لویی آراگون از شاعران بزرگ فرانسوی بود که جنبش بزرگ سورئالیشم شعر را بنیان گذاشت. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم اشعار لویی آراگون را برای شما دوستان و ادبیات دوستان قرار دهیم. مطئن باشید که آشنایی با شعر لویی آراگون علاقه شما را به شعر فرانسوی دوچندان خواهد کرد.
لویی آراگون که بود؟
لویی آندریو، معروف به لویی آراگون، در ۳ اکتبر ۱۸۹۷ در پاریس متولد شد. پدرش که از صاحبمنصبان عالیرتبه جمهوری سوم فرانسه بود، پسر خود را به فرزندی نپذیرفت و او با مادر و مادربزرگش بزرگ شد.
وی در ۱۹۱۶ به دانشکده پزشکی رفت، اما سه سال بعد به سربازی فراخوانده شد و همانجا بود که آشناییاش با دانشجوی دیگری به نام آندره برتون مقدمهای شد تا بعدها نهضت سوررئالیسم را با هم پایهگذاری کنند. آراگون در میانهٔ دههٔ ۱۹۲۰ از پزشکی دست کشید و در ۱۹۳۰ به کنگرهٔ نویسندگان انقلابی مسکو رفت. در اتحاد جماهیر شوروی، سوررئالیسم محکوم شد و آراگون هم هیچ مخالفتی با این محکومیت نکرد. این رفتار او رنجش برتون را به دنبال داشت و موجب اختلاف آن دو شد.
این شاعر در اوایل دههٔ ۳۰ با الزا تریوله خواهر زن مایاکوفسکی، نویسندهٔ روس، ازدواج کرد و از این زمان به بعد، تقریباً تمام اشعار او دربارهٔ همسرش سروده شدهاست. آراگون در ۱۹۳۱ رسماً پیوند خود را با سوررئالیسم قطع کرد و به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی پرداخت.
اشعار لویی آراگون
چشمان تو چنان ژرف است که چون خم می شوم از آن بنوشم همهی خورشیدها را می بینم که آمدهاند خود را در آن بنگرند همهی نومیدان جهان خود را در چشمان تو می افکنند تا بمیرند چشمان تو چنان ژرف است که من در آن، حافظهی خود را ازدست می دهم
این اقیانوس در سایهی پرندگان ، ناآرام است سپس ناگهان هوای دلپذیر برمی آید و چشمان تو دیگرگون می شود تابستان، ابر را به اندازهی پیشبند فرشتگان بُرش می دهد آسمان، هرگز، چون بر فراز گندم زارها ، چنین آبی نیست
بادها بیهوده غمهای آسمان را می رانند
چشمان تو هنگامی که اشک در آن می درخشد ، روشنتر است
چشمان تو ، رشک آسمان پس از باران است
شیشه ، هرگز ، چون در آنجا که شکسته است ، چنین آبی نیست
یک دهان برای بهار واژگان کافی است
برای همهی سرودها و افسوسها
اما آسمان برای میلیونها ستاره ، کوچک است
از این رو به پهنهی چشمان تو و رازهای دوگانهی آن نیازمندند
آیا چشمان تو در این پهنهی بنفش روشن که حشرات ، عشقهای خشن خود را تباه می کنند ، در خود آذرخشهایی نهان می دارد ؟ من در تور رگباری از شهابها گرفتار آمدهام همچون دریانوردی که در ماه تمام اوت ، در دریا می میرد
چنین رخ داد که در شامگاهی زیبا ، جهان در هم شکست بر فراز صخرههایی که ویرانگران کشتی ها به آتش کشیده بودند و من خود به چشم خویش دیدم که بر فراز دریا می درخشید چشمان السا ، چشمان السا ، چشمان السا
الزا، دلِ من! از این بیش بیتابی سزاوار نیست. آرام، آرام دلِ من، آرامتر! تو باید دردهای بزرگتری را تحمل کنی اشکهایت را در پشت چشمانِ «من»! در انتظار روزی بنشان که بر غمی بزرگتر بیفشانامشان.
الزا، اگر تو را گفتند از ستارهی ناهید نگین انگشتری خواهند ساخت بپذیر… اگر گفتند طلوع خورشید از گریبان مغربست تو باورکن… یا اگر دریای کبیر در ساغری گنجاندنیست به راستی پندار… هر چیزی را باورکن هر افسانهای را و هر دروغی را؛ جز، این که در دل من «جز مهرت» چیز دیگریست. نه، زنهار باور نکن، هرگز!
در کنار هم خواهیم آرمید خواه یکشنبه باشد، یا دوشنبه شب باشد یا بامداد، نیمهشب یا نیمروز دلدادهگی، مثل همهی دلدادهگیهاست این را به تو گفته بودم در کنار هم خواهیم آرمید دیروز چونین بود فردا نیز چونان خواهد بود
تنها چشم در راه تو هستم قلبام را به دستانات سپردم که با قلبات، هماهنگ میزند با آن چه از انسانیت روزگار گرفته در کنار هم خواهیم آرمید
عشق من، همان عشق خواهد بود
و آسمان بهسان ملافهای بر روی ما
من بازوانام را بر تو گره زدهام
تا دوستات دارم، از آن میلرزم
تا هر زمان که تو بخواهی
در کنار هم خواهیم آرمید
چه میدانی تو از سادهترین چیزها روزها خورشیدهایی بزک شدهاند که شبانه خوابِ سرخ گلها را میبینند و همهی آتشها چون دود به آسمان میروند چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!
تو را در انتهای اتاقها جستهام آنجا که چراغی روشن بود پاهایمان همراه هم طنین نمیانداختند و نه آغوشمان که بر روی هم بسته ماندند چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!
تو را در پنجرهها جستهام بوستانها بیهوده از رایحهها پُرند کجا، کِی میتوانی باشی؟! به چه چیزِ زندگی باید دل بستن در میانهی بهار؟! چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!
چه میدانی تو از انتظار طولانی و از زیستن فقط برای نامیدنات همیشه همان و همیشه متفاوت و از سوی من فقط ملامت و نکوهیدن چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!
باید که از یاد بَرَم و زندگی کنم همچون پاروزنی بیپارو میدانی چهقدر طولانیست زمانِ مردن زمان بهخود گوش دادن و از پا درآمدن میشناسی تو آیا شوربختی دوست داشتن را؟!..
تو مرا پیدا کردی مانند سنگریزهای که آن را در ساحل جمع کنند
همانند چیزی غریب و گمشده که کس کاربرد آن را نداند
همانند خزهای نشسته بر قطبنمایی که جزر و مد دریا به ساحل فکنده است
مانند مهی در کنار پنجرهای که جز اندیشهی ورود به درون ندارد
مانند اتاقی به هم ریخته و نامرتب در مهمانخانهای
مانند فردای چهارراهی پوشیده در کاغذهای چرب شادمانی ها
مانند مسافری بدون بلیط نشسته بر رکاب قطاری
مانند نهری روان در دشتی بر گردانده شده به دست مردمانی زشت کردار
همانند جانوری جنگلی حیران مانده زیر نور چراغهای خودروها
همانند شبگردی که در سحرگاهی رنگباخته باز آید
همانند رویایی بد پراکنده در سایه سیاه زندانها
همانند سراسیمگی پرندهای راه گم کرده در اندرون خانهای
همانند انگشت دلدار ناکام ماندهای با نقش سرخ رنگ حلقه ای
مانند خودرویی واگذاشته درمیانهی زمینی پهناور
همانند نامهی پاره و پراکنده شده به دست باد کوچهها
همانند نگاه گم گشتهی کسی که دور شدن یاری را بنگرد
مانند چمدانهای بلاتکلیف ماندهای در ایستگاهی
