یدالله رویایی یکی از بهترین و معروفترین شاعران ایرانی بود که توانست در شعر پارسی به جایگاه خوبی دست یابد. او با احمدرضا احمدی دوستی نزدیکی داشته و با شاعران فرانسوی نیز گفتگوهایی داشته است. در ادامه گلچین اشعار یدالله رویایی را برای شما دوستداران شعر قرار دادهایم. با ما باشید.
یدالله رویایی که بود؟
دالله رؤیایی در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۱۱ در دامغان زاده شد. آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در زادگاهش آغاز کرد و در تهران در دانشسرای شبانهروزی تربیت معلم به پایان رساند. سپس به تدریس و سرپرستی امور اوقاف دامغان پرداخت. نوجوانی و جوانی او به تمایلات مارکسیستی و مبارزه در حزب توده ایران گذشت. در سال ۱۳۳۲ به دنبال کودتای ۲۸ مرداد و فرار از دامغان، چندی را به زندگی مخفی گذراند و سرانجام در اسفندماه همان سال دستگیر شد و به زندان افتاد. زندانهای او: زندان باغشاه، زندان زیرطاقی، زندان موقت، و یک بار دیگر در سال ۱۳۳۶ در زندان لشکر ۲ زرهی سلطنتآباد بودند.
رؤیائی پس از خروج از زندان نخستین شعرهای خود را در ۲۲ سالگی نوشت و در مجلات آن زمان با نام مستعار «رؤیا» منتشر کرد و همزمان به تحصیلات خود در رشته حقوق سیاسی در دانشکدهٔ حقوق دانشگاه تهران تا درجه دکترای حقوق بینالملل عمومی ادامه داد. پس از آن در وزارت دارایی به استخدام درآمد و به عنوان ذیحساب و سرپرست امور مالی در ادارات و دیگر مراکز دولتی، از جمله وزارت آب و برق، سازمان تلویزیون ملی ایران و… به کار پرداخت.
یدالله رؤیایی، پس از یک دوره بیماری، ۲۳ شهریور ۱۴۰۱ در پاریس درگذشت.
اشعار یدالله رویایی
زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خستهی پاییز میسپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
ز نبض بیتپش خاک میگرفت
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال،
میان دودهی افشان شب شبح میشد
میان درهم هذیان من دو شعلهی سبز
نشست.
به روی شیشه تار
ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجره من،
خیال او شده بود.
تمام پوستام از عطر آشتی بیمار،
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار.
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشماش کبوتر دل من،
قلمرویی ز برهنهترین هواها داشت
و اشتیاق تبآلود بامهای بلند،
در آفتاب ز پرواز دور او می سوخت
ز روی پنجره من،
خیال او پر زد.
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم.
وقتی که باز میآیی
نام تو را
تمام جهتها
رسم میکنند
و در گذار دامن تو دانههای شن
بر ریشههای پیدا
پیراهن عبور شعاع
میپوشد
پیشانی تو وسعت شیشه است
وقتی که بازمیآیی
و هر درخت، بوسه است
وقتی که مفصل تو ملاقاتی است
بین صفات باد و تکبیر توفان
و در هوای دهکده پیشانی تو وسعت اطراف هجر را
محدود میکند
تو بازمیآیی
با نافی از خلیجاحمر
و رانی از عصای موسی
و شکل راه رفتن تو
معنای مثنوی است
و روح مولوی است اینک
که از ساق تو حکایت نی را
برمیدارد.
برداشتنات در من سنگینی کرد
برداشتنِ من سنگین بود
برداشتن آب میان لبهات
یکبار چنان در نوسان آمد
که نام تو را هیجان آب
همراه عطش آورد و نوشت:
تا فاجعه بر چیزهای معمولی
افتاد ابدیشان کرد
بر من چه فرود آمد تا برداشتنام را سنگین کرد
برداشتن آب چرا در من سنگین است
شاید هیجان نامِ تو میان آب
معنای عطش ـ شاید ـ این است.
