گزیده اشعار چارلز بوکوفسکی
اشعار چارلز بوکوفسکی شاعر معروف آمریکایی و جملات جالب از این نویسنده را در این بخش هم نگاران ارائه کرده ایم.
چارلز بوکوفسکی یکی از نویسنده های معروف و شاعر معاصر ایالات متحده آمریکا است و خیلی ها ادعا می کنند که او یکی از با نفوذترین و صمیمی ترین شاعران و نویسندگان این قرن، او می باشد. در سال 1920 از پدری که سرباز بود و مادر آلمانی در آندرناخ آلمان متولد شد. او سه ساله بود که به لس آنجلس در آمریکا رفتند و 50 سال در این شهر ماندگار شد. او 24 ساله بود که نخستین داستان کوتاه را منتشر کرد و سن 35 سالگی، نوشتن شعر را آغاز کرد. او در سن 73 سالگی در تاریخ 9 مارچ بر اثر سرطان خون در سان پِدرو در کالیفرنیا در گذشت، ، درست زمانی کوتاه بعد از آنکه نوشتن رمان «عامه پسند» را بود.
ویدیویی از زندگینامه چارلز بوکوفسکی را از یوتیوب و پیج Sahand در ادامه قرار داده ایم که شرح حالی از زندگی و بیوگرافی این شاعر است.
عجب سیرکی است …!
همهمان خواهیم مُرد !
این مسئله به تنهایی
باید کاری کند که یکدیگر را دوست بداریم …
ولی نمی کند …!
چنان تنهایی بزرگی در دنیا هست
که در حرکت آهستهی عقربههای ساعت
دیده میشود.
آدمها خستهاند
تکه پارهی عشقاند
یا نبودِ عشق.
آدمها باهم خوب نیستند.
پولدارها با پولدارها خوب نیستند.
بیچارهها با بیچارهها خوب نیستند.
ترسیدهایم.
نظام آموزشیمان میگوید
که همهی ما میتوانیم
برنده باشیم.
اما چیزی دربارهی
فاضلابها
و خودکشیها نمیگوید.
یا دربارهی ترس آدمی
که جایی تنهاست
چیزی نمیگوید
آدمی
که بی آن که کسی لمسش کند
یا با او حرفی بزند
گلی را آب میدهد.
دلهای تنها(اشعار چارلز بوکوفسکی)
وقتی حوصلهات از خودت سر رفتدیگه خوب میدونیدیگرون هم حوصلهات رو ندارنیعنی همه اونایی که باهاشون در ارتباطیپشت تلفن، تو اداره پستاداره، سر میز غذاخوریآدمای خستهکنندهبا داستانهای خستهکننده:اینکه چطوری نیروهای نامهربان زندگیدمار از روزگارشان در آوردهچطور دهنشون سرویس شدهو دیگه هیچچی از دستشون بر نمیآدجز اینکه پیش تو درد و دل کنن
بعدش وایمیستنو از تو انتظار دارندلداریشون بدیاما اونچه واقعا آدم دلش میخواداینه که بشاشه رو همهشونکه دیگه جرات نکننباز خودشونو به شام دعوت کننو باز راجع به زندگی تراژیک خودمخت رو تیلت کنناز این آدما زیاد هستبا غم و غصهصف بستهان برای توهیشکی غیر از تو حرفاشونو دیگه گوش نمیدهصدها دوست و معشوق و آشنارورماندهاناما هنوز دلشون میخواد نق بزنن و ناله کنناز همین امروزهمهشونو میفرستم پیش توتا همدردی و فهمت رو بیشتر کنمشاید خود من همآخر صف اوناباشم.
تقریبا صبح است.
توکاها روی کابل تلفن
منتظراند
و من راس ساعت 6 صبح
ساندویچ فراموش شدهی
دیروز را میخورم.
صبح آرام روز یکشنبه.
یک لنگه کفشم در گوشهای
راست ایستاده
و لنگهی دیگر به پهلو
افتاده است.
بله، بعضی زندگیها برای هدر دادن
آفریده شدهاند.
اعتماد کردن(اشعار چارلز بوکوفسکی)
به آنها نمیتوان اعتماد کردآنگاه کهمیخواهند تو را یاری دهندزیرا که دلهایشانتنها آوای دلهرههای خود را میشنود
به آنها نمیتوان اعتماد کردآنگاه کهبه تو دست میدهند
مگر آنکهدست آنها را چنان سفت بگیریکه صدای استخوانها را بشنویو ترس رادر چشمانشان ببینیو باز هم سفتترتا خونشان از لای انگشتاناتبر زمین بچکد
اکنون تو آنیکه لبخند میزند
چارلز بوکوفسکیمترجم : آذر نعیمیان
یک عشق خیلی کوچک بدک نیست
با یک زندگی خیلی کوچک
چیزی که مهم است
بر دیوارها انتظار کشیدن است
من برای همین زاده شدم
زاده شدم تا در خیابان های مردگان گل سرخ بفروشم
نوشتن(اشعار چارلز بوکوفسکی)
اغلب تنها چیز میانِ تو
و امرِ ناممکن است.
هیچ مشروبی،
هیچ عشقی،
و هیچ ثروتی
نمیتواند چنین باشد.
هیچچیز نجاتت نمیدهد
جز نوشتن.
دیوارها را
از فروریختن باز میدارد.
جلوی نزدیک شدن مردم را میگیرد.
تاریکی را فرو میپاشد.
نوشتن
یگانه روانپزشک است
و پرمهرترینِ خدایان.
نوشتن
مرگ را زیرِ نظر میگیرد،
و توقف ندارد.
نوشتن
به خودش
و به درد میخندد.
نوشتن
آخرین امید
و آخرین توضیح است.
آری!
نوشتن چنین است.
((چارلز بوکفسکی))
برگردان مهیار مظلومی
نوشتن
اغلب تنها چیز میانِ تو
و امرِ ناممکن است.
هیچ مشروبی،
هیچ عشقی،
و هیچ ثروتی
نمیتواند چنین باشد.
هیچچیز نجاتت نمیدهد
جز نوشتن.
دیوارها را
از فروریختن باز میدارد.
جلوی نزدیک شدن مردم را میگیرد.
تاریکی را فرو میپاشد.
نوشتن
یگانه روانپزشک است
و پرمهرترینِ خدایان.
نوشتن
مرگ را زیرِ نظر میگیرد،
و توقف ندارد.
نوشتن
به خودش
و به درد میخندد.
نوشتن
آخرین امید
و آخرین توضیح است.
آری!
نوشتن چنین است.
هوای خوب(اشعار چارلز بوکوفسکی)
هوای خوب
مثل زن خوب است
همیشه نیست
زمانی که هم است
دیرپا نیست.
مرد اما
پایدار تر است.
اگر بد باشد
می تواند مدت ها بد بماند
و اگر خوب باشد
به این زودی بد نمی شود.
اما زن عوض می شود
با بچه،سن،رژیم،س ک س،حرف،ماه
بود و نبود آفتاب
وقت خوش.
زن را باید پرستاری کرد
با عشق.
حال آن که مرد
می تواند نیرومند تر شود
اگر به او نفرت بورزند.
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمی شود
یک فضا ی خالی
و حتی در بهترین لحظه ها
و عالی ترین زمان ها
می دانیم که هست
بیشتر از همیشه
می دانیم که هست
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمی شود
و ما
در همان فضا
انتظار می کشیمُ ..
انتظار می کشیم
ازم پرسید:
چی باعث میشه یک نفر نویسنده بشه؟
گفتم: خیلی سادهست.
یا حرفاتو روی کاغذ مینویسی،
یا خودتو از پل پرت میکنی پایین
شاید تو به اینی که می گویم اعتقاد نداشته باشی
اما وجود دارند مردمانی که
زندگی شان با کمترین تنش و آشفتگی می گذرد
آنها خوب می پوشند
خوب مخوابند
آنها به زندگی ساده خانوادگی شان خرسندند
غم و اندوه زندگی آنها را مختل نمی کند
و غالبا احساس خوبی دارند
وقتی مرگشان فرا رسد
به مرگی آسان می میرند
معمولا در خواب
شما ممکن است باور نکنید این را
اما مردمانی اینگونه زندگی می کنند
اما من یکی از آنها نیستم
اه…..نه….من نیستم یکی از آنها
من حتی به آنها نزدیک هم نیستم
آن ها کجایند و
من کجا
فکر می کنم دیوانه بودم ،
با صورت نتراشیده ،
زیر پیرهنی پر از سوراخ سیگار ،
تنها آرزویم این بود که
بیشتر از یک بطری روی میزم آشپزخانه ام باشد.
من به درد دنیا نمی خوردم و دنیا به درد من نمی خورد
و من چند نفر مثل خودم پیدا کرده بودم
و بیشترشان هم زن بودند ، زنانی که هیچ مردی حاظر نمی شد
در یک اتاق باهاشان تنها بماند ،
ولی من عاشقشان بودم ،
به من الهام می دادند ، به خودم می نازیدم ،
فحش می دادم و با لباس زیر در خانه می گشتم
و بهشان می گفتم چه آدم بزرگی هستم.
ولی فقط خودم باور داشتم.
آنها هم فقط داد می زدند:
خفه شو بابا ، یه کم دیگه عرق بریز !
آن زنان جهنمی ، آن زنان همپاله گی ام در جهنم …
باید باور کنیم
تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر میشوی
و سالهایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است
تازه
تازه پی میبریم
که تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست
دیر آمدن
دیرآمدن … .
ما برای رنج کشیدن آفریده شده ایم
ولی به دنبال لذت بردن می گردیم
باید پذیرفت که تنها راه ادامه دادن
لذت بردن از رنج هایی ست که می کشیم !
عوض کردنِ مدامِ کانالای تلویزیون
قیافه هایی رُ می بینی که هیچ کدوم واقعی نیستن
با یه وحشتِ واقعی شاخ به شاخی
بجنب
بجنب
بیشتر
کمتر
صورتا بهت فرمون می دن !
اونا رُ با چی پر کردن ؟
چه جوری جا شدن تو اون شیشه ؟
کی چپوندنتشون اون تو ؟
چیزی نیست ؟
تو این دنیا
این دنیا
اینا مردمِ من نیستن
مردماى من کجا رفتن ؟
“ترجمه:یغما گلرویی”
باید زندگی مان را
آنگونه بگذرانیم که
وقتی مرگ
برای بردن ما بیاید،
بر خود بلرزد!
غریبه ها !
شاید باور نکنید
اما آدم هایی پیدا می شوند
که بی هیچ غمی
یا اضطرابی
زندگی می کنند.
خوب می پوشند ،
خوب می خورند،
خوب می خوابند ،
از زندگی خانوادگی لذت می برند.
گاهی غمگین می شوند
ولی
خم به ابرو نمی آورند
و غالبا حالشان خوب است
و موقع مردن
آسان می میرند
معمولا در خواب
لب چشمه
وقتی خدا عشق را آفرید ، به خیلی ها کمکی نکرد
وقتی خدا سگ ها را آفرید ، به سگ ها کمکی نکرد
وقتی خدا سیاره ها را آفرید ، کارش خیلی معمولی بود
وقتی خدا تنفر را آفرید ، به ما یک چیز بدرد بخور و استاندارد داد
وقتی زرافه را آفرید ، مست کرده بود
وقتی خدا من را آفرید ، خب من را درست کرده بود
وقتی میمون را آفرید ، خوابش برده بود
وقتی مواد مخدر را آفرید ، نشئه بود
وقتی خودکشی را آفرید ، دلش بدجوری گرفته بود
وقتی تو را آفرید که توی تختت دراز کشیدی
می دانست چی کار می کند
مست بود و نشئه
و کوه ها و دریا و آتش را هم زمان درست کرد …
بعضی از کارهایش اشتباه بود
اما وقتی تو را آفرید که توی تختت دراز کشیده بودی
به تمام جهان ملکوتی اش رسیده بود !
ساعت یکُ نیمِ صُبه
تو ایوونِ طبقه ی دوم نشستم
وُ شهرُ نگاه میکنم .
میتونست بدتر از این باشه!
نیازی نیست کار بزرگی بکنیم
شوق کارای کوچیکه که حسِ خوبی بهمون می ده
وُ حسای بدُ ازمون می گیره .
بعضی وقتا سرنوشت
امون نمی ده به کاری که دوس داریم برسیم
پس بایس سرِ سرنوشت کلاه بذاریم !
بایس با خدا تا کرد !
اون خوش داره با چزوندنِ ما کیفور بشه !
خوش داره باهامون ور بره
وُ آزمایشمون کنه !
عِش می کنه از این که بِمون بگه ضعیفُ احمقیم
وُ کلکمون کنده س !
خس مدا عاشقِ اسباب بازیِ
وا هم اسباب بازیاشیم !
هنو رو اِیوونمُ یه پرنده
رو درخت رو به رویی که تو تاریکی پنهونه
عاشقونه می خونه !
اون یه بُلبُله وُ من
عاشق بُلبُلم!
اداشُ درمیارمُ منتظر می شم
جوابمُ می ده !
میخندم!
شاد کردنِ یه آدمِ زنده آسونه
بارون می گیره
وُ یه قطرشُ داغی پوستمُ حس می کنه !
خوابُ بیدار
روی یه صندلی تاشو نشستم
وُ پاهام رو نرده های اِیوونه !
بلبلِ دوباره
آوازی رُ که تو روز شنیده می خونه !
اینا تمومِ کاراییِ که ما پیرا
واسه سرگرم شدن میکنیم !
شنبه شبا
به خدا میخندیم
به حسابای قدیمی میرسیم
وقتی چشمک چراغای شهر چشمک حواله مون می کنن
وُ بلبلا از رو درختا چش می دوزن به ما جوون می شیم !
دنیا هم از این بالا
به همون خوبیِ که همیشه بوده !
“برگردان:یغما گلرویی”
“مردی پرسید اگر نویسندگی خلاق یاد میدادی، چی بهشون درس میدادی؟”
بهشون میگم که یه رابطه عشقی غمانگیز، بواسیر و دندونِ خراب داشته باشید،و شراب ارزون بنوشید،از اُپرا و گلف و شطرنج دوری کنید،مدام سر تختتون رو از این دیوار به اون دیوار تغییر بدید،بعد یه رابطه عشقی غمانگیز دیگه داشته باشید،هیچوقت از نوار جوهرِ تایپ ابریشمی استفاده نکنید،از پیکنیکهای خانوادگی دوری کنید،یا از اینکه در باغ گلسرخ از خودتون عکس بگیرید،همینگوی رو فقط یک بار بخونید،از فالکنر عبور کنید و نخونید،نیکلای گوگول رو نادیده بگیرید،به عکسهای گرترود استاین خیره بشید،و شروود اندرسون رو توی تخت بخونید در حالیکه بیسکوییتِ مارکِ ریتز میخورید،این رو بدونید که اون آدمهایی که در مورد آزادی جنسی حرف میزنن از شما بیشتر میترسن،به صدای ارگِ ای.پاور بیگز از رادیو گوش بدیددر حالیکه توی یه شهر غریبه و در تاریکی تنباکوی مارک بولدورهَم میپیچید و فقط یه روز از اجاره خونهتون باقی مونده و از فامیل، دوست و شغل قطع امید کردید،هیچوقت خودتون رو بالاتر از همه یا منصفتر از همه تصور نکنید،و هیچ موقع سعی نکنید اینجوری باشید،یه رابطه عشقی غمانگیز دیگه داشته باشید.توی تابستون به مگسی روی پرده نگاه کنید،سعی نکنید موفق بشید،بیلیارد بازی نکنید،وقتی میبینید که یه چرخ ماشینتون پنچره، درست و عادلانه عصبانی بشید.ویتامین مصرف کنید ولی وزنه نزنید و ندوید.وقتی همه این کارها رو کردید،تمامش رو برعکس انجام بدید.یه رابطه عشقی خوب داشته باشید.چیزی که ممکنه یاد بگیرید اینه که هیچکس هیچی نمیدونه،نه دولت، نه موش، نه شلنگ باغچه، نه ستاره قطبی.و اگر زمانی من رو دیدید که کلاس نویسندگی خلاق درس میدمو این شعر رو برای من خوندید،من بهتون از دبه خیارشور یه نمره A میدم.
شعر می گم
نگرون می شم
لبخند می زنم
قاه قاه می خندم وُ می خوابم!
عینهو خیلی آدما
تا یه زمونی ادامه می دم!
مثِ همه
بعضی وقتا خوش دارم همه رو بغل کنم
وُ بشون بگم
لعنت به این همه بلا که سر خودمون آوردیم!
ما خوب وُ نترسیم
بعضی وقتا خود خواهیم
هم دیگرون وُ می کشیم ، هم خودمونو !
ما مُردیم !
به دنیا اومدیم تا بکشیم وُ بمیریم !
زار بزنیم تو اتاقای تاریک !
عشق بازی کنیم تو اتاقای تاریک !
صبر کنیم
صبر کنیم
صبر کنیم
ما انسانیم
نه بیشتر از این !
“برگردان:یغما گلرویی”
گوشت استخوان را می پوشاند،
و آنها فکری،
در آن می گذارند،
و گاهی روحی.
زنها گلدانها را به دیوار می کوبند.
مردها بی رویه مشروب می خورند.
و هیچکس،
«یکی» را
پیدا نمی کند.
اما مدام به دنبالش می گردد،
با خزیدن به رختخواب ها،
و بیرون خزیدن از آنها.
گوشت استخوان را می پوشاند،
و گوشت چیزی بیشتر از گوشت می جوید.
اما بختی نیست.
همه در دام
یک سرنوشت
اسیریم.
هیچکس،
«یکی» را
پیدا نمی کند،
هیچوقت.
زباله دانی ها پر می شوند،
اسقاطی های ماشین پر می شوند،
تیمارستان ها پر می شوند،
بیمارستانها پر می شوند،
قبرستان ها پر می شوند،
چیز دیگری
پر نمی شود.
پاییز دیگرهنگام برگبارانخواهیم آمدو منو توبا پاهایمانبرگها را زیرورو خواهیم کردو با اندکی نیکبختیاثری بر جای میگذاریم
چارلز بوکوفسکیمترجم : آذر نعیمیان
“انتهای يک عاشقانه كوتاه”
اين بار سكـسِ سرپا رو امتحان كردم.معمولاً جواب نميده، ولی اين بار به نظر خوب بود.اون مدام ميگفت:“وای خدای من، چه پاهایقشنگی داری”همهچی داشت خوب پيش میرفت،تا اينكه پاهاش رو از زمين بلند كرد،و انداخت دور كمرم.“وای خدای من، چه پاهای قشنگی داری”وزنش تقريبا ۶۲ كيلو بود،و همينجور كه میكـردمـش،خودش رو آويزونم كرده بود.وقتی ارضـا شدم،دردی از ستون فقراتم تير كشيد تا بالا.انداختمش روی كاناپه،و دور اتاق راه رفتم.درد هنوز بود.بهش گفتم “ببين، بهتره بری، من بايد چند تا عكس رو توی تاريکخونهم ظاهر كنم .”لباساش رو پوشيد و رفت،و من رفتم توی آشپزخونه تا يک ليوان آب بنوشم.يک ليوان پر آب كردم و گرفتم دست چپمدرد تير كشيد تا پشت گوشهام.ليوان رو ول كردم،افتاد و شكست.رفتم توی وانِ پر آبگرم و نمک طبيعی.تازه خودم رو ول كرده بودم،كه تلفن زنگ خورد.تلاش كردم كمرم رو صاف كنم،درد دويد توی گردن و بازوهام،افتادم،گوشههای وان رو گرفتم،و اومدم بيرون،درحالیكه توی سرم برقبرق میزد.تلفن هنوز زنگ میخورد.گوشی رو برداشتم: الو؟گفت: “دوستت دارم.”گفتم: ممنون.گفت: فقط همین؟گفتم: بله.گفت: “گـه بخور” و قطع كرد.وقتی داشتم به حموم برمیگشتم،فكر كردم كه عشق چقدر سريع خشک ميشه،حتی سريعتر از اسـپرم.
شصت و چهار روز و شبدر آن مکان.شیمی درمانی،آنتیبیوتیک، جریان خوندر کاتتر.سرطان خون.کی؟ من؟در هفتاد و دو سالگی این فکر احمقانه را داشتمکه با آرامش در حین خواب خواهم مرداماخدایان نقشه خودشان را دارند.زیردستگاه مینشینم،داغون، نیم زندههنوز در جستجوی الهامم
اما فقط برای چند لحظه به زندگی باز گشتهامدیگر هیچ چیز مثل همیشه نیستمن دوباره متولد شدهامتنها چند روز بیشترو چند شب دیگر رادنبال می کنممثلهمینیکی.
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد پر بگیرد
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می گویمش:آنجا بمان،نمی گذارم کسی ببیندت
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد بیرون شود
اما ویسکی ام را سر می کشم رویش
و دود سیگارم را می بلعم
و فاحشه ها و مشروب فروشی هاو بقال ها
هرگز نمی فهمند که او آنجا است
پرنده ای آبی در قلب من هستکه می خواهد بیرون شود
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می گو یم اش,همان پایین بمان
می خواهی آشفته ام کنی؟
می خواهی کارها را قاطی پاتی کنی؟
می خواهی در حراج کتابهایم توی اروپا غوغا به پا کنی؟
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد بیرون شود
اما من بیشتر از این ها زیرک ام
فقط اجازه می دهم ,شب ها گاهی بیرون برود
وقت هایی که همه خوابیده اند
توی چشم هایش نگاه می کنم
می گویمش:می دانم که آنجایی
غمگین مباش
آن وقت فرو می دهم اش
اما او انجا کمی آواز می خواند
نمی گذارمش تا کاملا بمیرد
و ما با هم به خواب می رویم
انگار که با عهد نهانی مان
و این آن قدر نازنین هست
که مردی را بگریاند
اما من نمی گریم
تو چطور?
پرنده آبی(اشعار چارلز بوکوفسکی)
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد پر بگیرد
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می گویمش:آنجا بمان،نمی گذارم کسی ببیندت
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد بیرون شود
اما ویسکی ام را سر می کشم رویش
و دود سیگارم را می بلعم
و فاحشه ها و مشروب فروشی هاو بقال ها
هرگز نمی فهمند که او آنجا است
پرنده ای آبی در قلب من هستکه می خواهد بیرون شود
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می گو یم اش,همان پایین بمان
می خواهی آشفته ام کنی؟
می خواهی کارها را قاطی پاتی کنی؟
می خواهی در حراج کتابهایم توی اروپا غوغا به پا کنی؟
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد بیرون شود
اما من بیشتر از این ها زیرک ام
فقط اجازه می دهم ,شب ها گاهی بیرون برود
وقت هایی که همه خوابیده اند
توی چشم هایش نگاه می کنم
می گویمش:می دانم که آنجایی
غمگین مباش
آن وقت فرو می دهم اش
اما او انجا کمی آواز می خواند
نمی گذارمش تا کاملا بمیرد
و ما با هم به خواب می رویم
انگار که با عهد نهانی مان
و این آن قدر نازنین هست
که مردی را بگریاند
اما من نمی گریم
تو چطور?
تقریباً صبح است.
توکاها روی کابل تلفن
منتظرند
و من راس ساعت ۶ صبح
ساندویچ فراموش شدهی
دیروز را میخورم.
صبح آرام روز یکشنبه.
یک لنگه کفشم
یک گوشهی اتاق
راست ایستاده
و لنگهی دیگر به پهلو
افتاده است.
بله، بعضی زندگیها برای هدر دادن
آفریده شدهاند.
هوای خوب
مثل زن خوب است
همیشه نیست
زمانی که هم است
دیرپا نیست.
مرد اما
پایدار تر است.
اگر بد باشد
می تواند مدت ها بد بماند
و اگر خوب باشد
به این زودی بد نمی شود.
اما زن عوض می شود
با بچه،سن،رژیم،س ک س،حرف،ماه
بود و نبود آفتاب
وقت خوش.
زن را باید پرستاری کرد
با عشق.
حال آن که مرد
می تواند نیرومند تر شود
اگر به او نفرت بورزند.