اشعار زیبای شیخ بهایی
زیباترین اشعار کوتاه و بلند، عاشقانه و احساسی شیخ بهایی را در این مطلب هم نگاران گردآوری کرده ایم.
بیوگرافی کوتاه شیخ بهایی
بهاءالدین محمد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمد بن حسن بن عاملی جبعی (جباعی) (۱۸ فوریه ۱۵۴۷ در بعلبک، لبنان – ۱ سپتامبر ۱۶۲۱ در اصفهان) معروف به شیخ بهایی، همهچیزدان، حکیم، علامهٔ فقیه، عارف، اخترشناس، ریاضیدان، شاعر، ادیب، تاریخنگار و دانشمند شیعهٔ ایرانی عربتبار از بعلبک در لبنان کنونی قرون دهم و یازدهم هجری بود که در دانشهای فلسفه، منطق، هیئت و ریاضیات دانایی داشت، در حدود ۹۶ کتاب و رساله از او در سیاست، حدیث، ریاضی، اخلاق، نجوم، عرفان، فقه، مهندسی، هنر و فیزیک بر جای ماندهاست. به پاس خدمات او به علم ستارهشناسی، یونسکو سال ۲۰۰۹ که مصادف با سال نجوم میبوده نام شیخ بهایی را در لیست مفاخر ایران و لبنان ثبت کرد. او طومار شیخ بهایی را تدوین کردهاست. بهائی یکی از نخستین اخترشناسانی در جهان اسلام بود که امکان حرکت زمین را پیش از انتشار نظریه کوپرنیک مطرح کرد.
در میکده دوش، زاهدی دیدم مستتسبیح به گردن و صراحی در دستگفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:از میکده هم به سوی حق راهی هست
***
او را که دل از عشق مشوش باشدهر قصه که گوید همه دلکش باشدتو قصه عاشقان، همی کم شنویبشنو، بشنو که قصهشان خوش باشد
***
اشعار دو بیتی عاشقانه شیخ بهایی
در مزرع طاعتم، گیاهی بِنَمانددر دست به جز ناله و آهی بنماندتا خرمن عمر بود، در خواب بُدَمبیدار کنون شدم که کاهی بنماند
***
ای عاشق خام، از خدا دوری توما با تو چه کوشیم؟ که معذوری توتو طاعت حق کنی به امید بهشترو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو
***
ای چرخ که با مردم نادان یاریهر لحظه بر اهل فضل، غم میباریپیوسته ز تو، بر دل من بار غمیستگویا که ز اهل دانشم پنداری
***
اشعار زیبای احساسی شیخ بهایی
تاکی به تمنای وصال تو یگانهاشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعه عابد و زاهددیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابدگه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کارزاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یارحاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی توهر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تومقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دیدپروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دیدیعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پویددیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچه بشکفته این باغ که بویدهر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توستهر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توستتقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
***
عادت ما نیست، رنجیدن ز کسور بیازارد، نگوییمش به کس
ور برآرد دود از بنیاد ماآه آتشبار ناید یاد ما
ورنه ما شوریدگان در یک سجودبیخ ظالم را براندازیم، زود
رخصت اریابد ز ما باد سحرعالمی در دم کند زیر و زبر
***
اشعار کوتاه شیخ بهایی
یکی دیوانهای را گفت: بشماربرای من، همه دیوانگان راجوابش داد: کاین کاریست مشکلشمارم، خواهی ار فرزانگان را
***
تا منزل آدمی سرای دنیاستکارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاستخوش باش که آن سرا چنین خواهد بودسالی که نکوست، از بهارش پیداست
***
شیرین سخنی که از لبش جان میریختکفرش ز سر زلف پریشان میریختگر شیخ به کفر زلف او پی بردیخاک سیهای بر سر ایمان میریخت
***
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوستوآن کس که مرا گفت نکو، خود نیکوستحال متکلم از کلامش پیداستاز کوزه همان برون تراود که در اوست
***
کارم از هندوی زلفش واژگونروز من شب شد، شبم روز از جنون
***
شعر تک بیتی شیخ بهایی
یا رب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشقدردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
***
آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمامدر صد هزار سال، ارسطو نمیکند
***
مبارک باد عید، آن دردمندِ بیکسی راکه نه کَس را مبارکباد گوید نه کَس او را
***
افسوس که نان پخته، خامان دارنداسباب تمام، ناتمامان دارند
***
وقت غنیمت شمار، ورنه چو فرصت نماندناله که را داشت سود؟ آه کی آمد به کار؟
***
در کیش عشقبازان، راحت روا نباشدای دیده! اشک میریز، ای سینه! باش افگار
***
ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیماین نکتهها بگیرید، بر مردمان هشیار
***
در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیمبر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار
***
ای بهائی، شاهراه عشق راجز به پای عشق، نتوان کرد طی
***
دلا تا به کی از در دوست دوریگرفتار دام سرای غروری؟
***
میکُشد غیرت مرا، غیری اگر آهی کشدزآنکه میترسم که از عشق تو باشد آه او
***
به عالم هر دلی کاو هوشمند استبه زنجیر جنون عشق، بند است
به جای سدر و کافورم پس از مرگغبار خاک کوی او، پسند است
به کف دارند خلقی نقد جانهاسرت گردم، مگر بوسی به چند است؟
حدیث علم رسمی، در خراباتبرای دفع چشم بد، سپند است
پس از مردن، غباری زان سر کویبه جای سدر و کافورم، پسند است
طمع در میوه وصلش، بهائیمکن، کان میوه بر شاخ بلند است
بهائی گرچه میآید ز کعبههمان دُردیکش زناربند است
***
گر نبود خنگ مُطَلا لگامزد بتوان بر قدم خویش گام
ور نبود مشربه از زر ناببا دو کف دست، توان خورد آب
ور نبود بر سر خوان، آن و اینهم بتوان ساخت به نان جوین
ور نبود جامه اطلس تو رادلق کهن، ساتر تن بس تو را
شانه عاج ار نبود بهر ریششانه توان کرد به انگشت خویش
جمله که بینی، همه دارد عوضدر عوضش، گشته میسر غرض
آنچه ندارد عوض، ای هوشیارعمر عزیز است، غنیمت شمار
***
ساقیا، بده جامی زان شراب روحانیتا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بیوفا نگار من میکند به کار منخندههای زیر لب عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیمدر قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
خانۀ دل ما را از کرم عمارت کنپیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیهگلیمان را جز بلا نمیشایدبر دل بهایی نه هر بلا که بتوانی
***
همه روز روزه بودن همه شب نماز کردنهمه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه سروپا برهنه رفتندو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف جستنز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
شب جمعهها نخفتن به خدای راز گفتنز وجود بینیازش طلب نیاز کردن
به خدا که هیچکس را ثمر آنقدر نباشدکه به روی ناامیدی در بسته باز کردن
***
گر نبود خنگ مطلی لگامزد بتوان بر قدم خویش گامور نبود مشربه از زر ناببا دو کف دست، توان خورد آبور نبود بر سر خوان، آن و اینهم بتوان ساخت به نان جوینور نبود جامهٔ اطلس تو رادلق کهن، ساتر تن بس تو راشانهٔ عاج ار نبود بهر ریششانه توان کرد به انگشت خویشجمله که بینی، همه دارد عوضدر عوضش، گشته میسر غرضآنچه ندارد عوض، ای هوشیارعمر عزیز است، غنیمت شمار
***
از سمور و حریر بیزارمباز میل قلندری دارمتکیه بر بستر منقش، بسبر تنم، نقش بوریاست هوسچند باشم مورعالخاطرز استر و اسب و مهتر و قاطرتا کی از دست ساربان نالمکه بود نام او گم از عالمچند گویم ز خیمه و الجوقچند بینم کجاوه و صندوقگر نباشد اطاق و فرش حریرکنج مسجد خوش است، کهنه حصیرگر مزعفر مرا رود از یادسر نان جوین سلامت باد
***
دلم از قال و قیل گشته ملولای خوشا خرقه و خوشا کشکوللوحش الله، ز سینهجوشیهایاد ایام خرقهپوشیهاای خوش ایام شام و مصر و حجازفارغ از فکرهای دور و درازباز گیرم شهنشهی از سرو ز کلاه نمد کنم افسرشود آن پوست تخته، تختم بازگردد از خواب، چشم بختم بازخاک بر فرق اعتبار کنمخنده بر وضع روزگار کنم
***
یکدمک با خود آ، ببین چه کسیاز که دوری و با که هم نفسیجور کم، به ز لطف کم باشدکه نمک بر جراحتم پاشدجور کم، بوی لطف آید از اولطف کم، محض جور زاید از اولطف دلدار اینقدر بایدکه رقیبی از او به رشک آید
***
دلا تا به کی، از در دوست دوریگرفتار دام سرای غروری؟نه بر دل تو را، از غم دوست،دردینه بر چهره از خاک آن کوی، گردیز گلزار معنی، نه رنگی، نه بوییدر این کهنه گنبد، نه هایی، نه هوییتو را خواب غفلت گرفته است در برچه خواب گران است، الله اکبرچرا این چنین عاجز و بینواییبکن جستجویی، بزن دست و پاییسؤال علاج، از طبیبان دین کنتوسل به ارواح آن طیبین کندو دست دعا را برآور، به زاریهمی گو به صد عجز و صد خواستاری:الهی به زهرا، الهی به سبطینکه میخواندشان، مصطفی قرةالعینالهی به سجاد، آن معدن علمالهی به باقر، شه کشور حلمالهی به صادق، امام اعاظمالهی، به اعزاز موسی کاظمالهی، به شاه رضا، قائد دینبه حق تقی، خسرو ملک تمکینالهی، به نقی، شاه عسکربدان عسکری کز ملک داشت لشکرالهی به مهدی که سالار دین استشه پیشوایان اهل یقین استکه بر حال زار بهائی عاصیسر دفتر اهل جرم و معاصیکه در دام نفس و هوی اوفتادهبه لهو و لعب، عمر بر باد دادهببخشا و از چاه حرمان بر آرشبه بازار محشر، مکن شرمسارشبرون آرش از خجلت رو سیاهیالهی، الهی، الهی، الهی
***
ای نسیم صبح، خوشبو میرسیاز کدامین منزل و کو میرسی؟میفزاید از تو جانها را طربتو مگر میآیی از ملک عرب؟تازه گردید از تو جان مبتلاتو مگر کردی گذر از کربلا؟میرسد از تو نوید لاتخفمیرسی گویا ز درگاه نجفبارگاه مرقد سلطان دینحیدر صفدر، امیرالمؤمنینحوض کوثر، جرعهای از جام اوعالم و آدم، فدای نام اویارب امید بهائی را برآرتا کند پیش سگانش، جان نثار
چه خوش بودی اربادهٔ کهنه سالشدی بر من خسته یکدم حلالکه خالی کنم سینه را یک زمانز غمهای پی در پی بیکرانرود محنت دهر از یاد منشود شاد این جان ناشاد منبه یادم نیاید، به صد اضطرابکلام برون از حد و از حساببه افسون ز افسانه، دل خوش کنممگر ضعف پیری، فرامش کنمبمیرم ز حسرت، دگر یک نفسرها کرده بینم سگی از مرسغم و غصه را خاک بر سر کنمدمی لذت عمر نوبر کنمندانم درین دیر بیانتظامکه محنت کدام است و راحت کدامبهائی، دل از آرزوها بشوکه من طالعت میشناسم، مگواگر باده گردد حلالت دمیگریزد همان دم، از آن خرمینیابی از آن جز غم و درد و رنجبجز مار ناید به دستت ز گنجفروبند لب را از این قیل و قالمکن جان من، آرزوی محال
***
راه مقصد دور و پای سعی لنگوقت همچون خاطر ناشاد تنگجذبهای از عشق باید، بیگمانتا شود طی هم زمان و هم مکانروز از دود دلم تاریک و تارشب چه روز آمد ز آه شعله بارکارم از هندوی زلفش واژگونروز من شب شد، شبم روز از جنون
***
خدمت مولوی، چه صبح و چه شامکرده اندر کتابخانه مقاممتعلق دلش به هر ورقیدر خیالش، زهر ورق سبقینه شبش را فروغی از مصباحنه دلش را گشادی از مفتاحنه به جانش، طوالع انوارتافته از مطالع اسرارکرده کشاف، بر دلش مستورنور کشف و شهود ذوق حضوراز مقاصد ندیده کسب نجاتبیخبر از مواقف عرصاتاز هدایت، فتاده در خذلانو ز بدایت، نهایتش حرمانبیفروغ وصول، تیره و تاراز فروع و اصول، کرده شعارگرد خانه، کتابهای سرهاز خری، همچو خشت کرده خرهسوی هر خشت از او چو رو کردهدر فیضی به رخ برآوردهقصر شرع نبی و حکم نبیجز به آن خشتها، نکرده بنیزان به مجلس، زبان چو بگشایدسخنش جمله، قالبی آیدصد مجلد، کتاب بگشادهدر عذاب مخلد افتادهسر بر اندیشههای گوناگونلب پر افسانه، دل پر از افسوناین بود سیرت خواص انامچون بود حال عام کالانعامعام را خود، ز شام تا به سحرنیست جز خواب و خورد، کار دگرصلح و جنگش، برای این باشدنام و ننگش، برای این باشدسخن از دخل و خرج، خواند و بسشهوت بطن و فرج راند و بسهمتش، نگذرد ز فرج و گلوداند از امر، فانکحوا و کلوا
***
هرگز نرسیدهام من سوخته جان،روزی به امیدوز بخت سیه ندیدهام، هیچ زمان،یک روز سفیدقاصد چو نوید وصل با من میگفت،آهسته بگفتدر حیرتم از بخت بد خود که چه سان؟این حرف شنید