همانند دری در جایی یا شاید کرکرهی پنجرهای که پایین میآید
همانند شیاری در دلِ درختی که آذرخش بر زمینش افکنده است
همانند سنگی در کنارهی راهی به یادبود چیزی
همانند بیماری که پایان نمیگیرد به رغم رنگِ خونمردگیهایش
همانند سوت بیهودهی زورقی در دوردست دریا
همانند خاطرهی چاقویی در گوشت پس از گذر سالیان
همانند اسب گریختهای که از آب آلودهی برکهای بنوشد
همانند بالش به هم ریختهای در یک شب سپری شده با کابوسها
همانند ناسزایی به خورشید با پر کاهی در دیده
همانند خشمی از دیدن آنکه چیزی در آسمانها دگرگون نشده است
تو مرا پیدا کردی در شبی همانند گفتاری باز نیامدنی
همانند ولگردی که برای خوابیدن فقط گوشههای اصطبلی را در اختیار دارد
همانند سگی که قلادهای به گردن دارد منقوش با حرف نخست نام دیگر کسان
تو مرا پیدا کردی، مرا، مردِ روزان گذشته، سرشار از خشم و از صدا را
عشق شاد وجود ندارد آدمی زاده را نصیبی نیست نه از توانش ، نه از ناتوانی ، و نه از دل و چون می پندارد که بازو می گشاید سایه اش سایه ی یک چلیپا ست و چون می پندارد که همای سعادت را در آغوش می کشد آن را خفه می کند زندگی آدمی ناکامی شگفت انگیز و دردناکی است
عشق شاد وجود ندارد
زندگی آدمی زادگان چون سپاه بی سلاحی است
که به منظور دیگری جامه بر تنشان کرده بودند
از بیداری بامداد پگاه ایشان چه حاصل
وقتی شامگاه بیکاره و سرگردانشان می بینی ؟
دو واژه ی «زندگی من» را بگویید
و از ریزش اشک خودداری کنید
عشق شاد وجود ندارد
ای زیبا عشق من ، ای عزیز ، ای داغ من
چون پرنده ی مجروحی به هر سو می برمت
و دیگران ، بی آنکه بدانند ، به گذار ما می نگرند
و ترانه هایی را که من سروده ام
از پی من باز می خوانند
ترانه هایی که چه زود در پیش چشم زیبای تو خوار شدند
عشق شاد وجود ندارد دیگر زمان آنکه زیستن بیاموزیم دیر گشته است بگذار دل های ما در دل شب با هم بگریند برای کمترین ترانه چه غم ها باید خورد به بهای یک لذت چه ندامت ها باید برد به آهنگ یک تار چه ناله ها باید کرد
عشق شاد وجود ندارد عشقی نیست که در گرو دردی نیست عشقی نیست که مایه ی رنجی نیست عشقی نیست که نپژمراند ای عشق من ، تو نیز چنینی عشقی نیست که سیراب از سرشک نباشد عشق شاد وجود ندارد اما این عشق از آن من و توست
شبم جز غیاب تو نیست
زخم هایم جز از پیشم رفتن هایت
جز تو چیزی آنِ من نیست
بی تو همه چیز دروغ است
بی تو همه حالم خراب است
زنده ام در انتظارت
که دستت را به دست بگیرم
می میرم و قلبم می شکند
از تصور بی مهری
خیال جدا شدنت از راهم
عشق من، ای مایه ی اندوهم
روزی از ماه می
در گذشته ای چندان دور
از من گریختی
چه ماه بدی بود
و چه دوستت داشتم
هرگز مرا نبخشیدی
جوان بودم و با اشتیاق دوستت داشتم
حالا این منم، منی دیگر
اشک هایم را بر دستان عریانت میریزم
و عشقم را زیر پاهایت
از نو گل سرخی می آفرینم برای تو
گل سرخی وصف ناشدنی برای تو
دست کم این چند کلمه ترتیب مشخص نمازش را حفظ می کنند
آن گل سرخی را که تنها کلماتی به دور از گل سرخ وصفش می کنند
به همانگونه که فریاد سرمستی و اندوه فراوان را
از ستارگان لذت بر فراز مغاک عمیق عشق ترجمه می کنند
گل سرخی از انگشتانی ستایشگر می آفرینم برای جوانی
که چون به هم گره می خورند رواقی می سازند
اما پس از آن به ناگاه گلبرگ ها همه فرو می ریزند
گل سرخی می آفرینم برای تو
در زیر مهتابی های عشاقی که جز آغوششان بستری ندارند
گل سرخی در دل چهره هایی از سنگ تراشیده
که بدون بهره گیری از حق اعتراف مرده اند
گل سرخ دهقانی که قطعه قطعه شده
پس از آنکه بر مینی در مزرعه اش پا گذاشته است
بوی ارغوانی حرفی که تازه کشف شده است
و نه به توهین و نه به تحسین خطابم می کند
قرار دیداری که هیچکس بدان نیامده است
ارتشی مسلح در پرواز در روزی با وزش بادهایی سهمگین
صدای قدمی مادرانه در برابر دروازه های زندان
آواز مردی در زمان خواب نیمروز در زیر درختان زیتون
خروس بازی در ییلاقی مه گرفته
گل سرخ سربازی از وطن بریده
چه بسیار گل های سرخ که می آفرینم برای تو
آنگاه که الماس ها در آب دریاها شناورند
آنگاه که قرون گذشته در غبار جو زمین غوطه ورند
آنگاه که رویاها تنها در سر کودکان شکل می گیرند
آنگاه که قطره های اشک بسیاری از ناگفته ها را باز می تابند
دستانت را به من بده، بخاطر دلواپسی
دستانت را به من بده که بس رویا دیدهام
بس رویا دیدهام در تنهایی خویش
دستانت را به من بده برای رهاییام
دستانت را که به پنجههای نحیفم میفشرم
با ترس و دستپاچگی، به شور
مثل برف در دستانم آب میشوند
مثل آب درونم میتراوند
هرگز دانستهای که چه بر من میگذرد
چه چیز مرا میآشوبد و بر من هجوم میبرد
هرگز دانستهای چه چیز مبهوتم میکند
چه چیزها وا میگذارم وقتی عقب مینشینم؟
آنچه در ژرفای زبان گفته میشود
سخن گفتنی صامت است از احساسات حیوانی
بیدهن، بی چشم، آینههای بیتصویر
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن، بی هیچ کلام
هرگز به حس انگشتان یک دست فکر کردهای
لحظهای که شکاری را در خود میفشرند
هرگز سکوتشان را فهمیدهای
تلالویی که نادیدنی را به دیده میآورد
دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنیا در میان دستانت پنهان است، حتی برای لحظهای
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است
که جانم آنجا برای ابد خفته است
کافیست که از در درآیی با گیسوان بستهات تا قلبم را به لرزه در آوری تا دوباره متولد شوم و خود را بازشناسم دنیایی لبریز از سرود السا عشق و جوانی من!
آه لطیف و مردافکن چون شراب همچو خورشید پشت پنجرهها هستیام را نوازش میکنی وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام تشنهی بازهم زیستن و دانستن داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقات مرد جوانی
که شبیه من است
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بال پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگی من از روزی آغاز شد که تو را دیدم و بازوانت، راهِ دهشتناک جنون را بر من سد کرد و تو سرزمینی را نشانم دادی که در آن تنها بذر نیکی میپاشند تو از قلب پریشانی آمدی تا تسکین دهی تب و دردم را و من درختی بودم که در جشن انگشتانت میسوختم از اشتیاق من از لبهای تو متولد شدهام و زندگیام از تو آغاز میشود