الکساندر پوشکین نویسنده و شاعر بزرگ روس بود. کسی که چه در عرصه شعر و چه در عرصه ادبیات داستانی سنگ تمام گذاشته بود و بیشتر نوشتههای او به زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم بهترین و زیباترین جملات را از این نویسنده بزرگ برای شما قرار دهیم. با ما باشید.
الکساندر پوشکین که بود؟
او در ۶ ژوئن ۱۷۹۹ در طبقه اشراف روسی و در شهر مسکو چشم به جهان گشود. پدرش، سرگی لوویچ پوشکین متعلق به یکی از خاندانهای اشرافی قدیمی روسیه بود. مادرش، نادژدا اوسیپوونا گانیبال از خانوادههای اصیل روسی بود و پدربزرگ اون سرلشکر آبرام پتروویچ گانیبال یک نجیبزاده آفریقایی صحرای جنوبی اتیوپیایی و پسرخوانده تزار پتر کبیر بود که بعدها به مقامهای بالایی دست یافته بود.
شاعر و نویسنده روسی سبک رومانتیسیسم است. پوشکین بنیانگذار ادبیات روسی مدرن به حساب میآید و برخی او را بزرگترین شاعر زبان روسی میدانند.
جملاتی بسیار زیبا از الکساندر پوشکین بزرگ
آیا هر روز، در این دنیای فاسد و رو به زوال تابوتها را نمیبینیم؟ درژاوین
این دنیای هوسباز آنچه را در تئوری به ما امکان انجامش را میدهد، در عمل بر آن میتازد و از ما میربایدش. خنده تمسخرآمیزش دیر یا زود بر تو غلبه میکند و روح پرشورت را در برمیگیرد، طوری که سرانجام از این عشق پرشور احساس شرم میکنی.
اگر بهتر از مرا پیدا کنی / فراموشم خواهی کرد. اگر از من بهتر نباشد / همیشه به یادم خواهی بود. ترانه عامیانه
مواقعی که نمیتوانیم برای تبرئه خود دلیلی بتراشیم، ضربالمثلهای اخلاقی چقدر سودمند میشوند.
من در پاریس هستم. اینجا انسان تنها نفس نمیکشد، بلکه زندگی میکند.
پوشکین میگوید: دانش و هنر از هر سرزمینی که برخیزد و متعلق به هر قومی که باشد، از آن همه جهانیان است.
در آن روزگار همه چیز را به بهای ارزان میخریدند و با قیمت بالا میفروختند. مباشری وجود نداشت. کدخدایان آزارشان به کسی نمیرسید. مردم زیاد کار نمیکردند و در ناز و نعمت به سر میبردند. چوپانها گلههایشان را بدون زحمت میچراندند. البته زیاد هم نباید فریب این تصویر دلفریب را خورد. در اندیشه و حسرت قرون طلایی بودن، از ابتدای بشریت تنها دلیل بر آن است که آدمیان هیچگاه از زمان حالشان راضی نبودهاند، به آینده نیز امید چندانی نداشتهاند و همیشه در تصورشان به لحظات غیر قابل برگشت رنگ و لعاب میبخشیدهاند.
من نباید امیدوار باشم که کسی مرا دوست داشته باشد. چه امید بچهگانهای! مگر به عشق میشود اعتماد کرد؟.
بدون اینکه لباسش را بکند، نشست و درباره آنچه در این مدت کوتاه چنان او را فریفته کرده بود به اندیشه پرداخت. از روزی که از پنجره مرد جوان را دیده بود سه هفته بیشتر نگذشته بود. در همین مدت کوتاه آنها نامهنگاری کرده بودند و مرد موفق شده بود از او قرار ملاقات شبانه بگیرد! نام مرد را از امضا زیر نامههایش میدانست.
روزگاری که بلاهت جغجغهاش را به صدا درمیآورد
در اندیشه و حسرت قرون طلایی بودن، از ابتدای بشریت تنها دلیل بر آن است که آدمیان هیچگاه از زمان حالشان راضی نبودهاند، به آینده نیز امید چندانی نداشتهاند و همیشه در تصورشان به لحظات غیر قابل برگشت رنگ و لعاب میبخشیدهاند.
پوشکین میگوید: دانش و هنر از هر سرزمینی که برخیزد و متعلق به هر قومی که باشد، از آن همه جهانیان است.
راستش این دنیای هوسباز آنچه را در تئوری به ما امکان انجامش را میدهد، در عمل بر آن میتازد و از ما میربایدش.
زندگی میشد لذتبخش باشد ولی متأسفانه این بدبختی گریبانگیرش بود که استعداد شعر گفتن و نوشتن داشت.
آنهایی که برده بودند با اشتهای فراوان و بقیه با پریشانی در کنار ظرفهای خالی خود نشسته بودند. اما به محض اینکه شامپاین برسر میز آورده شد، در میان جمع شور و حالی پدید آمد و همگی گرم صحبت شدند.
پس این نامههای عاشقانه، این اظهار محبتهای آتشین، این تعقیبهای لجوجانه و گستاخانه، هیچ کدام حاکی از عشق و محبت نبودند. پول و ثروت تنها چیزی بودند که روح او را تسکین میدادند. نه، لیزاوتا کسی نبود که بتواند خواستههای این مرد را تأمین و او را خوشبخت سازد. دختر بینوا، تنها شریک جرم راهزنی بود که کورکورانه در قتل ولینعمت پیرش شرکت کرده بود.
صحبتهای تومسکی چیزی جز پرحرفیهای در حین رقص مازورکا نبود ولی رویاهای دختر جوان را سخت تحت تأثیر قرار داد. تصویری که تومسکی از گرمان برای او نقش زده بود با تصویری که خودش بارها به کمک رمانهای جدیدی که خوانده بود، در ذهنش پرورانده بود در هم آمیختند و چهرهی پلیدی در نظرش مجسم کردند که باعث وحشتش شد و رویاهایش را در بند کرد، او نشست.
اگر روزگاری قلبتان با احساس عشقی آشنا بوده، اگر شوق حاصل از آن را به یاد میآورید. اگر روزی از شنیدن گریه فرزند نوزادی لبخندی بر لبهایتان نشسته، اگر روزگاری احساس بشردوستانهای در قلبتان احساس کردهاید، شما را به آن احساس همسری، دوستی، مادری و هر چه برایتان عزیز است قسم میدهم که خواهش مرا رد نکنید و رازتان را به من بگویید.
دل زیباپسندی داشت و به خوبرویان، فراوان مهر میورزید.
سخن مردم چون موج دریاست. ضربالمثل
ازدواج دیوانگی است. چرا خودت را دچار زحمت زن و بچه میکنی؟ دست بردار!
در جوانی نوشته بود: ای رفیق باور داشته باش که از گریبان سپیدهدم خوشبختی، صبح سعادت خواهد دمید روسیه از خواب گران برخواهد خاست و بر ویرانههای قوای بربری نامهای پیروزمند ما نقش خواهد شد. باز میگوید: آیا به راستی آرزوی روزگار درخشان را از سر نهادهایم. نه. من شادمانه: دوران یکرنگی را پیشبینی میکنم. ما جامهای گلرنگ خون را هماهنگ خواهیم نوشید.
حتی کارمند دونپایهای چون تصدی کند، چاپارخانه را، او را دیکتاتور واقعی بدان.
واقعا اگر به جای آن قاعده مرسوم عمومی: «تابعیت و احترام برحسب درجه و مقام» قاعده دیگری مثلاً: «تابعیت و احترام برحسب عقل و کمال» معمول میگشت، در این صورت چه مشاجراتی که درنمیگرفت! و آیا آنوقت نوکران غذا را ابتدا نزد کی میبردند؟
برای اولینبار لذت دعایی را که از قلبی بیآلایش و مجروح بیرون میآمد. احساس کردم و سپس بی آنکه فکر آینده را داشته باشم، به آرامی خوابیدم.
روزی شاهینی از کلاغی پرسید: کلاغ، به من بگو، برای چه تو سیصد سال عمر میکنی و من فقط سی و سه سال زندگی میکنم؟ ـ کلاغ پاسخ داد: رفیق، به این جهت که من با لاشه تغذیه میکنم، ولی تو خون تازه میخوری.» شاهین فکری کرد و گفت: «امتحانی بکنیم، من هم از غذای تو خواهم خورد، سپس، شاهین و کلاغ به پرواز درآمدند. مرده اسبی را دیدند، پایین آمدند و بر آن نشستند. کلاغ با خوشحالی شروع به خوردن کرد. اما شاهین یکبار نوکی بر آن زد و بار دیگر پنجه خود را در آن فرو برد. سپس بالهایش را گشود و به کلاغ گفت: نه برادر، ما اهل این کارها نیستیم، به جای اینکه سیصد سال از این لاشهها بخورم، یک بار خون تازه میآشامم، یک بار خون زنده خوردن به از سیصد سال لاشه خوردن است؛ ـ
پوشکین انسان شاد و خوشبخت را دوست دارد و معتقد است که انسان میتواند خوشبخت باشد و باید برای حصول خوشبختی بکوشد. او میگوید: «میگویند بدبختی مکتب شایستهای است. شاید چنین باشد، امّا خوشبختی بهترین دانشکدههاست.»
ولی چه میگویی، به هر سو که چشم میگذرد تنها زنجیرها و تازیانهها و مردمی را میبینید که از رنج به جان آمدهاند و در زیر سلطه قوانین ننگین سخت درهم میفشرند
پوگاچف همه نوع اختیاری به او داده بود، دختر بدبخت در نظر او گناهکاری نابخشودنی بود ـ شوابرین در آنجا هر کاری میتوانست بکند، من چه میبایستی بکنم؟ چگونه میتوانستم به او کمک کنم؟ چگونه او را از دست دزدان نجات بخشم؟ تنها یک راه برای من باقی بود، تصمیم گرفتم، بیدرنگ به سوی اورنبورگ بروم و با عجله هرچه تمامتر سربازان را برای حمله به قلعه آماده کنم و در صورت امکان خودم هم در این نبرد شرکت جویم
آه، یک سخن از دهان تو برای من خوشبختی بزرگی بود. ولی اکنون ساعات فراق مرا میآزارد و دلم از رنج میتپد.
فقر که گناه نیست، عیب نیست؛ مردم که با عین سرمایه و ثروت شب را روز نمیکنند؛ بلکه انسان با انسان زندگی میکند؛ و البته اینگونه مردم عاشق بهتر میتوانند با هم به سر برند تا دیگران…
چه شیطانی گفت تو ازدواج کنی؟ من افسر محترمی هستم، و نمیخواهم تو را گول بزنم. از من بشنو و باور کن، ازدواج دیوانگی است.
«میبینی جلوی رویت دروغ میگوید. تمام فراریها متفقا میگویند که در اورنبورگ قحطی و طاعون حکمفرماست و مردم خودشان را با لاشه مردگان سیر میکنند و آن هم به قیمت ناموسشان تمام میشود، امّا این آدم ادعا میکند، آنجا همه چیز به اندازه کافی هست. اگر میخواهی شوابرین را به دار بزنی، این جوان را هم به همان دار بیاویز تا دیگر کسی ناراضی نباشد.»
آه، یک سخن از دهان تو برای من خوشبختی بزرگی بود. ولی اکنون ساعات فراق مرا میآزارد و دلم از رنج میتپد. شراسکوف
سربازان پادگان هم آنجا ایستاده بودند. خیاط سربازان که قیچی کندی در دست داشت گیسوی آنها را میچید. آنها سرهایشان را تکان میدادند، به جلوی پوگاچف میآمدند و دست او را میبوسیدند؛ پوگاچف گفت: شما را بخشیدم به جای خود برگردید.
سربازان پادگان هم آنجا ایستاده بودند. خیاط سربازان که قیچی کندی در دست داشت گیسوی آنها را میچید. آنها سرهایشان را تکان میدادند، به جلوی پوگاچف میآمدند و دست او را میبوسیدند؛ پوگاچف گفت: شما را بخشیدم به جای خود برگردید.
گفتم که، این واقعه در زمان حیات من اتفاق افتاد و اکنون که در زیر فرمانروایی امپراتور الکساندر زندگی میکنم، از سرعت پیشرفت و گسترش انساندوستی در شگفتم. تو ای خواننده جوان! هرگاه این سرگذشت به دستت رسید، بدان که این، بهترین تحولات دوره آنهاست که با اعتدال و میانهروی پدیدار شده است.
در زمان قدیم، در محاکم شکنجههای شدیدی مرسوم بود و پس از آنکه قانون شکنجه را منع کرد آثار آن مدتها بر جای ماند. مردم تصور میکردند که برای اعتراف مجرم، به یک جرم، بیشک اجرای شکنجه ضروری است. در آن موقع نه فقط بنیانگذاران آن روش، بلکه حقوقدانان نیز مخالفتی با آن نداشتند، امّا اگر انکار متهم دلیل بر بیگناهی او محسوب نمیشد، اقرار او هم نمیتوانست دلیل جرم او باشد. امّا آن روزها گاهی شنیده میشد که برخی قضات از نسخ این رسم وحشیانه اظهار تأسّف میکردند. در آن زمان کسی درباره لزوم این رسم شکی نداشت ـ نه قاضی، نه متهم.
از شعر صحبت به شاعر کشید. او توضیح داد که شعرا اکثراً مردمی خوشگذران و بذلهگو هستند و به من اندرز داد که شعرگفتن را کنار بگذارم، زیرا شعر گفتن مانع خدمت سربازی است و نمیگذارد آدم پول جمع کند. آدم را به افلاس میکشاند.
و بعد تقاضا کرد که چند دست سر پول بازی کنیم ـ فقط سر دوتا کروشن نه به خاطر نفع، بلکه برای آنکه، انسان همیشه بیهوده بازی نکند، زیرا این کار یک عادت بد همیشگی میشود.
گورکی مینویسد: «پوشکین نخستین کسی بود که دانست، ادبیات یک امر اجتماعی است که حائز بالاترین درجه اهمیت است… در نظر او، شاعر گردونهای است که همه اندیشه و احساسات مردم را به دوش دارد، و وظیفه او آن است که همه نمودهای زندگی را دریابد و آنها را نقش زند…»
کسی که بساط این توَهّمات کاذب و این خیالبافیهای زیبا، ولی دروغ را برچید، و قدم در وادی نویی گذارد، الکساندر سرگیویچ پوشکین بود. پوشکین بنیانگذار رئالیسم روس و کسی بود که زندگی را شناخت، هنر را شناخت، و هنر را در خدمت زندگی و اجتماع گذارد.
توسعه تمدن در فرانسه، رشد ایدئولوژی انقلابی، جنگ بر ضد استبداد و بردگی و سنن پوسیده مذهبی، تأثیر بزرگی، در روسیه بر جای میگذارد، مردم با شور و شوق آثار دانشمندانی چون ولتر، دیدرو و هولباخ، را میخواندند و هوشمندان آن زمان روسیه، با تمام قوا از استبداد و بردگی انتقاد میکردند.
اگر میخواهی شوابرین را به دار بزنی، این جوان را هم به همان دار بیاویز تا دیگر کسی ناراضی نباشد.» حرفهای پیرمرد پوگاچف را به تردید افکند. لیکن خوشبختانه، کلوپوشا با رفیق خود مخالفت کرد. پیرمرد گفت: «ناومیچ دست بردار، تو فکر و ذکرت همیشه کشتن و خفهکردن است. این هم شد شجاعت؟ تو پایت لب گور است، میل داری همه مردم را هم با خود همسفر کنی، مگر تاکنون از خونریزی سیر نشدهای؟»
به او گفتم: «عزیزم، ماریا ایوانونای عزیز تو باید همسر من بشوی، مرا خوشبخت کنی.» او به خود آمد و در حالیکه دستش را پس میکشید گفت: «شما را به خدا آرام شوید، هنوز خطر جانی شما را تهدید میکند، زخمها ممکن است مجددا باز شوند. اگر مرا دوست دارید آرام باشید.» او با این حرف خود روح مرا غرق در شادی کرد و بیرون رفت. عشق به نیکبختی، مرا به سوی زندگی بازگرداند! او از آنِ من میشود! او مرا دوست دارد! این اندیشهها سراپای مرا تسخیر کرده بود. از آن وقت به بعد ساعت به ساعت خود را بهتر مییافتم.
از شعر صحبت به شاعر کشید. او توضیح داد که شعرا اکثراً مردمی خوشگذران و بذلهگو هستند و به من اندرز داد که شعرگفتن را کنار بگذارم، زیرا شعر گفتن مانع خدمت سربازی است و نمیگذارد آدم پول جمع کند. آدم را به افلاس میکشاند.
«تیرهبختی همزاد انسان نیست، انسان میتواند میتوان خوشبخت باشد، برای خوشبختشدن باید کوشید، باید انگیزههای تیرهبختی را از میان برداشت.»
سالها گذشت
توفانهای آزارنده
مهآلود
خیالهای خامِ برساختهام را از هم پراکند
و صدای لطیفات را فراموش کردم
شمایلهای بس الهیات را
در تبعید
در دلتنگیِ حبس
روزهای بیحادثهام میپوسیدند
محروم از هیبت و الهام
محروم از اشکها، از زندگانی، از عشق
روحام دیگربار بیدار شد:
و دیگربار نزدم آمدی
درست مانند خیالی گریزنده
درست مانند چکیدهیی از زیبایی ناب
قلبام دوباره در خلسه طنین میافکند
از درونِ آن دیگربار برمیآورد
احساسهایی حاکی از هیبت و الهام را
از زندگانی، از اشک، از عشق
الکساندر پوشکین
ترجمه شاپور احمدی
شجاعت همیشه فریادی خروشان نیست؛ گاهی زمزمهای است در پایان روز که میگوید: فردا باز هم تلاش خواهم کرد.
– الکساندر پوشکین
I, of course, despise my fatherland from head to toe – but it annoys me if a foreigner shares this feeling with me. Alexander #Pushkin
من، البته از سر تا پای وطنم را تحقیر میکنم – اما اگر یک خارجی این احساس را با من در میان بگذارد آزارم میدهد.
□ الکساندر پوشکین
زندگی!
چرا سهم من شدەای؟
چرا بە حکم سرنوشت، بە نابودی محکومی؟
چەکسی مرا بە حکم خصمانەاش
از فرومایەگی فراخواند
و روحم را سرشار عشق کرد
و باشک، دراندیشەام تلاطم افکند
من آرمانی ندارم
قلبم تهی است و اندیشەام پوچ
و هیاهوی این زندگی یکنواخت
مرا با اندوە میآزارد…
#الکساندر پوشکین
ترجمه: زهرا محمدی
The vanished joy of my crazy years
Is as heavy as gloomy hang-over.
But, like wine, the sorrow of past days
Is stronger with time.
My path is sad. The waving sea of the future
Promises me only toil and sorrow.
But, O my friends, I do not wish to die,
I want to live – to think and suffer.
I know, I’ll have some pleasures
Among woes, cares and troubles.
Sometimes I’ll be drunk with harmony again,
Or will weep over my visions,
And it’s possible, at my sorrowful decline,
Love will flash with a parting smile.
-Alexander Pushkin
شادیِ ازدسترفتهیِ سالهایِ مجنونانهام
به سنگینیِ خُماریست حزنآور.
اما، چون شراب، اندوهِ روزهایِ گذشته
با گذرِ زمان قویتر میگردد.
مسیرِ من غمناک است. دریایِ متلاطمِ آینده
نویدِ محنت و رنج را میدهد فقط.
اما، ای دوستانِ من، من نمیخواهم بمیرم.
من میخواهم زندگی کنم — بیندیشم و رنج کِشَم.
نیک آگاهم، در میانِ این پرواها، بیمها، مصیبتها
لذّتهایی نیز خواهم چشید.
گاهی دوباره، مستِ از هماهنگی خواهم بود،
یا به تماشایِ بینشهایم سرشک خواهم ریخت،
و چه بسا که، در زوالِ اندوهناکام،
عشق با تبسمای گذرا مقابلام جلوهای خواهد کرد.
-الکساندر پوشکین
اما، ای دوستانِ من، من نمیخواهم بمیرم.
من میخواهم زندگی کنم — بیندیشم و رنج بکشم.
نیک آگاهم، در میانِ این پرواها، بیمها، مصیبتها
لذّتهایی نیز خواهم چشید.
-الکساندر پوشکین
در میان تمام لذتهای زندگی، موسیقی فقط در برابر عشق عقب مینشیند. ولی خود عشق هم چیزی جز یک نغمه نیست…
مهمان سنگی
تراژدیهای کوچک
الکساندر سرگییویچ پوشکین
آبتین گلکار
گریستم،
اشک تنها تسلیبخش من بود
و لب فرو بستم، بی هیچ شکوهای.
روحم غرق در سیاهیِ اندوه
و پنهان در ژرفنای شادمانی تلخ خود.
مرا بر رؤیای رفتهی زندگانیام دریغی نیست
فنا شو در تاریکی، ای روح عریان!
که من
تنها به تاوان عشق خویش میاندیشم
پس بگذار بمیرم
اما عاشق بمیرم!
الکساندر_پوشکین
“در نام من برای تو چیست ای رفیق؟
در روزگار غصه اما در خاموشیات غمناک نجوا کن نامم را
و بدان که از تو یادی هست
و بدان که در دنیا قلبی هست، قلبی که تو در آن زندهای.”
الکساندر_پوشکین
در سرم هست هنوز
آن لحظهی شگرف
آندم که
چونان الههی زیبایی
و شبحی گذرا
آشکارگی گرفتی
در پیش روی من
به گاه محنتهای یأسآمیز اندوه
و هنگامهی خروش و آشوب
طنینانداز بود نوایات
چه بسیار
در درون من
و نظاره میکردم به خواب
سیمای محبوبات را
به گذار سالیان
پراکنده کردند
تازش عصیان توفانها
رؤیاهای دیرین مرا
و دیگر نوای دلکش و
سیمای آسمانیات
مرا از یاد رفت
در دورجای ظلام اسارت
آنجا که نه خدا بود و
نه الهام
نه اشک و زایش و عشق
گذر داشتند
روزهای من
آرام
جانام بیداری گرفت
و دیگربار
چونان الههی زیبایی
و شبحی گذرا
آشکارگی گرفتی
در پیش روی من
پر شور میتپد
قلب من اینک
و از همین روست
که جان گرفتهاند
در من
دیگربار
هم خدا و هم الهام
هم اشک و
هم زایش و
عشق
■شاعر: الکساندر_پوشکین
هرچه می جوییم، راه پیدا نیست
گم شدگانیم،چاره چیست؟
پیداست که ابلیس به صحرامان کشانده است
سرگردانی مان از این است.
چه بسیارند آنها، به کجاشان می دوانند؟
آوازشان چرا چنین غم انگیز است؟
جن بچه ای در خاک می کنند
یا افسونگری را به حجله می برند؟
الکساندر پوشکین
ترانهی شرقی
گمان میکنم برای این به دنیا آمدی که
به آتش بکشانی خیال شاعر را،
او را بگذاری در خلسهای از مسرت،
و با حرفهایی شیرین رویایش را بیدار نگه داری
تا افسونش کنی با آن چشمهای درخشانت،
با آن گفتار غریب شرقیت،
و با پاهای بسیار کوچک نفیست!
آه!برای تحریک لذات ناتوان، به دنیا آمدی
تا ساعتها بدرخشانی شعفی ملکوتی را
پژمرده شد و خمودی گرفت
به زیر آبیِ آسمانهای سرزمین مادریاش.
تا آنجا که به یقین
روح جوانش به پرواز درآمد
بر فراز من، بی هیج صدایی.
میان ما فاصلهای افتاده است،
خطی گذرناپدیر؛
تلاشم بیهوده بود
نتوانستم خویش را برانگیزانم.
به سنگ میمانستند
آن لب ها که خبرم آوردند،
من نیز به سان سنگ گوش فرا دادم،
رعشهای در من پدیدار نشد.
آری، آن آتش مردافکن
که پیش تر در آن سوخته بودم،
شعلهاش را او بر میافروزاند،
همان که اشتیاقش مرا از خویش برون میراند.
پس اینک کجاست عذاب؟ کجاست عشق؟ افسوس!
برای روزهای تکرار نشدنی
خاطرات شیرین و افسوس برای آن خوش باور
در این هنگام مرا نه زجهای است نه قطرهای اشک.