متن و جملات

تک بیتی سعدی/ مجموعه اشعار کوتاه تک بیتی عاشقانه و با معنی سعدی

در این مطلب هم نگاران گزیده اشعار تک بیتی سعدی با مضامین عاشقانه و احساسی زیبا را گردآوری کرده ایم و امیدواریم که این مجموعه شعر زیبا و با معنی مورد توجه شما قرار بگیرد.

گنج خواهی در طلب رنجی ببرخرمن ار می بایدت، تخمی بکار

خوش است عمر، دریغا که جاودانی نیستپس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختیوین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانیعشق محمد بس است و آل محمد

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمردبی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

زنهار از این امید درازت که در دلستهیهات از این خیال محالت که در سرست

هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانشنگران تو چه اندیشه بدی از دگرانش

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاقساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانیصدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذّتیبنگر که لذت، چون بود محبوب خوش آواز را

خدا را بر آن بنده بخشایش استکه خلق از وجودش در آسایش است

جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باشچو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش

زیباترین اشعار تک بیتی سعدی

کوتاه خردمند به که نادان بلندنه هر که به قامت مهتر به قیمت بهتر

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینمبه جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیستبر زمستان صبر باید طالب نوروز را

بسیار سـفر باید تا پخته شود خـامیصوفی نشـــود صافی تا در نکشد جامی

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلیزنهار بد مکن که نکردست عاقلی

فرزند بنده ای است خدا را، غمش مخورتو کیستی که به ز خدا بنده پروری

فهم سخن، چون نکند مستمعقدرت طبع از متکلم مجوی

شب فراق نداند که تا سحر چند استمگر کسی که به زندان عشق در بند است

از در درآمدی و من از خود به درشدمگفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

ای ساربان اهسته رو کارام جانم میرودوان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود

سعدیا! گرچه سخندان و مصالح گوییبه عمل کار برآید به سخندانی نیست

پیری و جوانی پی‌هم چون شب و روزندما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستتبه کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ای بلبـل اگـر نالی من با تو هم آوازم

تو عشق گلی داری من عشق گل اندامــی

گفتی نظر خطاست تو دل می‌ بری رواستخود کرده جرم و خلق گنه کار می‌ کنی

عاقبت گرگ زاده گرگ شودگر چه با آدمی بزرگ شود

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارمشمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشم

به خاک پای عزیزان که از محبّت یاردل از محبّت دنیا و آخرت کندم

شعر تک بیت سعدی برای کپشن

فردا که هر کسی به شفیعی زنند دستمائیم و دست و دامن معصوم مرتضی

طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوتبه در آی تا بینی، طیران آدمیت

صبر بسیار به باید پدر پیر فلک راتا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشمبدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

سعدیا راست روان گوی سعادت بردندراستی کن که به منزل نرود کج رفتار

چنان به موی تو آشفته‌ ام به بوی تو مستکه نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

نکوکاری از مردم نیک راییکی را به ده می نویسد خدای

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنییا چه کردم که نگه باز به من می‌ نکنی

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیمهر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راستتا ندانند حریفان که تو منظور منی

فسحت میدان ارادت بیارتا بزند مرد سخنگوی کوی

قسم به جان تو خوردن طریق عزّت نیستبه خاک پای توکان هم عظیم سوگند است

دیگران چون بروند از نظر از دل بروندتو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

ببری مال مسلمان و چو مالَت ببرندبانگ و فریاد بر آری که مسلمانی نیست!

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانهما کجــــائیم در این بحـــر تفکّر تو کجایی

ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بده آن آب رااول مرا سیراب کن وانگه بده اصحاب را

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویشگر در آیینه ببینی برود دل ز برت

عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرودهر که بر چهره از این داغ نشانی دارد

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ ایمن در میان جمع و دلم جای دیگرست

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از اینروز فراق دوستان شبخوش بگفتم خواب را

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هستیا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویمچه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

صبر بر جور رقیب چه کنم گر نکنم؟همه دانند که در صحبت گل خاری هست

خدا گر ز حکمت ببندد دریز رحمت گشاید در دیگری

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتنکه شبی نخفته باشی به درازنای سالی

صراف سخن باش و سخن بیش مگوچیزی که نپرسند تو از پیش مگو

گیرم پدر تو بود فاضلاز فضل پدر تو را چه حاصل

گرت از دست بر آید دهنی شیرین کنمردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

وصف ترا گر کنند ور نکنند اهل فضلحاجت مشاطه نیست روی دلارام را

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحقکه مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

تا خیال قد و بالای تو در فکر منستگر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشدعاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرتتا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویشگر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشتکآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم دادتا نباید که بشوراند خواب سحرت

از هر چه می‌ رود سخن دوست خوش ترستپیغام آشنا نفس روح پرورست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیرچون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغصحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوقدرمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنانباز آمدی که دیده مشتاق بر درست

شب‌های بی توام شب گورست در خیالور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بودمعشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصلهجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارابه وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یاراگر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا