رنجهای ورتر جوان یک کتاب شاهکار است. اثری جاودان از گوته بزرگ که خوشبختانه به زبان فارسی ترجمه شده و هماکنون به یکی از کتابهای پُر فروش کشور تبدیل شده است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم؛ جملات بسیار زیبا و عالی از این کتاب را برای شما عزیزان قرار دهیم. در ادامه همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
این کتاب درباره چیست؟بریدههایی از شاهکار گوتهمتنهای بسیار مفهومی از شاهکار گوتهاین کتاب درباره چیست؟
رنجهای ورتر جوان ( Die Leiden des jungen Werthers) نام رمانی است نوشته یوهان ولفگانگ گوته که آن را در سال ۱۷۷۴ و در سن ۲۵ سالگی منتشر کرد. این کتاب در اوایل انتشار به دلیل توجیه مسئله خودکشی مخالفت گسترده روحانیون را در پی داشت و در نتیجه فروش آن ممنوع اعلام شد اما هیاهوی ناشی از این ممنوعیت به فروش بیشتر اثر کمک کرد و طولی نکشید که به چندین زبان گوناگون ترجمه شد. این کتاب شهرت فراوانی برای گوته به همراه داشت و آوازه او را به سراسر اروپا رساند. ناپلئون در دیداری خصوصی خود به گوته اقرار کرد که ورتر را شش یا هفت مرتبه مطالعه کرده است. این اثر چندین بار به فارسی ترجمه شده است.
بریدههایی از شاهکار گوته
آه از این حسِ گمکردگی، این کمبود وحشتناکی که در سینهٔ خود دارم! ــ اغلب میاندیشم، اگر که میشد یک بار، تنها یک بار او را بر قلب خود بفشارم، تمامی این کمبود از میان میرفت.
آخ، من صدبار دست به خنجر بردهام و خواستهام قلبم را از فشار این رنج خلاص کنم. میگویند نژادی از اسب نجیب هست که اگر وحشتناک تازاندی و به ستوهاش آوردی، از سر غریزه یک رگ خود را به دندان پاره میکند، که تنفس را بر خود آسانتر کرده باشد. من هم اغلب چنین حالی دارم. دلم میخواهد یک رگ خودم را باز کنم و به این ترتیب به آزادی جاویدان برسم.
سرنوشت امثال ما این است که کج بفهمندمان.
تنها این من نیستم که رنج میکشم. همهٔ انسانها امیدشان به ناامیدی میکشد و از انتظاراتشان جز فریبی بهجا نمیماند.
بهترین کار تو در حق دوستانت این است که چشم دیدن شادی آنها را داشته باشی و با شرکت در این شادی، شادمانی آنها را افزون کنی. آیا اگر روزی دیدی جان و دل آنها از حسی هولناک در عذاب است و دلشان از غصه پریشان، عرضه داری که ذرهای از رنجشان بکاهی؟
درد کهنه این است که این مردم به پیامبر تو ایمان دارند، ولی به سخنانش گوش نمیدهند
هیچچیز آنقدر از کوره به درم نمیبَرَد که ببینم دارم از حس قلبی و باطنیام حرف میزنم و جوابم را با جملاتی پوچ و قالبی میدهند.
جوان دوباره رشتهٔ کلام را به دست گرفت و گفت: شما تندخویی را عادتی زشت میدانید. به گمانم دارید اغراق میکنید. گفتم بههیچوجه. چون آن خویی که باعث خودآزاری و دیگرآزاری میشود، لایق اسمی غیر از این نیست. مگر همین بس نیست که از خوشبختکردن همدیگر عاجزیم؟ دیگر چرا از اطرافیان و معاشرانمان آن شادی را هم بگیریم که گاهی از خود دلمان میجوشد و بیرون میریزد.
محبوبهٔ من فرشتهای آسمانی است! برو بابا! هر کسی محبوبهٔ خودش را فرشته میخواند، مگرنه؟
مردم هر آدم فوق معمولی را که به کاری بزرگ یا درظاهر ناممکن دست زده، از قدیم وندیم با انگ مستی یا دیوانگی بدنام کردهاند.
وقتی آن مرز و محدودیتی را میبینم که پویایی و پژوهندگی آدمی اسیر حصار آن است، وقتی میبینم هدف همهٔ سختیها تأمین نیاز زندگی است و هدف این تأمین باز به سهم خود افزودن بر روزهای همین زندگی سخت، یا وقتی میبینم دلخوشی آدمی به آن اندک دستاوردهای دانش و پژوهشْ بر توهم وتسلیم پایه دارد و از این حیث آدمی صرفآ اسیری است که دیوارهای سیاهچال خود را با تصویرهایی رنگین و چشماندازهایی زیبا میآراید…
البته میدانم که من و این مردم مثل هم نیستیم و نمیتوانیم هم باشیم. اما معتقدم اویی که فاصلهگرفتن از این بهاصطلاح عوام را لازمهٔ حفظ احترام خود میداند، هم به اندازهٔ آن ترسویی درخور سرزنش است که از ترس شکست، خودش را از نگاه دشمن پنهان میکند.
من، از زمانی که او دوستم دارد، در چشم خودم ارجمند میآیم. میپرسی آیا احساسم گستاخی است یا یقینِ یک رابطهٔ راستین؟ ــ من آدمی سراغ ندارم که بترسم در گوشهای از قلب لوته رقیب من باشد. با این حال، وقتی که از نامزد خودش حرف میزند، آنهم با آنهمه گرمی و با آنهمه عشق، حالت آدمی را دارم که همهٔ افتخارات و مقامهایش را از او سلب کرده، و شمشیرش را از او گرفته باشند.
زندگی در چشم برخی آدمها خواب و خیالی بیش نیست. این گمان گاهی به من هم دست میدهد. وقتی آن مرز و محدودیتی را میبینم که پویایی و پژوهندگی آدمی اسیر حصار آن است، وقتی میبینم هدف همهٔ سختیها تأمین نیاز زندگی است و هدف این تأمین باز به سهم خود افزودن بر روزهای همین زندگی سخت، یا وقتی میبینم دلخوشی آدمی به آن اندک دستاوردهای دانش و پژوهشْ بر توهم وتسلیم پایه دارد و از این حیث آدمی صرفآ اسیری است که دیوارهای سیاهچال خود را با تصویرهایی رنگین و چشماندازهایی زیبا میآراید…
زندگی در چشم برخی آدمها خواب و خیالی بیش نیست.
جز گور پایانی برای این رنجها نمیشناسم.
بدون شک تنها عشق است که در جهان وجود آدمی را ضروری میکند.
اساسآ آدمهایی خوشبختترند که بچهوار فارغ از غم فردا زندگی میکنند
آیا سرنوشتی که نصیب انسان کردهای این است که روی خوشبختی را نبیند، مگر وقتی که هنوز به عقل نرسیده، یا وقتی که همین عقل را از کف داده است!
آری! من جز سالک و زائری بر زمین نیستم! آیا شما بیش از ایناید؟
چهقدر خوشحالم که گذاشتهام و رفتهام! دوست عزیز، راستی که قلب آدمی چیست! من، تویی را که دوست دارم و دلبستهاش هستم میگذارم و میروم و خوشحالم! میدانم که تو میبخشیام.
در جهان هیچ شادیای عمیقتر و واقعیتر از این نیست که مردی بزرگ و فهیم را با خود صمیمی ببینی.
حالا که وقتم کمتر شده، دوست دارم کتاب با سلیقهام جورتر باشد و نویسندهای را دوستتر دارم که دنیای خودم را در داستانهایش ببینم
دستم به هیچ کاری نمیرود و با این حال بیکار هم نمیتوانم بنشینم. تخیل هنریام از کار افتاده است، در قبال طبیعت حوصلهای در خودم نمیبینم و حالم هم از کتاب به هم میخورد. وقتی که مطلوب دلمان در کنارمان نیست، هیچ چیز در کنارمان نیست.
ما انسانها اغلب گله میکنیم چرا روزهای خوب زندگیمان کم است و روزهای بدمان زیاد. ولی به گمان من حق چنین گلهای نداریم. چه، اگر در قبال خوبیهایی که خداوند همهروزه ارزانیمان میکند گشادهرو بودیم، سختیها هم برایمان تحملپذیر میشد.
راستی چیست آدمی که از خودش هم مینالد.
اینها چه آدمهایی هستند که همهٔ جانشان به تشریفات بند است، و تمامی فکروذکرشان در طول سال به اینکه از چه راه میتوانند شده حتی یک صندلی به شاه نزدیکتر بنشینند!
تو کافی است لحظههای گویای زندگی را دریابی و جرئت کنی که به زبانشان بیاوری. در آن صورت با کلماتی اندک کلامی بسیار گفتهای.
روزهایم مثل ساعاتی که خداوند به مقربان خود ارزانی میکند، سرشار از سعادت است. سرنوشتم هرچه باشد، پنهان نمیکنم که شادی، آن نابترین شادیهای زندگی را چشیدهام
آیا سرنوشت چیزی جز این است که سهم خود را از بار رنج به دوش بکشیم و جاممان را تا به جرعهٔ آخر بنوشیم؟
کاش هر آدمی هم نگاران با خود میگفت بهترین کار تو در حق دوستانت این است که چشم دیدن شادی آنها را داشته باشی و با شرکت در این شادی، شادمانی آنها را افزون کنی. آیا اگر روزی دیدی جان و دل آنها از حسی هولناک در عذاب است و دلشان از غصه پریشان، عرضه داری که ذرهای از رنجشان بکاهی؟
و این زمزمه و ولولهٔ جهان کوچک را در لابهلای ساقهها، و آن نقشهای بیشمار و حیرتانگیز را در کرم و پشه و پروانه به قلبم نزدیکتر مییابم و در پرتو آنها حضور آن قادر متعال را حس میکنم که ما را بر صورت خویش آفرید، و نفخهٔ آن عاشق مهربان را که در سبکسیری یک شادی جاویدان ما را در پناه بال خود گرفته است و میبرد، بله دوست من، وقتی که هوا در گرداگردم تاریک میشود و جهان در اطرافم، و آسمان مثل پیکر معشوقهای در جانم آرام میگیرد، پس شوقی در روحم میدود و با خود میگویم، ایکاش میتوانستی نقشبند اینهمه جوش وجنبش باشی و همهٔ آنچه را که چنین سرشار و گرم در وجودت زنده است، با نفخهای بر صفحهٔ بوم بنشانی تا جلوهٔ آن آینهٔ جانت شود، همچنان که جان تو آینهٔ خدای بیکران است!
خودکشی را به هیچ چیزی جز ضعف نمیتوان تعبیر کرد. برای آنکه بدیهیست مردن آسانتر از پایداری و تحمل یک زندگی رنجبار است.
قلب ما اگر از عشق خالی باشد، چیست؟! چیست فانوس خیالی خالی از نور؟! ولی همین که شعله را در این محفظه گذاشتی، آن تصویرهای همهرنگ بر دیوار سفید اتاق به تجلی درمیآید! و اینهمه، حتی اگر بیش از وهمی گذرا نباشد، باز پایه و مایهٔ خوشبختی ماست که مثل بچههای معصوم دور آن میایستیم و از اینهمه رنگ و جلوهٔ سحرآمیز لذت میبریم.
هدف همهٔ کوش وجوشها در این دنیا جز رذالت نیست. و آن آدمی که صرفآ به خاطر دیگران، بیانگیزهٔ هیچ شوق و نیازی دنبال پول و مقام و اینجور چیزها میدود، دیوانه است.
آه که زندگی انسان چنان زودگذر است که حتی جایی که بر بودن خود یقین دارد و حضور و هستیاش یگانه برداشت واقعی اوست، باز هم در جان و یادِ حتی عزیزان و نزدیکانش باید که شعلهاش خاموش و محو شود، آنهم بسیار زود!
شما آدمها هر مسئلهای که به میان آمد، انگار مجبورید که بگویید: این کار ابلهانه است، آن عاقلانه، این خوب، آن بد! این حکمصادرکردنها یعنی چه؟ مگر شماها شرایط باطنی هر رفتاری را دیده و بررسی کردهاید؟ و به دلیلِ خالی از تردید هر حادثهای پیبردهاید و میدانید مثلا چرا فلان اتفاق باید میافتاد؟ اگر میدانستید، هرگز اینطور داوری شتابزده نمیکردید.
همهٔ بزرگان و آموزگاران و مربیان معتقدند بچه خودش نمیداند برای چه این یا آن چیز را چرا میخواهد. ولی اینکه بزرگترها هم مثل بچه در دامان زمین تاتی میکنند و مثل بچه نمیدانند از کجا آمدهاند و به کجا میروند، و در کار و کردارشان حتی آن هدف راستین و روشن بچه هم نیست و مثل بچه هم به حکومت با ابزار نانقندی و توسری تن درمیدهند، واقعیتی است که بسا بسیاری نپذیرند، حالی که به گمان من این واقعیت روشنی روز را دارد!
پس در درون خود فرومیروم و در اینجا جهانی را مییابم! ولی جوهرهٔ این جهان هم بیشتر گمان است و گنگی، و نه گردش و گزارشی زنده. چنین است که همهچیز در پیش حس و نگاهم به هم میریزد و تار میشود و من دوباره رؤیاآلوده به دنیا لبخند میزنم و میگذرم.
بگذار بگویم عزیزم، که اگر روزی جان خستهٔ من پایاب از دست بدهد، از مشاهدهٔ این آدمها آرام میگیرد، چرا که اینها در خشنودیای سعادتآمیز، در دایرهٔ کوچک هستیشان روزگار میگذرانند و همین که نان فردایشان به دست آمد، راضیاند و وقتی که ریزش برگها را میبینند، جز این فکر نمیکنند که دارد زمستان میشود.
ای بینوا، آیا تو دیوانه نیستی؟ و آیا خودت را فریب نمیدهی؟ این عشق بیکران و پرتلاطم آخر به چه معناست؟ منظورِ همهٔ دعاهای من تنها اوست. در خیالم جز نقش روی او ظهور نمیکند و همهچیز جهان و دوروبرم را جز در ارتباط با او نمیبینم. اینهمه برخی ساعتهای شادمانه برایم فراهم میکند، تا که سرانجام ناچار میشوم خودم را از بند افسون او آزاد کنم. آه ویلهلم، آنهم جایی که قلبم هرباره بهطرف او کشیده میشود.
صبحها، وقتی از رؤیاهای سنگین خودم سر برمیدارم، بیهوده به هوای او آغوش باز میکنم، و شبها، وقتی که خوابی سعادتآمیز و معصومانه به وهمام دچار میکند، بیهوده در بستر خود از پی او میجویم، آنهم با حالی که انگاری در پیش او بر سر سبزه نشستهام و دستش را در دست دارم و هزار بوسه بر آن میزنم. و وقتی که در منگی خواب دست از پی او میکشم و به خودم میآیم، جویی از اشک از قلب درهمفشردهام بیرون میزند، و من بیهیچ تسلایی در پیش آیندهٔ تاریکی که دارم، گریه سرمیدهم.
آیا بهراستی ضرورت حکم میکند که مایهٔ شادمانی آدمی، همزمان سرچشمهٔ بدبختی او هم باشد؟ آن دریافت پرشور قلب من از طبیعت، حسی که جانم را سرشار از شادمانی و جهان پیرامون را در چشمم بهشت میکرد، حال برایم بدل به عذابی تحملناپذیر، به شبحی شکنجهگر میشود که همهجا دنبالم میکند.
نویسنده با اصلاح چاپ اول داستان خود، حتی اگر به ارزش هنری آن بیفزاید، بهناچار به کتابش ضرر رسانده است. آن تأثیر اول، همیشه با ذهن پذیرای ما روبهرو میشود و آدمی هم ساخته شده که تو عجیبترین ماجراها را به او بباورانی. وقتی هم که باور کرد، چنان در ذهنش نقش میبندد که باید گفت بیچاره اویی که بخواهد این نقش را پاک کند!
مگر همین بس نیست که از خوشبختکردن همدیگر عاجزیم؟ دیگر چرا از اطرافیان و معاشرانمان آن شادی را هم بگیریم که گاهی از خود دلمان میجوشد و بیرون میریزد
کاش هر آدمی هم نگاران با خود میگفت بهترین کار تو در حق دوستانت این است که چشم دیدن شادی آنها را داشته باشی و با شرکت در این شادی، شادمانی آنها را افزون کنی.
آن تأثیر اول، همیشه با ذهن پذیرای ما روبهرو میشود و آدمی هم ساخته شده که تو عجیبترین ماجراها را به او بباورانی. وقتی هم که باور کرد، چنان در ذهنش نقش میبندد که باید گفت بیچاره اویی که بخواهد این نقش را پاک کند!
شما آدمها هر مسئلهای که به میان آمد، انگار مجبورید که بگویید: این کار ابلهانه است، آن عاقلانه، این خوب، آن بد! این حکمصادرکردنها یعنی چه؟ مگر شماها شرایط باطنی هر رفتاری را دیده و بررسی کردهاید؟ و به دلیلِ خالی از تردید هر حادثهای پیبردهاید و میدانید مثلا چرا فلان اتفاق باید میافتاد؟ اگر میدانستید، هرگز اینطور داوری شتابزده نمیکردید.
زندگی در چشم برخی آدمها خواب و خیالی بیش نیست. این گمان گاهی به من هم دست میدهد. وقتی آن مرز و محدودیتی را میبینم که پویایی و پژوهندگی آدمی اسیر حصار آن است، وقتی میبینم هدف همهٔ سختیها تأمین نیاز زندگی است و هدف این تأمین باز به سهم خود افزودن بر روزهای همین زندگی سخت، یا وقتی میبینم دلخوشی آدمی به آن اندک دستاوردهای دانش و پژوهشْ بر توهم وتسلیم پایه دارد و از این حیث آدمی صرفآ اسیری است که دیوارهای سیاهچال خود را با تصویرهایی رنگین و چشماندازهایی زیبا میآراید… همهٔ این چیزها، ویلهلم عزیز، مرا به بهت میاندازد.
از چه خدای را سپاس میگزارم؟ از آنکه درد را از دانش جدا کرد. چه، اگر بیمار هم چندان میدانست که پزشک، امید از دست میداد. اینکه دانایی درضمن میتواند سرچشمهٔ رنج نیز باشد و انسانها گاه از حیطهٔ آگاهی به خودفریبی و عالم غفلت پناه میبرند، از بنمایههای ادبیات جهانی است
این مردم چیزی نیست که در یکدیگر نبینند و خرابش نکنند؛ سلامتی، خوشنامی، دوستی، آسایش! و دلیل عمدهٔ آنهم بلاهت است و کجفهمی و تنگنظری. چون که وقتی پای حرفشان مینشینی، بهراستی هیچ منظور بدی نداشتهاند. گاهیوقتها دلم میخواهد به پایشان بیفتم و تمنا کنم اینقدر دیوانهوار توی دل و رودهٔ هم نکاوند.
من، از زمانی که او دوستم دارد، در چشم خودم ارجمند میآیم.
متنهای بسیار مفهومی از شاهکار گوته
عزیزم! من بسیار خوشبختم و در چنان حسی از آرامش غرق، که نقاشیام را پشت گوش انداختهام. اگر میخواستم هم نمیتوانستم در این لحظه طرحی، حتی در حدِ یک خط، به روی کاغذ بیاورم. با این حال هرگز نقاشی به بزرگی لحظههای حاضر نبودهام.
قلب ما اگر از عشق خالی باشد، چیست؟! چیست فانوس خیالی خالی از نور؟! ولی همین که شعله را در این محفظه گذاشتی، آن تصویرهای همهرنگ بر دیوار سفید اتاق به تجلی درمیآید! و اینهمه، حتی اگر بیش از وهمی گذرا نباشد، باز پایه و مایهٔ خوشبختی ماست که مثل بچههای معصوم دور آن میایستیم و از اینهمه رنگ و جلوهٔ سحرآمیز لذت میبریم.
طبیعت انسانی مرزهای خود را دارد، شادی و غم و درد را تنها تا میزانی معین برمیتابد و این مرزها که شکست، انسان هم از پا درمیآید. پس بحث دراساس این نیست که آیا فلان آدم قوی است یا ضعیف؟ بلکه صرفنظر از آنکه رنج روحی باشد یا جسمانی، میپرسیم آیا این آدم در حدِ توان خود تحمل کرده است؟ به گمان من، همچنان که ضعیفخواندن انسانی که از یک تب بدخیم جانباخته کاری نابجاست، نازیبنده هم خواهد بود آن آدمی که جان خودش را میگیرد، ترسو خطابش کنیم.
در اینجا احساس راحتی میکنم. تنهایی مرهم شیرین قلبم در این ناحیهٔ بهشتی است و فصل جوانی طبیعت هم با همهٔ سرشاریاش به دلِ اغلب لرزانم گرما میبخشد. هر درخت و بوته خرمنی گل است و من کاش کفشدوزکی بودم و میتوانستم در این دریای عطر فروروم و به همهٔ شیرههای آن دست یابم.
من به سهم خود یک بار دیگر از این مشکل پیشپاافتاده دریافتم که کجفهمی و کاهلی بارها بیشتر از نیرنگ و بدخواهی خبط و خطا به بار میآورند. دستکم این دو عیبِ آخر بیشک رواج کمتری دارند.
من همهچیز دارم، ولی دوری او اینهمه را زایل میکند. من همهچیز دارم، ولی بی وجود او اینهمه هیچ میشود.
هلا ای ماه، از پس ابرهای خود به درآ! روی بنمایید ای ستارگان شامگاهی! هان، پرتوی مرا به آن جایگاه راهبر شود که معشوق من از خستگی شکار در پناه آن میآساید، کمانِ باز او کنار دستش، و در پیرامونش سگهای او با نفسهای پرنفیرشان! و من با این حال باید بر صخرهٔ پای این رود پیچاپیچ تنها بنشینم. رود و توفان میخروشند، و من صدای محبوب خود را نمیشنوم.
اگر بپرسی آدمهای اینجا چه جوریاند، میگویم مثل همهجای دیگر! نسل و نژاد آدمی راستی که از یک قالب و قماش است. بیشتر آنها بیشتر وقتشان را صرف گذران زندگیشان میکنند و آن اندک فرصتی که برایشان به جا میماند، چنان به وحشتشان میاندازد که با هر وسیله و ابزاری از پی دفع و کشتنش برمیآیند. آه از این سرشت آدمها!
در چنین لحظهای، اگر میدانستم به کجا بروم، بیشک میرفتم.
دوست عزیزم، من میخواهم و قول میدهم که رفتار بهتری در پیش بگیرم و دیگر آن تلخی کم وبیش را که سرنوشت به کام ما میچشاند، مثل گذشته دائم نشخوار نکنم. میخواهم دم را غنیمت بشمارم و گذشته را از یاد ببرم. بیشک حق با توست عزیزم. آدمها که خدا میداند چرا چنین خمیرهای دارند، بسیار کمتر رنج میبردند اگر که اینقدر به خیال تن نمیسپردند و از تلخیهای گذشته یاد نمیکردند، یا بهجای بیخیالی و پرداختن به اکنون، در حال وهوای خاطرات ناگوار گذشته غرق نمیشدند.
«آخ، چیست آدمی، این نیمهخدای ستوده! آیا طاقتش درست آن زمانی طی نمیشود که بیش از همه به آن احتیاج دارد؟ و آیا آن وقتی که بر بال شادی اوج میگیرد، یا در غرقاب غم فرومیرود، در این هر دو حس درست زمانی باز نمیماند و به شهود و آگاهی دلگیر و سرد خود بازپس رانده نمیشود که شوق گمشدن در این سرشاری بیانتها در جانش دویده است؟»
من برای دین احترام قائلم، و حس و دلم با من میگوید که دین برای برخی ازپایافتادگان تکیهگاه است و برای برخی دلسوختگان طراوت جان. ولی آیا میتواند و حتمآ لازم است که برای هر انسانی همین نقش را داشته باشد. با یک نگاه به این دنیای بزرگ هزاران نفر را خواهی یافت که دین برایشان چنین نقشی ندارد، و چه بخوانند در گوششان چه نخوانند، چنین نقشی نخواهد داشت
انسانی که فروتن است و از سر راستی کنه چنین راه و رسمی را میبیند، و میبیند هم که دستمایهٔ هر شهروندِ خوش نه بیش از این است که باغچهٔ خانهاش را باغ بهشت میگیرد، یا آن تیرهروزترین بینوا هم خود اگر در زیر بار سختی از نفس بیفتد، میل به زندگی از سرش نمیافتد، و هر آدمی که بگیری دوست دارد آفتاب را شده حتی یک دقیقه بیشتر ببیند، یکچنین انسانی خاموشی پیشه میکند، به دنیای عواطف خود پناه میبرد و خوشبخت است، چرا که انسان است
زندگی در چشم برخی آدمها خواب و خیالی بیش نیست. این گمان گاهی به من هم دست میدهد. وقتی آن مرز و محدودیتی را میبینم که پویایی و پژوهندگی آدمی اسیر حصار آن است، وقتی میبینم هدف همهٔ سختیها تأمین نیاز زندگی است و هدف این تأمین باز به سهم خود افزودن بر روزهای همین زندگی سخت، یا وقتی میبینم دلخوشی آدمی به آن اندک دستاوردهای دانش و پژوهشْ بر توهم وتسلیم پایه دارد و از این حیث آدمی صرفآ اسیری است که دیوارهای سیاهچال خود را با تصویرهایی رنگین و چشماندازهایی زیبا میآراید… همهٔ این چیزها، ویلهلم عزیز، مرا به بهت میاندازد
از آنجایی که گاه مجبور میشوم به جایگزینی نکتهای ازیادرفته یک روایت تازه جور کنم، بچهها درجا صدایشان درمیآید که دفعهٔ پیش این طوری نبود. نتیجه آنکه حالا سعی میکنم هر قصه را بدون تغییر، و از اول تا آخر با همان آهنگ کلام بار نخست بگویم و از این نکته یاد گرفتهام که نویسنده با اصلاح چاپ اول داستان خود، حتی اگر به ارزش هنری آن بیفزاید، بهناچار به کتابش ضرر رسانده است. آن تأثیر اول، همیشه با ذهن پذیرای ما روبهرو میشود و آدمی هم ساخته شده که تو عجیبترین ماجراها را به او بباورانی. وقتی هم که باور کرد، چنان در ذهنش نقش میبندد که باید گفت بیچاره اویی که بخواهد این نقش را پاک کند!
آه که زندگی انسان چنان زودگذر است که حتی جایی که بر بودن خود یقین دارد و حضور و هستیاش یگانه برداشت واقعی اوست، باز هم در جان و یادِ حتی عزیزان و نزدیکانش باید که شعلهاش خاموش و محو شود، آنهم بسیار زود!
خمیرمایهٔ ما طوری است که همهچیز را با خود و خودمان را با همهچیز مقایسه میکنیم، ازاینرو خوشبختی یا بدبختیمان بستگی به چیزهایی دارد که معیار مقایسه قرارشان میدهیم.
امان از دست شما جماعت عاقل. احساسزدگی! مستی! جنون! شما آدمهای منزه و پاک، خونسردید و بیاعتنا. و با همین خونسردی و بیاعتنایی مست را سرزنش میکنید و دیوانه را تحقیر. مثل زاهد دامن میکشید و رد میشوید و مثل واعظ شکر میکنید که خداوند شما را مثل آنها نیافریده است.
اگر بپرسی آدمهای اینجا چه جوریاند، میگویم مثل همهجای دیگر! نسل و نژاد آدمی راستی که از یک قالب و قماش است. بیشتر آنها بیشتر وقتشان را صرف گذران زندگیشان میکنند و آن اندک فرصتی که برایشان به جا میماند، چنان به وحشتشان میاندازد که با هر وسیله و ابزاری از پی دفع و کشتنش برمیآیند. آه از این سرشت آدمها!
من دیگر نه به راهنمایی نیاز دارم، نه به تشویق. قلب خودم شور کافی دارد. همهٔ نیازم یک لالایی است و آن را هم به سرشاری در هومر خودم یافتهام. چه بارها که خونِ بهجوشآمدهام را با زمزمهٔ ترانههای آن آرام نکردهام، چون که بیتاب وقرارتر از قلب من چیزی ندیدهای. آری عزیزم، هیچ لازم است بر این نکته پیش تو، تویی تأکید کنم که بارها شاهد گذار ناگهانی جان من از دنیای غم به دریایی از شادی بیمهار، و از افسردگی به شوری بیواسطه و ویرانگر بودهای و دردسر این حالیبهحالیشدنها را کشیدهای؟ من با قلب خودم مثل بچهای ناخوش رفتار میکنم و هرچه هوس کرد، در اختیارش میگذارم. این حرف را به دیگران نگو. آدمهایی هستند که چنین رفتاری را از من به دل میگیرند.
چه بسیار شاه که وزیرش، و چه بسیار وزیر که منشیاش او را اداره میکند! پس صدرنشینی حق کیست؟ به گمان من حق اویی که افق دیدش بلندتر است و در چنتهاش آنقدر قدرت و ترفند، که میتواند احساسات و قابلیتهای دیگران را در راه پیشبرد طرحهای خود به کار بگیرد.
آدمی که تسلیم احساس میشود، عقلش را از دست داده است.
میدانم که من و این مردم مثل هم نیستیم و نمیتوانیم هم باشیم. اما معتقدم اویی که فاصلهگرفتن از این بهاصطلاح عوام را لازمهٔ حفظ احترام خود میداند، هم به اندازهٔ آن ترسویی درخور سرزنش است که از ترس شکست، خودش را از نگاه دشمن پنهان میکند.
آخ، دوردست هم حکایت آینده را دارد! چشماندازی گنگ پیش چشم جان ما خودنمایی میکند. همهٔ احساسات ما مثل چشمهامان محو این وسوسه میشود و آخ که ما خوش داریم با همهٔ وجود در آن غرق شویم و جان و دلمان را از شور دریافتی یگانه، بزرگ و پرشکوه لبریز کنیم. ولی آن لحظه که به دوردست رسیدیم، آن لحظه که آنجا بدل به اینجا شد، آن مقصود و مراد پیش رو، انگاری به پشت سر میرود و خودمان هم باز آن بیبرگ ونوایی میشویم که بودیم: اسیر تنگنای هستیمان، و همیشه در حسرت آن تازگی و طراوت گریزپا.
چیست فانوس خیالی خالی از نور؟! ولی همین که شعله را در این محفظه گذاشتی، آن تصویرهای همهرنگ بر دیوار سفید اتاق به تجلی درمیآید! و اینهمه، حتی اگر بیش از وهمی گذرا نباشد، باز پایه و مایهٔ خوشبختی ماست که مثل بچههای معصوم دور آن میایستیم و از اینهمه رنگ و جلوهٔ سحرآمیز لذت میبریم.
نسل و نژاد آدمی راستی که از یک قالب و قماش است. بیشتر آنها بیشتر وقتشان را صرف گذران زندگیشان میکنند و آن اندک فرصتی که برایشان به جا میماند، چنان به وحشتشان میاندازد که با هر وسیله و ابزاری از پی دفع و کشتنش برمیآیند. آه از این سرشت آدمها!
آن هدیههای خیرهکنندهای است که ابزار تحقیر ما به دستِ دهندهاش میشود.
اگر بپرسی آدمهای اینجا چه جوریاند، میگویم مثل همهجای دیگر! نسل و نژاد آدمی راستی که از یک قالب و قماش است. بیشتر آنها بیشتر وقتشان را صرف گذران زندگیشان میکنند و آن اندک فرصتی که برایشان به جا میماند، چنان به وحشتشان میاندازد که با هر وسیله و ابزاری از پی دفع و کشتنش برمیآیند. آه از این سرشت آدمها!