تک بیت برای استوری را در هم نگاران آماده کردهایم. این اشعار کوتاه و زیبا را میتوانید در صفحات مجازی به اشتراک گذاشته و مخاطبین خود را به یک بیت زیبا مهمان کنید. پس اگر به دنبال چنین اشعاری هستید، با هم نگاران همراه شوید.
اشعار کوتاه برای استوری
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
یاد ایامی که هر دَم یاد ما بودی بخیر
چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز میکنی
ای که نیازمودهای صورت حال بیدلان
عشق حقیقتست اگر حمل مجاز میکنی
صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی
خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی
ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش
خوش دانهای ولیکن بس بر کنار دامی
خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری
مهربانان روی بر هم وز حسودان برکناری
هر که را با دلستانی عیش میافتد زمانی
گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
قلم بر بیدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
ترک ما کردی ولی با هرکه هستی یار باش!
خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
مولانا
عکس نوشته اشعار کوتاه برای استوری
مرا دردیست اندر دل، که گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
بی تاب تویی بودم
که خواهان تبم بودی
هر چه بلا کشیده ام
من از وفا کشیده ام
بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن
خسته تر از آنم که بگویم به چه علت
از من ایمان برده ای، از دیگران دل می بری
هر چه می خواهی ببر اما مرا از یاد نه
آن که از من به تو صد گونه سخن می گوید
به خدا عیب تو را نیز به من می گوید
بیا عهدی کنیم امروز، روز اول دیدار
اگر رفتیم بی برگشت، اگر ماندیم بی منت
از تو آنی دل دیوانه ی من غافل نیست
این که در سینه ی من هست تو هستی، دل نیست
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لب های جام
تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی
تو همان ناب ترین جاذبه ی دنیایی
خواهم ز خدای خویش کنجی که در آن
من باشم و آن کسی که من می خواهم
ای جانِ جانِ جانم، تو جانِ جانِ جانی
بیرون زِ جانِ جان چیست، آنی و بیش از آنی
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
غم که از حد بگذرد دل حس پیری می کند
سن هر کس را غمش اندازه گیری می کند
بسیار سخن بود، نگفتیم و گذشتیم
مردیم و برفتیم و به لب راز نیامد
قول دادم به خودم، غصه تراشی نکنم
فکر این را که تو باشی و نباشی نکنم
شعرهای کوتاه و خاص
در دلم غوغاست اما رازداری بهتر است
چشم می دوزم به در، امیدواری بهتر است
خون می چكد از ديده در اين كنج صبوری
اين صبر كه من می كنم افشردن جان است
من اگر روزی شود، نقاش این دنیا شوم
این جهان را عاری از هر غصه و غم می کشم
گیرم این فاصله را با دو قدم رد بکنیم
آه! با عمر هدر رفته چه باید بکنیم
بشناسيد خدا را، هر كجا ياد خدا هست
هر كجا نام خدا هست، سقف آن خانه قشنگ است
مثل باران بهاری که نمی گوید کی
بی خبر در بزن و سر زده از راه برس
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی
(قیصر امین پور)
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
(خیام)
“تو را دوست دارم ”
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته می کند …
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
عشق تو چیزی دارد که به من آرامش میبخشد
حتی اگر همه جهان بلرزد
من با عشق تو محکم و استوار بی ترس میخوابم
خوش است خلوت اگر یار، یار من باشد
اگر تو نبودی
این کوچه
با کدام بهانه بیدار میشد
و این شب
با کدام قصه میخوابید؟
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش…
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیش تر از دل به کسی بستن بود
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم، تشنه دیدار من است
یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم
می روم خنده به لب، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
گر یک نفست به زندگانی گذرد مگذار که جز به شادمانی گذرد
تک بیتی های خواندنی
دل ناله کنه از من من ناله کنم از دل یارب تو قضاوت کن دیوانه منم یا دل
آنان ک ب سرمستی ماطعنه زنانند”بگذاربمانند ب خماری ک زماهیچ ندانند!!
تو گر گناہ من شوی توبه نمیکنم ز تو …♡
اندر دل من درون و بیرون همه او است
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن
خسته تر از آنم که بگویم به چه علّت
ای زخم کهنه ای که دهان باز کرده ای
چون دیگران بخند به غم های ما توهم
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا توهم
من که جز هم نفسی با تو ندارم هوسی
با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی
زنده ام بی تو و شرمنده ام از خود هرچند
که دمی از سر رغبت نکشیدم نفسی
روزی متوجه می شوی هیچ چیز در زندگی
آنقدر که تو تصور می کردی جدی نیست
چون بیش از حد صبوری
گمان کردند که هیچ چیز را نمی فهمی
خوشا به بخت بلندم که در کنار منی
تو هم قرار منی، هم تو بی قرار منی
من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی
دلبران، دل می برند اما، تو جانم میبری…!
هرجا سخن از جلوه آن ماه پری بود
کار من سودازده، دیوانه گری بود
نامه ات را هنوز میخوانم گفته بودی بهار میآیی …
مینویسم قطار اما تو … با کدامین قطار میآیی ؟!
عشق
همین است
همین که
یک ذره از تو
می شود تمام من …
که گُناهِ دگَران
بَر تو نَخواهند نِوشت
من اَگر نیکَم و گَر بَد
تو برو خود را باش …!
دلبرا خورشید تابان ذره ایی از روی تست
گر شاخهها دارد تری
ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری
ای جان، تو چیزی دیگری
گر یک نفست به زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هرچه پل پشت سرم هست خرابش بنما!
تا بفکرم نزند از ره تو برگردم…
گیرم هوای پر زدنم هست
بال کو؟
ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام
با تو بودن، ز همه دست کشیدن دارد
بیا عهدی کنیم امروز، روزِ اولِ دیدار
اگر رفتیم بی برگشت، اگر ماندیم بی منت
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
گاهی اوقات صلاح است که تنها بشوی
چون مقدر شده تک خال ورق ها بشوی
گر تو گرفتارم کنی، من با گرفتاری خوشم
داروی دردم گر تویی، در اوج بیماری خوشم
در دلم مهر کسی خانه نکرده ست بیا
خانه خالیست نگه داشته ام جای تو را
خانه ی اسرار تو چون دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود