معرفی کتاب

خلاصه کتاب در باب اعتماد به نفس آلن دوباتن/ جملات درباره خودیاری از کتاب

کتاب‌های خودیاری یکی از مهم‌ترین کتاب‌های چند دهه اخیر هستند که چه در ایران و چه در خارج فروش بسیار خوبی دارند. یکی از کتاب‌های خوب و روانشناسی در این سبک، کتاب “در باب اعتماد به نفس” است که آلن دو باتن نویسنده و فیلسوف معروف سوئیسی آن را نوشته است. ما امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران بریده و مهمترین بخش‌های این کتاب را برای شما عزیزان آماداه کرده‌ایم. در ادامه با هم نگاران همراه شوید.

فهرست موضوعات این مطلب

این کتاب درباره چیست؟بریده‌هایی از این کتاب جذاب و روانشناسیبخش‌هایی از کتاب درباب اعتماد به نفسبخش‌های مهم از کتاب در باب اعتماد به نفشاین کتاب درباره چیست؟

شاید همه‌ی ما اعتماد به نفس را هدیه‌ای الهی از سوی خداوند بدانیم که فقط به افرادی خاص عطا شده است. این موضوع را احتمالا در لحظاتی به یاد میاوریم که تصمیم داریم کاری که برایمان سخت است انجام دهیم. کارهایی مانند حل معادلات ریاضی به اعتماد به نفس چندانی احتیاج ندارند اما پیشنهاد ازدواج دادن به کسی که دوستش داریم یا درخواست اینکه همسفرمان صدای موسیقی‌اش را کم کند، از این کارها است. حالا چه باید بکنیم؟

آلن دوباتن در کتابش در باب اعتماد به نفس، مجموعه مهارت‌ها، ایده‌ها و افکاری را به شیوه‌ای نظام‌مند به ما می‌آموزد که با آموختن آن‌ها به تدریج می‌توانیم اعتماد به نفس را در خودمان بیشتر کنیم.

بریده‌هایی از این کتاب جذاب و روانشناسی

باخویسن می‌خواست به ما بگوید از انعطافی که انسان‌ها در مواجهه با چالش‌های هولناک دارند احساس غرور کنیم. نقاشی‌هایی که وی کشیده است، حاوی این پیام است که همهٔ ما می‌توانیم بهتر ازآنچه تصور می‌کنیم با شرایط سازگار شویم؛ آثار وی به ما روحیه می‌دهند که باور داشته باشیم هر چیزی که در ابتدا تهدیدکننده به نظر می‌رسد، ممکن است به‌راحتی پشت سر گذاشته شود.

ما همیشه در معرض عصبانیت دیگران قرار می‌گیریم، اما مجبور نیستیم باور کنیم که عقیدهٔ آن‌ها صحت دارد.

همهٔ ما همین حالا احمق هستیم، درگذشته احمق بوده‌ایم و در آینده نیز احمق خواهیم بود؛ و این موضوع هیچ اشکالی ندارد. بشریت هیچ گزینهٔ دیگری ندارد.

اعتمادبه‌نفس این نیست که باور داشته باشیم هیچ‌گاه با موانع روبرو نخواهیم شد: بلکه درک این واقعیت که مشکلات جزئی اجتناب‌ناپذیر از اهدافی است که ارزش تلاش دارند. بنابراین باید داستان‌ها و روایت‌های متعددی در ذهن داشته باشیم که نقش درد، اضطراب و نومیدی را حتی در بهترین و موفق‌ترین زندگی‌ها عادی بدانند.

متأسفانه، روایت‌های موجود به دلایل متعدد شدیداً گمراه‌کننده هستند. داستان‌هایی گرد ما را گرفته‌اند و دست‌به‌دست هم دادند تا موفقیت را ازآنچه هست، ساده‌تر جلوه دهند. بدین ترتیب اعتمادبه‌نفسی که برای مواجهه با مشکلات لازم است، ناخواسته در ما از بین می‌رود.

ممکن است مشکل اصلی ما اعتمادبه‌نفس نبوده و فقدان سایر خصوصیات همچون جذابیت، شوخ‌طبعی و سخاوتمندی بوده است. ممکن است در بررسی اشتباهات خود از روشی نادرست پیروی کرده‌ایم.

جهان پاداش‌ها و دهشت‌های خود را برحسب دانشی الوهی و دقیق در مورد خوبی‌ها و بدی‌های درونیِ ما توزیع نمی‌کند. بسیاری از چیزهایی که کسب می‌کنیم لیاقتشان را نداشته‌ایم و اکثر رنج‌هایی هم که به دوش می‌کشیم لزوماً حقمان نبوده است.

شاید عجیب به نظر برسد، اما گویا گاهی باید بپذیریم کسانی که در کودکی ما را دوست داشته‌اند، چه‌بسا نسبت به ما احساس حسادت کنند؛ به‌خصوص وقتی در زمینه‌های دیگر شیفتهٔ ما هستند.

برای کسانی که اعتمادبه‌نفس پایینی دارند، وجود دشمن فاجعهٔ بزرگی است. ساختار روانی ما طوری است که پذیرش از سوی دیگران (نسبت به عملکرد خود) تأثیر زیادی بر عزت‌نفسمان دارد. درنتیجه، وقتی دشمنان باعث ناراحتی ما می‌شوند، نه‌تنها اعتمادمان را به آن‌ها از دست می‌دهیم (درحالی‌که نفوذ افسونگرشان در ما کماکان تداوم دارد)، بلکه خطرناک‌تر از آن این است که اعتمادبه‌نفس خود را نیز از دست می‌دهیم.

وقتی زمان سرعت می‌یابد و بررسی تاریخِ قرن‌ها در چند دقیقه انجام می‌شود، می‌بینیم چیزی که همیشه وجود دارد واقعیتِ تغییر است.

