ضیافت یکی از مهمترین کتابهای فلسفی تاریخ است که در بحث زیباشناسی و عشق، حرفهای زیادی برای گفتن دارد. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم بریده هایی از این کتاب بسیار مهم را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه متن همراه ما باشید.
همهچیز درباره کتاب ضیافت
ضیافت، مهمانی یا سمپوزیوم یکی از گفتگوهای فلسفی افلاطون است، که تاریخ آن ۳۸۵–۳۷۰ پیش از میلاد است.
این گفتگو یک مکالمه دوستانه از سخنرانیهایی را به تصویر میکشد که توسط گروهی از مردان برجسته در یک ضیافت ایراد میشود. این افراد شامل سقراط فیلسوف، آلکیبیادس شخصیت سیاسی و ژنرال و آریستوفان نمایشنامهنویس است.
موضوع این گفتگو اروس یا عشق است و این اثر مهمترین اثر افلاطون در زمینه عشق است. اثر دیگر افلاطون درباره عشق که با ضیافت هم در پیوند است فایدروس است.
همچنین این رساله پیوندهایی هم با رساله فایدون دارد. ترجمه تحتاللفظی سمپوزیوم (به یونانی: سیمپوسیون) «همنوشی، همگساری، همپیالگی» است.
این گفتگو از گفتگوهای سقراطی افلاطون میباشد که در آنها سقراط چهره اول آن است. این رساله روایتی است که در بخشی از آن خواننده شاهد گفتگوی بازیگران آن با یکدیگر است.
بریدههایی از کتاب ضیافت افلاطون
«هیچکس حق ندارد راضی شود که در گمراهی و نادانی بماند و نیز کسی نباید حقیقت را پنهان کند.»
آنگاه ادامه داد و گفت که: عشق نه زیباست و نه نیکو. از او پرسیدم که تو ای دیوتیما، آیا گمان میکنی که عشق بدی و زشتی است؟ گفت: خاموش. مگر لازم است آنچه زیبا نیست، زشت باشد؟ مگر نمیدانی که میان دانایی و نادانی فاصلهیی وجود دارد؟ من گفتم آن فاصله کدام است؟ گفت: باور درستی که نتواند منطق خود را اثبات کند، دانایی نیست، امّا چون شناخت به حقیقت است، نادانی هم نمیباشد و این فاصلهی میان دانایی و نادانی است.
عشق عبارت است از اشتیاقِ بدست آوردنِ خوبی برای همیشه.
به سعادت کسی جز پس از مرگ نمیتوان حکم کرد. من تو را از خوشبختها نشمردم. برای این که نمیدانم در آینده به سرت چه میآید
هنوز نوع بشر معنیِ توانایی و قدرت عشق را ندانسته، اگر میدانست سراسر زمین را «پرستشگاه عشق» میساخت، تا با شکوهترین شعائر و مراسم، هدیههای خویش را تقدیم و تقدیس نامش گرداند. و قربانیها نیازش سازد. زیرا وی از سزاوارترین خدایان است که باید پرستیده شود و نشده.
کسی خواهان چیزی است که آن را ندارد. اگر داشته باشد، خواستن و طلب کردن آن معنی و مفهومی ندارد.
شخص نادان هم به تحصیل دانش نمیپردازد. زیرا خود را دانا میشمارد و بدبختی افراد نادان در همین است
هر کس در دنیا بزرگ و نامی میشود دربارهی او افسانه میسازند.
مفهوم و معنی عشق به طور کلّی عبارت است از: هر گونه تلاش و کوشش برای رسیدن به خوبی و خوشبختی و این بالاترین هدف و غایت هر کس است، اما کسانی که از راههای دیگر به سوی این هدف گام برمیدارند، عاشق خوانده نمیشوند، خواه از راه اندوختن مال و ثروت باشد و خواه ورزش و یا کسب حکمت و معرفت. تنها به کسی عاشق میگوییم که از یک راه بهخصوص برود و فقط این عده عاشق نامیده میشوند.
تا سرانجامِ کسی را ندانی نمیتوان حکم کرد که خوشبخت است یا نیست.
چه کسی که خود چیزی ندارد نمیتواند آن را به دیگری ارائه دهد، یا کسی که چیزی نداند نمیتواند آن رابیاموزاند. چه کسی میتواند منکر شود که همهی جانداران آفریدهی اویند.
افلاطون را استاد حکمت اشراق میخوانند و حکمت اشراق سرچشمهاش ذوق و شور عشق است، به این واسطه نوشتههای افلاطون در عین این که نثر است بهترین اشعار است و با آنکه همواره دم از عقل و علم میزند در واقع عشق و ذوق را افاضه میکند
پس عاشقی که با تن بشری ـ نه با نفس انسانی ـ عشق میورزد، نه او را قدر و قیمتی هست و نه عشق او را دوام و ثباتی. زیرا دلباختهی چیزی که دوام و بقایی ندارد چون به زیبایی شکل و رخسار که بدان دلبسته زوال یابد، خود چشم از آن میپوشد و بیشرمانه به نویدهایی که داده است وفا نکرده، عهد مودّت میشکند. امّا، دوستدار خوی و خصال نیک و فرخنده، همیشه بر میثاق محبّت و عشق استوار میماند، زیرا با مراعات انتظام و انسجام دل به چیزی داده است که برای همیشه لایتغیر و پر دوام خواهد ماند.
هیچ کاری به خودی خود زشت یا زیبا نیست، بلکه هر کاری که به وجه زیبایی انجام گیرد، زیباست. و اگر به شیوهی زشت و ناپسندی انجام گیرد زشت است.
وانگهی عشق سرچشمه بزرگترین منافع بنیآدم است و هر آدمی در آغازِ زندگی خود هیچ سود و سعادتی را همانندِ آن نتواند یافت که: «دوست بدارد و دوستش بدارند.»
گفت: در مورد عشق نیز وضع به همین صورت است و مفهوم و معنی عشق به طور کلّی عبارت است از: هر گونه تلاش و کوشش برای رسیدن به خوبی و خوشبختی و این بالاترین هدف و غایت هر کس است
عشق در هردل و هر جایی منزل نمیکند، عشق بر دلهای سخت و انباشته از خشونت روی برمیتابد و از اینگونه دلها عشق گریزان است. اما آنجا که پر از نرمی و لطافت باشد، مسکن میگزیند و خیمهگاه فرمانروایی خویش رادر آنجا برپا میکند و جز با نرمترین و نازکترین دلها الفت نمیگیرد
«هرج و مرج عالم هستی را فرا گرفته بود، تا اینکه زمین آفریده شد، زمین مرکز ثقل اشیاء گردید. و پس از آن عشق پدید آمد.»
به نظر من در دنیا، نعمتی پر ارزشتر از این برای یک جوان وجود ندارد که مورد محبت فردی شریف قرار گیرد و برای یک مرد نیز نعمتی بالاتر از عشقِ به معشوق وجود ندارد. زیرا آن اصلی را که باید انسان را در راهِ رسیدن به یک زندگی باارزش و سعادتمند رهبری کند نه نزدیکان و خویشان میتوانند به کسی ببخشند و نه از ثروت و مال و مقام به دست میآید. بلکه فقط نیروی عشق است که آن را پدید میآورد.
سقراط خود مدّعی علم نبود و همواره به جهل خویش اقرار میکرد و از روی راستی یا بنابر مصلحت، همیشه میگفت من حقیقت را نمیدانم و به وسیلهی مباحثه با اشخاص میخواهم آن را کشف کنم و تحصیل علم نمایم. من علم و هنری ندارم، فقط هنر من این است که مانند مادرم فن قابلگی میدانم جز این که مادرم زنها را در وضع حمل مدد میکرد و من عقلها و ذهنها را مدد میکنم که زاینده شوند. یعنی علمی که در نهاد ایشان هست پیدا شود و به آن متنبه گردند.
در جایی از قول سقراط میفرماید: «هیچکس حق ندارد راضی شود که در گمراهی و نادانی بماند و نیز کسی نباید حقیقت را پنهان کند.»
عاشق بازاری که عشق او به صورت است و تن و نه به سیرت و جان، عشقی پست دارد. چنین عشقی پایدار نیست، چه عشق، چیزی است گذرنده و فانی و در معرض تغییر و دگرگونی. از این رو وقتی نشاط جوانی گذشت عشق او هم زایل میشود و عاشق بال میگشاید و به دنبال عشقی دیگر پرواز میکند و قول و عهد خویش را میشکند و همه چیز را فراموش میکند. امّا عشقی که به خلق و خوی شرافتمندانهیی قرین باشد پابرجاست و زایل و فانیناشدنی. پس ما باید این دونوع دلبستگان عشق را با دقت و احتیاط از همدیگر بازشناسیم و خدمت نوع شرافتمندانه را پذیرا شویم و از صحبت دیگری بگریزیم.
شخص دانشمندتر را نیازی به کسب دانش و حکمت نیست و همچنین شخص نادان هم به تحصیل دانش نمیپردازد. زیرا خود را دانا میشمارد و بدبختی افراد نادان در همین است و همچنین است آدمی که واقعاً خردمند است! چون انسانهای دانا، دانا هستند و خود را بینیاز از طلب و جویایی دانش میدانند. آنکه نه فضیلت دارد و نه دانش، به آنچه هست خرسند است، چه زیباتر از آن را نمیشناسد و چون مورد نیاز هم نیست پس میل و رغبت به آن هم ندارد. اما آنان که در میان این دو دستهاند به طلب حکمت و دانش میپردازند و عشق بدان سبب طالب حکمت است.
اصولی که راهنمای زندگی مردانِ شریف پُرافتخار است. نگهبانی نیرومندتر از عشق وجود ندارد. نه مال و جلال و نه قوم و خویش و در میانِ مردمان کاری را که از توانِ عشق ساخته است نتواند کرد.
آری و میشنوی که بعضیها میگویند کسانی که در جستجوی نیمهی دیگر خود هستند عاشق میباشند، اما من میگویم. عاشقان نه به دنبال نیمهی خود هستند و نه به دنبال تمام خود، مگر اینکه این نیمه و این تمام، هم خوب باشد و هم نیکو. والاّ همه میدانیم حتی وقتی که دست و پا فاسد و مضرّ شد، آن را میبُرند و به دور میاندازند.
عاشق و معشوق هم باید هر دو یکدیگر را بیازمایند و بسنجند که در کدام نوع عشقاند. و به همین دلیل اگر معشوقی زود رام گردد زشت مینماید و پیوند عشقاش چندان شرافتی ندارد. زیرا او باید زمان کافی داشته باشد تا عاشق را کامل و تمام بیازماید. و همچنین زشت و ناپسند است اگر جوانی برای ثروت و یا به علّت زورگویی افراد ذینفوذی خود را تسلیم عشق نماید. یعنی، تاب و توان مقاومت در برابر زورگویانِ صاحب نفوذ را نیاورده و تسلیم آنان شود تا او را به ثروت و یا جاه و مقام اجتماعی برساند.
معلم خوب آن است که متعلم را به راهی بیندازد که او خود بتواند کشف حقایق کند، دربارهی آثار کتبی خوب نیز همین سخن را میتوان گفت، یعنی بهترین عبارت آن نیست که مستقیماً خواندنش چیزی به خواننده بیاموزد، بلکه آن است که فکر خواننده را بیدار و متنبه کند و چون فکر به کار افتاد بسا حقایق را خود کشف مینماید.
عشق نزدیکترین دوست آدمیان است و شفابخش دردهایی است که راه خوشبختی و سعادت را بر بشر فرو بستهاند.
عقیدهی سقراط این بوده یا شاید عقیدهی خود افلاطون است که علم را هیچکس اگر هم داشته باشد به دیگری نمیتواند اعطا کند، بلکه حقایق همه در ذخیرهی خاطر همه کس هست جز آن که به حال کمون است و همه کس علم را در حیات قبل تحصیل نموده و در این زندگانی از آن غفلت و فراموشی دارد و معنی جهل همین غفلت و فراموشی است و کار معلم این است که متعلم را متوجه و متذکر سازد تا او علمی را که در ضمیرش نهفته و از او غایب است به یاد آورد و حاضر سازد
پس ای سقراط میبینی که عشق چنانکه تو پنداشتهیی تنها عشق به زیبایی نیست.
سقراط در کنار او نشست و در جوابش گفت: چه خوب بود اگر حکمت همانند آب میبود که چون از یک ظرف لبریز گردد بتواند به ظرف خالی دیگری ریخته شود. تا هر دو به اندازه یکدیگر از هم بهرهمند شوند. در این صورت، من خود را به تأثیر مجالست با تو، از نیکبختترین خلایق میشمردم، زیرا تو با لبریزی علم و حکمت خودت ظرف خالی مرا سرشار میساختی، چه حکمت من چیزی پیچیده، مبهم، نامفهوم و به خیال نزدیکتر از حقیقت است.
اگر خدایان را اطاعت کنیم، یکبار دیگر باز ما را دو نیمه سازند و آن وقت ما همچون تصاویر نیمرخ برجستهی روی سنگهای گورها که گویی از وسط به دو نیمه شدهاند، فقط نیمی از چهرهامان باقی بماند و یا به شکل چوبخط درآییم.
منظور و غایت عشق عبارت است از به دست آوردن خوبی برای همیشه و از این گفته چنین نتیجهگیری میشود که عشق باید خواهانِ ابدیت و جاودانگی باشد.
در مورد کارهایی که انجام میدهیم، همه میدانیم که نکته مهمّ چگونگی انجام آن است. مثلاً اگر کارهایی را که اکنون انجام میدهیم در نظر بگیریم، این کارهادر نفس خود نه خوبند و نه بد. خوب و بد بودنِ آنها در اثر چگونگی انجام آنهاست. وقتی این چگونگی خوب باشد انجام آن کار خوب است و وقتی که بد باشد انجام آن هم بد است.
آیا عشق، آنچه را که طلب میکند دارد یا ندارد؟ یعنی وقتی طالب است که آن راندارد یاوقتی که آن را دارد؟ آگاتون پاسخ داد: ظاهراً وقتی که آن را ندارد. سقراط گفت: آیا بهتر نیست که به جای «ظاهراً» بگویی «حقیقتاً» نظر من این است که کسی خواهان چیزی است که آن را ندارد. اگر داشته باشد، خواستن و طلب کردن آن معنی و مفهومی ندارد. این همیشه و در همه جا، یقیناً درست است.
و نیز حکومتهای مستبد و ستمگر که بر بربرها فرمانروایی میکنند، به صلاح خود میدانند که افرادِ زیرسلطهی خود را از عقدِ دوستی و اتّحاد و آموزشِ حکمت و تحصیل نیروی جسمانی ممنوع دارند، زیرا این سه فضیلت، سبب اتفاق و مایهی اتّحاد و قدرت زیردستان گردیده آنان را بر تحصیل آزادی از چنگال ستمگران برمیگمارد.
پس اکنون که ما همگی به ترک افراط در بادهنوشی اتّفاقنظر داریم، من فرصت را غنیمت شمرده و حقیقت را در این باره بیان مینمایم. در سایه تجربیات دانش پزشکی به یقین دریافتهام که خو گرفتن به شراب زیانآور است. خودم تا میتوانم از آن پرهیز میکنم و به کسی هم نوشیدن باده را سفارش نمیکنم.
اما کسانی که به زاد و ولد جسمانی و تن اشتیاق دارند، به زنها رو میکنند و عشقاشان در این رهگذر سپری میشود و باور دارند که از راه تولید نسل میتوانند جاودانگی و نیکنامی خود را فراهم سازند. اما جانها و ارواح نیز زاییدن و آفرینش دارند. افرادی هستند که به جان بیش از جسم زایندهاند و بالنده. اگر بپرسی جان اینان چه میآفریند؟ میگویم فرزندانی شایسته که سزاوارمقام جان باشند، یعنی دانایی و فرزانگی. شاعران و هنرمندان، جانهای زاینده و بالنده دارند.
حصیل نیروی جسمانی ممنوع دارند، زیرا این سه فضیلت، سبب اتفاق و مایهی اتّحاد و قدرت زیردستان گردیده آنان را بر تحصیل آزادی از چنگال ستمگران برمیگمارد.
بزرگترین خردمندی، خرد و معرفتی است که به تنظیم امور خانواده و اجتماع مربوط است و آن تسلّط بر خود و حقطلبی و اعتدال نامیده میشود و احوال حکومتها و خانوادهها را درست و منظم برپا میدارد.
من ادعا میکنم که اگر یک مردِ عاشق کار ننگینی بکند و یا لطمهیی را که به حیثیت و شرافت او میخورد تحمّل نماید و در مقام دفاع از خود برنیاید و این راز او پرده در شود، برای او آگاه شدنِ معشوق از این امر بسیار ناگوارتر و دردناکتر از آگاهی پدر و مادر و یا خویشان و دوستانش خواهد بود. و همین حکم در مورد معشوق نیز صدق میکند و او نیز پیش عاشق خیلی بیشتر خجل میشود تا پیش دیگران.
قصّهی دیگری که دربارهی او نقل میکنند و در ادبیات اروپائیان شایع میباشد، داستان خواب سقراط است که میگویند: سقراط شبی خواب دید یک مرغابی زیبایی که ما قو میگوییم آمد روی زانوی او نشست و بزرگ شد و بال و پر خود را گشود و به آسمان پرواز کرد و در همان حال آواز خوشی میسرود. روز بعد سقراط نگران تعبیر آن خواب شد، پس در حالی که از آن خواب گفتگو میکرد افلاطون وارد شد و او جوانی ناشناس بود. سقراط به مجرد دیدن او ملهم شد که ورود این جوان به محضر او تعبیر خواب اوست.
کرزوس از این داستانها تنگ شد و گفت: این سخنها چیست!؟ من با این همه دارایی و گنجها و جواهر از این اشخاص گمنام سعادتمندتر نیستم؟ حکیم گفت: به سعادت کسی جز پس از مرگ نمیتوان حکم کرد. من تو را از خوشبختها نشمردم. برای این که نمیدانم در آینده به سرت چه میآید.
میتولوژی یونان در اصل بسیار عمیق و فلسفی است، ولی با اوهام و خرافات بسیار درهم آمیخته شده است. اما عموم دانشمندان بزرگ یونان نیز بدان اساطیر معتقد بودهاند. چه مذهب رسمی و آیین زندگانی آنها بنابر پرستش و ستایش ارباب انواع بوده است. در واقع میتولوژی دین یونانیان باستان است.
پس زیبایی، سرنوشت و یا خدای زایندگی است. قدرت آفریننده چون به زیبایی می رسد، آرامش و نشاط و جوششی سراپای وجودش رافرامیگیرد و در همان لحظه است که تولید میشود. اما چون به زشتی برسد، افسرده و غمگین میشود و پژمردگی حس میکند، سرکوفته میشود و از تولید و آفرینش بازمیماند. به همین مناسبت آن کس که کشش و اشتیاق به تولید در وجودش موج میزند، در جوار زیبایی شور و شوق مییابد و دارای هیجان میشود و از پیوند با زیبایی آرامش و خرسندی مییابد. پس ای سقراط میبینی که عشق چنانکه تو پنداشتهیی تنها عشق به زیبایی نیست. گفتم: پس چیست؟ گفت: باردار ساختن چیزی زیبا و آفرینش آن.
تن و جان مردمان زاینده است. در سن معینی طبیعتاشان اشتیاق به تولید و آفرینش پیدا میکند و بر سرِ آن میرود که زیبایی را بیافریند، نه زشتی را. پیوند بین زن و مرد به منظور آفرینش است و این کاری است خدایی و آسمانی. چه بارور شدن و زاییدن، جاودان ساختن موجود فانی است. اما این عمل در آنجایی که تناسب و هماهنگی وجود نداشته باشد، ممکن نیست صورت بگیرد، زیرا خدایان فقط با زیبایی توازن و هماهنگی دارند و بین زشتی و چیزهای آسمانی سازگاری وجود ندارد.
چنین به نظر میرسد که عشق وزیدن و به عاشق دست دوستی دادن کاری زیبا و پسندیده است. پس عاشقی که با تن بشری ـ نه با نفس انسانی ـ عشق میورزد، نه او را قدر و قیمتی هست و نه عشق او را دوام و ثباتی. زیرا دلباختهی چیزی که دوام و بقایی ندارد چون به زیبایی شکل و رخسار که بدان دلبسته زوال یابد، خود چشم از آن میپوشد و بیشرمانه به نویدهایی که داده است وفا نکرده، عهد مودّت میشکند. امّا، دوستدار خوی و خصال نیک و فرخنده، همیشه بر میثاق محبّت و عشق استوار میماند، زیرا با مراعات انتظام و انسجام دل به چیزی داده است که برای همیشه لایتغیر و پر دوام خواهد ماند.
این جا عشقِ آشکار از عشقورزی پنهانی، شریفتر و زیباتر است، بهخصوص که اگر کسی با جوانی عشق ورزد که عالیتر و بهتر از دیگران باشد. و عشق به کسانی که روح و سیرت شریف و بزرگ دارند، هرچند که رخسار زیبا نداشته باشند، پسندیده است. میبینید، همهی مردمان چگونه عشّاق را تشویق میکنند و آنان را عزیز و گرامی میشمارند و از این رفتار آشکار میشود که عشق را گرامی میدارند. عاشق اگر در عشقاش موفق شود، او را میستایند والاّ او را ملامت و سرزنش مینمایند.
و نیز حکومتهای مستبد و ستمگر که بر بربرها فرمانروایی میکنند، به صلاح خود میدانند که افرادِ زیرسلطهی خود را از عقدِ دوستی و اتّحاد و آموزشِ حکمت و تحصیل نیروی جسمانی ممنوع دارند، زیرا این سه فضیلت، سبب اتفاق و مایهی اتّحاد و قدرت زیردستان گردیده آنان را بر تحصیل آزادی از چنگال ستمگران برمیگمارد. به راستی همان عشق، به تنهایی کافی است که موجد اتّحاد و توانایی افراد جامعه باشد، چنانکه تنها عشق آریستوکاتیون به هارمودیوس دوستی استواری را میان آن دو به وجود آورد که قدرت جابران را سرنگون ساخت.
آن کس که به رهبری عشق، زیباییهای خاکی و زمینی را بنگرد و نیز اگر آنها را چون پلکانی به کار گیرد که او را پله به پله به هدف و مقصود برسانند، از یک زیبایی به دو زیبایی میرسد و ازآنجا به زیبایی تن و اندام و به طور کلّی از آنجا نیز به زیبایی اخلاق و منش و رفتار نیکو، و چون از آن گذشت، به زیبایی خِرد و حکمت میرسد و از زیبایی دانش و حکمت به زیبایی دانش مطلق و بیپایان که آن را بیان کردم. این دانشی است که هدف و غایت و مقصود خود اوست.