متن و جملات

اشعار نادر نادرپور/ مجموعه شعر عاشقانه این شاعر درباره زندگی

در این بخش مجموعه اشعار نادر نادرپور را گردآوری کرده ایم. در ادامه گزیده از شعر عاشقانه این شاعر در مورد مرگ و زندگی را بخوانید.

مجموعه اشعار نادر نادرپور

نادر نادرپور (متولد 16 خرداد 1308 در تهران و درگذشته 29 بهمن سال 1378 در لس آنجلس) شاعر، نویسنده، مترجم، فعال سیاسی- اجتماعی ایرانی است و یکی از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. او فرزند تقی میرزا از خاندان نادری‌پور (افشار) نوادگان رضاقلی میرزا پسر ارشد نادرشاه افشار بود.

ناله ای در سکوت

زین محبسی که زندگی اش خوانندهرگز مرا توان رهایی نیستدل بر امید مرگ چه می بندمدیگر مرا ز مرگ، جدایی نیستمرگ است، مرگتیره ی جانسوز استاین زندگی که می گذرد آراماین شام ها که می کشدم تا صبحوین بام ها که می کشدم تا شاممرگ است، مرگ تیره ی جانسوز استاین لحظه های مستی و هشیاریاین شام ها که می گذرد در خوابو آن روز ها که رفت به بیداریتا چند، ای امید عبث، تاچنددل برگذشت روز و شبان بستن؟با این دو دزد حیله گر هستیپیمان مهر بستن و بگسستن؟تا کی برآید از دل تاریکیچشمان روشنی زده ی خورشید؟تا کی به بزم شامگهان خندداین ماه، جام گمشده ی جمشید؟دندان کینه جوی خدایانستچشمان وحشیانه ی اخترهاخندد چو دست مرگ فروپیچدطومار عمر بهمن و آذرهادانم شبی به گردن من لغزداین دست کینه پرور خون آشامدانم شبی به غارت من خیزدآن دیدگان وحشی بی آرامتا کی درون محبس تنهاییعمری به انتظار فرو مانمتا کی از آنچه هست سخن گویم؟تا کی از آنچه نیست سخنرانم؟جانم ز تاب آتش غم ها سوختای سینه ی گداخته، فریادیای ناله های وحشی مرگ آلودآخر فرا رسید به امدادیسوز تب است و واهمه ی بیمارمرگ است و راه گمشدگان درپیشاشک شب است و آه سحرگاهانوین لحظه های تیرگی و تشویشدر حیرتم که چیست سرانجاممزیرا از آنچه هست، حذر دارمزین مرگ جاودانه گریزانمدر دل، امید مرگ دگر دارماینک تو، ای امید عبث!‌ بازآیوینک تو، ای سکوت گران! بگریزای ماه آرزو که فرو خفتیبار دگر، کرشمه کنان برخیزجانم به لب رسید و تنم فرسودای آسمان!‌ دریچه ی شبواکنای چشم سرنوشت، هویدا شواو را که در منست هویدا کن

امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه رااز سفره‌ی سخاوت دریا ربوده‌انداما ، نسیم مستدر لحظه‌ی تکاندن این سفره‌ی فراختصویر تابناک هزاران ستاره راچون خرده‌های نانبر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده استوینان نسیم را به کرامت ستوده‌اندامشب ، در امتداد افق‌ها و موج‌هاشهر ایستاده استو شب از روی دوش او لغزیده بر زمینوینک که پلک پنجره ها باز می شودگویی که گربه های سیاه از درون چاهچشمان کهربایی خود را گشوده اند

امشب ، خدای خاک به تقلید کهکشانشهری پر از ستاره پدیدار کرده استوز معجزات اوست که صد آسمان خراشدر تیرگی ، به سرعت فریاد رسته اندتا مژده آورند به شهر از طلوع ماهاین یک ، بسان لانه ی زنبور انگبینآن یک به شکلجعبه ی شطرنج آبنوسوان دیگری به گونه ی یخچال خانگیدر باز کرده اند بر آفاق شامگاهوز خانه های روشن و تاریک هر کدامچون دزد تازه کاربا حیرت و هراس گذر می کند نگاهبیننده از دریچه ی این قلعه های شومگر بنگرد به اوجاحساس می کند که همان لحظه ،آسماندر می رباید از سر حیران او ، کلاهگر بنگرد به زیرپی می برد که پیکر ناچیز آدمیمیخی است نیمه کوفته در پرتو چراغبر سینه ی صلیب درخشان چار راهور بنگرد به دورنخل بلند ساحل دریا ، به چشمویطفل برهنه ایست که در بستر حریرکابوسدیده است و به شب می برد پناهاینجا : غرور آدمی و قامت درختدر پیشگاه منزلت آسمان خراشرو می‌نهد از سر خجلت به کوتهیاینجا : صدای پای طلا می رود به عرشتا آفتاب را برهاند ز گمرهیاینجا در سرای دل از پشت بسته استوز رمز قفل او نتوان یافت آگهیاینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گردشیون توان شنید ز باد شبانگهیاینجا به رغم خلوت دریا و آسمانشهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهیمن ، در غیاب ماه ، برین ساحل غریبمستانه پا نهاده و هشیار مانده امشادم که چون مناره ی دریا ، تمام شبفانوس سرخ ( یا : دلخون خویش ) رادر چنگ خود فشرده و بیدار مانده‌ام

اشعار عاشقانه نادر نادرپور

در چشم دیگری

در آسمان آبی این چشم ناشناسچون آسمان خاطره من ستاره‌ایست

دیدم تو را که جلوه کنان در نگاه اوبا من چنانکه بود، هنوزت اشاره‌ایست

می‌بینمت هنوز درین چشم ناشناساین چشم ناشناس که رفت از برابرم

گویی تویی که باز چو خورشید شامگاهمی‌تابی از دریچه روزن به خاطرم

من مانده بر دریچه این چشم ناشناسچون دزد آشنا که بکاود ز روزنی

شاید چو نور ماه، درایم به خوابگاهبینم که در سیاهی شب، خیره بر منی

بت تراش

پیکر تراش پیرم و با تیشه یخیالیک شب ترا ز مرمر شعر آفریده امتا در نگین چشم تو نقش هوس نهمناز هزار چشم سیه را خریده امبر قامتت که وسوسهشستشو در اوستپاشیده ام شراب کف آلود ماه راتا از گزند چشم بدت ایمنی دهمدزدیده ام ز چشم حسودان، نگاه راتا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنمدست از سر نیاز بهر سو گشوده اماز هر زنی، تراش تنی وام کرده اماز هر قدی، کرشمه ی رقصی ربوده اماماتو چون بتی که به بت ساز ننگرددر پیش پای خویش به خاکم فکنده ایمست از می غروری و دور از غم منیگویی دل از کسی که ترا ساخت، کنده ایهشدار!‌ زانکه در پس این پرده ی نیازآن بت تراش بلهوس چشم بسته امیک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کندببینند سایه ها کهترا هم شکسته ام

آخرین فریب

گر آخرین فریب تو، ای زندگی، نبوداینک هزار بار، رها کرده بودمتزان پیشتر که باز مرا سوی خود کشیدر پیش پای مرگ فدا کرده بودمتهر بار کز تو خواسته امبر کنم امیدآغوش گرم خویش برویم گشاده ایدانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیستاما درین فریب، فسون ها نهاده ایدر پشت پرده، هیچ مداری جز این فریبلیکن هزار جامه بر اندام او کنیچون از ملال روز و شبت خاطرم گرفتاو را طلب کنی و مرا رام او کنیروزی نقابعشق به رخسار او نهیتا نوری از امید بتابد به خاطرمروزی غرور شعر و هنر نام او کنیتا سر بر آفتاب بسایم که شاعرمدر دام این فریب، بسی دیر مانده امدیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویشای زندگی، دریغ که چون از تو بگسلمدر آخرین فریب تو جویم پناه خویش

بیم سیمرغ

سیمرغ قله‌های کبودم که آفتابهر بامداد، بوسه نشاند به بال من

سر پیش من به خاک نهد کوهسار پیروز آسمان فرو نیاید خیال من

چون چتربال‌ها بگشایم فراز کوهگویی درختی از دل سنگ آورم برون

در سینه پرنده رنگین کوهسارمنقار تیز خویش فرو کنم به خون

در آسمان پاک، نبیند کسی مراجز ریزتر ز خال سپید ستاره‌ای

آن گونه می‌پرم که به چشم ستاره‌هاگویی ز کوه می‌گسلد سنگپاره‌ای

مغرورتر ز فله در ابر خفته‌اماز پشت من نمی‌گذرد سیل بادها

نقش خجسته ایست به چشمان آسمانسیمای من در آینه بامدادها

چون از فراز کوه نظر می‌کنم به خاکبال از هراس من نگشاید پرنده‌ای

اشک آورم به چشم تماشاگر حسودتا شور کینه را ننشاند به خنده‌ای

شب ، در آفاق تاریک مغربخیمه اش را شتابان برافراشتآسمان ها همه قیرگون بودبرف ، در تیرگی دانه می کاشتمن ، هراسان در آن راه باریکبا غریو درختان تنهامی دویدم چو مرغان وحشیبر سر بوته ها و گون هاگاهی آهنگ پای سواریمی رسید از افق های خاموشبادی آشفته می آمد از دورتا مگر گیرد او را در آغوشمن زمانی نمی ماندم از راهگویی از چابکی می پریدمبوته ها ، سایه ها ، کوهسارانمی دویدند و من می دویدمدر دل تیرگی کلبه ای بوددود آن رفته بر آسمان هاپای تنها چراغی که می سوختدر دلش ، راز گویان شبا ن هالختی از شیشه دیدم درون راخواستم حلقه بر در بکوبمناگهان تک چراغی که می سوختمرد و تاریکتر شد غروبملحظه ای ایستادم بهتردیدگفتم این خانه ی مردگان استگویی آن دم کسی در دلم گفتفکر شب کن که ره بیکران استدر زدم – در گشودند و ناگاهدشنه ای در سیاهی درخشیدشیون ناشناسی که جان دادکلبه را وحشتی تازه بخشیدکورمالان قدم پس نهادمچشم من با سیاهی نمی ساختتابه خود آمدم ضربتی چنددر دل کلبه از پایم انداختخود ندانم کی از خواب جستملیک ، دانم که صبحی سیه بوددر کنارم سری نو بریدهغرق خون بود و چشمش به ره بود

باغ

کافی نبود و نیست هزاران هزار سالتا بازگو کندآن لحظه گریخته جاودانه راآن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدیآن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدمدر باغ شهر مادر نور بامداد زمستان شهر ماشهری که زادگاه من و زادگاه توستشهری به روی خاکخاکی که در میان کوکب ستاره ایست

شعر انگور

چه می گویید؟کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است؟کجا شهد است؟ این اشکاشک باغبان پیر رنجور استکه شب ها راه پیمودههمه شب تاسحر بیدار بودهتاک ها را آب دادهپشت را چون چفته های مو دو تا کردهدل هر دانه را از اشک چشمان نور خشیدهتن هر خوشه را با خون دل شاداب پروردهچه می گویید؟کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است؟کجا شهد است؟ این خون استخون باغبان پیررنجور استچنین آسان مگیریدشچنین آسان منوشیدششما هم ای خریداران شعر مناگر در دانه های نازک لفظمو یاد ر خوشه های روشن شعرمشراب و شهد می بینید، غیر از اشک و خونم نیستکجا شهد است؟ این اشک است، این خون استشرابش از کجا خوانید؟ این مستی نهآن مستی استشما از خون من مستیداز خونی که می نوشیداز خون دلم مستیدمرا هر لفظ، فریادی است کز دل می کشم بیرونمرا هر شعر دریایی استدریایی است لبریز از شراب خونکجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است؟کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است؟چنین آسان میفشارید بر هر دانه ی لبها را و بر خوشه دندان را؟مرا این کاسه ی خون استمرا این ساغر اشک استچنین آسان مگیریدشچنین آسان منوشیدش

اشعار نو عاشقانه این شاعر

ز لابلای ستون ها ، سپیده برمی خاستو من در آینه ، خود را نگاه می کردمبسان تکه مقوای آبدیده ی زردنقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بودسرم چو حبه ی انگور زیر پا ماندهبه سطح صاف بدل گشته بود و حجم نداشتو در دو گوشه ی ان صورت مقواییدو چشم بود که از پشت مردمک هایشزلال منجمد آسمان هویدا بودز پشت شیشه ، افق را نگاه می کردمسپیده از رحم تنگ تیرگی می زادو آسمان سحرگاهانبسان مخمل فرسوده ، نخ نما شده بودستاره ها ، همه در خواب می درخشیدندو من ، به بانگ خروسان ، نماز می خواندمحضور قلب من از من رمیده بود و ، نمازبه بازی عبث لفظ ها بدل شده بودو لفظ ها همگی از خلوص ، خالی بودنماز ، پایان یافتو من در آینه ، تصویر خویشرا دیدمحصار هستی ام از هول نیستی پر بودهوار حسرت ایام ، بر سرم می ریختو من ، چو برج خراب از هراس ریزش خویشبه زیر سایه ی نسیان پناه می بردموزان دریچه که از عالم غریبی منرهی به سوی افق های آشنایی داشتبدان دیار مه آلوده راه می بردمبدان دیار مه آلودهکه آفتاب در آن نور لاجوردی داشتو برگ و ساقه ی گل ها به رنگ باران بودپناه می بردمدر آن دیار مه آلوده ، روز جان می دادو من ، نگاه به سیمای ماه می کردمو بازگشت هزاران غم گریخته راچو گله های گریزان سارهای سیاهزلابلای ستون ها نگاه می کردمدر آن دیار مه الوده روز جان می دادو شب چو کودکی از بطن روشنی می زادمن از سپیده به سوی غروب می راندمو با صدای مؤذن ، نماز می خواندمحضور قلب من از من رمیده بود و ، نمازبه بازی عبث لفظ ها بدل شده بودو لفظ ها همگی از خلوص خالی بودنماز ، دیر نپاییدو نیمه کاره رها شدو من در آینه ، تصویر خویش را دیدمبسان تکه مقوای آبدیده ی زردنقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بودو برق ناخوش چشمم ز تب خبر می دادسکوت آینه ، سنگین بودو من ، به خواب فرورفتموقاب آینه از عکسمن تهی گردیدنسیم ، پنجره را بستو بانگی از دل آیینه تهی برخاستکه ای بی خواب فرورفتهنقاب مندرس خویش را ز چهره براندازو آن نماز رها کرده را دوباره بیاغازدهان پنجره ، از مژده ی سحر پر بودسپیده از رحم تنگ تیرگی می زادمن از غروب به سویسپیده می راندمو با صدای خروسان ، نماز می خواندم

بیگانه

اگر روزی کسی از من بپرسدکه دیگر قصدت از این زندگی چیست؟بدو گویم که چون می ترسم از مرگمرا راهی به غیر از زندگی نیستمن آن دم چشم بر دنیا گشودمکهبار زندگی بر دوش من بودچو بی دلخواه خویشم آفریدندمرا کی چاره ای جز زیستن بود؟من اینجا میهمانی ناشناسمکه با ناآشنایانم سخن نیستبهر کس روی کردم، دیدم آوخمرا از او خبر،‌ او را ز من نیستحدیثم را کسی نشنید، نشنیددرونم را کسی نشناخت،‌ نشناختبراین چنگی که نام زندگی داشتسرودم را کسی ننواخت، ننواختبرونم کی خبر داد از درونمکه آن خاموش و این آتشفشان بودنقابی داشتم بر چهره، آرامکه در پشتش چه طوفان ها نهان بودهمه گفتند عیب از دیده ی تستجهان را به چه می بینی که زیباستندانم راست است اینگفته یا نهولی دانم که عیب از هستی ماستچه سود از تابش این ماه و خورشیدکه چشمان مرا تابندگی نیستجهان را گر نظاط زندگی هستمرا دیگر نشاط زندگی نیست

در هرچه هست و نیست

در مرگ عاشقانه نیلوفران صبحدر رقص صوفیانه اشباح و سایه‌هادر گریه‌های سرخ شفق بر غروب زرددر کوهپایه‌هادر زیر لاجورد غم انگیز آسماندر چهره زماندر چشمه‌سار گرم و کف آلود آفتابدر قطره‌های آبدر سایه‌های بیشه انبوه دوردستدر آبشار مستدر آفتاب گرم و گدازان ریگزاردر پرده غباردر گیسوان نرم و پریشان بادهادر بامدادهادر سرزمین گمشده‌ای بی نشان و نامدر مرز و بوم دور و پریوار یادهادر نوشخند روزدر زهرخند جامدر خال‌های سرخ و کبود ستارگاندر موج پرنیاندر چهره سرابدر اشک‌ها که می‌چکد از چشم آسماندر خنجر شهابدر خط سبز موجدر دیده حبابدر عطر زلف اودر حلقه های مودر بوسه‌ای که می‌شکند بر لبان مندر خنده‌ای که می‌شکفد بر لبان اودر هرچه هست و نیستدر هر چه بود و هستدر شعله شرابدر گریه‌های مستدر هر کجا که می‌گذرد سایه حیاتسرمست و پر نشاطآن پیک ناشناخته می‌خواندم به گوشخاموش و پر خروشکانجا که مرد می‌سترد نام سرنوشتو آنجا که کار می‌شکند پشت بندگیرو کن به سوی عشقرو کن به سوی چهره خندان زندگی

کوه ، زانو زده چون اسبزمین خورده به راهسینه انباشته از شیهه ی خاموش هلاکمغز خورشید پریشان شده بر تیزی سنگچون سواری که به یک تیر ،درافتاده به خاکناخن از درد فروبرده درون شن گرملب تاول زده اش سوخته از داغ عطشخونش آمیخته با روشنی بازپسینچشمش از حسرت آبی که نیابد همه عمرمی دود همچو سگی هار ، به دنبال سراببیم دارد که چو لب تر کند از چشمه ی دورآتش سرخ زبانش فکند شعله در آبآسمان ، کاسه ی براق لعاب اندودی استکه ازو قطره ی آبی نتراویده برونتشنگی در رحم روسپی پیر زمیننطفه ای کاشته از شهوت سوزان جنونکوره راهی که خط انداخته بر پشت کویرجلد ماری است که خالی شده از خنجر خویشگردبادی که برانگیخته گرد از تن راهغول مستی است که برخاسته از بستر خویشگون از زور عطش پنجه فروبرده به خاکتا مگر درد جگر سوز خود آرام کندزخم چرکین ترک های زمین منتظر استتا مگر مرهمی از ظلمت شب وام کندچشمه ای نیست که در بستر خشکیده ی جویسینه مالان بخزد چون تن لغزنده ی مارکوه و خورشید ،سراسیمه به هم می نگرنداسب ، جان می سپرد تشنه ، در آغوش سوار

آهوانه

آی تبار مردمی مناز نسل آهوان گرسنه ست؟نسلی که اندرون تهی از طعام رابا چشم سیر پاسخ می‌گویدوین وصلت گرسنگی و سیریدر دیده گرسنه دلان، آهوستدر چشم سیر آهو، زیبایی

سرمه خورشید

من مرغ کور جنگل شب بودمباد غریب، محرم رازم بود

چون بار شب به روی پرم می‌ریختتنها به خواب مرگ، نیازم بود

هرگز ز لابلای هزاران برگبر من نمی شکفت گل خورشید

هرگز گلابدان بلور ماهبر من گلاب نور نمی پاشید

من مرغ کور جنگل شب بودمدر قلب من همیشه زمستان بود

رنگ خزان و سایه تابستاندر پیش چشم من همه یکسان بود

می سوختم چو هیزم تر در خویشدودم به چشم بی هنرم می‌رفت

چون آتش غروب فرو می‌مردتنها، سرم به زیر پرم می‌رفت

یک شب که باد، سم به زمین می‌کوفتو ز یال او شراره فرو می‌ریخت

یک شب که از خروش هزاران رعدگویی که سنگپاره فرو می‌ریخت

از لابلای توده تاریکیدستی درون لانه من لغزید

وز لرزه‌ای که در تن من افتادبنیاد آشیانه من لرزید

یک دم، فشار گرم سرانگشتشچون شعله، بال‌های مرا سوزاند

تا پنجه‌اش به روی تنم لغزیدقلب من از تلاش تپیدن ماند

غافل که در سپیده دم این دستخورشید بود و گرمی آتش بود

با سرمه‌ای دو چشم مرا وا کرداین دست را خیال نوازش بود

زان پس، شبان تیره بی‌مهتابمنقار غم به خاک نمالیدم

چون نور آرزو به دلم تابیددر آرزوی صبح، ننالیدم

این دست گرم، دست تو بود ای عشقدست تو بود و آتش جاویدت

من مرغ کور جنگل شب بودمبینا شدم به سرمه ی خورشیدت

دیگر نمانده هیچ

دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوتدیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگخشم است و انتقام فرومانده در نگاهجسم است و جان کوفته درجستجوی مرگتنها شدم، گریختم از خود، گریختمتا شاید این گریختنم زندگی دهدتنها شدم که مرگ اگر همتی کندشاید مرا رهایی ازین بندگی دهدتنها شدم که هیچ نپرسم نشان کستنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویشدردا که این عجوزه ی جادوگر حیاتبار دگر فریفت مرا باچراغ خویشاینک شب است و مرگ فراراه من هنوزآنگونه مانده است که نتوانمش شناختاینک منم گریخته از بند زندگیبا زندگی چگونه توانم دوباره ساخت؟

خطبه‌های بهاری

بهار با نفس گرم بادها آمدزمین، جوانی ازو جست و آسمان از او

گلوی خشک درخت چنان فشرده شد از بغضکه برگ، سر بدر آورد چون زبانی از او

بنفشه، بوی سحرگاه خردسالی رابه کوچه‌های مه آلود بی چراغ آورد

نگاه نرگس همزاد خاکی خورشیدبه راه خیره شد و صبح را به باغ آورد

طلای روز در آیینه‌های جوی چکیدچمن ز روشنی و آب، تار و پود گرفت

شکوفه‌ها همه چون پیله‌ها شکافته شدهوا لطافت ابریشم کبود گرفت…

کهن دیارا

کهن دیارا، دیار یارا، به عزم رفتن، دل از تو كندم،ولی ندانم اگر گریزم، كجا گریزم وگر بمانم كجا بمانم؟

نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گویم، درخت خشكیعجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد به استخوانم

در این جهنم گل بهشتی چگونه روید؟ چگونه بوید؟من ای بهاران، ز ابر نیسان، چه بهره گیرم كه خود خزانم

صدای حق را سكوت باطل در آن دل شب چنان فرو كوفتكه تا قیامت در این مصیبت گلو فشارد غم زمانم

كبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیستكه تا پیامی به خط جانان زپای آنان فروستانم

سفینه ی دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمی درخشددر این سیاهی سپیده ای نیست كه چشم حسرت در او نشانم

الا خدایا! گره گشایا! به چاره جویی مرا مدد كنبود كه بر خود دری گشایم، غم درون را برون كشانم

چنان سراپا شب سیه را به چنگ ودندان در آورم پوستكه صبح عریان به خون نشیند برآستانم، برآستانم

كهن دیارا، دیار یارا، به عزم رفتن دل از تو كندمولی جز آن جا وطن گزیدن نمی توانم، نمی توانم…

انتظار

افسوس! ای که بار سفر بستیکی می‌توانم از تو خبر گیرم؟

گفتی به من که باز نخواهی گشتاما چگونه دل ز تو برگیرم؟

دیگر مرا امید نشاطی نیستزین لحظه‌ها که از تو تهی ماندند

زین لحظه‌ها که روح مرا کشتندوانگه مرا ز خویش برون راندند

گر شعر من شراره آتش بوداینک به غیر دود سیاهی نیست

گر زندگی گناه بزرگم بودزین پس مرا امید گناهی نیست

آری، تو آن امید عبث بودیکاخر مرا به هیچ رها کردی

بی آنکه خود به چاره من کوشیگفتی که درد عشق دوا کردی

چشم تو آن دریچه روشن بودکز آن رهی به زندگیم دادند

زلف تو آن کمند اسارت بودکز آن نوید بندگیم دادند

اینک تو رفته‌ای و خدا داندکز هر چه بازمانده، گریزانم

دیگر بدانچه رفته نیندیشمزیرا از آنچه رفته پشیمانم

خواهم رها کنم همه هستی رازیرا در آن مجال درنگم نیست

در دل هزار درد نهان دارمزیرا دلی ز آهن و سنگم نیست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا