متن و جملات

جملات زمستانی / متن و عکس نوشته های زیبا و خاص در مورد فصل سرما

متن و جملات زیبا در مورد زمستان و سرما

در این بخش سایت هم نگاران تعدادی جملات زمستانی به همراه عکس نوشته و متن های زیبا در مورد فصل زمستان، برف و سرما قرار داده ایم و امیدواریم که مورد توجه شما قرار بگیرد.

متن های زمستانی زیبا

یادت می‌آید عشق منآغاز فصل تولد عشق ما، همین زمستان بود…زمستانی که برایم از هر بهاری دل انگیزتر بود…و امروز سالروز آن تولد زیباست.

دوست دارم برگردم اون دوران که بابام بیدارم میکرد و میگفت :

پاشو ببین چه برفی اومده …

جمله های کوتاه در مورد فصل سرما

تو که می‏‌درخشی، چشم‏‌انداز، رطوبت می‏‌گیرداز درخشش پرتوهایی که از آسمان ابری می‏‌باردآه زن خطرناک، آه فضای دلکش!من حتی عاشق برف‏‌ھا و شبنم‏‌های یخ‏‌زده‏‌ توامو عیشی فراتر از یخ و آتش رااز زمستان کینه‏‌توزتآیا باز خواهم یافت؟شارل بودلر

اگه برف می دونست زمین خاکی چقدر کثیفه ،

برای اومدن به اون لباس سفید نمی پوشید

متن کوتاه در مورد زمستان

نازنینمچه کرده‌ای با دلم که حتی این سکوت زیبای زمستانبرایم یادآور صدای دلنشین توست…

برف آمد و پاییز فراموشت شد .

آن گریه ی یک ریز فراموشت شد .

انگار نه انگار که با هم بودیم .

چه زود همه چیز فراموشت شد

شعر نوی زمستانی

ای که چون زمستانیو من دوست دارمتدستت را از من مگیربرای بالا پوش پشمین‌اتاز بازی‌های کودکانه‌ام مترسهمیشه آرزو داشته‌امروی برف، شعر بنویسمروی برف، عاشق شومو دریابم که عاشقچگونه با آتش برف می‌سوزدنزار قبانیمترجم: موسی بیدج

در برف ، سپیدی پیداست .

آیا تن به آن می دهی ؟

بسیاری با نمای سپید نزدیک می شوند که در ژرفنای خود نیستی بهمراه دارند .

ارد بزرگ

وقتی باد پرده‌های اتاق را به اهتزاز در می‌آوردو مراعشق زمستانی‌ات را به یاد می‌آورمآن هنگام، به باران پناه می‌برم تا به سرزمین دیگری بباردبه برف، تا شهرهای دیگری را سفیدپوش کندو به خدا، تا زمستان را از تقویمش پاک کندچون نمی‌دانم بی تو، چگونه زمستان را تاب آورم

وقتی تو باشی و نوازش هایتحتی سرماخوردن‌های زمستان هم برایم حس و حال دیگری دارد!

و باز هم زمستان؛ و چه اتفاقی زیباتر از قدم زدن با تو زیر این بارش زیبای زمستانی؟…

زیبای منگوش کنعشقهمین صدای آرام بارش برف استزلال و پاک و بی ریا

زمستونم و زمستونمبرفی دارم فراونبه هر طرف رو میارمیک اثر از خود میذارماگر می‌خوای تو فصل مناینجوری نلرزی مثل منبرو پای بخاریتا من بشم فراری

سوزی که برف داره ،

بارون نداره

معرفتی که تو داری ،

هیچ کــس نداره !

زمستان، آدم برفی، یک فنجان چای گرم، قصه‌های شیرین، برف بازی، شال گردن‌های رنگارنگو تودیگر زندگی چه چیزی کم دارد؟!

ای که چون زمستانیو من دوست دارمتدستت را از من مگیربرای بالا پوش پشمین‌اتاز بازی‌های کودکانه‌ام مترس

همیشه آرزو داشته‌امروی برف، شعر بنویسمروی برف، عاشق شومو دریابم که عاشقچگونه با آتش برف می‌سوزد

نزار قبانی

عطر بهارگرمای تابستانبرگ ریز پاییزو زیبایی این دانه‌های بلورین برفهمه و همه مرا به یاد تو می‌اندازند…گوییآمدن هر فصل بهانه ایست تا دوباره عاشقت شوم…

شکوفه‌های انار را ببیندر برف زمستان!دور از توفقط بید، مجنون نیست

شمس لنگرودی

زمستان چه چیزی کمتر از بهار و تابستان و پاییز داردوقتیرد پاهایت روی برف برایم زیباترین نقاشی دنیاست؟…

در شب سرد زمستانیکوره خورشید هم، چون کوره گرم چراغ من نمی‌سوزد،و به مانند چراغ من،نه می‌افروزد چراغی هیچ،نه فروبسته به یخ ماهی، که از بالا می‌افروزدمن چراغم را درآمد رفتن همسایه‌ام افروختم در یک شب تاریک،و شب سرد زمستان بود،باد می‌پیچید با کاج،در میان کومه‌ها خاموش،گم شد او از من جدا زین جاده باریک،و هنوزم قصه بریادست،وین سخن آویزه لب:«که می‌افروزد؟ که می‌سوزد؟چه کسی این قصه رادر دل می‌اندوزد؟»در شب سرد زمستانیکوره خورشید هم، چون کوره گرم چراغ من نمی‌سوزد

که ایستاده به درگاه؟آن شال سبز را ز شانه خود برداربر گونه‌های تو آیا شیارهازخم سیاه زمستان است؟در ریزش مداوم این برفهرگز ندیدمتزخم سیاه گونه تو از چیست؟آن شال سبز را ز شانه خود برداردر چشم منهمیشه زمستان است

خسرو گلسرخی

میان این هیاهوی برف و باد و بارانیاد تو در دلم عجیب غوغا می‌کند؛ و چه کسی می‌داند که این غوغای بی صدا با قلبم چه‌ها می‌کند؟

ایاک نعبد است زمستان دعای باغدر نوبهار گوید ایاک نستعین

مولانا

برای از تو نوشتنشب‌های بلند زمستان هم کوتاهند!

تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماندمدتی پنهان شدست از دیده مکار مست

خوشبختی می‌تونه نوشیدن یک فنجان قهوه گرم در دل یک زمستان سرد، در کنار عزیزترینت باشه…خوشبختی می‌تونه داشتن آدمی باشه که برات قشنگ‌ترین شال گردن‌های عالم رو ببافه..و خوشبختی می‌تونه تماشا کردن دانه‌های زیبای برف از پشت پنجره یک کلبه‌ی پر از عشق باشه…به همین سادگی

سکوت و جمعه و برف است و سرماتنیده روی ذهنم تور رویا

قلم در دست، در کنج اتاقینشسته شاعری تنهای تنها

بی صبرانه منتظر زمستونم تا شال گردنی رو که تو برام بافتی دور گردنم بندازم…اینطوری احساس می‌کنم که همیشه پیش منیدوستت دارم عزیزم

سرود برفی گنجشگکی خرد

مرا با خود به دنیای دگر برد

دوباره جیک جیکی کرد و آن گاه

میان برف ها ناگهان مرد

بگذار زمستان بتازدو بگذار هوا هر چه می‌خواهد سرد شود

من قلبی عاشق در سینه دارم که هیچ برفی تاب تحمل گرمای آن را ندارد.

به گوش ام خش خش پاییز زرد است

دل ام میعادگاه زخم و درد است

نمی آید صدایی از در و دشت

“هوا بس ناجوانمردانه سرد است”

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفتسرها در گریبان استکسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران رانگه جز پیش پا را دید، نتواندکه ره تاریک و لغزان است

و گر دست محبت سوی کس یازیبه اکراه آورد دست از بغل بیرون؛که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریکچو دیوار ایستد در پیش چشمانتنفس کاین است، پس دیگر چه داری چشمز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکینهوا بس ناجوانمردانه سردستآی!دمت گرم و سرت خوش باد!سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!

منم من، میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموممنم من، سنگ تیپا خورده رنجورمنم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگمبیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزدتگرگی نیست، مرگی نیست،صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارمحسابت را کنار جام بگذارم

چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان استو قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زندهبه تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان استحریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفتهوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان،نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،درختان اسکلت‌های بلور آجین،زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاهغبار آلوده مهر و ماه،زمستان است

متن های احساسی زمستان

باد می‌وزیددرخت تکیده بودکلاغ از روی شاخه پریدانگار زمستان رسیده بوداما

زمستان برای مناز چشمان تو آغاز شدنگاهت که یخ زدخنده‌هایم قندیل بستو در دلم برف بارید

زمستان مننگاه سرد تو بود

سارا قبادی

متن زمستانی زیبا

تا وقتی تو هستی که دستانم را بگیری ،

آرزو میکنم هر روز زمین بخورم !کاش تابستانها هم برفی بود !

باران یا برف … چه فرقی میکند ؟تو که باشی ،

هوا که هیچ ؛

زندگی خوب است …

پیش رویم چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر، آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام منزلگه اندوه و درد و بد گمانی،

کاش چون پاییز بودم…

شعر از فروغ فرخزاد

به دل نا گفته صدها حرف دارم

میان سینه زخمی ژرف دارم

به روی پوستین سالخوردم

زمستان در زمستان برف دارم

دوستت دارم اما نه به اندازه ی برف ،

چون یه روز آب می شه .

دوستت دارم اما نه به اندازه ی گل ،

چون یه روز پژمرده می شه .

دوستت دارم به اندازه ی دنیا ،

چون هیچ وقت تموم نمی شه !

برف آمد و پاییز فراموشت شد .

آن گریه ی یک ریز فراموشت شد .

انگار نه انگار که با هم بودیم .

چه زود همه چیز فراموشت شد

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آردو برف نا امیدی بر سرم یکریز می باردچگونه بگذرم از عشق ،

از دلبستگی هایم ؟چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

داره برف میاد به اسمون نگاه کن هروقت برف سیاه بارید بهم خبر بده ،

اون موقع من دیگه دوستت نخواهم داشت

تو که می‏‌درخشی، چشم‏‌انداز، رطوبت می‏‌گیرداز درخشش پرتوهایی که از آسمان ابری می‏‌بارد

آه زن خطرناک، آه فضای دلکش!من حتی عاشق برف‏‌ھا و شبنم‏‌های یخ‏‌زده‏‌ توامو عیشی فراتر از یخ و آتش رااز زمستان کینه‏‌توزتآیا باز خواهم یافت؟

توراز فصل‌ها را می‌دانیوقتی پاییزآهنگ رنگ رنگ موهایت

تابستانالتهاب سرخ لبانت

زمستانسپیدی شانه‌های برفی‌ات

و بهارقرار با اطلسی‌هادر مردمک چشمان توست

ای که چون زمستانیو من دوست دارمتدستت را از من مگیربرای بالا پوش پشمین‌اتاز بازی‌های کودکانه‌ام مترس

همیشه آرزو داشته‌امروی برف، شعر بنویسمروی برف، عاشق شومو دریابم که عاشقچگونه با آتش برف می‌سوزد

شعرهای سپیدممال خودم نیستشعر خداستمن فقط منتظر می‌شوم زمستان از راه برسد،تا خدا شعر تازه‌ای بنویسد روی کاغذ ابرهاو سپس شعرهای کهنه‌اش را ریز ریز کندتا زمین پر شود از کاغذ‌های سپید

آنگاه کافی‌ست به یکی ازین دانه‌های خیس خیره شومو از روی دست خدا شعر نو بنویسم

که ایستاده به درگاه؟آن شال سبز را ز شانه خود برداربر گونه‌های تو آیا شیارهازخم سیاه زمستان است؟در ریزش مداوم این برفهرگز ندیدمتزخم سیاه گونه تو از چیست؟آن شال سبز را ز شانه خود برداردر چشم منهمیشه زمستان است

ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانیچه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را

بی‌تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاببا تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار

ای که در باغ رخش ره بردیگل تازه به زمستان بستان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا