مطالب جالب و دیدنی

داستان کودکانه برای خواب با تصاویر زیبا (برای سنین 1 تا 9 سال)

داستان و قصه های کودکانه برای خواب با عکس و تصاویر

در این بخش هم نگاران تعدادی داستان کودکانه زیبا برای خواب شبانه را برای گروه های سنی مختلف 1 تا 9 سالگی ارائه کرده ایم. خواندن قصه شب برای کودک می تواند باعث آرامش کودک شما شود و خواب او را تسریع نماید. قصه های کودکانه باعث رشد ذهنی کودک می شوند و با خواندن قصه کودک می توانید برای دقایقی او را سرگرم کنید و باعث کنجکاوی و رشد ذهنی اش شوید. در ادامه با داستان های کودکانه شب با تصاویر همراه ما باشید.

قصه کودکانه فیلی که داد میزد: مووووش!

روزی روزگاری، یک فیل کوچولو بود به اسم رونالد! من مطمئنم که همه‌ی شما این رو خوب میدونید که همه‌ی فیل‌ها از موش‌ها میترسن! و رونالد هم خیلی خیلی زیاد از موش‌ها میترسید.

و همونجوری که همتون میدونید، موش‌ها خیلی خیلی ناز هستن!

بچه‌ها! شما اصلا میتونید تصور کنید که یک موش چجوری میتونه ترسناک باشه؟ من که اصلا نمیدونم!

اونا کوچولوترین دندون‌ها رو توی کل دنیا دارن! بدن‌های نرم و پشمالو دارن و اندازشون قد یک انگشته!

ولی رونالد نمیتونست جلوی ترسش رو بگیره! ما هم گاهی نمیدونیم چرا از بعضی چیزها میترسیم!

شاید وقتی رونالد کوچولو بوده، یه موش کوچولو از پشت درخت پریده بیرون و رونالد رو از خواب پرونده! شاید اون پریده جلوی صورت رونالد و رونالد هم لابد فکر کرده که اون موشه خیلی بزرگه!

شاید هم رونالد یک کابوس وحشتناک راجع به موش‌ها دیده! این چیزها همیشه پیش میان! مثلا وقتی ما قبل از خواب زیاد از حد شکلات بخوریم، خواب‌های بد میبینیم! شاید رونالد هم خیلی شکلات خورده بوده.

در واقع، شکلات خوردن توی تخت خواب، یکی از کارهای مورد علاقه‌ی رونالد بود!

خب به هر حال، رونالد یک فیل پنج ساله بود که دیگه بزرگ شده بود ولی هنوز خیلی زیاد و وحشتناک از موش‌ها میترسید.

و به خاطر این که خودش خیلی خیلی از موش‌ها میترسید، حس میکرد که بقیه‌ی اعضای خانواده هم همینقدر از موش‌ها میترسن.

و برای این که فکر میکرد این کار خیلی بامزه است، دوست داشت الکی داد بزنه:

موووووووووش!

و خانواده‌اش رو میترسوند و میخندید!

موووووووووووش!

رونالد داد میزد و پشت مامانش قایم میشد و یک متر میپرید هوا! تموم درخت‌ها دور و بر از شدت پریدن رونالد، می‌افتادن روی زمین!

شما نمیدونید که چه اوضاع به هم ریخته‌ای میشد!

بعدش رونالد پشت درخت قایم میشد و شروع میکرد به خندیدن! مامان رونالد اصلا خوشحال نمیشد! مامان رونالد زیاد از موش‌ها نمیترسید ولی میدونیست که رونالد از اونا میترسه! و برای همین هر وقت رونالد داد میزد مووووووش، مادرش فکر میکرد که باید بهش کمک کنه و از دست موش‌ها نجاتش بده!

رونالد پشت باباش قایم میشد و داد میزد:

مووووووووووش!

و باباش یک متر توی هوا میپرید و می‌افتاد توی رودخونه! و آب رودخونه کاملا میپاشید بیرون و هیچ آبی برای ماهی‌ها باقی نمیموند!

