در این بخش از سایت ادبی و هنری هم نگاران مجموعه اشعار منوچهر آتشی را برای شما دوستان و عزیزان قرار دادهایم. امیدواریم این اشعار زیبا و احساسی مورد توجه شما دوستان قرار بگیرد. در ادامه با ما باشید.
بیوگرافی کوتاه منوچهر آتشی
منوچهر آتشی (۲ مهر ۱۳۱۰، دهرود شهرستان دشتستان استان بوشهر – ۲۹ آبان ۱۳۸۴، تهران) شاعر، روزنامهنگار و مترجم معاصر ایرانی بود. او از یاران قدیمی و پای کار حزب توده ایران و یکی از افراد حلقه ادبی موج ناب بود. او دانشآموخته ادبیات انگلیسی بود.
منوچهر آتشی ۲۹ آبان ۱۳۸۴ بر اثر ایست قلبی در سن ۷۴ سالگی در بیمارستان سینا تهران درگذشت و در بندر بوشهر به خاک سپرده شد. وی چند روز قبل از مرگش در مراسم چهرههای ماندگار به عنوان چهره ماندگار ادبیات معرفی شده بود.
اشعار منوچهر آتشی
با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبی دراز
در شط پاک زمزمه خویش می روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه ای
عاشقانه اند
و مثل ماهیان طلایی شهاب ها
در برکههای ساکت چشمم
سرگرم پرفشانی تا هر کرانه اند
همراه با تپیدن قلبم پرنده ها
از بوته های شب زده پرواز می کنند
گل اسب های وحشی گندمزار
از مرگ عارفانه یک هدهد غریب
با آه دردناکی لب باز می کنند
با هر
چه روزگار به من داد هیچ و هیچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با کولبار یک شب بی یاد و خاطره
با کولبار یک شب پر سنگ اختران
تنها میان جاده نمناک می روم
مثل شبی دراز
مثل شبی که گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوی میش ها
تا سنگلاخ مشرق بی
باک می روم
گل سفید بزرگی در آب شب لرزید
گوزن زرد شهابی ز آبخور رم کرد
کبوتران سفید از قنات برگشتند
بهار کاشی گنبد دوباره شبنم کرد
درخت زندگی از
دود شب برون آمد
که بارور شود از خوشه های روشن چشم
که ساقه ها بگشاید بر آشیانه مهر
که ریشه ها بدواند به سنگپاره خشم
درخت مدرسه پر بار و برگ و کودک شد
درخت کوچه که ناگاه برگ و باد آشفت
پلنگ خوفی در کوچه ها رها گردید
گل سیاه بزرگی در آفتاب شکفت
ناگهان جلاب
وسعت پشته را تلاطم داد
و هزاران هزار شاخ بلند
در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
در فضا مثل شیشه پاره شکست
دست بر
ماشه سینه با قنداق
دلم آشفته گشت و خون انگیخت
از سرانگشت نفرتم با خاک
خون صد پازن نکشته گریخت
چه شکوهی ! درود بر تو درود
با شک استاده قوچ پیشاهنگ
دورت آشفتگی ز برکه چشم
ای ستبر بلند کوه اورنگ
کورت از گرده چشم خونی گرگ
دورت از جلوه خشم
یوز و پلنگ
به نیاز قساوتم هی زد
زینهار توارثی ز اعماق
خود گوزنی تو ها ! مباد ! افسوس
تپش سینه ریخت در قنداق
پنجه لرزید روی ماشه چکید
شعله زد لوله کبود تفنگ
پشته پر شکوه بی جان شد
غرق خون ماند قوچ پیشاهنگ
در کره راه گندم
آن جفت شاد بال سبک پا را می بینی ؟
آن جفت بال در بال که در گذار خود
گلبرگ های سرخ شقایق را
مثل هزار گله پروانه
از خواب سرخ رنگ
بیدار می کنند؟
آن زائران مشهد دیدار
آن آهوان رعنا
آن جفت پارسا را می بینی ؟
اینجا ولی هنوز از انبوه وهم خویش
چشم مرا به حیرت می کاوی
و در کویر دور نگاهم
طرحی به جز گریز نمی یابی
دو رشته جبال پریده رنگ
از انحنای دور
سر بر کشیده اند
و ز تنگنای زاویه مبدا
ناو عظیم خورشید
بار طلا می آورد از شهرهای شرق
گفتم
باید حصارها را ویران کرد
تا نخل های تشنه در آغوش هم روند
تا قمریان وحشی
به مهر دختران رطب چین
آموخته شوند
و چاه آب چشم درشتش را
بر هم نیفشرد
و بازیار خسته
رویای چشمه های طلایی را
از سر بدر کند
گفتم
باید دوباره گاو آهن
پندار خاک ها را
زیر و زبر کند
گفتم
باید دوباره سدر کهن برگ و بر کند
از انحنای دور
موج طلا می آمد من
از اوج تپه نی لبکم را
تا گوش قوچ کوهی جاری کردم
و بهت ناشناختگی را تاراندم
و عصمت رمندگی کوهزادان را
تا خوشه زار مزرعه آوردم
با
دختران دهکده دلها تپش گرفت
و چرخ چاه ها
آواز آبهای فراوان را
بر کنده های کهنه غوغا کرد
روح غریب مجنون
از برج گردباد
پیشانی نجیب جوانان قریه را
خوانده بر آن مهابت محتوم درد خویش
با وحشتی شگفت تماشا کرد
گفتم
خون بهار می گذرد در رگ زمین
و رنگ ها شفیع نیازند
اما
بوی هراسناکی از بوته های سوخته می آید
و قطره های خون من
از جای زخم داس
گل های آبدار کدو را
پژمرده می کند
و موش های مرده
آنجا نگاه کن
که موش های مرده خونین دهان و گوش در بوته های جالیز
افتاده
اند
شاید
شاید نسیم طاعون
از انحنای دور کویر
دو گردباد عربده جو سینه می کشند
وز تنگنای زاویه مبدا
ناو سیاه خورشید
با بار سرب و باروت
می آید
شعر #عطر_هراسناک
از دفتر #آواز_خاک
باد در دام باغ می نالید
رود شولای دشت را می دوخت
قریه سر زیر بال شب می برد
قلعه ماه در افق می سوخت
با چه کس می توان گفت
که من اینجا هزاران هزارم نشسته به یک تن
که من اینجا هزاران
و … یکی می گریزد از این من
با نگاهی که ز اعماق تر شد
ریختم آفتاب دلم را
روی اشباح مغشوش پاییز
باغ پر پر شد و در شفق سوخت
پای دیوار سرخ شفق
آنک ! آن تک سواریست خسته
یورغه می راند
تا بن جنگل خیس شب اسب
با چه کس می توان گفت که دیده ام من
که خروسخوان فلق را
از پس کوه خواندند
وان شبح با
هراسی نهفته
از ته کوچه شهر بگریخت
و آفتاب بزرگ دل من
روی فرش تر برگ ها ریخت
و هزاران شبح سوی بیغوله راندند
با چه کسمی توان گفت ؟
پیه سوزم نپایید و شعرم به دل ماند
صبح با کوچه آمیخت
آید بهار و پیرهن بیشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ، ریشه نو شود
زیباست روی کاکل سبزت کلاه تو
زیباتر آن که در سرت ، اندیشه نو شود
ما را غم کهن به می کهنه بسپرید
به حال ما چه سود اگر ، شیشه نو شود
شبدیز ، رام خسرو و شیرین به کام او
بر فرق ما چه فرق اگر ، تیشه نو شود
جان میدهیم و ناز تو را باز میخریم
سودا همان کنیم اگر ، پیشه نو شود
هنوز آنجا خبرهاییست
هنوز آن سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که خورشید
درنگی می دهد از پشت نخلستان
غروب غربت باز بیابان را
هنوز آنجا سوال چشم
را در پهندشت بهت
هزاران پاسخ وحشت فزای سرب و آهن نیست
هنوز آنجا سخن اندک سکوت افزون
زمین زندگی کردن فراوان یک وجب خاک زیادی بهر مردن نیست
هنوز آنجا
شقیقه ها سفید از آرد گندم
پسین خستگی وقتی که می آیند
پیاده با قطار قاطران از آسباد دره نزدیک
تنور گرم و بوی نان تازه عالمی دارد
و در شب های مهتابی
به روی ترت گندم نیمه شب ها
شروه خواندن
پای خرمن ها غمی دارد
هنوز ان سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که مهتاب
چمنزاران رویای نجیب باز یاران را
تماشا می کند از کوچه های آب
هنوز آنجا
خبرهاییست
به شبهای زمستان می توان تا صبح
سخن از باد و باران گفت
و تیتر موک اگر پاسخ نداد از سال پر برکت
غم دل می توان با ساز قلیان گفت
هنوز آنجا ؟
دلم مشتاق کوچی با تو زین مهمان کش شوم است
که در شیب پلنگستان دیزاشکن
پیاده همسفر با آبهای بی وطن باشیم
سوی
آن سوی کوه آنجا
شبی مهمان عاموهای من باشیم
من او را دیدم از رهکوره گندم که می آمد
من او را دیدم از دور
عنان انداخته بر کوهه زین
سپرده اختیار خود به اسب کور
به هر جا کش فرود آرد
فرود آید
من او را دیدم اما
نه چالاک
نه مغرور
نه غمگین
بد انسانی که پایان یافته هرچیز
و هر چیزی که در او بوده بشکسته
سرش از بار دردی مردکش سنگین
دلش زخمی تنش خسته
تو گفتی کتفهایش را
به صد ها کتف دیگر ریسمانی بسته نامرئی
و می بردندشان
به جای نامعلومی از دنیا
من او را دیدم آری
تو گفتی وحشتی داشت
از آن حرفی که می بایست گوید
به قفل سهمگین پیغامی از آن سوی کوهستان
لبانش بسته بود : آتش زدند آتش
تمام کشت ها را سوختند و نهرها را جمله کج کردند
تمام گله های گوسفند و گاو را بردند
تمام
میوه های باغ را خوردند
من او را دیدم آری
من او را دیدم از بالا که آمد از کنار قریه که بگذشت
که سربالا نکرد از کوهه زین
به سوی کوچه پرچشم پرسش
که سگ ها در قفایش زوزه کردند
که چرخ چاه ها شیون کشیدند
من او را دیدم از قریه که شد دور
عنان افکنده روی کوهه زین
سپرده اختیار خود به اسب کور
و کتفش با هزاران کتف دیگر
من او را دیدم آری
به شیب رودخانه
که پنهان از نگاه گیج مردم شد
و آن سو تر درون تپه ها و سدرهای جنگلی گم شد
آن تشنه جوان
از بوی ما رمیده آهوی بدگمان
شاید هنوز
با گردن سفید بلندش بر تپه غروب
نزدیک یورت خلوت ما ایستاده است
شاید هنوز
شامه سپرده
است به بوهای ناشناس
و گوش داده است به اصوات دور دست
خوابیده ای کنار من
آرام مثل خواب
خواب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به روی آب ؟
در پشت پلک های تو باغی ست
می بینم
باغی پر از پرنده و پرواز و جست و خیز
در پشت سینه تو دلی می تپد به شور
می شنوم
نزدیک کرده با تو هر آرزوی دور
پیش تو باز کرده هر بسته عزیز
رگ های آبی تو در متن مات پوست
دنباله های نازک اندیشه دل است
در نوک پنجههای تو نبضان تند خون
در گوش کودکی که
هنوز
پر جست و خیز ماهی نازاب خون تست
تکبیر زندگی کیست
خوابیده ای کنار من آرام مثل خواب
خواب تو باغ خاطره ها و خیال هاست
می دانم
اما بگو
آب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به شط خواب ؟
شعر #مثل_گل_سفید
از دفتر #آواز_خاک
در آسمان ستاره خواب آلودی
از کهکشان سوخته ای پرسه می زند
در باغ کهکشانی از اعماق
گویا
توفان نهال ها را از ریشه می کند
از کهکشان
سوخته گویا
خون می چکد به باغ سفید ستاره ها
گویا سوار یاغی ناکامی
روی زمین
با ترکه باغ خرم نرگس را آشفته می کند
روی زمین بر دشت های خالی
زیر ستاره های غبار آلود
مرد غریب غمگینی
در کوره راه های فراموشی می گردد
گویا صلای مبهمی او را ز
آنسوی سدرهای وحشی
می خواند
باغ سفید نرگس رویایش را
شاید سوار وحشی کابوسی
با ترکه ریخته
در آسمان در کهکشان سوخته ای گویا
بر طبل واژگون عزا می کوبند
و شیون مداومی از خاک
در نیمروز تعزیه
به آسمان سوخته تبخیر می شود
باد سگ ها را وحشت زده کرد
وزش بوی غریبی را از اقصای تاریکی
در مشام سگ ها ریخت
حس آغاز زمین لرزه خوف انگیزی
چارپایان را
به خروش انگیخت
باد سگ ها را وحشت زده کرد
گویی از سقف سیاه ظلمت ماه
سرخ و خونین و هراس آور در چاه افتاد
خوف این حادثه گویی
به سوی صبحدمی زود آغاز
قریه را رم داد