بریدههایی از کتاب یادداشت های یک پزشک جوان را در هم نگاران قرار دادهایم. کتاب یادداشتهای یک پزشک جوان نوشتهی میخائیل بولگاکف، یکی از آثار برجستهی ادبیات روسیه و مجموعهای از داستانهای کوتاه است که بر اساس تجربیات واقعی نویسنده بهعنوان پزشکی جوان در روستاهای دورافتادهی روسیه در آستانهی انقلاب ۱۹۱۷ شکل گرفته است.
ویژگی و اهمیت کتاب یادداشت های یک پزشک جوان
این کتاب از جنبههای مختلف دارای ویژگیها و اهمیت ویژهای است که در ادامه به آنها پرداخته میشود:
واقعگرایی و خودزندگینامهای بودن:
بولگاکف این داستانها را بر پایهی تجربههای شخصی خود در سالهای ابتدایی فعالیت پزشکیاش نوشته است. او پس از فارغالتحصیلی از دانشکدهی پزشکی در سال ۱۹۱۶، بهعنوان پزشک به مناطق روستایی اعزام شد و با چالشهای متعددی روبهرو گردید. این واقعیبودن، به روایتها عمق و اصالت خاصی میبخشد.
ترکیب طنز و تلخی:
سبک نگارش بولگاکف در این کتاب ترکیبی از طنز گزنده و توصیف لحظات تلخ و دشوار است. او با زبانی ساده و در عین حال تأثیرگذار، تردیدها، ترسها و مسئولیتهای سنگین یک پزشک تازهکار را در مواجهه با بیماران و شرایط سخت به تصویر میکشد.
توصیف دقیق و ملموس:
شرح جزئیات پزشکی، حالات بیماران و فضای روستایی با دقت و مهارت ادبی ارائه شده است. این ویژگی به خواننده اجازه میدهد نهتنها داستان را بخواند، بلکه آن را بهخوبی حس کند و در موقعیتهای شخصیت اصلی قرار گیرد.
تنوع موضوعی:
داستانها طیف گستردهای از موضوعات را دربرمیگیرند؛ از مواجهه با بیماریهای پیچیده و عملهای جراحی دشوار تا تعامل با مردمی خرافاتی و کمسواد. داستان «مورفین» نیز بهطور خاص به اعتیاد یک پزشک میپردازد که بازتابی از مبارزهی خود بولگاکف با این مشکل در زندگی واقعی است.
زبان ساده و روایت روان:
علیرغم موضوعات سنگین، روایتها با زبانی صمیمی و روان نوشته شدهاند که خواندن آن را برای مخاطبان عام و خاص لذتبخش میکند.
ارزش ادبی و تاریخی:
این کتاب بهعنوان یکی از آثار کلاسیک ادبیات پزشکی شناخته میشود و نگاهی منحصربهفرد به زندگی در روسیهی پیش از انقلاب ارائه میدهد. در حالی که انقلاب ۱۹۱۷ در جریان بود، بولگاکف بهجای تمرکز بر آشوبهای سیاسی، زندگی روزمرهی مردم عادی و چالشهای حرفهای خود را به تصویر کشیده است.
بازتاب تجربهی انسانی:
یادداشتهای یک پزشک جوان فراتر از یک روایت پزشکی، به موضوعات عمیقتری مانند جوانی، انزوا، مسئولیتپذیری و رشد شخصی میپردازد. این کتاب نشاندهندهی تحول بولگاکف از یک پزشک بیتجربه و ترسیده به فردی مقاوم و آگاه است.
شناخت بولگاکف بهعنوان نویسنده:
اگرچه بولگاکف بیشتر با شاهکارش مرشد و مارگاریتا شناخته میشود، این کتاب بهعنوان اثری شخصیتر و واقعگرایانهتر، بُعد دیگری از تواناییهای ادبی او را نشان میدهد و به درک بهتر زندگی و ذهنیت او کمک میکند.
الهامبخش برای پزشکان و خوانندگان:
این اثر برای پزشکان جوان، بهویژه کسانی که در آغاز مسیر حرفهای خود هستند، منبعی الهامبخش است. همچنین برای خوانندگان عادی، پنجرهای به سختیها و زیباییهای حرفهی پزشکی در شرایط دشوار باز میکند.
پیوند ادبیات و پزشکی:
یادداشتهای یک پزشک جوان نمونهای برجسته از پیوند میان ادبیات و علم پزشکی است. این کتاب نشان میدهد که چگونه تجربههای واقعی میتوانند به خلق اثری هنری و ماندگار منجر شوند.
در مجموع، این کتاب به دلیل ترکیب هنرمندانهی واقعیت و تخیل، نثر قوی و درونمایهی عمیق انسانی، اثری ماندگار و قابل تأمل است که هم از نظر ادبی و هم از نظر فرهنگی جایگاه ویژهای دارد.
جملاتی از این کتاب شاهکار
نه. دیگر هرگز، حتی موقع خواب، مغرورانه به خودم نمینازم که هیچ چیزی باعث حیرت و سردرگمی من نمیشود. نه. یک سال گذشت، سال دوم هم میگذرد و به همان اندازهٔ سال اول برای من غافلگیری در چنته خواهد داشت… یعنی همچنان باید سربه زیر بود و یاد گرفت.
در همینجا، در این مکان دورافتاده، هنگام شب، در نور چراغ، دریافتم که دانش واقعی یعنی چه. وقتی داشت خوابم میبرد، با خود گفتم: «در روستا میشود تجربههای زیادی به دست آورد، ولی فقط باید خواند و خواند و باز هم… خواند…»
مردم دانا از قدیمالایام گفتهاند که خوشبختی مانند سلامتی است: وقتی نزد کسی هست، هیچ جلب توجه نمیکند، ولی هنگامی که سالها میگذرند و میروند، آنوقت است که یاد خوشبختی در سرت زنده میشود، چهجور هم زنده میشود!
ظاهرآ دارد خوابم میگیرد… مکانیسم خواب چیست؟… در فیزیولوژی خوانده بودم… ولی ماجرای مبهمی است… سردرنمیآورم خواب یعنی چه… چطور سلولهای مغز میتوانند بخوابند؟… بین خودمان باشد، اصلا سردرنمیآورم. و نمیدانم چرا مطمئنم که خود گردآورندهٔ کتاب فیزیولوژی هم خیلی مطمئن نبوده…
ولی سپس در چنگال سانسور گرفتار میآمدند یا از برنامهٔ تئاتر برداشته میشدند
من تمام بیست و چهار سال عمرم را در شهر بزرگی سپری کرده بودم و خیال میکردم فقط در داستانهاست که باد زوزه میکشد.
چه ناسپاس! من سنگر خود را فراموش کرده بودم، سنگری که در آن، تنهای تنها، بیهیچ کمکی، فقط با نیروی خود، با بیماریها مبارزه میکردم و مانند قهرمان فنیمور کوپر خود را از سختترین مهلکهها میرهاندم.
چه سرنوشت هولناکی! زندگی در این دنیا چقدر ابلهانه و وحشتآور است!
آن لحظه برای نخستین بار این استعداد ناخوشایند را در خودم کشف کردم که میتوانم وقتی حق با من نیست، عصبانی بشوم و مهمتر از آن، سر دیگران فریاد بکشم.
عرق پیشانیام را پاک کردم، قوایم را جمع کردم و با گذشتن از صفحات ترسناک سعی کردم فقط مهمترین نکات را به خاطر بسپرم؛ این را که چه باید بکنم و دستم را کجا وارد کنم. ولی در همان حال که چشمانم روی سطور سیاه میدوید، مرتب چیزهای ترسناک جدیدی میدیدم. این سطور خودشان توی چشم میزدند. «بهواسطهٔ خطر فوقالعاده زیاد پارگی… چرخشهای داخلی و ترکیبی در زمرهٔ خطرناکترین جراحیهای زایمان برای مادر به شمار میآیند…» و آخرین خبر خوش: «با هر ساعت تأخیر خطر افزایش مییابد…» کافی است!
ریاضیات دانش بیرحمی است. فرض کنیم من برای هرکدام از صد مریضم فقط پنج دقیقه وقت صرف کنم… پنج دقیقه! میشود پانصد دقیقه، یعنی هشت ساعت و بیست دقیقه. و توجه داشته باشید که پشت سرهم. گذشته از آن، سی نفری بیمار بستری در بخش هم داشتم. و باز گذشته از آن، جراحی هم میکردم.
با شوروحال دفتر ثبت بیماران سرپایی را باز کردم و ساعتی مشغول خواندنش شدم. و شمردم. در طول یک سال، درست تا همین ساعت شامگاه، من پانزده هزار و ششصد و سیزده مریض را معاینه کرده بودم. بیماران بستریشدهام دویست نفر بودند و فقط شش نفر مرده بودند
با شوروحال دفتر ثبت بیماران سرپایی را باز کردم و ساعتی مشغول خواندنش شدم. و شمردم. در طول یک سال، درست تا همین ساعت شامگاه، من پانزده هزار و ششصد و سیزده مریض را معاینه کرده بودم. بیماران بستریشدهام دویست نفر بودند و فقط شش نفر مرده بودند
نمیتوانم زبان به تحسین کسی باز نکنم که برای اولین بار از سرشاخههای خشخاش مورفین گرفت. خدمتگزار راستین بشریت.
ضربان ریز و تندی زیر انگشتم حس کردم که سپس منقطع شد و گویی به نخی بند بود. مثل همیشه زیر سینهام یخ کرد، مثل همهٔ مواقعی که مرگ را بهوضوح میدیدم. از مرگ نفرت دارم.
گویی در این دوروبر هیچچیز تغییر نکرده بود. ولی خود من سخت تغییر کرده بودم.
باران سیلآسایی میآید که تمام دنیا را از چشم من پنهان میکند. بگذار پنهان کند. من به آن احتیاجی ندارم
هنگامی که زائو، آرام و رنگپریده، زیر ملافه دراز کشید و نوزاد در گهوارهای کنارش جای گرفت و همهچیز روبهراه شد، از او پرسیدم: «خانمجان، برای زاییدن جایی بهتر از پل پیدا نکردی؟ چرا با اسب نیامدی؟» پاسخ داد: «پدرشوهرم اسب نداد. گفت پنج ویرستا بیشتر نیست، خودت میتوانی بروی. گفت زن سالمی هستی، لازم نیست بیخود اسب را خسته کنیم…»
بار سنگینی از جان من برداشته شد. دیگر مسئولیت شوم همهٔ اتفاقات دنیا بر گردن من نبود. دیگر فتق بیرونزده گناه من نبود، دیگر وقتی سورتمهای میآمد و زائویی را با وضعیت عرضی جنین میآورد بر خود نمیلرزیدم، ذاتالجنبهای چرککردهای که نیاز به جراحی داشت دیگر به من ارتباطی پیدا نمیکرد… برای نخستین بار احساس کردم انسانی هستم که دامنهٔ مسئولیتهایش به چارچوبهایی محدود است
خوابم برد و حتی خوابهایم را نمیدیدم.
وقتی کنار تختی میایستادم که در آن مریضی از تب میسوخت و بهسختی نفس میکشید، تمام اطلاعاتی را که در مغزم بود بیرون میکشیدم. انگشتانم روی پوست خشک و ملتهب به حرکت درمیآمد، مردمکها را معاینه میکردم، با انگشت روی دندهها ضربه میزدم، گوش میدادم که قلب در آن اعماق بدن چه تپش اسرارآمیزی دارد، و فقط یک فکر در سرم بود: چطور او را نجات بدهم؟ و این یکی را هم نجات بدهم. و این یکی را! همه را!
خلاصه سالها گذشت. سرنوشت و سالهای پرحادثه مدتها پیش مرا از آن عمارت برفپوش جدا کردهاند. حالا کی آنجاست و چه اوضاعی دارد؟ مطمئنم که اوضاع بهتر شده. ساختمان را سفیدکاری کردهاند و شاید ملافهٔ نو هم داشته باشند. البته مطمئنآ هنوز برق ندارند. شاید همین الان که من این سطرها را مینویسم سرِ جوان کسی روی سینهٔ بیمار خم شده و چراغ نفتی نور زردرنگی روی پوست زرد بیمار میاندازد… سلام بر تو ای رفیق من! پاییز ۱۹۲۷
صفحات آن را ورق زدم. اینجا بود که اتفاق عجیبی رخ داد: همهٔ قسمتهایی که پیش از آن برایم نامفهوم بود، کاملا قابل فهم شد، انگار که نوری به آنها تابیده باشد. در همینجا، در این مکان دورافتاده، هنگام شب، در نور چراغ، دریافتم که دانش واقعی یعنی چه.
پس دنیا در روز تولد من کجا رفته است؟ چراغهای الکتریکی مسکو کجاست؟ مردم؟ آسمان؟ پشت پنجرهها هیچچیز پیدا نیست. ظلمات… ارتباط ما با مردم بریده شده است. نزدیکترین تیرهای چراغ نفتی به ما در فاصلهٔ نُه ویرستایی در ایستگاه راهآهن قرار دارد. لابد آنجا هم چراغ سوسو میزند و از باد و توفان مینالد. قطار سریعالسیر مسکو نیمهشب با غرشی از آنجا میگذرد و حتی توقفی هم نمیکند؛ قطار به این ایستگاهی که از یادها رفته و زیر کولاک مدفون شده نیازی ندارد. نزدیکترین چراغ برق به ما در فاصلهٔ چهل ویرستایی قرار دارد، در مرکز بخش. آنجا زندگی با شیرینی تمام در جریان است. سینما هست و فروشگاه. در همان حال که در دشتها برف میبارد و زوزه میکشد، روی پردهٔ سینما شاید نیزارها به نمایش درمیآیند و نخلها در باد تکان میخورند و جزایر استوایی از دور خودنمایی میکنند… «ما که تنهاییم.»