مجموعه اشعار نیما یوشیج
در این بخش هم نگاران مجموعه اشعار بی نظیر نیما یوشیج شاعر ایرانی را آماده کرده ایم. این اشعار و رباعیات با موضوعات عاشقانه و … هستند و امیدواریم که از خواندن شعرها لذت ببرید.
فهرست موضوعات این مطلب
مجموعه اشعار نیما یوشیج رباعیات نیما یوشیجشعر کلاسیک نیما یوشیجشعر قصه رنگ پریده (برای دلهای خونین)بهترین اشعار نیما یوشیج شعر زیبای داروگشعر مانلی نیما یوشیج شعر خانهام ابریستشعر زیبای سیولیشه شعر زیبای گل زودرسشعر نیما یوشیج مفسده ی گلشعر گل نازدار
رباعیات نیما یوشیج
میمیرم صد بار پس مرگ تنم
میگرید باز تنم هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم
از شعرم خلقی بهم انگیختهام
خوب و بدشان بهم درآمیختهام
خود گوشه گرفتهام تماشا را
کآب در خوابگه مورچگان ریختهام
یک چند به گیر و دار بگذشت مرا
یک چند در انتظار بگذشت مرا
باقی همه صرف حسرت روی تو شد
بنگر که چه روزگار بگذشت مرا
گفتم زخ تو گفت به گل میماند
گفتم لب تو گفت به مل میماند
گفتم قد من گفت به پیش گل و مل
ز اینسان که خم آورده به پل میماند
مطلب مشابه: گلچین اشعار فریدون مشیری؛ زیباترین شعرهای فریدون مشیری
شعر کلاسیک نیما یوشیج
قلعه سقریم
ماندهام از حکایتِ شبِ بیم
بارک الله احسن التقویم
چه به خوابی گران در افتادم
کاروان رفت و چشم بگشادم
از نگه دیدهام نجست سراغ
سحر آمد به یاوه سوخت چراغ
گرم بودم چو با نوای و سرود
رفت از من هر آنچه بود و نبود
دم صبحم ز دیده خواب چو برد
دل پشیمانی فراوان خورد
گفت: خفتی به راه و صبح دمید
گفتم: اینم نصیب بود و رسید
تا جهان نقشبندِ خانه ماست
کم کس آید به کاردانی راست…
شعر قصه رنگ پریده (برای دلهای خونین)
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه رنگ پریده، خون سَرد
هرکه با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصهام عشاق را دلخون کند
عاقبت خواننده را مجنون کند
آتش عشق ست و گیرد در کسی
کاو، ز سوز عشق میسوزد بسی…
شب همه شب شکسته خواب به چشممگوش بر زنگ کاروانستمبا صداهای نیم زنده ز دورهم عنان گشته هم زبان هستمجاده اما ز همه کس خالی استریخته بر سر آوار آواراین منم مانده به زندان شب تیره که بازشب همه شبگوش بر زنگ کاروانستم
بهترین اشعار نیما یوشیج
ریرا
«ری را»… صدا میآید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند
گویا کسی است که میخواند
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم
ری را. ری را…
تو را من چشم در راهم شباهنگامکه می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندهی فراهمتو را من چشم در راهم
شباهنگام، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دامگرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
سبزه ها در بهار می رقصند،من در کنار تو به آرامش می رسمو آنجا که هیچ کس به یاد ما نیستتو را عاشقانه می بوسمتا با گرمی نفسهایم، به لبانت جان دهمو با گرمی نفسهایت، جانی دوباره گیرم.دوستت دارم،با همه هستی خود، ای همه هستی منو هزاران بار خواهم گفت:دوستت دارم را …
گل زودرس
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد
سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست؟
عشقی که بود محرم اسرار ما به کارعشقی نمود و عشق دگر را گرفت پیشبسیار مرشتاب که کار آوریده بودبرجای تیغ تیز سر را گرفت پیشبا پای خود برفت به گوری که کنده بودراه و صراط اهل نظر را گرفت پیشدل خواست آن …انگاه بی مضایقه سر را گرفت پیش
فریاد می زنممن چهره ام گرفتهمن قایقم نشسته به خشکیمقصود من ز حرفم معلوم بر شماستیک دست بی صداست،من، دست من کمک ز دست شما می کند طلبفریاد من شکسته اگر در گلو ، وگرفریاد من رسامن از برای راه خلاص خود و شمافریاد می زنمفریاد می زنم !
شعر زیبای داروگ
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گر چه میگویند: « میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد
ـ چون دل یاران که در هجران یاران ـ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
شعر مانلی نیما یوشیج
من به راه خود باید بروم
کس نه تیمار مرا خواهد داشت
در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار
گرچه گویند نه
اما
هرکس تنهاست
آن که میدارد تیمار مرا، کار من است
من نمیخواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا شد روشن
هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنهور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب
شعر خانهام ابریست
خانهام ابریست
یکسره روی زمین ابری ست با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو
را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانهام ابریست اما
ابر بارانش گرفته ست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نی زن که دائم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه
خود را دارد اندر پیش
شعر زیبای سیولیشه
تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک میزند «سیولیشه» روی شیشه
به او هزار بار ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا نه جا برای خوابگاست
من این اطاق را به دست هزار بار رفته ام
چراغ سوخته هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته
ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب میخورد همین زمان
به تنگنای نیمه شب که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب، کوبد سر، کوبد پا
تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک میزند
روی شیشه
میتراود مهتاب
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم میشکند
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند
دستها میسایم
تا دری بگشایم
به عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریختهشان
بر سرم میشکند
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کولهبارش بر دوش
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند
پاسها از شب گذشته است.میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی استمیزبان در خانه اش تنها نشسته.در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق اواوست مانده.اوست خسته.
مانده زندانی به لبهایشبس فراوان حرفها امابا نوای نای خود در این شب تاریک پیوستهچون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرندمیزبان در خانه اش تنها نشسته
در پیله تا به کی بر خویشتن تنیپرسید کرم را مرغ از فروتنیتا چند منزوی در کنج خلوتیدربسته تا به کی در محبس تنی
در فکر رستنم ـ پاسخ بداد کرم ـخلوت نشسنه ام زیر روی منحنیهم سال های من پروانگان شدندجستند از این قفس،گشتند دیدنی
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگیا پر بر آورم بهر پریدنیاینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟
شعر زیبای گل زودرس
آن گل زودرس چو چشم گشودبه لب رودخانه تنها بودگفت دهقان سالخورده که:حیف که چنین یکه بر شکفتی زودلب گشادی کنون بدین هنگامکه ز تو خاطری نیابد سودگل زیبای من ولی مشکنکور نشناسد از سفید کبودنشود کم ز من بدو گل گفتنه به بی موقع آمدم پی جودکم شود از کسی که خفت و به راهدیر جنبید و رخ به من ننمودآن که نشناخت قدر وقت درستزیرا این طاس لاجورد چه جست ؟
شعر نیما یوشیج مفسده ی گل
صبح چو انوار سرافکنده زدگل به دم باد وزان خنده زدچهره برافروخت چو اختر به دشتوز در دل ها به فسون می گذشتز آنچه به هر جای به غمزه ربودبار نخستین دل پروانه بودراه سپارنده ی بالا و پستبست پر و بال و به گل بر نشستگاه مکیدیش لب سرخ رنگگاه کشیدیش به بر تنگ تنگنیز گهی بی خود و بی سر شدیبال گشادی به هوا بر شدیدر دل این حادثه ناگه به دشتسرزده زنبوری از آنجا گذشتتیزپری ، تندروی ،زرد چهرباخته با گلشن تابنده مهرآمد و از ره بر گل جا کشیدکار دو خواهنده به دعوا کشیدزین به جدل خست پر و بال هازان همه بسترد خط و خال هاتا که رسید از سر ره بلبلیسوختهای ، خسته ی روی گلیبر سر شاخی به ترنم نشستقصه ی دل را به سر نغمه بستلیک رهی از همه ناخوانده بیشدید هیاهوی رقیبان خویشیک دو نفس تیره و خاموش ماندخیره نگه کرد و همه گوش ماندخنده ی بیهوده ی گل چون بدیداز دل سوزنده صفیری کشیدجست ز شاخ و به هم آویختندچند تنه بر سر گل ریختندمدعیان کینه ور و گل پرستچرخ بدادند بی پا و دستتا ز سه دشمن یکی از جا گریختو آن دگری را پر پر نقش ریختو آن گل عاشق کش همواره مستبست لب از خنده و در هم شکستطالب مطلوب چو بسیار شدچند تنی کشته و بیمار شدطالب مطلوب چو بسیار شدچند تنی کشته و بیمار شدپس چو به تحقیق یکی بنگرینیست جز این عاقبت دلبریدر خم این پرده ز بالا و پستمفسده گر هست ز روی گل استگل که سر رونق هر معرکه استمایه ی خونین دلی و مهلکه استکار گل این است و به ظاهر خوش استلیک به باطن دم آدم کش استگر به جهان صورت زیبا نبودتلخی ایام ، مهیا نبود
بودم به کارگاه جوانیدوران روزهای جوانی مرا گذشتدر عشق های دلکش و شیرینشیرین چو وعده هایا عشق های تلخ کز آنم نبود کامفی الجمله گشت دور جوانی مرا تمامآمد مرا گذار به پیریاکنون که رنگ پیری بر سر کشیده امفکری است باز در سرم از عشق های تلخلیک او نه نام داند از من نه من از اوفرق است در میانه که در غره یا به سلخ
شعر گل نازدار
سود گرت هست گرانی مکنخیره سری با دل و جانی مکنآن گل صحرا به غمزه شکفتصورت خود در بن خاری نهفتصبح همی باخت به مهرش نظرابر همی ریخت به پایش گهرباد ندانسته همی با شتابناله زدی تا که براید ز خوابشیفته پروانه بر او می پریددوستیش ز دل و جان می خریدبلبل آشفته پی روی ویراهی همی جست ز هر سوی ویوان گل خودخواه خود آراستهبا همه ی حسن به پیراستهزان همه دل بسته ی خاطر پریشهیچ ندیدی به جز از رنگ خویششیفتگانش ز برون در فغاناو شده سرگرم خود اندر نهانجای خود از ناز بفرسوده بودلیک بسی بیره و بیهوده بودفر و برازندگی گل تمامبود به رخساره ی خوبش جرامنقش به از آن رخ برتافتهسنگ به از گوهرنایافتهگل که چنین سنگدلی برگزیدعاقبت از کار ندانی چه دیدسودنکرده ز جوانی خویشخسته ز سودای نهانی خویشآن همه رونق به شبی در شکستتلخی ایام به جایش نشستاز بن آن خار که بودش مقرخوب چو پژمرد برآورد سردید بسی شیفته ی نغمه خوانرقص کنان رهسپر و شادماناز بر وی یکسره رفتند شادراست بماننده ی آن تندبادخاطر گل ز آتش حسرت بسوختز آن که یکی دیده بدو برندوختهر که چو گل جانب دل ها شکستچون که بپژمرد به غم برنشستدست بزد از سر حسرت به دستکانچه به کف داشت ز کف داده استچون گل خودبین ز سر بیهشیدوست مدار این همه عاشق کشییک نفس از خویشتن آزاد باشخاطری آور به کف و شاد باش
آی آدم ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !موج می کوبد به روی ساحل خاموشپخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوشمی رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :
آی آدم ها ..
و صدای باد هر دم دلگزاتردر صدای باد بانگ او رساتراز میان آب های دور ی و نزدیکباز در گوش این نداها
آی آدم ها…