رونالد هم پشت درخت قایم میشد و میخندید! باباش اصلا خوشحال نمیشد! بابا فیله زیاد از موش‌ها نمیترسید ولی از صداهای بلند خیلی بدش میومد! و هر دفعه که رونالد داد میزد: مووووووووش، قلب بابا فیله میومد تا دهنش تا وقتی که میفهمید این فقط صدای رونالد بوده که الکی داد زده: مووووووش!

رونالد چند ماهی این کار رو هر روز انجام میداد! اون داد میزد: مووووووش، و همرو میترسوند!

ولی یک روز وقتی رونالد داد زد: موش، هیچکس هیچ کاری نکرد! هیچکس نترسید!

خب، شاید اونا صدای رونالد رو نشنیده بودن!

رونالد دوباره داد زد:

مووووووووووووووش!

ولی تموم اعضای خانواده اونو نادیده گرفتن و رفتن دنبال کار خودشون! اونا اونقدر به داد زدن رونالد عادت کردن بودن که دیگه براشون عادی شده بود! برای اونا، صدای جیغ رونالد، مثل صدای پرنده‌های جنگل عادی بود!

و بعد رونالد چرخید و حدس بزنید که چی دید؟! یک موش ترسناک پشمالو!

رونالد داد زد:

آیییییییییی!

و پرید بالای یک درخت! موش کوچولو ایستاده بود و بهش نگاه میکرد و سرش رو میخاروند!

موش کوچولو گفت:

چی شده؟ مگه تو خودت منو صدا نکردی؟

موش کوچولو خیلی مهربون بود و حسابی گیج شده بود! اون خیلی دوستانه و بامزه به نظر میرسید! رونالد حس کرد که اشتباهی از اون میترسیده! رونالد به موش گفت:

راستش، آره فکر کنم! من صدات زدم!

و رونالد از بالای درخت اومد پایین. حالا رونالد هنوز هم بعضی وقتا داد میزنه: مووووووووش! ولی وقتی اون این کارو میکنه، موش کوچولو که حالا دوست رونالده، میاد تا با هم تاب بازی کنن! و با هم جیغ میزنن و میخندن!

 

مطلب مشابه: داستان بچه گانه قدیمی و جدید و قصه های سرگرم کننده برای کودکان

قصه کودکانه تالیا و گاو بامزه!

تالیا به همراه مادربزرگش و گاوشون که اسمش خال خالیه، توی روستا زندگی میکنن! مادر و پدر تالیا توی شهر کار میکنن!

هر روز صبح زود، مادربزرگ تالیا رو بیدار میکنه تا طلوع خورشید رو تماشا کنه! بعد از این که خورشید بالای آسمون میاد، مادربزرگ تالیا رو حمام میکنه و کمکش میکنه تا دندون‌هاش رو مسواک بزنه، صورتش رو بشوره و موهاش رو شونه کنه!

وقتی تالیا کامل تمیز و سرحال میشه، مادربزرگ بهش فرنی و شیر میده! فرنی خیلی خوشمزه است اما تالیا شیر رو بیشتر دوست داره! چون اون شیر مال گاوشون خال خالیه! شیر خال خالی خوشمزه و خامه‌ایه!

بعد از خوردن صبحانه، تالیا و مادربزرگ زیر درخت میشینن و مادربزرگ برای تالیا قصه میگه!

بعد از تموم شدن قصه‌ها، مادربزرگ به تالیا شیر خوشمزه‌ی خامه‌ای با کوکی میده! مادر و پدر تالیا وقتی اومده بودن تالیا رو ببینن، این کوکی‌ها رو براش آوردن! کوکی‌های شکلاتی! شیرینی مورد علاقه‌ی تالیا!

وقتی تالیا کوکی‌ رو میخوره، خال خالی به تالیا نگاه میکنه! تالیا خیلی دوست داره که کوکی‌هاش روبا خال خالی تقسیم کنه! اما مادربزرگ همیشه فقط یک دونه کوکی به تالیا میده و این فقط برای خود تالیا کافیه و به خال خالی نمیرسه!

اون روز بعد از تموم شدن داستان‌ها، تالیا یواشکی دنبال مادربزرگ رفت، جوری که مادربزرگ نفهمه! تالیا فهمید که مادربزرگ کوکی‌ها رو توی یک سینی توی فر نگه میداره!

تالیا دوید بیرون و به خال خالی گفت:

خال خالی! نگران نباش! خیلی زود برای تو هم کوکی میارم!

بعد از ظهر اون روز، تالیا و مادربزرگ کمی چرت زدن و بعد بیدار شدن تا غروب خورشید رو تماشا کنن!

بعد از غروب خورشید، تالیا یواشکی توی آشپزخونه رفت. اون در فر رو باز کرد و کوکی‌ها رو بیرون آورد تا برای خال خالی ببره!

وقتی تالیا به خال خالی کوکی‌ها رو میده، خال خالی اونو لیس میزنه!

تالیا به خال خالی میگه:

این یه راز کوچولو بین ما دوتاست! به کسی نگیا!

و بعد هر دوی اون میخندن!

مطلب مشابه: قصه کودکانه جدید و قدیمی زیبا (20 داستان برای کودک از پینوکیو تا پسری در جنگل)

داستان کودکانه خانم ورونیکای قصه‌گو

خانم ورونیکای قصه‌گو در یک کتابخونه کار میکنه! اون همیشه بهترین کتاب‌های کتابخونه رو پیدا میکنه و بلند بلند برای بچه‌ها میخونه! خانم ورونیکا، بهترین قصه‌گوی شهره!

خانم ورونیکا اون روز هم داشت برای بچه‌ها قصه میخوند. اون با صدای ترسناکی گفت:

امروز میخوام داستان دزد دریایی شیطون رو براتون تعریف کنم!

بچه‌های کوچیک که خیلی کنجکاو بودند داستان رو بشنوند، یکصدا گفتند:

اوووووووو!

روز بعد خانم ورونیکا به بچه‌ها گفت:

قصه‌ی امروز راجع به یه جادوگره که بدنش همیشه میخارید!

و بعد کلاه جادوگریش رو سرش کرد و صداش رو مثل یک جادوگر، جیغ جیغو کرد!

خانم ورونیکای قصه‌گو، همیشه اینجوری برای بچه‌های قصه میگه! با لباس‌های عجیب و صداهای بامزه!

بچه‌هایی که به کتابخونه میان، عاشق داستان‌های خانم ورونیکا هستن:

داستان آیینه‌های جادویی!

داستان پرنسس نازنازو!

داستان دلفین‌های آوازه‌خوان!

داستان دلقک‌های بیچاره!

داستان شیرهای تنها…!

داستان‌های خانم ورونیکا بهترین هستن!

ولی خانم ورونیکای قصه‌گو، دوست داشت که بهتر بشه! اون با خودش فکر کرد:

بچه‌های زیادی به کتابخونه نمیان تا داستان‌های شگفت‌انگیز من رو بشنون! بچه‌ها داستان‌های خوب رو دوست دارن! من باید کاری کنم تا بچه‌های بیشتری به کتابخونه بیان و داستان‌های من رو بشنون!

خانم ورونیکای قصه‌گو چونه‌اش رو خاروند و حسابی فکر کرد:

اگر بچه‌ها به کتابخونه نمیان، شاید کتابخونه بتونه بره پیش بچه‌ها!

خانم ورونیکا شروع کرد به فکر کردن و ایده‌های مختلفی به ذهنش رسید.

و بالاخره یک ایده‌ی عالی به ذهن خانم ورونیکا رسید:

من باید داستان‌هام رو ببرم پیش بچه‌ها! و برای این کار چه چیزی بهتر از دوچرخه‌ی مسابقه‌ی براق خودم، وجود داره؟

دوچرخه‌ی مسابقه‌ای خانم ورونیکا باید تمیز و روغن‌کاری میشد! پس خانم ورونیکا سخت مشغول به کار شد.

صبح روز بعد، خانم ورونیکا با خودش فکر کرد:

یک کتابخونه‌ی دوچرخه‌ای، باید کلی کتاب داشته باشه! کلی کتاب مختلف! و باید پشتش هم یک گاری پر از کتاب باشه! کتابخونه‌ی دوچرخه‌ای!!

خانم ورونیکا از این اسم خوشش اومد و با خودش فکر کرد:

منم دوچرخه‌سوار قصه‌گو میشم!

دو روز بعد، کتابخونه‌ی دوچرخه‌ای آماده شد! خانم ورونیکا به کتابخونه رفت و برای مدیر کتابخونه، نقشه‌اش رو تعریف کرد. خانم ورونیکا گفت:

من باید یه کاری کنم تا بچه‌ها داستان‌های شگفت‌انگیز من رو بشنون!

آقای مدیر گفت:

من مطمئنم که اونا عاشق داستان‌های تو میشن! اما تو از کجا میخوای بچه‌ها رو پیدا کنی که به داستان‌هات گوش بدن؟

خانم ورونیکا یک نقشه رو درآورد و اون رو تو هوا تکون داد و گفت:

این نقشه‌ی تمام پارک‌ها و شهربازی‌های شهره! من با کتابخونه‌ی دوچرخه‌ای به تموم اون‌ها میرم و بچه‌ها رو پیدا میکنم! اینجوری عالی میشه!

مدیر کتابخونه زیاد مطمئن به نظر نمیرسید! اما خانم ورونیکا یک برنامه‌ی خوب داشت! و یک نقشه و یک دوچرخه‌ی عالی!

صبح روز بعد، آسمون آبی بود و خورشید میدرخشید. خانم ورونیکا با کتابخونه‌ی دوچرخه‌ای داشت به سمت بچه‌ها میروند و دستمال گردنش توی هوا میرقصید! خانم ورونیکا کلاهش رو هم محکم روی سرش گذاشته بود.

اون بالاخره به اولین زمین بازی رسید!

خانم ورونیکا یک جای دنج زیر یک درخت پیدا کرد! اون اونجا نشست و شروع کرد به خوندن یک داستان! اون هم با صدای بلند! یک پسر کوچیک از راه رسید و گفت:

شما داری اینجا چیکار میکنی؟

خانم ورونیکا به چشم‌های پسرک نگاه کرد و گفت:

من خانم ورونیکای قصه‌گو هستم! بهترین قصه‌گوی این شهر. و امروز نوبت این پارکه که داخلش داستان بخونم!

بعد خانم ورونیکا خندید و گفت:

به دوست‌هات هم بگو که بیان! اون وقت من بهترین داستان کوتاهی که تا حالا شنیدی رو برات تعریف میکنم!

پسرک که اسمش دینو بود، فریاد زد:

خیلی خوبه! من تا پنج دقیقه دیگه برمیگردم! خانم ورونیکا بهتره که داستانت خیلی خوب باشه اگرنه دوست‌های من بهشون برمیخوره!

و بعد از چند دقیقه، دینو با چندتا بچه‌ی دیگه برگشت! همه‌ی اونا کنجکاو بدن که خانم قصه‌گو رو ببینن! اونا نزدیک خانم ورونیکا نشستن تا به قصه گوش بدن! اونا حسابی حواسشون رو جمع کرده بودن! خانم ورونیکا گفت:

فقط صبر کنید! من مطمئنم که خیلی خیلی خوشتون میاد!

خانم ورونیکا خندید و برای بچه‌ها داستان یک گنج اسرارآمیز و گمشده رو تعریف کرد!

درست موقع تموم شدن داستان، خانم ورونیکا کتاب رو بست و لبخند زد! بچه‌ها که حسابی شاکی شده بودن، با غرغر گفتن:

هی! این اصلا عادلانه نیست! بالاخره اونا گنج قدیمی رو پیدا کردند یا نه؟! تونستن که سگشون رو نجات بدن؟

یک دختربچه گفت:

این اصلا درست نیست! با به ما بگی که آخر داستان چی میشه! ما واقعا میخواییم بدونیم!

خانم ورونیکا کتابش رو روی دوچرخه گذاشت و گفت:

خب! فردا بعد از ظهر میفهمید! به دوست‌هاتون راجع به بهترین قصه‌گوی شهر و کتابخونه‌ی دوچرخه‌ای بگید و بگید که من با داستان‌های بیشتری برمیگردم!

و خانم ورونیکای قصه‌گو تو کل تابستون توی تمام پارک‌ها و زمین‌های بازی همین کار رو کرد! اون داستان‌های شگفت‌انگیز میخوند و کلاه‌های عجیب و غریب میپوشید.

ولی وقتی تابستون تموم شد، خانم ورونیکا به بچه‌ها گفت:

من توی زمستون هم قصه میگم! اما باید برای شنیدنشون به کتابخونه بیایید! شرط شنیدن قصه‌های من همینه! توی کتابخونه کتاب‌های خیلی بهتری هست!

و بعد خانم ورونیکا یک چشمک بامزه به اونا زد و کلاهش رو محکم کرد!

خانم ورونیکا گفت:

تازه من کتاب‌های فوق‌العاده براتون پیدا میکنم تا با خودتون ببرید خونه! این کاریه که کتابخونه‌ها میکنن! ما بهترین کتاب داستان‌ها رو بهتون امانت میدیم تا توی تخت یا توی حیاط خونتون بخونید!

ولی حدس بزنید که چی شد؟!

همه‌ی بچه‌ها دوست داشتن که توی کتابخونه کنار خانم ورونیکا کتاب بخونن!

 

مطلب مشابه: قصه شیرین کودکانه + مجموعه 10 داستان در مورد دوستی و دیگر موضوعات

داستان کودکانه فلوت زن و پروانه‌ها

روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبه‌ی یک جنگل قرار داشت به نام هملین. هملین یک روستای عادی بود! اونجا مادرها و پدرها زندگی میکردن! مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها! بچه‌ها! و حتی سگ‌ها و گربه‌ها!

ولی این روستا فقط یک چیز نداشت و آن هم پروانه بود!

تا روزی رسید که بالاخره هملین پروانه هم داشت!

دسته‌های بزرگی از پروانه‌ها از کوه‌ها پایین اومدن و توی خیابون‌ها پرواز کردن. پروانه‌ها اونقدر زیاد بودن که خورشید پشت بال‌های اونا پنهان شده بود.

یک فرش از پروانه‌ها، کل خیابون‌ها، سقف‌ها و شیروونی‌ها رو پوشوند!

بچه‌های توی روستا عاشق پروانه‌ها شده بودن! اونا توی خیابون‎‌ها و پارک‌ها دنبال پروانه‌ها میکردن و سعی میکردن که اونا رو بگیرن! اما پروانه‌ها خیلی باهوش بودن و بالاتر پرواز میکردن از دست بچه‌ها فرار میکردن و به بچه‌ها میخندیدن!

مردم هملین، یک روز توی شورای روستا دور هم جمع شدن تا تصمیم بگیرن که چه کار باید بکنن!

شهردار گفت:

این پروانه‌ها حسابی شهر رو شلوغ و نامرتب کردن! همه جای شهر آبی و قرمز و زرد شده!

آقای شهردار انگشتش رو بالا آورد! انگشت آقای شهردار مثل رنگین کمون شده بود!

خانم مدیر گفت:

بچه‌ها اصلا توی مدرسه حواسشون به درس نیست! اونا همش از پنجره‌ها به پروانه‌ها نگاه میکنن.

یکی از پدرها گفت:

شاید باید یک عالمه تور پروانه بخریم و همه‌ی اونا رو بندازیم توی تله!

پس به همه‌ی افراد روستا، یک تور پروانه دادن!

همه‌ی مردم تلاش کردن که پروانه‌ها رو با تور بگیرن!

اما اون پروانه‌های باهوش بالاتر و بالاتر پرواز کردن و بال زدن و به اونا خندیدن!

بعد از چند روز که همه نا امید شدن، آقای نانوا گفت:

من یک پسر رو میشناسم که به گرفتن پروانه‌ها معروفه!

پس مردم هملین یک نامه برای اون پسر فرستادن و فردای اون روز، اون پسر به شورای هملین اومد!

پسر گفت:

من میتونم شما رو از دست این پروانه‌ها خلاص کنم! اما به جای دست مزد باید به مردم فقیر روستای بغلی غذا بدید! سیب و پرتقال کافی برای یک سال! فقط با این شرط من شما رو از شر این پروانه‌ها خلاص میکنم!

مردم هملین گفتن:

ما هرکاری حاضریم بکنیم! تو از شر پروانه‌ها خلاص شو و ما به مردم فقیر غذا میدیم!

صبح روز بعد، پسرک با یک فلوت جادویی برگشت! لحظه‌ای که شروع به نواحتن آهنگ گوش نوازش کرد، تمام پروانه‌ها شیفته‌ی آهنگ اون شدن و به دنبالش پرواز کردن! اون‌ها دنبال پسرک پرواز کردند تا پسرک از روستا خارج شد! انگار که یک رنگین کمان زیبا پشت پسرک در حال حرکت بود.

مردم هملین به روستاشون نگاه کردن! اون‌ها روستاشون رو پس گرفته بودن! درخت‌ها شبیه درخت بودن و دیگه زیر پروانه‌ها قایم نشده بودن!

باد، گرد جادویی پروانه‌ها رو هم با خودش برد. حالا دیگه بچه‌ها هیچ چیزی نداشتن که از پشت پنجره بهش نگاه کنن! برای همین سرشون رو برگردوندن و دوباره حواسشون رو به درس جمع کردن!

شاید بچه‌ها کمی کمتر خوشحال بودن! اما اونا مدت خیلی کمی پروانه‌ها رو میشناختن! برای همین خیلی زود اونا رو فراموش کردن!

ولی مردم روستا انگار یک چیز دیگه رو هم فراموش کرده بودن! اونا سیب‌ها و پرتقال‌ها رو به مردم فقیر روستای بغلی ندادن و وقتی که پسر فلوت زن بهشون یادآوری کرد، اونا گفتن:

اینا همش چرته! اون پروانه‌ها خودشون پرواز کردن و رفتن! تو که کاری نکردی!

پس سحرگاه فردا صبح، پسرک روی تپه‌ی روستا ایستاد و شروع کرد به فلوت زدن! این بار پسرک یک آهنگی رو نواخت که بچه‌ها رو شیفته‌ی خودش کرد. اون آهنگ باعث شد که بچه‌ها رو به یاد جشن تولد و حباب‌ها و ایستادن بالای کوه می‌انداخت.

همه‌ی بچه‌های هملین با صدای موسیقی جادویی از خواب بیدار شدن و به دنبالش رفتن. همه‌ی اونا رقصان و خندان از داخل خیابون‌ها دنبال پسرک از روستا خارج شدن و دیگه هیچکس اونا رو ندید!

وقتی مردم هملین بیدار شدن و فهمیدن که چه اتفاقی افتاده، حسابی ناراحت و شرمنده شدن! اونا به پسرک گفتن:

ما سیب‌ها و پرتقال‌ها رو به مردم فقیر میدیم! فقط بچه‌های ما رو به ما برگردون.

ولی مشکل اینجا بود که بچه‌ها به یک سرزمین دور جادویی پر از موسیقی رفته بودن و هر روز با پروانه‌ها اونجا میخوندن و میرقصیدن. بچه‌ها فهمیده بودن که عاشق بازی با پروانه‌ها هستن و پروانه‌ها هم فهمیده بودن که بچه‌ها رو خیلی دوست دارن.

پسرک گفت:

بچه‌ها حاضر نیستن که بدون پروانه‌ها به خونه برگردن!

مردم روستا گفتن:

اشکالی نداره! فقط بچه‌ها رو برگردون! پروانه‌ها هم میتونن که برگردن!

و پسرک برای آخرین بار موسیقی جادویی رو نواخت و بچه‌ها و پروانه‌ها با هم به روستا برگشتن! و از اون روزه که روستای هملین همیشه پر از پروانه‌ها و گردهای جادویی اون هاست!

مردم روستا برای برگشتن بچه‌ها، یک جشن بزرگ گرفتن و به مردم فقیر روستای کناری، سیب و پرتقال دادن!

داستان کودکانه مبل راحتی همسایه

آقای بارونز دیگه مبل راحتیش رو نیاز نداره. اون مبل راحتیش رو گذاشت دم در تا ماشین زباله جمع کن بیاد و اونو ببره.

اسم اون مبل راحتی، دارلا بود. دارلا از این که آقای بارونز دیگه اونو توی خونه‌اش نیاز نداره، خیلی ناراحت شد.

آقای بارونز به خانم همسایه گفته بود:

پارچه‌ی این مبل خیلی کهنه شده! اونقدری که اگر روش بشینم، پاره میشه و من میوفتم زمین!

دارلا با خودش فکر کرد:

من خیلی پیرم؟

آخه دارلا هنوز حس میکرد که جوونه! وقتی آقای بارونز روی اون کوسن‌های رنگی میذاشت، دارلا فکر میکرد که خیلی خوشگل میشه!

اما الان دیگه نه از کوسن خبری بود، نه قفسه‌ی کتاب و نه تلویزیون. آقای بارونز دارلا رو با یک گاری جلوی خونه برد و اون رو همون جا رها کرد!

دارلا زیر نور خورشید کنار درخت‌ها نشست و به خیابان نگاه کرد. دارلا هیچوقت توی عمرش بیرون از خونه نیومده بود! اون از حس گرمای نور خورشید حسابی خوشش اومد!

دارلا به ماشین‌های نگاه کرد که از جاده رد میشدن! ناگهان یه دختر با چکمه‌های قرمز اومد کنار دارلا و گفت:

سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟ نکنه یک نفر داره اسباب کشی میکنه؟

دارلا با ناراحتی گفت:

نه! من نشستم تا ماشین زباله بیاد و منو ببره!

دارلا گفت:

اوه! پس فکر کنم اشکالی نداشته باشه اگر من روت بشینم؟!

اولش دارلا فکر کرد که نکنه پارچه‌اش پاره بشه و دختر بیوفته زمین! اما اصلا اینطوری نشد! دختر کوچولو چکمه‌هاش رو درآورد و زیر نور خورشید خودش رو کشید و با لذت رو دارلا دراز کشید! تازه! عروسک دختر کوچولو هم خیلی دارلا رو دوست داشت.

خیلی زود، یک پسر با دوچرخه از راه رسید. اون وقتی که دارلا، دخترک و عروسک رو دید، دست از دوچرحه بازی برداشت!

پسرک گفت:

یه مبل راحتی توی خیابون؟ مال کیه؟

دخترک گفت:

مال منه! اما تو هم میتونی روش بشینی!

و چون مبل راحتی خیلی گرم و نرم و دنج به نظر میرسید، پسرک دوچرخه‌اش رو زیر درخت‌ها گذاشت و رفت روی دارلا نشست.

نشستن روی مبل، زیر نور خورشید خیلی لذت بخش بود.

پرنده‌های کوچولو که داشتن روی شاخه‌ی درخت‌ها میپریدن، وقتی پسر و دختر رو دیدن که روی مبل، خیلی راحت خوابیدن، کنجکاو شدن. اونا رفتن و روی دست دخترک نشستن و شروع کردن به آواز خوندن! دختر و پسر اینقدر آروم بودن که پرنده‌های کوچولو اصلا نترسیدن.

نشستن روی یک مبل راحتی توی باغ، خیلی لذت بخش بود.

کفشدوزک که داشت بالای باغ پرواز میکرد، چشمش به دارلا افتاد که بچه‌ها و پرنده‌ها داشت روش استزاحت میکردن! کفشدوزک روی پشتی مبل راحتی فرود اومد و شروع کرد روی اون راه رفتن. طرح روی پارچه‌ی دارلا، باعث شد که کفشدوزک حس کنه داره روی یک جنگل زیبا راه میره! کفشدوزک خیلی خوشحال بود که این مبل رو پیدا کرده!

بعد یک خانواده از کورچه‌ها از راه رسیدن! اونا بوی شکلاتی که روی دسته‌ی دارلا ریخته بود رو حس کردن و حسابی دهنشون آب افتاد. اونا میخواستن که شکلات رو بخورن و برن! اما اینقدر نشستن روی مبل زیر نور آفتاب خوب بود که اونا هم موندن!

آقای بارونز از خونه اومد بیرون و با تعجب گفت:

چی شده؟ چرا همه‌ی شما روی مبل من نشستید؟

پسرک و دخترک، پرنده‌ها و کفشدوزک و خانواده‌ی مورچه‌ها به آقای بارونز نگاه کردن!

آقای بارونز خندید و گفت:

برای من هم روی اون مبل جا هست؟

و اینجوری شد که آقای بارونز تصمیم گرفت که دارلا رو توی حیاط نگه داره! اون یک سقف پلاستیکی برای دارلا درست کرد که بارون به دارلا نخوره! و تازه! یک میز قشنگ هم کنار دارلا گذاشت.

حالا دارلا یک مبل راحتی توی باغ بود! اون حالا کلی دوست داشت و با درخت‌ها و خورشید حرف میزد! اون دیگه خوشحالترین مبل راحتی دنیا بود.

داستان کودکانه دانه‌ای که بزرگ شد

روزی روزگاری، یه دختر کوچولو، یک فکر به سرش زد!

اون، فکرشو چرخوند!

اونو دستش گرفت و شکلش رو احساس کرد!

اونو گذاشت توی دهنش و طعمش رو چشید!

اونو توی دستش گرفت و توی زمین کاشتش!

زمین گرم و نرم بود و برای دانه، یک تخت درست کرد!

دخترک دانه رو با فکرهایی که از قبل داشت، پوشوند!

با قلبش اونو گرم کرد و باور داشت که اون میتونه…

میتونه یک چیز خیلی بلند باشه!

یک چیز پر قدرت!

یک چیز خیلی قشنگ!

دخترک حسابی کار کرد! اون به دانه آب داد و خاک رو کود داد!

دخترک از ریشه‌های با ارزش اون مراقبت کرد!

تنه‌ی قدرتمند درخت، شروع کرد به رشد کردن!

به سمت آسمون رفت! بدون این که بترسه!

درخت به سمت نقطه‌ای بلند و ناشناخته توی آسمون رفت!

درخت از اون بالا میتونست دریاچه‌ها و جنگل‌ها رو ببینه! تازه اون میتونست وزش باد رو هم بین شاخه‌هاش حس بکنه! دخترک درخت رو تشویق کرد و بهش کمک کرد تا بالا و بالاتر بره!

بالاخره درخت اونقدر رشد کرد که میدونست باید بدون دخترک چیکار کنه! اون زیباترین شکوفه‌های دنیا رو روی شاخه‌هاش داشت که توی باد میرقصیدن! اون حالا یک درخت تنومند و بزرگ بود!

مطلب مشابه: متن لالایی برای کودک + جملات دلنشین و زیبا برای شب بخیر کودک دختر و پسر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا