی که واکاوی نشدهاند، به سادگی ما را به حال خود نخواهند گذاشت؛ آنان در وجودمان لانه میکنند و انرژی خود را به شکلی تصادفی به دیگر مسائل مجاور خویش میگسترانند. جاهطلبیای که خودش را نشناسد، به شکل اضطراب بروز میکند. حسادت به لباس کینه در میآید؛ عصبانیت به خشم تبدیل میشود؛ اندوه به تدریج به افسردگی میانجامد. اموری که انکارشان کردهایم، سیستم را تحت فشار و تنش قرار میدهند.
نکتهٔ طنزآمیز اما اساساً امیدبرانگیز این است که ما اغلب خیلی خوب میدانیم که چطور برای غریبههای اطرافمان دوستان خوبی باشیم، اما به خودمان که میرسد نابلد هستیم.
بیوجه نبوده است که سقراط کل حکمت فلسفه را در یک دستور ساده خلاصه کرده است: خودت را بشناس.
ما مدام باید در جهانی نامطمئن مسیریابی و حرکت کنیم. ما اسیرانِ همیشگیِ هوسهای شانس و تقدیریم. در هر دقیقه از زندگی روزمره، رادارِ بیقرار ذهنمان در حال اسکنِ افق گسترده و نسبتاً مهآلود جهان است و مدام سرچشمههای جدیدی از عدم قطعیت و ریسک را کشف میکند؛
صداقت و راستی یکی دیگر از مؤلفههای کلیدیِ هویت عاطفی ما است. هر چه فردی بیشتر واجد این ویژگی باشد، بیشتر میتواند ایدههای دشوار و واقعیات تلخ را آگاهانه در ذهن خویش بپذیرد، با خونسردی آنها را واکاوی کرده و جدی بگیرد. چقدر میتوانیم در درونمان به واقعیت خودمان اذعان کنیم، به خصوص هنگامی که واقعیت وجودیمان چندان دلپسند نباشد؟
عشق به خویشتن یعنی احساس صحیحِ احترام به خودمان
گردوی مغز به شدت دچار این نقص است که نمیتواند بفهمد چرا چنین افکار و ایدههایی در آن جریان دارند. عادتش این است که سرچشمهٔ آنها را شرایط عینی و بیرونیِ جهان بداند، به جای این که این گزینه را نیز لحاظ کند که شاید ناشی از تأثیر بدن بر ذهن باشند. معمولاً متوجه نقشی نیست که میزان خواب، قند خون، هورمونها و دیگر فاکتورهای فیزیولوژیک روی شکلگیری ایدهها دارند.
جایی در اعماق ذهنمان، بیرون از همه اتفاقات روزمره، یک قاضی نشسته است. او اعمالمان را زیر نظر دارد، عملکردمان را مطالعه میکند، تأثیرمان بر دیگران را بررسی میکند، موفقیتها و شکستهایمان را دنبال میکند، و بعد در نهایت درباره ما حکمی صادر میکند. حکم این قاضی چنان تأثیرگذار است که بر کل تصورمان از خویشتن سایه میافکند. میزان اعتماد به نفس و نیز همدلیمان با خویشتن را نیز تعیین میکند؛ بر مبنای آن است که خودمان را موجودی ارزشمند میدانیم یا برعکس موجودی محسوب میکنیم که اساساً بهتر میبود وجود نداشته باشد. این قاضی مسئول همان چیزی است که عزت نفس میخوانیم.
فراموشی، انتقامِ آن افکاری است که طی روز از پرداختن به آنها اجتناب کردهایم.
احساس هیجان یکی از انواع عجیب تابلوهای راهنما است که مسیرهای جدیدی برای زندگی شغلی و زندگی شخصیمان به ما معرفی میکند.
عشق به خویشتن تعیینکنندهٔ این است که چقدر میتوانیم مستقل باشیم، و چقدر میتوانیم روی ایدههای حلاجیشدهای که ارائه میدهیم پافشاری کنیم و حتی وقتی دیگران آنها را نمیفهمند کماکان به درستیشان باور داشته باشیم.
شریک زندگیمان و نیز دوستانمان کاملاً غیرعمدی هر روز دارتهایی کوچک به سمت ما پرتاب میکنند: آنان از ما نمیپرسند که روزمان چطور گذشت، یادشان رفته است که امروز جلسه داشتهایم، حولهها را وسط لباسهای کثیف انداختهاند و از این دست امور. از همین خردهتحقیرها و بیاعتناییهای ریز است که سرانجام حجمهای عظیم کینتوزی در ما شکل میگیرد؛
بابت چیزهای خاصی اندوهگینیم، اما چون مواجهه با آنها خیلی پرزحمت و دشوار است اندوهمان را تعمیم میدهیم و آن را به شکل اندوهی جهانشمول در میآوریم. نمیگوییم فلان یا بهمان چیز ما را اندوهگین کرده است، بلکه میگوییم همه چیز ناجور و همه نادرستاند. درد را گسترش میدهیم تا علل جزئی و خاصِ آن دیگر در کانون توجهمان نباشد
یکی از الزامات اصلی برای قابلیت پذیرش عشق دیگری این است که تا حد مناسبی خودمان را دوست بداریم، که البته بایستی طی سالیان متمادی و عمدتاً در دوران کودکی در ما شکل گرفته باشد. ما نیازمند میراثی احساسی هستیم که خود را اساساً شایستهٔ عشق بدانیم،
ما نیازمند میراثی احساسی هستیم که خود را اساساً شایستهٔ عشق بدانیم
یکی از برجستهترین مشخصههای ذهن ما انسانها این است که فهم بسیار اندکی از آن داریم. با این که به تعبیری در وجود خودمان سکونت داریم، غالباً فقط موفق میشویم از بخشی از کیستیِ خودمان سر در بیاوریم. حتی گاه فهم دینامیکهای سیارهای در فضا برایمان سادهتر از درک سازوکاری است که در اعماق مغزمان در کار است.
یکی از موانع مهم در برابر دستیابی به خودشناسی و بالتبع زندگی پرثمر و شکوفا این است که یک نیمهٔ ذهن ما عادت دارد به نیمهٔ دیگر دروغ بگوید. همه ما به دلیلی که بسیار قابلفهم به نظر میرسد، به خودمان دروغ میگوییم
میزان عشق ما به خودمان به طور مشخص هنگامی معلوم میشود که با تهدیدهایی از سوی دیگران روبهرو شویم. وقتی با غریبهای دیدار میکنیم که دارای چیزهایی است که ما فاقدشان هستیم (شغل بهتر، همسر دلپسندتر و از این دست)، در صورتی که عشق ما به خودمان کم باشد، احتمالاً بیدرنگ احساس بیارزشی و رقتانگیزی میکنیم.
جملات آموزنده از دوباتن
چه بسا لازم باشد تغییرات بزرگی در زندگیمان بدهیم، اما کماکان آسودگیِ وضعیت موجود را ترجیح میدهیم
این که نمیکوشیم عقبنشینیهای ذهنمان را دقیقتر واکاوی کنیم، برای این است که همواره به شدت در حال محافظت از خودتصویریمان هستیم تا بتوانیم کماکان تصور خوبی از خودمان داشته باشیم.
چرا نداهای درونی این قدر اهمیت دارند میزان عشقمان به خویشتن در سراسر زندگیمان تأثیر دارد. شاید وسوسه شویم فرض کنیم که گرچه سختگیری به خودمان کاری دردناک است، اما در نهایت برایمان مفید واقع خواهد شد.
برای این که شجاعتمان به حدی برسد که روراستتر با خودمان روبهرو شویم، به درک گستردهتری از معنای امر بهنجار نیازمندیم که به ما قوت قلب ببخشد. همه اینها بهنجار است: این که دچار حسادت شویم، بیمزه باشیم، دچار عطش جنسی باشیم، ضعیف باشیم، نیازمند دیگران باشیم، مثل بچهها رفتار کنیم، متظاهر باشیم، وحشتزده یا خشمگین باشیم
وقتی با غریبهای دیدار میکنیم که دارای چیزهایی است که ما فاقدشان هستیم (شغل بهتر، همسر دلپسندتر و از این دست)، در صورتی که عشق ما به خودمان کم باشد، احتمالاً بیدرنگ احساس بیارزشی و رقتانگیزی میکنیم. یا اگر سطح عشق ما به خودمان بالاتر باشد، احتمالاً کماکان اطمینان خواهیم داشت که آنچه داریم و آنچه هستیم شایسته و قابلتحسین است. وقتی شخصی دیگر ما را میآزارد یا تحقیرمان میکند، چه بسا بتوانیم از کنار این توهین بگذریم و هیچ اعتنایی نکنیم، زیرا اطمینان داریم که ما هم حق داریم همانطور که هستیم وجود داشته باشیم
وقتی اضطرابهایمان به نحوی روشمند نظم و ترتیب بیابند و به آنها پرداخته شود، بیاعصابیمان نیز به طور کلی افول خواهد کرد.
وقتی سطح عشقمان به خویشتن به قدر کافی باشد، میتوانیم به سهولت به دیگران نه بگوییم؛ دیگر دیوانهوار سعی نخواهیم کرد دیگران را راضی نگاه داریم.
تقریباً هرگاه در کار دروننگری تعلل کنیم، هزینهٔ بالایی خواهیم پرداخت. احساسات و امیالی که واکاوی نشدهاند، به سادگی ما را به حال خود نخواهند گذاشت؛ آنان در وجودمان لانه میکنند و انرژی خود را به شکلی تصادفی به دیگر مسائل مجاور خویش میگسترانند.
اگر عشقمان به خویشتن بسیار شکننده باشد، اصلاً به خودمان اجازه نمیدهیم کوچکترین خطا یا اشتباهی را از جانب خودمان بپذیریم
جاهطلبیای که خودش را نشناسد، به شکل اضطراب بروز میکند. حسادت به لباس کینه در میآید؛ عصبانیت به خشم تبدیل میشود؛ اندوه به تدریج به افسردگی میانجامد. اموری که انکارشان کردهایم، سیستم را تحت فشار و تنش قرار میدهند.
من حکیم نیستم به این دلیل که میدانم، بلکه حکیم هستم چون میدانم که نمیدانم.
گاه میکوشیم غم و اندوهی را که نتوانستهایم صادقانه با آن روبهرو شویم پشتِ حد اغراقآمیزی از سرخوشیِ دیوانهوار پنهان کنیم. در این حالت نه تنها شادمان نیستیم بلکه به تمامی ناتوانیم از این که حتی کوچکترین اندوهی را احساس کنیم، زیرا در این صورت به کلی غرق غمهای فروخوردهمان میشویم. برای همین با پافشاری تمام گرایشی شکننده در خودمان میپروریم که مدام بگوییم همه چیز خوب است.
نمیدانم معنایش چیست که دل و جانم غرق اندوه است
ما مدام باید در جهانی نامطمئن مسیریابی و حرکت کنیم. ما اسیرانِ همیشگیِ هوسهای شانس و تقدیریم. در هر دقیقه از زندگی روزمره، رادارِ بیقرار ذهنمان در حال اسکنِ افق گسترده و نسبتاً مهآلود جهان است و مدام سرچشمههای جدیدی از عدم قطعیت و ریسک را کشف میکند
وقتی یک رابطهٔ عاشقانه دردی از ما دوا نمیکند (شاید چون از این رابطه آسیب میبینیم یا نادیده گرفته میشویم)، آیا آنقدر خودمان را دوست داریم که به سرعت این رابطه را تمام کنیم؟ یا این که آنقدر با خودمان بد تا میکنیم که گویی به طور ضمنی اعتقاد داریم آسیب تمام چیزی است که حق ما است از یک رابطهٔ عاشقانه نصیبمان شود؟
در اوایل قرن نوزدهم، هاینریش هاینه، شاعر آلمانی شعری با عنوان لورِلای سرود که با اعترافی بیپرده آغاز میشود: نمیدانم معنایش چیست که دل و جانم غرق اندوه است نکتهٔ مطلع این شعر آن است که همواره دلایل بسیار درستی وجود دارد که چرا دچار اندوه هستیم؛ موضوع این است که به خودمان اجازه ندادهایم این غمها را حس کنیم، زیرا بار مفروضاتی نامنصفانه بر دوشمان سنگینی میکند؛ مفروضاتی که برای ما تعیین کردهاند احساس غم و اندوه نسبت به چه موضوعهایی درست و بهنجار است و نسبت به چه موضوعهایی نادرست و غیرعادی است.
ما اغلب خیلی خوب میدانیم که چطور برای غریبههای اطرافمان دوستان خوبی باشیم، اما به خودمان که میرسد نابلد هستیم. وجه امیدبرانگیز این واقعیت آن است که بنابراین پیشاپیش واجد مهارتهای لازم برای دوستی هستیم. تنها تفاوت این است که تاکنون این مهارتها را در ارتباط با کسی که احتمالاً بیشترین نیاز را به آنها دارد به کار نینداختهایم؛ روشن است که آن شخصِ محتاج، خود ما هستیم.
هر آنچه به اصطلاح «اعتیاد» ش میخوانیم، اساساً علایم احساسات بسیار دشواری است که هیچ راهی برای مدیریتش نیافتهایم
بی آنکه دلیلش را بدانیم مدام از کوره در میرویم. یکی کنترل تلویزیون را جابهجا کرده، در یخچال هیچ تخممرغی نمانده، قبض برق اندکی بیشتر از انتظارمان آمده، هر چیزی از این دست ممکن است ما را از جا در ببرد. مغزمان چنان با این فکر پر شده که همه چیز آزارنده و روی اعصاب است که زیرکانه هیچ جایی برای تمرکز بر مسئلهٔ حقیقتاً غمبار و ناراحتکننده باقی نمیگذاریم.
شخصیت ما را میتوان اغلب به طیفی از هویتهای گوناگون تقسیم کرد که هر یک از آنها بر جنبهٔ خاصی از وجودمان پرتو میاندازند: هویت سیاسی، هویتمان به لحاظ لباس و پوشش، هویت مالی، هویتمان به لحاظ آشپزی و خوراک، و غیره. شاید مهمترین و گویاترینِ این هویتها، هویت عاطفی باشد: یعنی شیوهٔ خاصِ بروز امیال و ترسهایمان و نیز شیوهٔ واکنش شخصیت ما به رفتارِ ــ مثبت یا منفی ــ دیگران.
بایستی با اضطرابهایمان شاخ به شاخ شویم؛ باید خودمان را مجبور کنیم که تصور کنیم اگر پیشگوییهای بدشگون و فاجعهآمیزِ این اضطرابها واقعاً رخ دهند، چه اتفاقی خواهد افتاد: اگر هر آنچه در ما احساس نگرانی مبهم ایجاد میکند واقعاً پیش بیاید، چه بر سرمان خواهد آمد؟ کدام خطرها واقعی هستند
یعنی شیوهٔ خاصِ بروز امیال و ترسهایمان و نیز شیوهٔ واکنش شخصیت ما به رفتارِ ــ مثبت یا منفی ــ دیگران. ساختار هویت عاطفی ما حول چهار مضمون اصلی بنا شده است: عشق به خویشتن صداقت و راستی ارتباط توکل شدت خاص هر یک از این مضامین و نیز نظم و ترتیب آنها است که وجود عاطفی ما را شکل میبخشد.
آیا به شکلی معقول و موجه برای خودمان ارزش قائل هستیم، تا قادر باشیم خواهان شرایط مناسب برای عملکرد بهینهٔ کاریمان باشیم و به حق انتظار داشته باشیم که این شرایط برآورده شوند؟ عشق به خویشتن تعیینکنندهٔ این است که چقدر میتوانیم مستقل باشیم، و چقدر میتوانیم روی ایدههای حلاجیشدهای که ارائه میدهیم پافشاری کنیم و حتی وقتی دیگران آنها را نمیفهمند کماکان به درستیشان باور داشته باشیم. وقتی سطح عشقمان به خویشتن به قدر کافی باشد، میتوانیم به سهولت به دیگران نه بگوییم؛ دیگر دیوانهوار سعی نخواهیم کرد دیگران را راضی نگاه داریم. همچنین وقتی احساس کنیم حق ما است که حقوقمان افزایش یابد، خواهیم توانست درخواستمان را مطرح کنیم، زیرا از نقش مهم خود در کارها به خوبی آگاهیم.
احساسات و امیالی که واکاوی نشدهاند، به سادگی ما را به حال خود نخواهند گذاشت؛ آنان در وجودمان لانه میکنند و انرژی خود را به شکلی تصادفی به دیگر مسائل مجاور خویش میگسترانند.
نباید خودمان را سرزنش کنیم که چرا چندان از ذهن خودمان سر در نمیآوریم. این معضل در خودِ معماری مغز ما ریشه دارد؛ زیرا مغز ما اندامی است که طی هزاران سال نه برای غربالگریِ صبورانه و دروننگرانهٔ ایدهها و عواطف، بلکه برای تصمیمگیریهای سریع و غریزی تکامل یافته است.
بخش اعظمی از مشکلات ذهنیمان از افکار و احساساتی ناشی میشوند که گرهشان باز نشده، بررسی نشده و با دقت کافی به آنها توجه نشده است.
میزان عشقمان به خویشتن در سراسر زندگیمان تأثیر دارد. شاید وسوسه شویم فرض کنیم که گرچه سختگیری به خودمان کاری دردناک است، اما در نهایت برایمان مفید واقع خواهد شد. وقتی مدام خود را شلاق میزنیم تصورمان این است که این راهبردی برای بقا است، که ما را از خطرات فراوانِ افراطگریها و رضایتهای بیوجه از خویشتن حفظ میکند. اما خطراتی که ناهمدلیِ مدام نسبت به گرفتاریهایمان در بر دارد، اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. نومیدی، افسردگی و خودکشی به هیچ وجه خطرات کوچکی نیستند.
ما نمیتوانیم وجودمان را به تمامی از نو بازسازی کنیم: ما بهناچار همیشه در معرض هجوم خودپرستی، حسادت، غرور جریحهدار، فراافکنی و حملات خشم و هراس و بیزاری خواهیم بود. به تعبیر دیگر، همهٔ ما بنا به طبیعتمان محکوم به این هستیم که با همین سازوکارهای مغزی وارد جهان شویم و زندگیمان را سر و شکل دهیم که گاهی اوقات دچار خطاها و کاستیهای فاجعهبار هستند. اما اگر خودمان را آماده کرده باشیم، حتی طولانیترین راهها را نیز خواهیم رفت تا با معضلات ماشین مغزیمان مقابله کنیم؛ یعنی بپذیریم که همواره به واسطهٔ یک دیوارهٔ شیشهایِ بسیار غیرقابلاعتماد و پراعوجاج است که به واقعیت مینگریم و از این رو بایستی مدام قضاوتها و داوریهایمان را تعلیق کنیم، رانههای ناگهانیمان را تعدیل کنیم، حواسمان به رژیم غذاییمان باشد، و سعی کنیم همیشه به موقع به رختخواب برویم.
چرا نداهای درونی این قدر اهمیت دارند میزان عشقمان به خویشتن در سراسر زندگیمان تأثیر دارد. شاید وسوسه شویم فرض کنیم که گرچه سختگیری به خودمان کاری دردناک است، اما در نهایت برایمان مفید واقع خواهد شد. وقتی مدام خود را شلاق میزنیم تصورمان این است که این راهبردی برای بقا است، که ما را از خطرات فراوانِ افراطگریها و رضایتهای بیوجه از خویشتن حفظ میکند. اما خطراتی که ناهمدلیِ مدام نسبت به گرفتاریهایمان در بر دارد، اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. نومیدی، افسردگی و خودکشی به هیچ وجه خطرات کوچکی نیستند.