زیباترین اشعار معنی عشق با مجموعه ای از شعر کوتاه و بلند با واژه عشق را در این مطلب بخوانید.
اشعار معنی عشق با واژه عشق
عقل بیهوده سر طرح معما داردبازی عشق مگر شاید و اما دارد…
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده استچه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد…
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفتچه سخن ها که خدا با من تنها دارد
فاضل نظری
ای بسا شب ها کنار کوهسار
من به تنهایی شدم نالان و زار
سوخته در عشق بی سامان خود
شکوه ها کردم همه از جان خود
آخر از من، جان چه می خواهی؟ برو
دور شو از جانب من! دور شو
عشق را در خانه ات پرورده ای
خود نمی دانی چه با خود کرده ای
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کندمیتواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟
عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوزکشته خود را نمیداند کجا پنهان کند
در خودش، من را فرو خورده ست، میخواهد چه قدرماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟
هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنیدهر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند
آه!، مردی که دلش از سینهاش بیرون زده ستحرفهایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟
خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سالهاباز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند
نجمه زارع
اشعار زیبا با واژه عشق
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک
میسوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
ای عشق! ای عمیقترین احتیاجهادرمان دردها و خود از بی علاجها
ایمانِ کفر، شادیِ غم، شوقِ بی امیدآمیزه شگرفترین امتزاجها
با یاد گیسوان خمت باز ماندهامبا صد هزار سلسله از اعوجاجها
با اعتبار حسن، نه با حسن اعتباردر سکههای قلب در افکن رواجها
دلسرد مثل قطب شدم، سهم من نشدیک شعله بوسه از لب آتش مزاجها
وقتی ز چشمهای تو گیسو کنار رفتدر شامهای تیره عیان شد سراجها
در انتهای شعر به آغاز میرسمای عشق! ای عمیق ترین احتیاجها
سیدمحمدمجید موسوی گرمارودی
عشق قهارست و من مقهور عشق
چون شکر شیرین شدم از شور عشق
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
دل من عشق بتان دارد دوست
دشمن خویش به جان دارد دوست
این چه سرّی است که سوداگر عشق
عوض سود، زیان دارد دوست
دوست شد دشمن جانم یا رب؟
یا دلم دشمن جان دارد دوست
مدار زندگی بر چیست؟ بر عشق
رخ پایندگی در کیست؟ در عشق
ز خود بگسل ولی زنهار زنهار
به عشق آویز و عشق از دست مگذار
به عین عشق آن کو دیده ور شد
همه عیب جهان پیشش هنر شد
هنر سنجی کند سنجیده ی عشق
نبیند عیب هرگز دیده ی عشق…
جهان بی عشق سامانی نداردفلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکستکه مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینستتو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیستهمه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکستوگر طاعت کنی بی عشق خاکست…
فدای عشق شو گر خود مجازیستکه دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید استکه فتح آن خزینه زین کلید است…
امیرخسرو دهلوی
شعر زیبا با موضوع عشق
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر میکنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر میکنند
لذت ببر از این که گرفتار تو هستم
از این که زمین خورده آزار تو هستم
ویرانی من فرصت آباد شدن بود
مدیون همین عشق ستمکار تو هستم
امشب از آسمان دیدهی توروی شعرم ستاره میبارددر زمستان دشت کاغذهاپنجههایم جرقه میکارد
شعر دیوانهی تبآلودمشرمگین از شیار خواهشهاپیکرش را دوباره میسوزدعطش جاودان آتشها
دانی از زندگی چه میخواهممن تو باشم، تو پایتاسر توزندگی گر هزار باره بودبار دیگر تو، بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی استکی توان نهفتنم باشدبا تو زین سهمگین طوفانیکاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو میخواهمبدوم در میان صحراهاسر بسایم به سنگ کوهستانتن بکوبم به موج دریاها
آری آغاز دوست داشتن استگرچه پایان راه ناپیداستمن به پایان دگر نیندیشمکه همین دوست داشتن زیباست
از اشک و آه دایم در عشق آن پریوش
چشم و دلیست ما را لبریز آب و آتش
از دوری تو مار را روز و شب ای پریوش
خالیست بس پریشان خوابیست بس مشوش
در عشق زنده باید کز مرده هیچ نایددانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید
گرمیِ شیر غران، مردیِ جمله مردانتیزی تیغ بران، با عشق کُند آید
در راه رهزنانند وین خفتگان خسانندپای نگار کرده این راه را نشاید
طبل قضا برآمد وز عشق لشکر آمدکو رستمِ سرآمد تا دست برگشاید
رعدش بغرد از دل، جانش ز ابر غالبچون برق بجهد از تن یک لحظهای نپاید
هرگز چنین سری را تیغ اجل نبُردکاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید
هرگز چنین دلی را غصه فرو نگیردغمهای عالم او را شادی دل فزاید
دریا لب ساحل را
هر ثانیه می بوسد
این سنت او عشق ست
عشقی که نمی پوسد
اما!
دل آدمها اندازه دریا نیست
عشقی که به هم دارند
اینقدر شکوفا نیست…
عشق میگوید دل و دلبر یکیاست
عقل حیران دست بر سر میزند
دل بهجان نقش خیالش میکشد
مهر مهرش نیک بر زر میزند
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم
قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
آن نه عشق است که بتوان برِ غمخوارش بردیا توان طبلزنان بر سر بازارش برد
عشق میخواهم از آنسان که رهایی باشدهم از آن عشق که منصور، سر دارش برد
عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفتنه که گویند خسی بود که جوبارش برد
دلت ایثار کن آنسان که حقی با حقدارنه که کالاش کنی، گویی طرارش برد
شوکتی بود در این شیوه شیرین روزیعشق بازاری ما رونق بازارش برد
عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگکه به عمری نتوان دست در آثارش برد
مرد میدانی اگر باشد از این جوهر نابکاری از پیش رود کارستان که «آرش» برد
حسین منزوی
عشق جانست عشق تو جانتر
لطف درمان وز تو درمانتر
بیتو هستند جمله بیسامان
لیک من بیطریق و سامانتر