در این بخش جملات من و تو عاشقانه با متن های احساسی و شعر درباره من و تو (برای کپشن و استوری) را ارائه کرده ایم.
جملات و متن من و تو عاشقانه
من و تودر کنار همبه قدری زیباییمکه گاهی دلم میخواهدمثل دیگراناز دور خودمان را ببینم…
میان من و تودیواری به بلندای کوه دماوندسایه افکنده استای کاش می توانستمتمام بال های جهان رابه کار گیرمو به پرواز در آیمتا از پس این دیوار بلنددسته گلی از عشقبرایت…هدیه کنم….
میان این همه اما و اگر و شایدتو، شدی بایدتو، فاتح قلبم شدیمبارک باشد این عشقبر من و تو
ما ارزش صبر پای هم را داریمدر سینه همیشه جای هم را داریمدقت کردی چقدر پاک است هواوقتی من و تو هوای هم را داریم؟!
من،تو،پاییز و برگ های خزان خزده اشچه زیبا میشود جاده زندگیم با کنار تو بودن
پاییز با مهر آبان به آذر لنگان لنگان گذشتتا خود را به آغوش دل یلدا بسپاردو ماه زندانی در آسمان شب یلدای زیباواسطه ای شود میان فصل سردیو فصل تنهاییو من آن مجنون بی خواب تمام شبمی خواهم فال حافظ بگیرمتا بدانم هست آیامیان من و تو نشانی از عشقشب طولانی است و مهرم به تو بسیار
جلال چراغی (اشک)
پانته آ صفایی :
من بی گمان کنار تو خوشبخت می شدم ؛اما نشدنشد که من و تو …خدا نخواست !
عصرها وقتی برایت چای را دم می کنمبیشتر پیوند خود را با تو محکم می کنمچای خوردن های ما یک اتفاق ساده نیستبا تو گرم گفتگو هستم، صفا هم می کنمتا فضای خانه را پر می کنم از عطر چایخستگی را، خستگی را از تنت کم می کنماستکان های من و تو عاشق یکدیگرندعشق را پررنگ در ذهنم مجسم می کنممن بلای خانه ات هستم ولی با این وجودبهترین ها را برای تو فراهم می کنمگفته بودی خانه ام هرگز نباشد بی بلاراست گفتی خانه را دارم منظم می کنم
قلب ها بشکست و درد عاشقان از حد گذشتسالهای انتظاری بر من و تو بد گذشت
گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدمسنگ سنگ کلبه کنعان خود بر سر زدم
شرح دردم را فقط دیوان به دیوان داده امزندگی را در درون این قفس جان داده ام
چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفتآسمان افسانه ما را بدست کم گرفت
جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی نداردبر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی ندارد
وای از آن روزی که یار از یار می ترسدعاشق از لحظه دیدار می ترسد
چه به روز آفتاب ، سر بام ما رسیدهخبر از طلوع نداریم ، مرگ روح ما رسیده
کاش!من و توزیر یک چتر ،می لرزیدیمو من در آغوشت ، می گریستمآغوشت ،مرا گرم می کردو اشکم تو را…
شعر عاشقانه من و تو
انارهای دلخون را چیده اندنارنگی ها، نارنجی شده اندانگشت های تنها، به جیب های تنگ تاریک پناه می برندچترهای پژمرده و خشکدوباره جان می گیرندو شعرهای خاک خوردهدوباره به خط می شوند:غروب به این سو، زل زده استاشک آسمان دم مشک استو پاییز پای رفتن ندارد…بیاتا پاییز را پنجه در پنجه، شانه بر شانه، بوسه بر بوسهبدرقه سازیم…بیاتا اشک های سیاه اسید آسماناین یکی باراشک شوق دیدار باشد…بیاتا در تقویم خاطرات سرد و زرد پاییزروزی سبز بر جای بگذاریم…روزی که غروب می خنددآسمان شوق می باردباد می رقصدو پاییز در واپسین شمارش جوجه هایشمن و تو راما می شمارد…
علی رجبی
عصرانهدلم یک گوشه ی دنج دریک کافه میخواهدفقط من و تو.در ازدحام جمعیت این شهرفقط تورا ببینم,تو قهوه تعارف کنیمن غرق در قهوه ای چشمانتطعم خوش بودنت رابنوشم
کافه بود و من و تو، مهر به چشمان تو بودفال دلدادگی ام در دل فنجان تو بود
چشم تو فرضیه جاذبه را ریخت بهمشاخه ی سیب دلم دست به دامان تو بود
هوس بوسه ز رخسار تو افتاد به سرلب گزیدم که لبم آفت ایمان تو بود
آنقَدَر مات به لبخند تو بودم، مُردمآنچنان غرق که جانم همه قربان تو بود
شعر می خواندی و انگار اذان می گفتیبعد از آن، کافر احساس، مسلمان تو بود
کافه بود و من و این بار تو جایت خالیستقهوه ای تلخ و نگاهی که پریشان تو بود
سالها میگذرد ،حسرت یک بوسه سردمانده بر کافه و این قلب که مهمان تو بود
هر چه آمد به سرم از سَر لبخند تو شدهر چه زخم است به دل از لب و دندان تو بود
شاعر:فاطمه الماسیان
لبت خوش نقش تر از برگ های گل پس از بارانتنت یاد آور زیبایِی کابل پس از بارانزمین از خویش شاعر پشت شاعر می دهد بیرونهمین که می خمد بر صورتت کاکل پس از بارانکشیده آسمان زیباترین نقاشِی خود را…تو در آغوش من،پاییز ، دریا ، پل، پس از بارانجهان با این همه نامردمی و زشتی اش زیباستبرای عشق ورزیدن ولی در کل پس از بارانغزل های من و حافظ توافق کرده اند آخراال یا ایها الساقی«بریز الکل پس از باران»چه خوابی دیده ام دی شب، من و تو، بوسه، آزادیخیابان های عاشق پرور کابل پس از باران
سر قرارم و آهنگ می زند بارانبه راهِ آمدنت چنگ می زند باران
به سقفِ آهنیِ ایستگاهِ تنهاییشبیه هق هقِ آونگ، می زند باران
به من که خیسم از این گریه های ابر شدهتگرگ می شود و سنگ می زند باران
و شالِ آبیِ من لک به لک کبود شدهکه بر حجابِ عبث، انگ می زند باران
تو می رسی و دلم قطره قطره می ریزداز این معاشقه، دل تنگ می زند باران
پیاده رو، شده کنسرتِ ابر و باد و بهارکه روی چتر تو آهنگ می زند باران
به احترام من و تو، سکوت می کندُ ودر انحنای هوا، رنگ می زند باران
من برای توتو برای منچقدر قشنگ است این عشق من و تو
کاش فقط من باشم تو باشی و عشق…و پای هیچ کس دیگربه این رابطه باز نشود..!نه پای رفتننه پای دلتنگیو نه پای باران!!!
جملات احساسی درباره عشق من و تو
بیا ودستهایت را ببافبه دست هایممن دوست دارمقصہ اے را ڪہ انتهایشمن و تو ما بشویم…
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم…
برشی از شعر فتح ِ باغ
زمستانی که شش دانگشرا سّند زده ام به گرمای نگاهت به آواز ِسکوتتبه اشکها و لبخندهایت به آغوش ِ امنت برای مندر آینه ی ایامی که به کام دلم میچرخد!پرشور ؛مهربان ؛همراهم بمانبی ریا و بی همتازمستان فصلی که پایان تمام تردید هاست بین رفتن ها و ماندن ها !
فصل دلگرمیهای عاشقانه ؛تا ته قصه ی شب بیداری!با گل بوسه های سکوت و وسوسه!
با نرگس های بی تاب از برای دلدادگیوبابونه هایی که یک فصل زندگی را با خیال راحت نقش می زنند در خاطرات ِمن و تونمناک و خنک باهزاران تعبیر از یک بغل گرما برای مناز یک من گرما برای تو!
باران کریمی آرپناهی
گاهی سخت دلتنگ می شومگویی که می خواهمتو را از خیال های خوش بیرون کشمو در آغوش گیرمتگویی که بغض کنم واشکی نیایدگویی که در آن سوی میدانفقط تو باشی و من!
یادت نرود ما به هم احتیاج داریم!باور کن…برای رسیدن ها و فرار کردن هابرای ساخته شدن ها و ثبت کردن ها!ما به هم احتیاج داریموگرنه من و تو کی را دوست داشته باشیم؟یا مثلا با کی حالمان خوب شود…من به تو فکر می کنم!به تو احتیاج دارموگرنه دیگر فکر هم نمی کنم…واقعیتش را بخواهی من به دلیل اعتقاد دارم.دلیلِ من تویی!تو را نمیدانم!
پاییز با مهر آبان به آذر لنگان لنگان گذشتتا خود را به آغوش دل یلدا بسپاردو ماه زندانی در آسمان شب یلدای زیباواسطه ای شود میان فصل سردیو فصل تنهاییو من آن مجنون بی خواب تمام شبمی خواهم فال حافظ بگیرمتا بدانم هست آیامیان من و تو نشانی از عشقشب طولانی است و مهرم به تو بسیار
جلال چراغی (اشک)
دو هواییم ؛ دمی صاف و دمی بارانیما همانیم ، همانی که خودت می دانی
پیش بینی شدن ِ حال من و تو سخت استدو هواییم …ولی بیشترش طوفانی
آخرین مقصد تو شانه ی من بود ؛ نبود ؟گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانی
شاید این بار به شوق تو بتابد خورشیدرو به این پنجره ی در شُرُف ویرانی
باز باید بکشی عکس پریشان ِ مراگوشه ی قاب ِهمان روسری ِ لبنانی
آب با خود همه ی دهکده را خواهد برداگر این رود ، زمانی بشود طغیانی
باید آنقدر دوستت بدارمکه اگر روزی خدا گفتچه چیز در دنیا را تا همیشه می خواهی ؟بی تردید بگویم :او را می خواهم خدا جان …اصلا باید آنقدر عاشقت شومتا قصه ی لیلی و مجنون فراموش شود !و قصه یِ من و تو بر سَر زبان ها بیافتد …
من و تو در جزیره ای که راه ندارد جاییمن و تو در باغ بهشتیمن و تو در غار زیباییدر جنگل سرسبزی…من و تو در قلب همدیگر شده ایم زندانیو چه خوب است این زندان حبس ابد باشدمتن رعناابرا
بیا و دستهایت رابباف به دستهایممن دوست دارمقصهای را که انتهایشمن و تو ، ما بشویم …
ای دوست که بامن دل تو یکدله نیستبرخیز و بیا بی تو مرا حوصله نیست
بیهوده بهانه می کنی فاصله رابین من و تو یک سر مو فاصله نیست
انارهای دلخون را چیده اندنارنگی ها، نارنجی شده اندانگشت های تنها، به جیب های تنگ تاریک پناه می برندچترهای پژمرده و خشکدوباره جان می گیرندو شعرهای خاک خوردهدوباره به خط می شوند:غروب به این سو، زل زده استاشک آسمان دم مشک استو پاییز پای رفتن ندارد…بیاتا پاییز را پنجه در پنجه، شانه بر شانه، بوسه بر بوسهبدرقه سازیم…بیاتا اشک های سیاه اسید آسماناین یکی باراشک شوق دیدار باشد…بیاتا در تقویم خاطرات سرد و زرد پاییزروزی سبز بر جای بگذاریم…روزی که غروب می خنددآسمان شوق می باردباد می رقصدو پاییز در واپسین شمارش جوجه هایشمن و تو راما می شمارد…
علی رجبی
چشمانم خیره به عقربه های ساعت بود ، ثانیه ها می گذشت و فکر و خیال من، تو را دنبال میکرد ولی حیف نمی دانستم که ثانیه ها خداحافظی من و تو خواهد بود.
پاییز ،می شوم از تو لبریزوقتی گاهی آهی راه گلویم را می بندد تا ببارم مسیر خاطرات با تو بودن را….من و تو و کوچه باغی که چترت را می طلبدحجت اله حبیبی
پاییز ،می شوم از تو لبریزوقتی گاهی آهی راه گلویم را می بندد تا ببارم مسیر خاطرات با تو بودن را….من و تو و کوچه باغی که چترت را می طلبدحجت اله حبیبی
ما ارزش صبر پای هم را داریمدر سینه همیشه جای هم را داریمدقت کردی چقدر پاک است هواوقتی من و تو هوای هم را داریم؟!
مهربان تر از برگ در بوسه های بارانبیداری ستاره در چشم جویبارانآیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحللبخند گاه گاهت صبح ستاره بارانبازآ که در هوایت خاموشی جنونمفریاد ها برانگیخت از سنگ کوه سارانای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریزکاین گونه فرصت از کف دادند بی شمارانگفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتمبیرون نمی توان کرد حتی به روزگارانبیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیززین عاشق پشیمان سرخیل شرمسارانپیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستنددیوار زندگی را زین گونه یادگارانوین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماندتا در زمانه باقی ست آواز باد و باران
من و تو مثلبرگ درختان پاییزمی مانیمیکی مان هنوز بر روی درختیمیکی مان هنوز بر روی خیابانفاصله ما از زمین تا آسماناستو هرگز حاصل نخواهد شد این وصال کهنهچون تو وقتی از درخت جدا می شویکه من را باد و باران با خود برده اندو چیزی جز ردی از انتظار سردم بر تن خیابانباقی نمانده است
عشق…یعنی تو، در زیر بارانیعنی من، گم شده در میان نامردانیعنی تو، با درد های فراوانیعنی من، به همراه یک درد بی درمانعشق؛یعنی من و تو، به همراه حرارت آتشین دست های مان…عشق؛یعنی من و تو، به همراه بوسه های داغ لب های مانعشق؛یعنی من و تو، به همراه تپش قلب های بی قرارمان…
ناز (نازنین)
همه چی تغییر می کند .. .صبح شب می شود ..طلوع غروب می شود ..آفتاب باران می شود ..و من و تو «ما» می شویم ..!یلدا حقوردی
خوابهایم بوی تو را می دهندبوی سال کبیسه ای که تو آن را نو می کنیبهار می آید و می نشینددر گوشه ی سفره ی هفت سینو خوشبختی ام را تماشا می کند.دست می کشد بر سبزهسیب را بو می کندسنجد را می شماردسمنو را مزمزه می کندو ساعت را نگه می داردبر دقایق نفسهایتو می گذارد اسفند با یک روز بیشترشبه تمامِ خوشیهایم ببالد.خوابهایمبوی تو را می دهندبوی سالی نوبا تصویر من و تو در آینهکه بی دغدغه می خندیمو شکوفه می دهیم…
خوشا همراهِ تو بودندر جاده ای بی انتهادستم را بگیری و ببریبه دورترین نقطه ی جهانجایی که هیچ کَس نباشداِلا من و تومرا در بهشتِ آغوشت بنشانیتکیه کنم به اَمنیتِ شانه هایتنجوا کنم نامت را آرام آرامو جانم گفتنتمرا زیر و رو کند ..که رویای شیرینی ستزیستن با تو ..
هیس!تقسیم کرده جهانعشق رامیان من و تو
کافه بود و من و تو، مهر به چشمان تو بودفال دلدادگی ام در دل فنجان تو بود
چشم تو فرضیه جاذبه را ریخت بهمشاخه ی سیب دلم دست به دامان تو بود
هوس بوسه ز رخسار تو افتاد به سرلب گزیدم که لبم آفت ایمان تو بود
آنقَدَر مات به لبخند تو بودم، مُردمآنچنان غرق که جانم همه قربان تو بود
شعر می خواندی و انگار اذان می گفتیبعد از آن، کافر احساس، مسلمان تو بود
کافه بود و من و این بار تو جایت خالیستقهوه ای تلخ و نگاهی که پریشان تو بود
سالها میگذرد ،حسرت یک بوسه سردمانده بر کافه و این قلب که مهمان تو بود
هر چه آمد به سرم از سَر لبخند تو شدهر چه زخم است به دل از لب و دندان تو بود
شاعر:فاطمه الماسیان
حکم کند نظردهد فلک بجای من و توغلط نوشته میشود فقط به پای من وتوعشق اگر هوس بُود آتشِ جانِ تو ومنوای به حالِ تو و من روز جزای من وتو
پاییزی شد دلمبا برگ های عشقتباران آمدبرگ های عشقمان جدا نشدندزندگی ،خود را تکان دادمن پنهان شدم در سایه عشقتتو پنهان شدی در سایه عشقماما زمستان آمدجدا کرد ما را از همگویا او خبر نداردهیچکس نمی تواند جدا کند برگ های عشقمان روبرگ عشق من و تومی رسند به هم در پاییزی دیگر…
زمستانی که شش دانگشرا سّند زده ام به گرمای نگاهت به آواز ِسکوتتبه اشکها و لبخندهایت به آغوش ِ امنت برای مندر آینه ی ایامی که به کام دلم میچرخد!پرشور ؛مهربان ؛همراهم بمانبی ریا و بی همتازمستان فصلی که پایان تمام تردید هاست بین رفتن ها و ماندن ها !
فصل دلگرمیهای عاشقانه ؛تا ته قصه ی شب بیداری!با گل بوسه های سکوت و وسوسه!
با نرگس های بی تاب از برای دلدادگیوبابونه هایی که یک فصل زندگی را با خیال راحت نقش می زنند در خاطرات ِمن و تونمناک و خنک باهزاران تعبیر از یک بغل گرما برای مناز یک من گرما برای تو!
باران کریمی آرپناهی
من بیخبرتو باخبربوسم ڪناین معجزه ی بوسچه ها می ڪند بامن و تو !
پروانه فرهی(پرر)
کمی کنارم بنشینمن و تو باشیمبدون حضور مزاحمماه باشددریا باشدباران باشدعشق باشددستانت باشدچشمانت باشدهمین و دیگر هیچتو باشی کافیستبغل کردنت بامنگرم کردن دستانت بامنخیره شدن درچشمانت بامنبوسه از لبانت با منتو فقط باشفرهاد خجالتی
بگذار آدم ها هر کارى که می خواهند بکنند ،چشممان بزنند ،چوب لاى چرخمان بگذارند ،پشت سرمان حرف در بیاورند …این آدمهاکوچک و حقیرند و چشم دیدن ما را ندارند …انگشتانت رادر دستانم محکم گره بزن …آخرشمن و تو براى هم مى مانیم …تا ابد تو دنیاى منى و من مجنون تو …آخرشآسمان مى ماند و ماه …ابرهاى مزاحم روزى خواهند رفت …پس قرارمان ،همان جاى همیشگىهمان کافه ى پر از رازهمان کنج شادى هایمانتا ابدور دل هم …
محمد مقیمی
فاصله من و توفاصله بهار وخزان است ، وقتی شکوفه باران است، نیستی ،وقتی برگ ریزان است نیستی.پس توکیستی ؟! مُردم از این هستی ،بگو: عاشق کیستی؟! که در برگ ریزان چشمانم،نیستی….حجت اله حبیبی
روزی زیر یک سقف با تو عاشقانه زندگی خواهم کرد.نمیدانمنپرسکیکجاو چه جور …امایک جاییدر اعماق قلب من و توانگار شعله ای خاموش نشدنیزیر خروارها غم سوسو میکند .
اه از این سکوت ممتدِمیان من و تو!
خوب میدانیمچه بخواهیم و چه نخواهیماین شعلهخاموش نشدنیست…از همان روز دیدارمانمیدانستیمهمزاد و پاره تن همیم.نیمه پنهان من و نیمه پنهان تو…
نمیدانمتو کجایی ،چه میکنی،روزهایتبا که سپری میشوند ،اصلاکجای این دنیایی،مهم نیست.مهم نیستکه چقدر من و تو جسممان از هم دور افتاده اند،نمیدانیم…اماخوب میدانیمپیوستهروحمان با یکدیگر در تعامل اند،در این سکوتبا هم صادقانه تر حرف میزنند،بیشتر از گذشته به هم فکر میکنند،و توبیشتر از هر زمانمرادوست داری…
آه از این سکوت ممتدِمیان من و تو…
روزی نه چنان دور و نه چنان نزدیکدر میانه های پاییز،و بی برگی درختان،جایی که ابر بر فرازمان بی وقفه اشک میریزد،در پس هیاهوی این شهر و مردمانشمن و توپشت پنجره ای ,بی نقاب شسته ایمو در حالیکه با چشمهایمانبا یکدیگر حرف میزنیم،توعاشقانه ها رادوستت دارم ها رابه زبان خواهی اوریومندر میان آغوش تو غرق خواهم شدوارام ارامدر گوشت زمزمه میکنم:《 دیگر زیر این سقف عاشقانه با تو زندگی خواهم کرد…》