و زائر فریاد خودش را نشناخت، دیوانه شد.
آنچه زبان میخورد
همیشه همان چیزیست
که زبان را میخورد:
امیدِ آمدن ِلغتی
لغتی که نمیآید
تو آنسوتر آنجاتر
برابر من ایستادهای
برابر با من
و چهرهام
چیزی به آینه از من نمیدهد
چیزی از آینه در من میکاهد
و انتظار صخرهی سرخ
نوکِ زبانِ تو –
امیدِ آمدن ِلغتیست
لغتی که نمیآید…
از چشم من طنین تماشا برخاست
در چشم او طنین تماشا بنشست
موجی ز بیگناهی من پر زد
با عمق بی گناهی او پیوست
در آفتاب سبز نگاه او
تکرار نور بود و گریز رنگ
سودای جان و همهمه ی دل بود
پرواز دور زورق صد آهنگ
آن بیکرانه ظهر زمستان بود
سرشار از حرارت دلخواه
با جلوه های عاطفه در تغییر
هر لحظه از درخشش ناگاه
موجی در آن دیار نمی آشفت
آن بیگناهی ساکت را
در ماوراهای نهان ، لیک
روییده بود رقص علامت ها
تا در من انتظاری را
ویران کنند
و انتظار دیگر را
عریان
اینک گریز بی خبر دل را
زنگ کدام کوچ دمیده ست؟
سوی کدام جاده نیاز نور
راهم به اشتیاق بریده ست؟
در نقش بی قرار دو چشم من
تنهایی غریب شکسته ست
در خلوت بزرگ دو چشم او
تصویر اعتماد نشسته است
در تنگه های کوچک و دورش
هر لحظه روشنی هایی
تکرار می شود
در دور دست ها
از تابش اشعه ی نمناک
گودال بی نهایت
هموار می شود
تا من نگاه می کنم
زان بیکرانه مزرع سبز
رنگی بریده می شود
تا او نگاه می کند
بر روی قلب من ابدیت
گویی شنیده می شود
از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو میگویم
از عاشق از عارفانه میگویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی
من با گذر از دل تو می کردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند
ما خاطره از شبانه میگیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره ایم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوه ی از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذت نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده تشنهام تو دیدن باش
بینهایت نهایت در تو میگیرد
بینهایت نهایت از تو میبازد.
کبودِ بالا چرخی زد
کبود بالا طولِ طناب شد
فرود آمد
و زیر پای تو چرخی شد
با ساقهای تو چرخِ کبود پَر
با ساقهای تو چرخِ کبود پا
با ساقهای تو چرخِ کبود یک دایره پا
یک دایره پَر برای یک دایره پا کبود
کبودِ ساقهای تو چرخِ تو
کبودِ ساقهای تو پای تو
پای تو پرّه
پای تو پَر
حالا که بینهایت از تو نهایت میگیرد.
نامهای مرگ را
همه جز مرگ دیدم
و مرگ نامی
جز مرگ نداشت
در باز بود اما،
بسیار دور بود.
ما با نقیب قافله میرفتیم
و خون ما که بوی سرخ حماسه داشت
مار و سراب را،
تا انتهای حافظه میبرد
در انتهای حافظه لبخند جرعه با ما مبادلهی رؤیا میکرد
در انتهای حافظه لبخند جرعه شط خشک نفهمیدنی میشد
در انتهای حافظه از هیچکس سؤال نمیکردیم
در انتهای حافظه لبخند میشدیم
ما را نقیب قافله با بادهای کاهل میبرد
و بوی سرخ جرعه در باد
رفتار ابرهای کاهل را
مست میکرد.
شن را سکونت شادیهای قدیمی بود
و ما میان شنهایی مستعمل
و چیزهایی از شن میرفتیم
پخش سکوت بود و حریق دقیقههای کویری.
دردِ آب
داروی رویا
در راههای آبی وقتی
رویای راه، خشک است
و دستهای خشک
بر آب زخم میزند آنقدر
که تاولِ سفر از درد
میترکد.
و آشنای عذاب، صورت من
با تختهٔ شکنجه میآمیخت
در تخته خود
و تخته در خود
آئینهای برای آینه میشد.
با چشمهایی از غربت
مردمکم مدّت میشد
پرسهٔ زانو در زخم
و تازیانهٔ امضا بر پشت.
در درد دروغ بود
و در حماسه توهین
و زیرِ یوغ، سرهایی
که خوابشان را شبها میان موهاشان پرت میکردند
باروی کهنه در فتحی وحشی بیدار میشود
بر بامهای شهر
وقتی که شعله از درخت شبانه بالا میرفت
عقل سیاه
جای جنون جهان را زخمی زد سرخ
و بین آسمان و صبحانه
آوار بیزاریست
وقتی که بیزاری،
در خستگی کاغذ،
ناسازی اعداد
آوار شود
و خستگی کاغذ بیمار رقم؛
با دست قدم روی صدایی بگذارم
که طول مدید خون اسبی را
وقتی که جوان بودم
در کوچههای تنگ شیهه میکرد
قلبی که جنگل مؤنث ضربان است
اینک!
با طول مدید خون من
رفتاری مردانه دارد.
دریای عاشقان غریق،
سربازهای مغروق،
دریای بردگان مفقود.
دریا
ی
غرق
دریای قهرمانان،
که با نجات معجزهآساشان
پایان برای قصههای عجیب
میسازند،
دریای فاتحان بیگانه،
دریای ناخدایان پیروز ـ
بر مردم گرسنهی ساحل،
ای روح آلبو کرک ـ
گسترده در کبودی بیانتها!
ای روح آبها همه از تو!
یکبار از خلیجِ مجروح فارس،
وز تنگنای حوصلهی عمان،
و هرمز فسانه،
تا زنگبار و ساحل دارالسلام،
کفهای تشنهی عظمت را
که عاشقانِ قدرتند،
که دختران تسلیمند،
تا پرتقال، سوی تو خواهم راند.
تا پرتقالِ موعود،
تا پرتقال ملوانان بزرگ
تا پرتقال تاریخ
تا پرتقال سلطه
تا پرتقالِ
درد.
دریای دوستی:
در آبهای بدرقه،
در آبهای استقبال،
دریای دشنام
ـ دریای رهزنان
دریای جادههای معمّایی ـ
دریای مرگ
ـ مرگِ در آبهای مشقت
مرگِ در آبهای جنایی
دریای دور و نزدیک
دریای آب و ساحل
دریای کار و بیکاری،
بیعاری،
دریای اعتراف بدنها
در راه رفتن پسران بلوغ
با جامههای تنگ کنایی
دریای خشم و آرام،
با دوزخ و بهشت بهم ریخته.
مجموع کارهای درهم،
تصویر ذهن آشفته،
ای ذهن،
آشفته!
راه از تو میآید بر تو
راه میآید از من بر من
در جلوهی مجهولی میآید ناگاه
بر راهِ تو از من خندق میخندد
و راه،
میافتد
میافتد بر خندهی خندق راه
چیزی دیگر در تو با من میافتد.
«اینجا درختها
در التهاب،
در سیلاناند
اینجا درختهای فراری
درختهای زندانی
با فلسهای رنگین،
با بازوان استغفار،
در استغاثهی وسعت،
در استغاثهی آغوش،
در التماس دوستی
در حسرت معاشرت آزاد، _
در التهاب،
در سیلاناند.
«شبها صف سپیداران اسیر
با سایههای زمزمه
از بامهای خود،
پیغام میفرستند
و تا سحر، سرود اشاره
با هر ستاره
دارند
و هر سپیده،
جامعهی سبز کاجها
کاشفته از ستایش زنجیر است
با خواب ریشهها_ سرشار سروشها_
خاک سیاه را
غافل
از حرکت شبانه میدارد.
ای دوست، بازگرد!
تا پاسِ پایداری انسان
به دستهای مطمئن
ملحق شویم.»
حالا من توام، تو منی حالا
منی بر دستِ تو حرفی است
منی بر ساقِ تو حرفی است
و حالِ ما روی حال ما
حالِ ما نیست
حالِ ما دیگر نیست
حال آنکه ابتدا
حالِ من و تو، بین من و تو اسبی بود
اسبابی بود
کبوترانت را پرواز ده
ای کندو!
میراثِ گل
روی زبانِ تُست
و واژهها
از بارِ عصرهای عسل سَر که میرسند
بر بام مینشینند
بر بام مینشینند
لبهای من،
وقتی لبان تو با می است.
مسخِ طبیعت، تن
غیبت چیزی در من!
آوارهٔ معنا در یعنی
غیبتِ چیز از نگاه، لغت را
در رقصِ آنچه هست
به کشفِ آنچه نیست میخواند.
ردای من
شبی امروز است
در منِ شب
ای من، ای شمایل شب، بگذر!
تا عرصهی ذغال را
الماس طی کند.
او هست
هرجا هوا که هست
نه میگریزم میخواهم
نه میتوانم بگریزم
ناچار در هوای او هر چیز
مثل هوا زیبا میگردد
من شکل حرف خودم میشوم
گل شکلِ عطرِ خودش
و اوست دوست
وقتی هوا مجسمهای از
اوست.
در لحظهٔ خاکستر
رفتارم از آتش بود
وقتی که میدیدم ابری قفسم را میگریید
زندانم در صدای آتش میبارید
وقتی که رفتارِ بلندِ آب
با حاشیههای سرنگون میآمد
پُر میشدم از خیالهای مصنوع
انگار که گردبادها و نور
بر روی جهانِ ناشکفتهٔ مرگ
بیشکل شود
در سینهٔ آسمانی از باد و صداهای بلور
در لحظهٔ خاکستر
ابری قفس جهانیام را میگرید
وقتی که رفتارِ بلندِ آب
شکل قفس است
وقتی که مرگ، شکل آزادی است
در لحظهٔ خاکستر
وقتی که روحِ راه
از لالهٔ گوشم میآویزد
بهار میآید
سنگینم از سئوال و از خواب
و مارپیچهای باریک
آبکندها
علامت استفهام را
جایی از اینجا بیرون
دور
برجا که میگذارند
اینجا هوای ساده معما میشود
و واژهای برای بیداری
پیدا نمیکنم
در ابتدای واژه
همیشه غایتِ چیزی که واژه نیست میآید
که آنچه میبینم
از سرعتِ آنچه هست میگذرد
و آنچه نمیبینم
از لب
حرف اول!
ای چگونه گفتنِ آخر
ای او!
چشمی در زخم
چشمی میانِ زخم
میانِ زخم، چشم میان بود
میانِ چشمی دیگر، زخم
چشمِ آدمیان بود
چشمی میانِ زخم
میانِ زخمی چشم
زخمی میانِ چشم
در لمسِ دو چیز
چیزِ سومی همیشه لمس میشود:
لمس!
تنها گاهی
کز شیبِ سپیده صدایی میآید
در شیبِ سپیده صدایی دیگر
روی لبی لاغر برهنه میآید
صداها برهنهاند
صدا همیشه برهنه است
تنها وقتی
در کوچه زنی نام تو را میگوید
آینههایی خراب از طناب پایین میآیند
و سنگهای دیدنی
بر ساعتهای ندیدنی
شرمِ شکستهٔ ما را بر ما هزار هزار تکه میتابانند
با حلقههایی بر در
و حلقههایی در معبر
این منتظرِ پا _ تشنهٔ چندین چراغ _
آن منتظرِ دست
_ تشنهٔ کوبههای سخت _
چوبه چرا چوبه نیست؟
کسی میپرسد