زیباترین اشعار تک بیتی حافظ بیو با موضوعات عاشقانه، معنوی خدایی و زیبا را ارائه کرده ایم که برای بخش بیوگرافی و پروفایل می توانید برگزینید با ما همراه باشید.
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهندکافر عشق بود گر نشود باده پرست
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شودپیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
عشق دردانهست و من غواص و دريا ميكده سر فرو بردم در آنجا تا كجا سر بر كنم
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم که عنان دل شیدا به کف شیرین داد
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارمهواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
اشعار زیبای تک بیتی حافظ برای کپشن و بیو
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشقثبت است بر جریده عالم دوام ما
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشتبه غمزه مسأله آموز صد مدرس شد
شعر زیبای تک بیتی عاشقانه از حافظ شیرازی
شهر خالی است ز عشاق مگر کز طرفیدستی از غیب برون آید و کاری بکند
دلا بسوز که سوز تو کارها بکنددعای نیم شبی دفع صد بلا بکند
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بسدر بند آن مباش که نشیند یا شنید
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل استکسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
تو بندگی چون گدایان به شرط مزد مکنکه خواجه خود روش بنده پروری داند
اشعار کوتاه حافظ
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورشکه تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوشزدهام فالی و فریادرسی میآید
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشمشرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار مابسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادنددر دایره قسمت اوضاع چنین باشداز جان طمع بریدن آسان بود ولیکناز دوستان جانی مشکل توان بریدن
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارمهواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
عاشقی مقدور هر عیاش نیستغم کشیدن صنعت نقاش نیست
من از بیگانگان هرگز ننالمکه با من هرچه کرد آن آشنا کرد
شعر زیبا و تک بیتی از حافظ برای بیو
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدمکه عنان دل شیدا به کف شیرین داد
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باشبخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر
همای گو مفکن سایه شرف هرگزدر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بر این رواق زبر جد نوشتهاند به زرکه جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستیتا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
آفرین بر دل نرم تو، که از بهر ثوابکشته غمزه خود را به نماز آمدهای!
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوینفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
اشک در چشمان من طوفان غم دارد به دلخنده بر لب می زنم تا کس نداند راز دل
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجاتمکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
با خرابات نشینان ز کرامات ملافهر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشمشرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردنهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشقثبت است بر جریده عالم دوام ما
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دلکه مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار مابسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
مرا به کشتی باده در افکن ای ساقیکه گفتهاند نکویی کن و در آب انداز
ای صبا گر بگذری بر کوی مهرافشان دوستیار ما را گو سلامی، دل همیشه یاد اوست
فلک به مردم نادان دهد زمام مرادتو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس
حافظ صبور باش که در راه عاشقیهر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکناز دوستان جانی مشکل توان بریدن