هالینا پوشْویاتُوسْکا (به لهستانی: Halina Poświatowska) (زادهٔ ۹ مه ۱۹۳۵ در چستوهووا – درگذشتهٔ ۱۱ اکتبر ۱۹۶۷ در ورشو) نویسنده معروف و شاعر نامدار اهل لهستان بود. او یکی از مهمترین چهره های ادبیات مدرن لهستان به شمار می رود. این خانم شعر جزو بهترین شاعران زن لهستان و هم ردیف برنده جایزه نوبل ویسلاوا شیمبورسکا به حساب میرود.
اشعار هالینا پوشویاتوسکااگر میخواهی ترکم کنیاگر می خواهی نگهم داریمیخواهم از تو بنویسماین، من هستم که نجوا میکنمثروت منمن جولیت هستمآخرتی ابدیالهه حقیقتهر روزو حقیقت رنج استدر میان دستان عاشق توو دوباره مرا ترک گفتدرمیان شکوفههای گیلاس وحشیزندگی گویی معشوقیست که میرودفقط با یک نفسدست هاعاشق هیچ کس نیستمناخن هایم کلمات را چنگ میزنددستان تو چند سال دارند؟با من شریک شوشاخهی عشق را شکستمبخاطر بسپارمرا به اسم صدا کنبا من شریک شورهاییچشمههاماه مِیپاییزدستهای تو
اگر میخواهی ترکم کنی
اگر میخواهی ترکم کنیلبخند را فراموش نکنکلاه میتواند از یادت روددستکش، دفترچهی تلفنتهر آن چیزی که باید دنبالش برگردیو در ناگهان برگشت گریانم میبینیو ترکم نمیکنی
اگر میخواهی بمانیلبخندت را فراموش نکنحق داری زادروزم را از یاد ببریو مکان اولین بوسهمانو دلیل اولین دعوایماناما اگر میخواهی بمانیآه نکشلبخند بزن . . .بمان !
اگر می خواهی نگهم داری
اگر می خواهی نگهم داری دست دراز کنببین دارم می رومگرمای دستت هنوز می تواند نگهم داردلبخند هم جذبم می کند ، شک نکناگر می خواهی نگهم داری اسمم را صدا بزنمرزهای شنوایی خط هایی تیز هستندتیز و از پرتو آفتاب باریکتراگر می خواهی نگهم داری شتاب کنداد بزن وگرنه صدایت به من نمی رسدشتاب کن ، خواهش می کنماگر رفته باشم چه سود از واژه های تلختچه سود از آنکه زمین را برنجانیبا نوشتن اسم پریده رنگم بر روی شناگر می خواهی نگهم داری دست دراز کننگاه کن که دارم می رومنفس به نفس من بدهآنگونه که غریق را نجات می دهند
امید زیادی نیست ، دیرزمانی تنهایی با من بوده ستاما نگهم دار ، خواهش می کنمنه برای من ، برای خودت
میخواهم از تو بنویسم
میخواهم از تو بنویسمبا نامت تکیهگاهی بسازمبرای پرچینهای شکستهبرای درخت گیلاس یخزده؛از لبانتکه هلال ماه را شکل میدهند؛از مژگانتکه به فریب، سیاه به نظر میرسند؛میخواهم انگشتانم رادر میان گیسوانت برقصانم؛برآمدگی گلویت را لمس نمایمهمان جایی که با نجوایی بیصدادل از لبانت فرمان نمیبرد؛
میخواهم نامت را بیامیزمبا ستارگانبا خونتا درونت باشمنه در کنارت؛میخواهم ناپدید شومهمچون قطرهای بارانکه در دریای شب گمشده استمیخواهم از تو بنویسم.از نام تو که تکیهگاه حصارهای شکسته است .از لبان تو،که درخت گیلاس یخ زده است.از انحنای خمیده مژگانت که دروغها را در سیاهی پنهان میکنند .میخواهم انگشتانم را در موج موهایت فرو برم،برآمدگی گلویت را لمس کنم،با نجواهای دفن شده در آن ،که دل و زبانت را به دورویی وامیدارد .میخواهمنام تو را ،با ستارهها،باخون،درآمیزم.میخواهمدر درون تو بمانم،نه در کنار تو .محو شوم در تو،مثل قطرههای خیس باران در شب .
این، من هستم که نجوا میکنم
به راستی، «عاشق» شدم.در عصب دستهایم،جریانی از طلا میگذرد .به راستی، «من »هستم .در هر برگی از درختکه ناگهان خواهد افتاد ،در هر رویش جوانه تازه و لطیف ،در رسیدن سیبهای کال.
در گوش سبز بهاراین، من هستم که نجوا میکنم؛در دیشب تاریک ،در نور آبی دریا ،«مرگ » غرق شد !
ثروت من
محبوبمناز آن هنگام که برای اولین باردستم رابه دستان تو سپردم ،حس کردی که چقدر دوستت دارم !آریممکن استاین چنین،ثروت راستین خود را به عشق بخشید…و سپسهمه چیز را ترک کرد ،بدون نگاهی به پشت سر…
و فقط ،این چنین می تواندر سرمای کشنده این کره خاکیزنده ماند !
من جولیت هستم
من جولیت هستمبیست و سه سالهیک بار طعم عشق را چشیده اممزه تلخ قهوه سیاه می دادتپش قلبم را تند کردبدن زنده ام را دیوانهحواسم را به هم ریختو رفت
من جولیت هستمایستاده در مهتابیبا حسی از تعلیقضجه می زنم که بازگردندا در می دهم که بازگردلب هایم را می گزمخونشان را در می آورمو او بازنگشته است
من جولیت هستمهزار سالهو هنوز زنده ام
آخرتی ابدی
بر بهشت قسم خوردهام! اما حقیقت ندارد. پس تو را ، به آتش جهنم میبرم! به درد! ما، نه در باغهای سعادت قدم خواهیم زد! و نه از زیر طاقهای مشبک شکفتن ِگلها را تماشا خواهیم کرد! ما برزمین میافتیم، کنار دروازههای کاخ شیطان! شبیه فرشتههایی که پرپر میزنند، بالهای ما هجاهای غمناک مینوازند!
و ما ترانه میخوانیم ؛ از عشقهای ساده انسانی! و از تماس لبهای ما در زمزمهی شب بخیر ، جرقه نوری خواهد درخشید! به خواب میرویم … و هنگام صبح ، نگهبانی ما را روی نیمکت پارک پیدا خواهد کرد! و خنده بلندی سر خواهد داد!یک هسته سیب، با خوابی از ریشههای درخت!
الهه حقیقت
اگر،دستم را بلند کنم،هنگام لمس سیممسی،که جریانی از برق از میانش می گذرد ،فرو خواهم ریخت ،مانند بارانی از خاکستر…فیزیک ، حقیقت است کتاب مقدس ،حقیقت است عشق ،حقیقت است و حقیقت ، دردی است جانکاه…
هر روز
هر روز ، ابروهایم را پر رنگ میکنم. با دقتی فراوان ، چنان به ابروهایم مداد میکشم، گویی ، نگاه زنی وحشت زده ،آینه را سوراخ میکند! کنج ابروهایم گوشههای تیز ساختمانی که هر روز صبح از کنار آن میگذرم . خط ابروها خطوط صاف خیابانی که از آن عبور میکنم.
در طول راه ، انگشتهای نازکم به دیوارهای سفیدکزده کشیده میشود! ذرات خاک و ماسه ،از درز دیوارها بر زمین فرو میریزد، و سطح خیابان را میپوشاند!باد آنها را به هر سو میبرد،گرگم به هوا بازی میکند!موهای مرا از گونه هایم به عقب میزند!و من فقط به سنگ ریزههای بین علفهای سبز شده،نگاه میکنم!
و حقیقت رنج است
دستم را دراز میکنمدر آرزوی لمسبه سیمی مسی بر میخورمکه جریان برق را در خود میبردتکهتکه میبارممثل خاکسترفرو میریزم
فیزیک ، حقیقت را میگویدکتاب مقدس حقیقت را میگویدعشق حقیقت را میگویدو حقیقت رنج است
در میان دستان عاشق تو
در میان دستان عاشق تو،من فقط نوای خش خش ،برگها هستم. بوسه از لب های گرم تو،عطری برمیانگیزد که مرا میگوید ؛ تو با من میمانی.عطری برمیانگیزد که مرا میگوید ؛ شب ما میگذرد.
در میان دستان عاشق تو،من نور میشوم،و بر فراز روز بیرمق تاریک ،چون ماه سبز رنگ ، میدرخشم.اما ،تو ناگاه حس میکنی ،که لبهایم قرمز شده است.با مزه شور خونیکه از آن سرازیر است .
و دوباره مرا ترک گفت
قادر نیستم با کلمات بیان کنم.حسرتی که در من است ،در کلمات نمیگنجد.اما در خالی آغوش گشودهام،در جریان خون رگهای بازوانم ،در هر ضربان قلب من ،تو ،طنین انداز میشوی،عبور می کنی ،دوباره به من باز میگردی ،و تا ابد ،میمانی.
تو از عمق وجودم ،سرچشمه میگیری .اما ،هر نفس،در سرمای وجود من ،یخ میزند ،منجمد میشود،و به یادم میآورد،تو،همان کسی هستی،که ،دوباره ،و دوبارهمرا ترک گفت.
درمیان شکوفههای گیلاس وحشی
در میان شکوفههای گیلاس وحشیکه عطرشان آشوب درونم را به زانو درآورد،بی رمق و لرزان ایستادم.در حالیکه تو ایستاده در پشت سرم و تندتر از جریان آب دستهایم را محکم گرفتی و بوسیدیسپسدرخت گیلاس بودو فقطدرخت گیلاس بودکه ما را نظاره میکرد.
زندگی گویی معشوقیست که میرود
فریاد میزنمهرگاه که میخواهم زنده باشمآنگاه که زندگی ترک میگویدمبه آن میچسبممیگویم زندگیزود است رفتندست گرمش در دستملبم کنار گوششنجوا میکنم
ای زندگیزندگی گویی معشوقیستکه میرود
از گردنش میآویزمفریاد میزنمترکم کنی میمیرم
فقط با یک نفس
من نشسته ام اینجا ، کنار بخاری .تمام تلاشم این است ،زمان را متوقف کنم ؛با موج ظریف پرده ها ،با درخشش نور روی دیوارها،با ردیف موزون کتاب ها -در قفسه چوبی،با نقش مبهم برگ روی قالیچه.و آن گلهای زرد را ،
هم ،اضافه می کنم.فقط ،با یک،نفس!
دست ها
من، شاخه عشق را جدا کردم در زمین دفن کردم ، آن را! نگاه کن باغ من پر از شکوفه است! عشق را نمی توان از بین برد حتی اگر در زمین دفنش کنی دوباره رشد می کند ! میخواستم عشق را در قلبم دفن کنم اما قلب من خانه ی عشق بود ! عشق را در سرم دفن کردم! از من پرسیدند ؛ چرا سرم شکوفه داده است؟ چرا چشمان درخشان من چون ستاره است؟ و چرا لب های من آفتابی تر است از سپیده دم؟
دلم می خواست می توانستم عشق را تکه تکه کنم! نرم و چسبنده بود ، کش می آمد آنچنان که به دست هایم پیچید ! اینک دستانم به عشق بسته شده است و آنها می پرسند من زندانی چه کسی هستم؟…
عاشق هیچ کس نیستم
جرقههای خیال مرا ،گاه فقط ،یک «کلمه »روشن میکند ،و گاه بوی« شوری» آب .
آنگاه حس میکنم ،در قایقی شناور هستم ،که زیر پایم این پا و آن پا میشود،در اقیانوسی که بی انتها است ،و بدون ساحل .
به گونهای شگفتانگیز ، رها هستم،امن در آن جعبهای چوبی .
عاشق هیچ کس نیستم،و عاشق هیچ چیز.
ناخن هایم کلمات را چنگ میزند
ناخن هایم کلمات را چنگ میزند. صدا میزنم ؛چقدر دوستت دارم.کوه ها ،با خون من ،سرخی تیره میشود.رنگ علفهای کوهی می پرد،از رنج من .و جنگل تاریک میشود.جنگل غیر قابل عبور میشود،چون مرگ .
دستان تو چند سال دارند؟
دستان تو چند سال دارند؟درختان پرگرهبه موهای من که دست میکشندبهار میشوندبوی ریشههایی که از خواب برخاستهاندزمزمه زمینپشت خمیده پاییز رامیشکندباد بهاردر میان انگشتان خشکیده میرقصد
گردن سبزم رابیشتر خم میکنملبریزم از این هرم اشتیاقکه پوست گرم تنم رازیر دستان توحس کنم
با من شریک شو
با من شریک شودر نان هر روزه ی تنهایی امپرکن با حضورتدیوارهای غیاب رامذهب کنپنجره ی ناموجود رادری باشبالای همه درهاکه همیشه می توان آن راباز گذاشت
شاخهی عشق را شکستم
شاخهی عشق را شکستمآن را در خاک دفن کردمو دیدم کهباغم گل کرده استکسی نمی تواند عشق را بکشداگر در خاک دفنش کنیدوباره میرویداگر پرتابش کنی به آسمانبالهایی از برگ در میآوردو در آب میافتدبا جویها میدرخشدو غوطهور در آببرق میزند
خواستم آن را در دلم دفن کنمولی دلم خانهی عشق بوددرهای خود را باز کردو آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواریدلم بر نوک انگشتانم میرقصید
عشقم را در سرم دفن کردمو مردم پرسیدندچرا سرم گل داده استچرا چشم هایم مثل ستارهها میدرخشندو چرا لبهایم از صبح روشنترند
می خواستم این عشق را تکهتکه کنمولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچیدو دستهایم در عشق به دام افتادندحالا مردم میپرسند که من زندانی کیستم
بخاطر بسپار
بخاطر بسپار اگر مرگ به سراغ تو بیاید هرگز آن پیراهن بنفش را برتن نخواهم کرد. تاج گلهای رنگارنگبا روبانهای رقصان درزمزمه باد را نخواهم خرید. هرگز، هیچ کدام …جماعتی میآیند و میآیند جماعتی میروند و میروند من ،در میان پنجره به تماشای آنها خواهم ایستاد.
دستم را بلند خواهم کردو برای بدرقه آنهادستمال دستم را تکان خواهم داد.به تنهایی،آنجا در قاب پنجره!ودر فصل تابستان ،در فصل دیوانگی ِماه می،روی چمن ها ،آن همچمنهای داغ ،دراز خواهم کشید…وبا دستهایمموهای تو را را نوازش خواهم کرد،و لبهایم نرمی زنبورهای عسل رااحساس خواهد کرد ،نرم و زیبا شبیه لبخند تو،شبیه رنگ نقره ای -طلاییدر دیرهنگام غروب!شاید همبه رنگ طلایییا قرمزی کهرنگ اصلی غروب است…باد در گوش چمنعشق را صدا خواهد زد!زمزمهی بی وقفهی عشقبه آسانیاجازه برخواستنبه مننخواهد داد …آن هم ،برای رفتن ،به خانهای ،متروک نفرین شده!
مرا به اسم صدا کن
مرا به اسم صدا کنتا بیایمای جان من
مرا به اسم صدا کننپرسآیا اسمماسم پرنده ای ست در حال پرواز ؟یا بوته ایکه ریشه اش در خاک فرو رفته است ؟و آسمان را با رنگ خونآغشته می کند
و نپرسکه اسمم چیستخودم نمیدانم
می جویماسمم را می جویمو می دانم که اگر بشنومشاز هر جای جهان که باشدحتی از ته جهنممی آیم
جلویت زانو می زنمو سَرِ خسته ی خود رابه دست های تو می سپارم
با من شریک شو
با من شریک شودر نان هر روزه ی تنهایی امپرکن با حضورتدیوارهای غیاب رامذهب کنپنجره ی ناموجود رادری باشبالای همه درهاکه همیشه می توان آن راباز گذاشت …
رهایی
شوق پرتاب شدن به آسمان روی ریلهای رنگی و صدادار را دوست دارم ! و آن حس سرمای شدید، هنگامی که دهانم را باز میکنم ! رهایی را دوست دارم! آن هنگام که به ارتفاع یک پل ، بالا میروم! میان بازوانم و آسمان را میان بازوانم، در آغوش میکشم!
آن هنگام ،وعشق منبا پاهای برهنهروی برف راه می رود!
چشمهها
ای برگ مرا با سبزی خود در آغوش بگیر! من درخت برهنه ی پاییزم، که می لرزم. ای باران مرا سیراب کن! من ماسه های کویرم، از سرزمین گرم و خشک. باد الک می شود با گذر از میان دستانم . گرم کن مرا ای تو که خورشیدی !من از پیش ترها ، اینجا ایستاده ام !پنهان شده در کلمات!چون سایه ی درختانبر چشمه های جوشان …
ماه مِی
مثل این است که بر سرشهر کلاهی است ،آراسته،با چند شاخه ی تازه سبز ! مثل این است که باغ بزرگ ، شهر را در آغوش کشیده است ! و در این حال و هوای شهر، خواهر بلند بالای من، مشتی از لبخندهای زیبایش را بر شاخههایدرختان شاه بلوط آویخته! لبخندهایی تازهتر ، سبزتر،و لطیفتر !
یک باره آدمها از رفتن باز ایستادند. پرندگان دیگر نخواندند، وباران تندی از چشمان او فرو ریخت… ومن ناگاه فهمیدم اینجا ،بهشت است!
پاییز
در دهانم رشتهایاز آفتاب را نگه داشتهامو مانند تارهای موآن را به دندان میگیرم!
گاه یک زنبور به سمت منپرواز میکندخز کوتاه پوشیده است…من با زنبور حرف میزنم!
ستارههای پوشیده از موم ، کم نور !باد گیسوان مرا شانه نمیکند!خورشید به لبهایم دست نمیزند!فقط زنبورخبری از نور رابرای من به ارمغان میآورد!
میگوید:ترکیبی از قرمز و طلاییحاضرشده ،آماده است ،زیر بال نرم و ملایم پاییز!
من یک شاخه را تکان میدهمبه آرامیتبدیل به قهوهای تیره میشود،برگها میریزند…
ترکیبی از قرمز و طلاییپراکنده در همه جا ….
دستهای تو
دستهای تو چند سال دارند!؟درختانی در هم تنیده! موهایم را که نوازش کنی،بهار میرسد!عطر بیدار شدن ریشهها، زمزمه زمین،پاییز را میخکوب میکند!در میان خشکی انگشتانت نسیم بهار میرقصد،
و منگردن سبزم را خم میکنم،تا انحنای دستانتهرچه عمیقتر،پوست گرم مرالمس کند!