ما خود را از درون می‌شناسیم، اما دیگران را فقط از بیرون می‌بینیم. از نگرانی‌ها و تردیدهای درونی خود آگاه هستیم، درحالی‌که آنچه از دیگران می‌دانیم، تنها کارهایی است که انجام می‌دهند و حرف‌هایی است که به ما می‌گویند. این منابع اطلاعات بسیار محدود و نسبتاً گزینشی هستند.‌

وقتی بپذیریم که شکست امری عادی است، آنگاه این آزادی را می‌یابیم که کارهای جدید انجام دهیم و علی‌رغم دافعه‌های بسیاری که به نظرمان از بیرون بر ما تحمیل می‌گردد، ممکن است (آن کار جدید) واقعاً مؤثر واقع شود

ما با ترس از شکست کاملاً آشناییم، اما گویا موفقیت هم می‌تواند نگرانی‌هایی را به همراه داشته باشد؛ انباشت نگرانی بابت موفقیت است که گاهی باعث می‌شود فرصت‌ها و شانس‌های خود را برای به دست آوردن آرامش ذهنی از بین ببریم.

طبیعی است که انتظار داشته باشیم همواره و درعین‌حال فعالانه در پی خوشبختی باشیم؛ به‌خصوص در دو حوزهٔ گسترده که امکان رضایت از زندگی در آن‌ها وجود دارد: روابط و شغل. بنابراین عجیب و حتی کمی ترسناک به نظر می‌رسد که دریابیم بسیاری از ما طوری رفتار می‌کنیم که گویی عمداً شانس‌های خود را برای به دست آوردن خواسته‌های خود از بین می‌بریم.

چیزی که در مورد طوفان‌های دریای شمال صحت دارد، ممکن است در مورد دشمنان محل کار هم صدق کند. تعرض آن‌ها می‌تواند مانند موج‌های بزرگ دن هلدر ترسناک باشد، اما در واقعیت ــ با مهارت‌های عاطفی و سازمان‌دهی درست درونی ــ کاملاً قابل مدیریت است. طوفان‌ها درواقع ما را احاطه نکرده‌اند و با عدم پذیرش قضاوت دیگران که منجر به قضاوت کردنِ خودمان توسط خودمان می‌شود، می‌توانیم خود را از شر آن‌ها نجات دهیم. باید بین تنفر و انتقاد تمایز بگذاریم، هدف خود را بر اصلاح نواقص واقعی خود بگذاریم و در مقابل بادهای گزنده و خروشانی بایستیم که به خاطر مسائلی که به ما ارتباطی ندارند، تحت‌فشارمان می‌گذارند.

اعتمادبه‌نفس این نیست که باور داشته باشیم هیچ‌گاه با موانع روبرو نخواهیم شد: بلکه درک این واقعیت که مشکلات جزئی اجتناب‌ناپذیر از اهدافی است که ارزش تلاش دارند. بنابراین باید داستان‌ها و روایت‌های متعددی در ذهن داشته باشیم که نقش درد، اضطراب و نومیدی را حتی در بهترین و موفق‌ترین زندگی‌ها عادی بدانند.

بهتر است تجربیات آتی خود را در بستر مجموعه‌ای از انتظارات واقعی قرار دهیم. در این صورت شکست‌های ما معنای متفاوتی خواهند داشت. در این صورت به‌جای اینکه دلیلی بر عدم توانایی ما باشند و اعتمادبه‌نفس ما را از بین ببرند، بیشتر نشان‌دهندهٔ این خواهند بود که در مسیر استانداردی قرار داریم که به ایده‌آل‌های مورد تحسینمان خواهد انجامید. در این صورت نگرانی‌ها، پسرفت‌ها و مشکلاتمان را مسائلی اجتناب‌ناپذیر خواهیم دانست و نه نوعی خطا یا زنگ خطر.

هنرمندانی که اعتمادبه‌نفس را بالا می‌برند، با صراحت و بدون هیچ‌گونه کمرویی به ما نشان می‌دهند که الزامات حقیقیِ زندگی موفق چیست. آن‌ها دشواری‌های پیش روی ما را پیشاپیش برایمان مرور می‌کنند: اشک‌هایی که در اتاق‌های محل کار خواهیم ریخت، جلساتی که در آن‌ها ایده‌های ما رد خواهند شد و چشم‌اندازهایی که بی‌نتیجه خواهند ماند، مقالات تمسخرآمیزی که در روزنامه‌ها دربارهٔ خود می‌خوانیم، ساعاتی که به‌تنهایی در اتاق‌های هتلی در خارج از کشور می‌گذرانیم، درحالی‌که بازی فرزندانمان را در مدرسه از دست می‌دهیم؛ این حس که بینش‌های عالی ما بسیار دیر به ذهنمان خطور می‌کنند؛ و بی‌خوابی‌هایی که به دلیل نگرانی و آشفتگی ذهنی دچارشان می‌شویم.

برای افزایش اعتمادبه‌نفس خود، لازم است به‌طور منظم با معادل‌های مدرنِ مجسمه‌های کلاسیک مواجه شویم: فیلم‌ها، اشعار، ترانه‌ها و رمان‌هایی که به بازنمایی رنج‌هایی می‌پردازند که در گسترهٔ ملالت‌بارِ سرمایه‌داری مدرن انتظار ما را می‌کشند؛ مراکز پخش عمدهٔ جهان، دفاتر مالیاتی، استراحتگاه‌های فرودگاه، کنفرانس‌های منابع انسانی و نشست‌های مدیریتی.

به‌جای اینکه شکست‌هایمان را در راستای حرکت حتمی به‌سوی تسلط و استادی سوق دهیم، آن‌ها را دلیلی بر بی‌عرضگی خود قلمداد می‌کنیم. بدون نقشه‌ای دقیق برای پیشرفت، نمی‌توانیم بر اساس شکست‌هایمان موقعیت خود را تشخیص دهیم. به‌قدر کافی شاهد پیش‌نویس‌های اولیهٔ افراد موفق نبوده‌ایم و بنابراین نمی‌توانیم خود را برای نگرانیِ تلاش‌های اولیه ببخشیم.

داستان‌هایی گرد ما را گرفته‌اند و دست‌به‌دست هم دادند تا موفقیت را ازآنچه هست، ساده‌تر جلوه دهند. بدین ترتیب اعتمادبه‌نفسی که برای مواجهه با مشکلات لازم است، ناخواسته در ما از بین می‌رود.

این کافی نیست که فقط در درون مهربان، جذاب، باهوش و مستعد باشیم: بلکه باید مهارتی بیاموزیم که ما را توانا سازد و استعدادهای خود را در گسترهٔ وسیع جهان عملی کنیم. اعتمادبه‌نفس چیزی است که نظریه را به عمل تبدیل و ترجمه می‌کند.

باید از ابتدا، با نوعی توازن متعادل بین توکل و بدبینی، بی‌قاعدگی سرنوشت را بپذیریم و بدانیم که تقدیر چندان اصول اخلاقی را مراعات نمی‌کند.

کتاب در ستایش دیوانگی (۱۵۰۹) نوشتهٔ دانشمند و فیلسوف آلمانی اراسموس است. اراسموس در آن کتاب در مورد رهایی از تفکرات غلط بحث می‌کند. او با لحنی صمیمانه به ما یادآور می‌شود که همگان، هرچقدر مهم و آموزش‌دیده به نظر بیایند، باز هم احمق هستند. هیچ‌کس از این قضیه مستثنا نیست، حتی خود نویسنده. اراسموس تأکید داشت خودش نیز هرچقدر تحصیل‌کرده باشد همچنان مثل سایرین احمق است. اراسموس نیز گاهی قضاوت‌های اشتباه می‌کرد، گاهی شهوتش بر او غلبه می‌کرد، گاهی طعمهٔ توهمات و ترس‌های غیرمنطقی می‌شد، گاهی هنگام آشنایی با اشخاص جدید خجالتی رفتار می‌کرد و حتی گاهی در مراسم‌های مهم هنگام صرف شام اشیاء از دستش سقوط می‌کردند. این نکته بسیار دلگرم‌کننده است، چون به این معناست که حماقت‌های مکرر ما نباید مانع شود که در جمع‌های خوب و عالی حضور یابیم. اینکه گاه احمق به نظر می‌رسیم، مرتکب اشتباهات لپی می‌شویم و کارهای عجیب شبانه انجام می‌دهیم، دلیل نمی‌شود که صلاحیت حضور در جامعه را از دست بدهیم

وقتی عدم شایستگی را در خود می‌بینیم، لازم است به خود یادآوری کنیم نفرین‌های پیش روی ما نیز حق ما نیست. بیماری‌ها، کسر شأن اجتماعی و تنهایی‌های عاطفی ما نیز حق ما نبوده‌اند. زیبایی، ترفیع شغل و معشوقهٔ دوست‌داشتنیِ کنونی نیز حق ما نبوده است. نباید بیش‌ازحد نگران مسئلهٔ دوم باشیم و مدام از مسئلهٔ اول شکایت کنیم. باید از ابتدا، با نوعی توازن متعادل بین توکل و بدبینی، بی‌قاعدگی سرنوشت را بپذیریم و بدانیم که تقدیر چندان اصول اخلاقی را مراعات نمی‌کند.

ممکن است به خاطر شکسته‌نفسی، موفقیت‌هایمان را به دست خودمان نابود کنیم؛ زیرا تصور می‌کنیم لیاقت دریافت آن جایزه را نداشته‌ایم. شاید کاری کنیم که شغل یا معشوقهٔ جدیدمان نیز تحت تأثیر تمامی جنبه‌های ناقصمان قرار بگیرند، مثل تنبلی، ترس، حماقت و بی‌کفایتی؛ و نتیجه بگیریم جایزه‌ای که نصیب ما شده را باید به شخص دیگری بدهیم که لیاقت بیشتری دارد

باید بین تنفر و انتقاد تمایز بگذاریم، هدف خود را بر اصلاح نواقص واقعی خود بگذاریم و در مقابل بادهای گزنده و خروشانی بایستیم که به خاطر مسائلی که به ما ارتباطی ندارند، تحت‌فشارمان می‌گذارند.

افراد دارای اعتمادبه‌نفس پایین هنگام مواجهه با هرکسی پیش‌فرضشان این است که آن‌ها همه انسان‌هایی عاقل، منطقی، هوشمند، دارای قضاوت صحیح و مسلط بر خودشان هستند. اگر علی‌رغم این ویژگی‌ها، افراد خاصی همچنان در اینترنت علیه ما منفی‌بافی می‌کنند یا مایهٔ رنجش ما می‌شوند، قطعاً این حملات صحیح هستند.

نقش این والدین این است که اعتمادبه‌نفس را در کودکان تقویت کنند و درعین‌حال به شکلی منطقی در امور شک کنند: «تو به خاطر خودت و وجودت و آنچه هستی دوست‌داشتنی هستی، نه به خاطر کارهایی که انجام می‌دهی؛ چه‌بسا همیشه قابل‌تحسین و یا حتی دوست‌داشتنی نباشی، اما همیشه لیاقت مهربانی و تفسیر مثبت را داری. برای من مهم نیست که درنهایت رئیس‌جمهور یا رفتگر شوی. تو همیشه نقش مهمی خواهی داشت. فرزندم، اگر آن‌ها درایت لازم برای مهربان بودن ندارند، لعنت بر آن‌ها!»

تعجب‌آور نیست که وقتی دشمنان وارد افق ذهنی ما می‌شوند، سریعاً دچار مشکلات زیادی می‌شویم، چون در ذهن نمی‌توانیم تصور کنیم که ممکن است آن‌ها اشتباه کنند و حق با ما باشد. دستاوردهای ما ربطی به شخصیت ما ندارد و اگر در کارهایمان شکست هم بخوریم به این معنی نیست که کل شخصیت ما شکست‌خورده است. چون تربیت دوران کودکی ما را بی‌دفاع بار آورده است، مرزی بین درون و بیرون نداریم. در برابر احساسات هرکسی که از ما متنفر باشد، آسیب‌پذیر هستیم.

نقطهٔ آغازِ راهِ رسیدن به اعتمادبه‌نفس بالا این است که هر روز صبح قبل از اینکه از منزل بیرون برویم، با اعتقاد تمام به خود بگوییم که خل‌وچل هستیم، عقب‌افتاده، احمق و کودن هستیم. بدین ترتیب می‌پذیریم که قدری کار احمقانه، چندان اهمیت زیادی ندارد.

اگر به کودکی بگوییم چه چیزی در ویترین فروشگاه انتظارشان را می‌کشد ــ تنهایی، روابط زمخت و بد، شغل‌های دلسردکننده ــ ممکن است بترسد و تسلیم شود. ترجیح می‌دهیم ماجراهای میفی، خرگوش زیبا و ستودنی را برایشان بخوانیم

چرا به خاطر نظرات زننده بعضی‌ها باید تعجب کنیم و ناراحت شویم؛ مگر این ویژگی کم‌وبیش در طبیعت بشر وجود ندارد؟ اهمیت ندادن به افراد معدودی می‌تواند باعث آرامش ما شود و درعین‌حال نگاه طعنه‌دار و منفی‌باف آن‌ها را کم اثر کند.

دستاوردهای ما ربطی به شخصیت ما ندارد و اگر در کارهایمان شکست هم بخوریم به این معنی نیست که کل شخصیت ما شکست‌خورده است. چون تربیت دوران کودکی ما را بی‌دفاع بار آورده است، مرزی بین درون و بیرون نداریم. در برابر احساسات هرکسی که از ما متنفر باشد، آسیب‌پذیر هستیم.

ما که عشق را فقط به شکل مشروط دریافت کرده‌ایم، گزینه‌ای نداریم جز اینکه شدیداً تلاش کنیم انتظار والدین و جهان را برآورده کنیم. موفقیت برای ما تنها جایزه‌ای دل‌نشین در قبال انجام کاری که دوست می‌داریم نیست، بلکه یک نیاز روان‌شناسانه است؛ چیزی که درواقع باید آن را به دست بیاوریم تا احساس کنیم که شایستهٔ زیستن هستیم. ما هیچ خاطره‌ای از عواطف و محبتی فارغ از ایدهٔ موفقیت نداریم و بنابراین دائماً نیاز داریم باتری خود را از منابع بیرونی شارژ کنیم، جایی که چیزهای موردپسند جهان خودسرانه در حال چشمک زدن هستند.

یکی از بزرگ‌ترین سرچشمه‌های نومیدی این است که تصور کنیم امورات باید سهل‌تر از آن چیزی باشند که واقعاً هستند. تسلیم می‌شویم، نه به خاطر خودِ دشواریِ امور، بلکه به این دلیل که انتظار نداشتیم این‌قدر سخت باشند. این تقلاها شاهدی بر این واقعیت شرم‌آور تفسیر می‌شوند که ما استعداد و توانایی لازم برای رسیدن به آرزوهای خود را نداریم. کم‌کم مطیع و رام می‌شویم و درنهایت تسلیم خواهیم شد، زیرا تصور می‌کنیم چالش‌هایی به این دشواری بی‌نهایت نادرند. بنابراین ظرفیت داشتن اعتمادبه‌نفس بالا تا اندازهٔ زیادی به سختی‌هایی مربوط می‌شود که با آن‌ها روبرو خواهیم شد. متأسفانه، روایت‌های موجود به دلایل متعدد شدیداً گمراه‌کننده هستند. داستان‌هایی گرد ما را گرفته‌اند و دست‌به‌دست هم دادند تا موفقیت را ازآنچه هست، ساده‌تر جلوه دهند. بدین ترتیب اعتمادبه‌نفسی که برای مواجهه با مشکلات لازم است، ناخواسته در ما از بین می‌رود.

بخش‌هایی از کتاب درباب اعتماد به نفس

باید از ابتدا، با نوعی توازن متعادل بین توکل و بدبینی، بی‌قاعدگی سرنوشت را بپذیریم و بدانیم که تقدیر چندان اصول اخلاقی را مراعات نمی‌کند.

«تو به خاطر خودت و وجودت و آنچه هستی دوست‌داشتنی هستی، نه به خاطر کارهایی که انجام می‌دهی؛ چه‌بسا همیشه قابل‌تحسین و یا حتی دوست‌داشتنی نباشی، اما همیشه لیاقت مهربانی و تفسیر مثبت را داری. برای من مهم نیست که درنهایت رئیس‌جمهور یا رفتگر شوی. تو همیشه نقش مهمی خواهی داشت. فرزندم، اگر آن‌ها درایت لازم برای مهربان بودن ندارند، لعنت بر آن‌ها!» والدین لزوماً بدون اینکه قصدی داشته باشند، ندای ملایمی در ذهن ما ایجاد می‌کنند که همچنان (در بزرگ‌سالی) در چرخهٔ بازیابی و ارزیابی ذهنی نقش دارند، به‌خصوص در لحظهٔ مواجهه با بزرگ‌ترین چالش‌ها. این همان ندای عشق است.

بحران میان‌سالی باعث بیداری نیست، بلکه نشانهٔ این است که بابت زندگی خود تأسف می‌خوریم؛ اینکه برای چنین چیزی آماده نبودیم. اما درست این است که نباید هیچ‌وقت نیاز به بیدار شدن داشته باشیم.

در پایان دورهٔ کلاسیک، در اوج قرن چهارم و پنجم میلادی، در همان حین که امپراتوری روم غربی در حال فروپاشی بود، فیلسوف مسیحی آگوستین قدیس سعی کرد تا نقص‌های بنیادین و غیرقابل‌اجتناب تمامی نظام‌های بشری را بیان کند. او بین دو نوع نظام انسانی، تقابلی اساسی ترسیم کرد. یکی را شهر خدا نامید؛ ایده‌آلی فرضی که در آن، نهادها دقیقاً همان‌طوری هستند که مطلوب ماست: نهادهایی هوشمندانه، نوع‌دوستانه و مبتنی بر مهر و محبت. در مقابل، نوع دیگری از نظام انسانی بود که آن را شهر انسان نامید؛ قلمرویی که نهادهای آن را چنین توصیف کرده است: گاهی خیرخواه، اما عمدتاً سست، بی‌قاعده، فاسد و یا بی‌تفاوت. آراء آگوستین گرچه تاریک بودند اما درعین‌حال ایده‌هایی درخشان بودند؛ برحسب شناخت و معرفتی که از آراء آگوستین حاصل شد، این به اعتقادی فراگیر مبدل شد که به‌طور طبیعی غیرممکن است نهادهای انسانی امیدهای ما را برآورده سازند. آن‌ها هرگز نمی‌توانند همان نهادهای هوشمند و مهرآیینی باشند که ادعایش را دارند. چنین آرزوهایی متعلق به زندگی پس از مرگ بود؛ یا به تعبیر منطقی‌تر امروزی، همان ناکجاآباد.

آثار اراسموس و بروگل نشان می‌دهند که راه کسب اعتمادبه‌نفس، اطمینان یافتن از غرورمان نیست، بلکه کنار آمدن با بخش‌های غیرقابل‌اجتناب و عجیب‌مان است.

نوع خاصی از عدم اعتمادبه‌نفس وجود دارد که هنگامی بروز می‌کند که به رتبه و مقام خود شدیداً وابسته شویم؛ در این صورت هر موقعیتی که جایگاه ما را به خطر بیاندازد، اعتمادبه‌نفس ما را شدیداً تهدید می‌کند. چه‌بسا به همین دلیل باشد که بسیاری از ما از چالش‌هایی دوری می‌کنیم که در آن‌ها خطر شرمساری وجود داشته باشد؛ اما می‌دانیم که اکثر موقعیت‌های جالب، همین موقعیت‌های چالش‌برانگیزند.

ریشهٔ سندروم شارلاتان بودن، تصویر به‌شدت زیان‌آوری است که از شخصیت افراد بالادست جامعه داریم. احساس شیاد بودن به دلیل ضعف‌های ما نیست، بلکه دلیلش این است که حتی تصورش را هم نمی‌توانیم بکنیم که در پشت ظاهر زیبای افراد موفق، چه ضعف‌های عمیقی وجود دارد.

یکی از کارکردهای هنر در حالت ایده‌آل این است که ما را در ذهن افرادی ببرد که از آن‌ها هراس داریم تا بتوانیم تجربیات عادی، گیج‌کننده و ناراحت‌کننده‌ای را ببینیم که درون آن‌ها وجود دارد

زیاد از لانه امن خود فاصله نمی‌گیریم تا هیچ‌گاه کسی ما را احمق تصور نکند. به همین دلیل است که گاهی بهترین فرصت‌های زندگی خود را از دست می‌دهیم. هستهٔ عدم اعتمادبه‌نفس، تصویری مچاله از غرور فرد عادی است. عموماً تصورمان این است که پس از سن خاصی، این احتمال وجود دارد که دیگر مورد تمسخر دیگران قرار نخواهیم گرفت. بر این اساس اطمینان داریم که می‌توان همیشه زندگی خوبی داشت، بی‌آنکه گاهی خود را تماماً احمق بدانیم.

بسیاری از ما از چالش‌هایی دوری می‌کنیم که در آن‌ها خطر شرمساری وجود داشته باشد؛ اما می‌دانیم که اکثر موقعیت‌های جالب، همین موقعیت‌های چالش‌برانگیزند. اگر در شهری غریب باشیم، چندان تمایل نداریم از کسی آدرس بارهای خوب را بپرسیم؛ چون ممکن است ما را به چشم توریستی نادان ببیند و سرزنشمان کند.

بلوغ یعنی از اسطوره‌هایی که دیگر اشخاص را احاطه کرده گذر کنیم و وجه بشریِ دیگران را به‌تمامی درک و تصدیق کنیم.

ما به‌آسانی ساده‌ترین و عمیق‌ترین واقعیت وجودی خود را نادیده می‌گیریم: اینکه روزی زندگی‌مان به پایان خواهد رسید. واقعیت تلخ فانی بودن ما به حدی برایمان غیرقابل‌قبول است که تصور می‌کنیم زندگی جاودانه خواهیم داشت و همیشه فرصت رسیدن به آرزوهای سرکوب‌شدهٔ خود را داریم.

حتی تصورش را هم نمی‌توانیم بکنیم که در پشت ظاهر زیبای افراد موفق، چه ضعف‌های عمیقی وجود دارد

ما خود را از درون می‌شناسیم، اما دیگران را فقط از بیرون می‌بینیم.

افراد دارای اعتمادبه‌نفس پایین هنگام مواجهه با هرکسی پیش‌فرضشان این است که آن‌ها همه انسان‌هایی عاقل، منطقی، هوشمند، دارای قضاوت صحیح و مسلط بر خودشان هستند. اگر علی‌رغم این ویژگی‌ها، افراد خاصی همچنان در اینترنت علیه ما منفی‌بافی می‌کنند یا مایهٔ رنجش ما می‌شوند، قطعاً این حملات صحیح هستند.

پادشاهان، فلاسفه و بانوان هم دچار تردید و احساس عدم‌کفایت می‌شوند؛ گاهی ناخواسته به در کوبیده می‌شوند و افکار شهوانی عجیب دربارهٔ اعضای خانواده خود دارند. به‌علاوه، به‌جای اینکه صرفاً به شخصیت‌های بزرگ فرانسه در قرن شانزدهم فکر کنیم، می‌توانیم این مثال را تعمیم دهیم و این واقعیت را به مدیران ارشد، وکلای شرکت‌ها، سخنرانان و کارآفرینان موفق نیز منتسب کنیم. آن‌ها هم گاهی از عهدهٔ کارها برنمی‌آیند، احساس می‌کنند که تحت فشار تسلیم خواهند شد و به دلیل برخی از تصمیمات خود شرمسار و پشیمانند. مثل دستشویی رفتن، همهٔ ما دچار چنین احساساتی هستیم. شکنندگی‌های درونی ما باعث نمی‌شود آنچه را که دیگران قادر به انجامش هستند از ما نیز برنیاید.

وقتی بپذیریم که شکست امری عادی است، آنگاه این آزادی را می‌یابیم که کارهای جدید انجام دهیم و علی‌رغم دافعه‌های بسیاری که به نظرمان از بیرون بر ما تحمیل می‌گردد، ممکن است (آن کار جدید) واقعاً مؤثر واقع شود

«تو به خاطر خودت و وجودت و آنچه هستی دوست‌داشتنی هستی، نه به خاطر کارهایی که انجام می‌دهی؛ چه‌بسا همیشه قابل‌تحسین و یا حتی دوست‌داشتنی نباشی، اما همیشه لیاقت مهربانی و تفسیر مثبت را داری

کودکان به‌هیچ‌وجه نمی‌توانند درک کنند که در ذهن بزرگ‌سالان صاحب قدرت و مرجعیت چه می‌گذرد. اگر کودکِ مدرسه‌ای معلم خود را صبح شنبه در فروشگاه یا در حال ورزش در پارک ببیند، بسیار تعجب می‌کند. در ذهن آن‌ها، این شخص بزرگ فقط همان «معلم» است. (کودک فکر می‌کند) کل زندگی حول کلاس درس و میز بزرگی می‌گذرد که معلم پشتش می‌نشیند. از نظر کودک هیچ پیش‌زمینه‌ای وجود ندارد، گویی معلم‌ها هیچ‌وقت کودک نبوده‌اند، دچار هیچ مشکلی نبوده‌اند، هیچ آرزوی دست‌نیافتنی نداشته‌اند یا شب‌بیداری نکشیده‌اند.

بسیاری از ما از چالش‌هایی دوری می‌کنیم که در آن‌ها خطر شرمساری وجود داشته باشد؛ اما می‌دانیم که اکثر موقعیت‌های جالب، همین موقعیت‌های چالش‌برانگیزند. اگر در شهری غریب باشیم، چندان تمایل نداریم از کسی آدرس بارهای خوب را بپرسیم؛ چون ممکن است ما را به چشم توریستی نادان ببیند و سرزنشمان کند. ممکن است آرزوی بوسیدن کسی را در سر داشته باشیم، اما هیچ‌گاه این اجازه را به خود نمی‌دهیم، چون گمان می‌کنیم ما را به چشم متجاوزی بازنده ببیند. در محل کار، برای ترفیع اقدام نمی‌کنیم تا مدیران ارشد ما را به چشم آدم مغرورِ فریبکار نبینند. کوشش‌های خود را صرفاً در یک راستا خلاصه می‌کنیم و زیاد از لانه امن خود فاصله نمی‌گیریم تا هیچ‌گاه کسی ما را احمق تصور نکند. به همین دلیل است که گاهی بهترین فرصت‌های زندگی خود را از دست می‌دهیم.

بخش‌های مهم از کتاب در باب اعتماد به نفش

در نگاه والدین، عزیز بودن کودک بنا به میزان احترام، علاقه و تائید جهان تغییر می‌کند. در معرض این‌گونه تربیت (ناسالم) خانوادگی قرار گرفتن بار سنگینی است. ما که عشق را فقط به شکل مشروط دریافت کرده‌ایم، گزینه‌ای نداریم جز اینکه شدیداً تلاش کنیم انتظار والدین و جهان را برآورده کنیم.

و این تجربهٔ کودکی با مشخصه‌های بنیادینِ شرایط انسانی همراه می‌شود. ما خود را از درون می‌شناسیم، اما دیگران را فقط از بیرون می‌بینیم. از نگرانی‌ها و تردیدهای درونی خود آگاه هستیم، درحالی‌که آنچه از دیگران می‌دانیم، تنها کارهایی است که انجام می‌دهند و حرف‌هایی است که به ما می‌گویند.

ما خود را از درون می‌شناسیم، اما دیگران را فقط از بیرون می‌بینیم. از نگرانی‌ها و تردیدهای درونی خود آگاه هستیم، درحالی‌که آنچه از دیگران می‌دانیم، تنها کارهایی است که انجام می‌دهند و حرف‌هایی است که به ما می‌گویند. این منابع اطلاعات بسیار محدود و نسبتاً گزینشی هستند.‌ اغلب ناگزیر در ذهنمان به این نتیجه می‌رسیم که جزء انسان‌های عجیب و غریب و شورشگر هستیم. بااین‌حال، واقعیت این است که نتوانسته‌ایم درک کنیم که دیگران نیز مانند ما شکننده هستند. گرچه شاید ندانیم چه عاملی باعث آزار درونیِ افراد قابل‌تحسین گشته است، اما می‌توانیم مطمئن باشیم که قطعاً چنین عاملی وجود دارد. ممکن است دقیقاً ندانیم آن‌ها از چه چیزی پشیمان هستند، اما چنین حس آزاردهنده‌ای در آن‌ها نیز وجود دارد.

آثار اراسموس و بروگل نشان می‌دهند که راه کسب اعتماد به‌ نفس، اطمینان یافتن از غرورمان نیست، بلکه کنار آمدن با بخش‌های غیرقابل‌اجتناب و عجیب‌مان است.

هنگامی‌که برحسب نوعی ذهنیت متعارف به انفعال تن بدهیم، با مسئله‌ای مواجه می‌شویم که حتی از شکست ترسناک‌تر است: یعنی مواجهه با این تراژدی که زندگی‌مان را هدر داده‌ایم. ما به‌آسانی ساده‌ترین و عمیق‌ترین واقعیت وجودی خود را نادیده می‌گیریم: اینکه روزی زندگی‌مان به پایان خواهد رسید. واقعیت تلخ فانی بودن ما به حدی برایمان غیرقابل‌قبول است که تصور می‌کنیم زندگی جاودانه خواهیم داشت و همیشه فرصت رسیدن به آرزوهای سرکوب‌شدهٔ خود را داریم. فکر می‌کنیم سال آینده یا سال بعدش فرصت خواهیم داشت؛ اما با هیجان‌انگیز کردن کاری که ممکن است شکست به همراه داشته باشد، جدیت خطرات را اهمیت نمی‌دهیم که باعث نوعی پنهان‌کاری منفعلانه می‌شود. در قیاس با ترس از مرگ، درنهایت رنج‌ها، مشکلات و ماجراجویی‌های پرخطر ما، چندان هم ترسناک به نظر نمی‌رسند. باید یاد بگیریم که خودمان را در یک زمینه بیشتر بترسانیم تا در زمینه‌های دیگر ترسمان کمتر شود.

تردید ما ناشی از احساس خطر است. هر حرکتی، خطراتی را به ذهنمان متبادر می‌کند. شاید خریدن خانهٔ جدید کار درستی نباشد، تغییر شغل ممکن است منجر به شکست ما شود، شخص موردعلاقه‌مان ممکن است ما را نپذیرد و شاید از ترک رابطهٔ قبلی پشیمان شویم؛ اما منفعل بودن هم بدون هزینه نیست. چون هنگامی‌که برحسب نوعی ذهنیت متعارف به انفعال تن بدهیم، با مسئله‌ای مواجه می‌شویم که حتی از شکست ترسناک‌تر است: یعنی مواجهه با این تراژدی که زندگی‌مان را هدر داده‌ایم.

یکی از انحراف‌های ذاتی که در نگاه ما به جهان وجود دارد این است که تاریخ (از پیش) تعیین‌شده است. گویی تمام امور اطرافمان با یکدیگر هم‌دست می‌شوند تا احساس تغییرناپذیری را در ما تشدید کنند. تمام چیزهای اطراف ما طوری ما را فریب می‌دهند که گویی وضع موجود همواره پایدار است.

وقتی یاد گرفتیم خودمان را همان‌طور که هستیم ببینیم و پذیرفتیم که به‌طور طبیعی خطاکار هستیم، آنگاه دیگر برایمان چندان فرقی نمی‌کند که مرتکب کارهای به‌ظاهر احمقانه شویم. شاید فردی که می‌خواهیم ببوسیمش، فکر کند ما شخصیت مضحکی داریم. ممکن است شخصی که در شهر غریب از او آدرس پرسیدیم، با نگاهی تحقیرآمیز به ما بنگرد. اینکه این افراد چنین رفتارهایی از خود نشان دهند، دیگر برایمان اتفاق تازه‌ای نخواهد بود.

بسیاری از چیزهایی که کسب می‌کنیم لیاقتشان را نداشته‌ایم و اکثر رنج‌هایی هم که به دوش می‌کشیم لزوماً حقمان نبوده است. بخش مراقبت‌های ویژهٔ بیماران سرطانی در بیمارستان‌ها به‌هیچ‌وجه مملو از آدم‌های شرور و گناهکار نیست. وقتی عدم شایستگی را در خود می‌بینیم، لازم است به خود یادآوری کنیم نفرین‌های پیش روی ما نیز حق ما نیست. بیماری‌ها، کسر شأن اجتماعی و تنهایی‌های عاطفی ما نیز حق ما نبوده‌اند. زیبایی، ترفیع شغل و معشوقهٔ دوست‌داشتنیِ کنونی نیز حق ما نبوده است. نباید بیش‌ازحد نگران مسئلهٔ دوم باشیم و مدام از مسئلهٔ اول شکایت کنیم. باید از ابتدا، با نوعی توازن متعادل بین توکل و بدبینی، بی‌قاعدگی سرنوشت را بپذیریم و بدانیم که تقدیر چندان اصول اخلاقی را مراعات نمی‌کند.

فرد بالغ منابع امید بسیار بیشتری نسبت به کودک دارد. می‌توانیم گاهی نومیدی را تحمل‌کنیم، چون دیگر در فضای محدود خانواده، همسایگان و یا مدرسه زندگی نمی‌کنیم. می‌توانیم کل جهان را باغ میوه‌ای فرض کنیم که می‌توانیم در آن نهال امیدهای فراوان را بکاریم؛ امیدهایی که همواره بر دلسردی‌های اجتناب‌ناپذیر و کوبنده فائق می‌آیند، زیرا این‌گونه نومیدی‌ها صرفاً موقتی‌اند و هیچ‌گاه تهدیدی جدی نیستند.

جهان پاداش‌ها و دهشت‌های خود را برحسب دانشی الوهی و دقیق در مورد خوبی‌ها و بدی‌های درونیِ ما توزیع نمی‌کند. بسیاری از چیزهایی که کسب می‌کنیم لیاقتشان را نداشته‌ایم و اکثر رنج‌هایی هم که به دوش می‌کشیم لزوماً حقمان نبوده است.

بسیاری از ما از چالش‌هایی دوری می‌کنیم که در آن‌ها خطر شرمساری وجود داشته باشد؛ اما می‌دانیم که اکثر موقعیت‌های جالب، همین موقعیت‌های چالش‌برانگیزند. اگر در شهری غریب باشیم، چندان تمایل نداریم از کسی آدرس بارهای خوب را بپرسیم؛ چون ممکن است ما را به چشم توریستی نادان ببیند و سرزنشمان کند.

اعتمادبه‌نفس نوعی مهارت است و نه موهبتی الهی.

اغلب ناگزیر در ذهنمان به این نتیجه می‌رسیم که جزء انسان‌های عجیب و غریب و شورشگر هستیم. بااین‌حال، واقعیت این است که نتوانسته‌ایم درک کنیم که دیگران نیز مانند ما شکننده هستند. گرچه شاید ندانیم چه عاملی باعث آزار درونیِ افراد قابل‌تحسین گشته است، اما می‌توانیم مطمئن باشیم که قطعاً چنین عاملی وجود دارد. ممکن است دقیقاً ندانیم آن‌ها از چه چیزی پشیمان هستند، اما چنین حس آزاردهنده‌ای در آن‌ها نیز وجود دارد. شاید دقیق ندانیم چه عقده‌های جنسی‌ای دارند، اما قطعاً این مشکل برای آن‌ها نیز وجود دارد. به این دلیل می‌توانیم از این واقعیت اطمینان داشته باشیم که نقاط ضعف و اضطراب‌ها امکان ندارد نفرین‌هایی باشند که منحصراً ما دچارشان هستیم، بلکه ویژگی‌های عمومی ذهن بشر هستند.

ما اغلب، در مواجهه با چالش‌ها، احتمال می‌دهیم که دیگران موفق خواهند شد، زیرا خودمان را جزء اشخاص برنده محسوب نمی‌کنیم. هر بار به مسئولیت‌پذیری یا پرستیژ فکر می‌کنیم، بی‌درنگ خودمان را شیاد می‌پنداریم؛ خود را همچون بازیگری تصور می‌کنیم که در نقش خلبان لباس فرم پوشیده و با شادی تمام اعلام حضور می‌کند، درحالی‌که حتی نمی‌تواند موتور هواپیما را روشن کند. ریشهٔ سندروم شارلاتان بودن، تصویر به‌شدت زیان‌آوری است که از شخصیت افراد بالادست جامعه داریم. احساس شیاد بودن به دلیل ضعف‌های ما نیست، بلکه دلیلش این است که حتی تصورش را هم نمی‌توانیم بکنیم که در پشت ظاهر زیبای افراد موفق، چه ضعف‌های عمیقی وجود دارد.

یکی از هشداردهنده‌ترین شرایطی که با آن روبرو می‌شویم، این است که بفهمیم کسی از ما عمیقاً متنفر است، حتی با اینکه کاری نکرده‌ایم که باعث ناراحتی او شود. بعد از کار در یک کافه، شخص ثالث و بدجنسی به ما می‌گوید دو نفر از همکارانمان ما را خودرأی و بی‌ادب می‌دانند و در چند ماه گذشته از هر فرصتی استفاده کردند تا ما را بد جلوه دهند. یا ممکن است بفهمیم دوست یکی از دوستان ما، یک استاد ارشد، اعتراضاتی بی‌مورد در مورد یکی از مقالات ما داشته و آن را «ساده‌انگارانه» و «مربوط به دهه ۱۹۷۰» خوانده و در کنفرانسی حیثیت ما را به باد داده است. به‌علاوه باوجود تکنولوژی، اکنون می‌دانیم که طیف جدیدی از دشمنان ما در دنیای مجازی پراکنده‌اند. ما هم‌اکنون صرفاً چند ثانیه با ارزیابی‌های بی‌رحمانه و با اغراض شخصی دیگران فاصله داریم.

او با لحنی صمیمانه به ما یادآور می‌شود که همگان، هرچقدر مهم و آموزش‌دیده به نظر بیایند، باز هم احمق هستند. هیچ‌کس از این قضیه مستثنا نیست، حتی خود نویسنده. اراسموس تأکید داشت خودش نیز هرچقدر تحصیل‌کرده باشد همچنان مثل سایرین احمق است. اراسموس نیز گاهی قضاوت‌های اشتباه می‌کرد، گاهی شهوتش بر او غلبه می‌کرد، گاهی طعمهٔ توهمات و ترس‌های غیرمنطقی می‌شد، گاهی هنگام آشنایی با اشخاص جدید خجالتی رفتار می‌کرد و حتی گاهی در مراسم‌های مهم هنگام صرف شام اشیاء از دستش سقوط می‌کردند. این نکته بسیار دلگرم‌کننده است، چون به این معناست که حماقت‌های مکرر ما نباید مانع شود که در جمع‌های خوب و عالی حضور یابیم

واقعیت تلخ فانی بودن ما به حدی برایمان غیرقابل‌قبول است که تصور می‌کنیم زندگی جاودانه خواهیم داشت و همیشه فرصت رسیدن به آرزوهای سرکوب‌شدهٔ خود را داریم. فکر می‌کنیم سال آینده یا سال بعدش فرصت خواهیم داشت؛ اما با هیجان‌انگیز کردن کاری که ممکن است شکست به همراه داشته باشد، جدیت خطرات را اهمیت نمی‌دهیم که باعث نوعی پنهان‌کاری منفعلانه می‌شود. در قیاس با ترس از مرگ، درنهایت رنج‌ها، مشکلات و ماجراجویی‌های پرخطر ما، چندان هم ترسناک به نظر نمی‌رسند. باید یاد بگیریم که خودمان را در یک زمینه بیشتر بترسانیم تا در زمینه‌های دیگر ترسمان کمتر شود.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا