مارسل پروست قطعا یکی از بزرگترین و نامدارترین نویسندگان تاریخ جهان است که با مجموعه رمان شاهکارش یعنی در جستجوی زمان از دست رفته شناخته میشود. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران جملات و متنهای بسیار آموزنده و ادبی از مارسل پروست را برای شما عزیزان قرار خواهیم داد. با ما باشید.
مارسل پروست که بود؟
مارسل پروست با نام کامل والانتَن لویی ژرژ اوژن مارسل پروست نویسنده و مقالهنویس فرانسوی بود. او به دلیل نگارش اثر باشکوهی با عنوان در جستجوی زمان ازدسترفته، یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ ادبیات جهان قلمداد شدهاست.
مارسل پروست چهل روز پس از پایان خونین کمون پاریس در اوتوی (محلهای در منطقه شانزدهم پاریس) به دنیا آمد. پدرش آدرین پروست پزشکی سرشناس بود که درباره بیماری وبا در اروپا و آسیا تحقیق میکرد. مادرش ژن وی، زنی فرهیخته و علاقهمند به هنر و ادبیات فرزند یک دلال ثروتمند بورس بود.
در سال ۱۸۹۲ فعالیتهای ادبی جدی پروست آغاز شد و او همکاریش را با نشریه لو بانکه شروع کرد. در این نشریه ۱۵ مقاله از پروست چاپ شد که بعدها در کتاب خوشیها و روزها دوباره منتشر شد.
پروست از کودکی بیمار بود و سلامتی شکننده ای داشت. او در سال ۱۸۸۰ برای نخستین بار دچار حمله بیماری آسم شد. سرانجام در میانهٔ اکتبر سال ۱۹۲۲ به برونشیت دچار شد و روز هجدهم نوامبر جان سپرد. مارسل پروست در گورستان پر-لاشز پاریس به خاک سپرده شدهاست.
جملاتی ادبی از این نویسنده بزرگ
“خود آدم نمیداند چقدر خوشبخت است و هیچوقت به آن بدبختی که فکر میکند نیست.”
شاید تنها نیستی راست باشد و همه رؤیای ما هیچ است
هرگز جُز برای خود و برای آنانی که دوست میداریم، نمیلرزیم. و هنگامی که خوشبختیمان دیگر به دست آنان نیست در برابرشان چه آرام، چه آسوده، چه گستاخ میشویم!
منی که از نظر ریاکاری دیگر بزرگ شده بودم، کاری را میکردم که همهمان، در بزرگسالی، در برابر ظلم و رنجکشی میکنیم: از دیدنشان روبرمیگرداندم، به اتاق کوچکی در کنار دفتر کار در طبقه بالای خانه میرفتم و گریه میکردم، اتاقی که بوی سوسن میداد و بوی انگورک وحشی که لای سنگهای دیوار بیرون خانه روییده بود و یک شاخه پر گلش از پنجره نیمهباز تو میآمد و هوا را عطرآگین میکرد
یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست؛ و افسوس که خانهها، راهها، خیابانها هم چون سالها گریزانند
“آقای کتابخوان، این شعر پل دژاردن را میشناسید که میگوید: بیشهها اگر تاریکند، آسمان هنوز آبیست (۶۳)
نمیدانستم که بیارادگی من و ضعف جسمانیام، و آینده نامطمئنی که از آنها برایم برمیآمد، بسیار بیشتر از ناپرهیزیهای شوهر مایه غصه و نگرانی مادربزرگم در آن قدم زدنهای بیپایان بعدازظهر و غروب میشد، هنگامی که پیاپی میآمد و میرفت و چهره زیبایش را کج به آسمان بلند میکرد، با گونههای سبزه و چین برداشته که با فرا رسیدن پیری چون زمین شخمزده پاییزی به بنفشی میزد، و هنگامی که از خانه بیرون میرفت توری سبکی تا نیمه بالا زده آنها را میپوشاند و همیشه قطره اشک ناخواستهای که از سرما یا از غصهای بود رویشان خشک میشد.
من این باور سلتی را بسیار منطقی میدانم که گویا ارواح درگذشتگان ما در وجود پستتری، جانوری، گیاهی، جمادی زندانیاند، و درواقع آنها را از دست دادهایم تا این که روزی از روزها – که برای خیلیها هیچگاه فرا نخواهد رسید – از کنار درختی که زندان آنهاست میگذریم یا چیزی که آنها را در خود دارد به دستمان میافتد. ارواح به جنب و جوش میافتند، ما را صدا میزنند، و همین که آنها را میشناسیم طلسمشان شکسته میشود؛ آزادشان کردهایم و بر مرگ چیره شدهاند و برمیگردند و با ما زندگی میکنند.
آیا یک تن بیمار میتواند آدم را برای همیشه دچار خفقان کند؟ حتی خاطرهها، گذشته، و حتی حس موجودیت آدم را به نابودی بکشاند؟
آه! فرانسواز! باید خدا خیلی از دست ماها عصبانی باشد. آخر، مردمان این دور و زمانه هم شورش را درآوردهاند! به قول اوکتاو مرحومم، خدا را زیادی از یاد بردهایم و او هم انتقام میگیرد.”
در طرف مزگلیز بود که نخستینبار سایه گِردی را که درخت سیب بر زمین آفتاب زده میگستراند دیدم، و همچنین پرنیانهایی از زر لمس ناکردنی را که آفتاب شامگاهی کجکج زیر برگها میبافد، و میدیدم که پدرم با چوبدستش آن بافهها را میبرید اما همچنان بافته میشدند. گاهی در آسمان بعدازظهر، ماه، سفید چون ابری کمپشت، دزدکی، بیجلوه، میگذشت، چون بازیگری که زمان بازیاش نرسیده باشد و بخواهد چند دقیقهای با آرایش و جامه عادی بیسر و صدا و بیآن که کسی خبر شود، بازی دوستانش را از تالار تماشا کند. از دیدن تصویرش در تابلوها و کتابها لذت میبردم، اما این آثار هنری – دستکم در نخستین سالها، پیش از آن که بلوک چشما
چه بارها که قایقرانی را دیدم – و دلم خواست هنگامی که اختیار زندگیام به دست خودم باشد از او تقلید کنم – که پارو رها کرده، به پشت در گودی کف قایق خوابیده، و آن را به دست آب سپرده بود، چیزی جز آسمان که آهستهآهسته بالای سرش میگذشت نمیدید، و طعم خوشی و صفا روی چهرهاش آشکار بود.
سرانجام، همچنان که حالتهای همزمان روی هم قرار گرفته در شعورم را از درون به بیرون دنبال میکنم، پیش از رسیدن به افقی واقعی که آنها را دربرمیگرفت لذتهایی از نوعی دیگر مییابم، لذت آسوده نشستن، بوی خوش هوا را شنیدن، از مزاحمت مهمانی فارغ بودن؛ و هنگامی که ناقوس سنتیلر ساعتی را مینواخت، لذت دیدن تکهتکه فرو ریختن آنچه کمکم از بعدازظهر کاسته میشد، تا آخرین ضربه که با شنیدنش همه را جمع میبستم، و سکوت درازی که پس از آن فرا میرسید انگار در آسمان آبی همه آن بخشی را آغاز میکرد که هنوز در اختیار من بود تا همچنان کتاب بخوانم، تا زمان شام خوبی که فرانسواز آماده میکرد و خستگیای را که در حال خواندن کتاب همگام با قهرمان آن در تن انباشته بودم در میکرد.
بر پایه ادعانامههای عمه بزرگ علیه مادربزرگم، صندلیهایی که او به نامزدهای جوان یا زن و شوهرهای پیر هدیه کرده بود و در همان لحظه اول زیر سنگینی یکی از گیرندگان هدیه از هم وارفته بودند از شمار بیرون بود. اما به نظر مادربزرگم، توقع دوام از دیوارکوبی چوبی که هنوز میشد گلبوتهای، لبخندی، یا گاهی تخیل زیبایی از گذشته را در آن دید تنگنظری بود. حتی، آنچه هم که به کاربرد این اثاثه مربوط میشد، به دلیل پیروی از شیوهای که ما دیگر به آن عادت نداریم، برای او به همان گونه جذاب بود که برخی اصطلاحات قدیمی که در آنها به کنایهای برمیخوریم که، در زبان امروزیمان، به دلیل فرسایش ناشی از عادت، بیمفهوم شده است.
درواقع، مادربزرگم هیچگاه راضی نمیشد چیزی بخرد که از آن نتوان بهرهای فکری گرفت؛ به ویژه آنی که چیزهای زیبا به ما میدهند و میآموزند که خوشی را در فراسوی خشنودیهای رفاهی و خودستایانه جستجو کنیم. حتی هنگامی که میخواست به کسی هدیهای به اصطلاح مفید بدهد، اگر بنا بود به کسی صندلی، ظرف یا عصا هدیه کند میگشت و نوع “عتیقه”شان را پیدا میکرد، انگار که کنارافتادگی طولانی آنها ویژگی کاربردیشان را از آنها گرفته و آمادهشان کرده باشد که بیشتر به تعریف زندگی مردمان گذشته بپردازند تا این که نیازهای ما را برآورند.
هربار که دیگران را دارای امتیازی، هرچند بسیار کوچک میدید که خودش نداشت به خود میقبولانید که آن چیز نه امتیاز که چیز بدی است و برای این که لازم نباشد به دیگران غبطه بخورد برایشان دلسوزی میکرد. “
سیار بر راه باور راسخی پیش میبرد که پیشتر، شبیه آن را هنگامی داشته بود که از پزشکانش آموخت که روان وجود دارد: این باور استوار که علیرغم فراموشی، به یاری فراموشی، هیچ چیز ناخودآگاه آدمی نابود نمیشود.
گاهی خود را در حالت کسی مییافت که شک نداشته باشد به پایان زندگی رسیده است، اما به خود بپذیراند که اگر نمیتواند برخی کلمات را به زبان بیاورد این به دلیل آغاز فلجی، یا از دست دادن حافظه نیست، بلکه از خستگی زبان، از حالتی عصبی همانند لکنت است. با آگاهی بر این که پزشکان دیر زمانی از اثر روان بر تن غافل مانده و در درمان بیماریهای عصبی نقشی بیش از اندازه به تن تنها داده بودند، به پزشکی نیاز داشت که فیلسوفان را نادیده نگیرد، و بداند که فلسفه در این زمینه چه گفته است.
بعدها میگفت که ما کسانی را که از همه بیشتر دوست میداریم با همان مهربانی رنجآمیزی که در آنان برمیانگیزیم و پیوسته در حالت هشدار نگهشان میداریم، میکشیم. شاید، مانند اودیپ، به خودکشی اندیشید. و خود به روشنی گفت که هیچکس نمیتواند در برابر کراهت زندگی خویشتن عقبنشینی کند.
حتی زمانی که به نظر میرسد نیازی به این اراده نیست، حتی هنگامی که آن را به کار نمیگیریم، مانند زمانی که به خواب میرویم، باز در حال فعالیت است و ما را ایمن میدارد. به فراخور تحول پیدرپی شخصیتمان، و تغییراتی که “من” ما دستخوش آن میشود، پیوسته دگرگون میشویم اما ارادهمان همواره وفادارانه با ماست، در خفا و بیسر و صدا، بیچشمداشتی و بیآن که از ما قدردانی ببیند، همانند خادم خستگی نشناس و تغییرناپذیری که دست به هر کاری بزند تا “من” ما هیچ چیز ضروری کم نداشته باشد. و هر چقدر هوش و حساسیت متغیرند، اراده ثابت است.
اتاق خوابم گرانیگاه دردناک دلشورههایم میشد.
اما هنگامی که باوری میمیرد، به جایش – و با توانی پیوسته بیشتر، برای سر پوش نهادن برنداشت نیرویی که با آن به چیزهای تازه واقعیت میدهیم و دیگر از دستش دادهایم – دلبستگیای خرافی به چیزهای قدیمی باقی میماند که آن باور به آنها جان داده بود، انگار که سرشت ایزدی نه در ما که در آنها بوده و بیباوری کنونیمان سببی عارضی داشته باشد: مرگ ایزدان.
بهتر این که، میتوانست مانند زمانی که اغلب دیر میرسید، برود و بر پنجره بکوبد؛ بدین گونه دستکم، اودت میفهمید که او فهمیده است، روشنایی را دیده و گفتگو را شنیده است، و او که اندکی پیشتر اودت را در نظر میآورد که با آن یکی به خوش خیالی او میخندید اکنون هر دوشان را میدید که، غافل از خطایشان، گول او را خورده بودند که از آنجا بسیار دور میپنداشتندش و او میدانست که میرود تا بر پنجره بکوبد. و شاید حس کمابیش خوشایندی که در آن لحظه به او دست میداد چیزی فراتر از حس پایان گرفتن یک شک، یا یک درد بود، لذتی عقلی بود.
از کنار دیوار خود را به پنجره رساند، اما از لابهلای تیغههای مورب آفتابگیر هیچ چیز به چشم نمیآمد؛ تنها در سکوت شب همهمه گفتگویی به گوشش میرسید. به راستی، رنج میکشید از دیدن آن روشنایی که در جوّ زرینش در پس پنجره زوج نادیده نفرتانگیز میجنبید، و از شنیدن آن همهمه که از حضور کسی که پس از رفتن او آمده بود، و از دروغ اودت، و از خوشیاش در کنار او خبر میداد. اما از آمدن به آنجا خرسند بود: رنجی که او را از خانه بیرون کشانده بود اکنون با از دست دادن گنگیاش دیگر آن اندازه حاد نبود، اکنون که زندگی دیگر اودت را، که در آن هنگام ناگهان و به ناتوانی از آن بو برده بود، رویارو و آشکار در روشنای چراغ میدید،
فعلاً، با هدیههایی که یکی پس از دیگری به او میداد، با کمکهایی که به او میکرد، میتوانست بر امتیازهایی در بیرون از شخص خودش، و از دانشش، و از تلاش خستهکنندهاش برای این که اودت از خود او خوشش بیاید، متکی باشد. و بهایی که، بهعنوان پویندهتفننیهیجانهای غیرمادی، برای لذت عاشق بودن و فقط با عشق زیستن – که گاهی در واقعیتش شک میکرد – میپرداخت، ارزش این لذت را در چشمش دوچندان میکرد.
و در واقع، آنچه تخیلش را برمیانگیخت نه خود استغنا که دم زدن از آن بود.
اغلب میگفت: “فکر میکنم که، طبیعتاً، هیچ چیز به زیبایی شعر نمیشد اگر حقیقت داشت، اگر شعرا به همه چیزهایی که میگفتند اعتقاد داشتند. اما اغلب میبینیم که از شاعر دلهتر کسی نیست.
سپاسگزار از او برای آن دیدارهای هر روزه که حس میکرد برای خودش چندان شادمانی نمیآوردند اما او را از حسودی ایمن میداشتند – دیگر او را دستخوش رنج شبی نمیکردند که اودت را در خانه وردورنها ندید – و کمکش میکردند بدون بحران دیگری چون آن یکی که بس دردناک بود و نباید دومی میداشت به پایان آن ساعتهای یگانه زندگیاش برسد، ساعتهایی انگار جادویی همانند زمانی که پاریس را در مهتاب میپیمود. و در راه بازگشت، چون میدید که ماه از او دور شده است و اینک در ته افق دیده میشود، و حس میکرد عشق او هم از قانونهایی طبیعی و تغییرناپذیر پیروی میکند، از خود میپرسید آیا دورهای که به آن پا گذاشته بود دیر میپایید، آیا ذهنش به زودی از آن چهره عزیز چیزی جز تصویری دور و رنگ باخته، نزدیک به آن که دیگر افسونی نپراکند، نمیدید.
آدمها معمولاً چنان برای ما بیاهمیتاند که وقتی بدین گونه رنج و شادیمان را به یکی از ایشان وابسته میکنیم میپنداریم که او از کائنات دیگری است، در هالهای از شعر میزید، زندگی ما را به گسترهای آکنده از هیجان بدل میکند که در آن بیش و کم به ما نزدیک میشود.
در آن روز هم، مانند هر روزی که بنا بود اودت را ببیند، در حال رفتن به سویش پیشاپیش او را در نظر میآورد؛ و این ضرورت که برای زیبا یافتنش فقط باید به گلگونی و شادابی برجستگی بالای گونههایش فکر میکرد و نه به خود آنها که اغلب زرد، افسرده و گاهی پوشیده از نقطه نقطههای سرخ بودند، او را رنج میداد چون شاهدی که ثابت کند ایدآل دست نیافتنی و خوشبختی پیش پاافتاده است.
درباره زنانی که دیگر دوستمان نمیدارند، و نیز «رفتگان»، این آگاهی که دیگر هیچ امیدی به آنان نیست مانع از آن نمیشود که باز انتظارشان را بکشیم. همچنان چشم به راه و گوش به زنگیم؛ مادرانی که پسرشان برای اکتشاف خطرناکی به سفر دریا رفته است، هر دقیقه در حالی که خبر کشتهشدن او از دیرباز قطعی شده منتظرند او سالم و معجزهآسا نجات یافته از راه برسد. و این انتظار به تناسب نیروی خاطره و پایداری بدن، یا به ایشان امکان میدهد که سالها را بگذرانند تا زمانی که به نبودِ فرزند خو کنند و رفتهرفته از یادش ببرند و زنده بمانند ـیا این که آنان را میکشد.
هیچچیز، حتی درد و رنج، ثبات و پایداری ندارد
تا بلایی به سرمان میآید اخلاقی میشویم. گمان کردم که بدآمد ژیلبرت از من کیفری است که زندگی به خاطر رفتارم در آن روز بر سرم میآورد. میپنداریم که میتوان از کیفر در امان ماند، چون هنگام گذر از خیابان مراقب خودروها هستیم، و از خطر میپرهیزیم امّا کیفرهای درونی هم هست.
در تئوری میدانیم که زمین میچرخد، امّا در عمل این را نمیبینیم و آسوده زندگیمان را میکنیم، چون زمینی که رویش گام میزنیم نمیجنبد. زمانِ زندگی نیز چنین است. و برای نشان دادن گریزش قصهنویسان ناگزیر به چرخش عقربهها شتابی دیوانهوار میدهند، ده بیست، سی سال را در دو دقیقه به خواننده مینمایانند، در بالای صفحهای عاشقی را سرشار از امید میبینیم، در پایین صفحه بعد او را هشتادساله مردی مییابیم که در ساعت هواخوری هرروزه به دشواری در حیاط نوانخانه گام برمیدارد، به زحمت به گفتههای دیگران پاسخی میدهد چون گذشته را به یاد نمیآورد.
میفهمیدم که میشود زندگی را مبتذل بدانیم هرچند که گاهی بسیار زیبا به نظر رسیده باشد، چرا که دربارهاش بر اساس چیزی کاملاً متفاوت با خودش، بر اساس تصویرهایی که هیچ چیز از زندگی در آنها نمانده قضاوت میکنیم و در نتیجه بیارزشش میدانیم.
همچنان یک پا بر سنگ پایینتر و یک پا بر سنگ بالاتر در حال تلوتلو باقی ماندم، هرچند که ممکن بود مایه خنده انبوه بیشمار رانندگان شوم؛ هربار که فقط بطور مادی این حرکت را تکرار میکردم، میدیدم که بینتیجه است، اما اگر موفق میشدم مهمانی خانه گرمانت را از یاد ببرم و حسی را باز بیابم که وقتی پایم را آنگونه به زمین گذاشتم به من دست داد، دوباره تصویر خیرهکننده و نامعین از ذهنم میگذشت انگار که به من گفته باشد: «مرا بگیر و نگه دار اگر توانش را داری، سعی کن معمای شادکامیای را که برایت مطرح میکنم حل کنی».
پیری که به هر حال نکبت بارترین حالت آدمی است