در این بخش مجموعه اشعار فدریکو گارسیا لورکا شاعر اهل اسپانیا را گردآوری کرده ایم. بخش زیادی از مجموعه شعر این شاعر توسط احمد شاملو به فارسی ترجمه شده است.
مختصری از بیوگرافی این شاعر
فدریکو خسوس گارسیا لورکا (به اسپانیایی: Federico del Sagrado Corazón de Jesús García Lorca) (زاده ۵ ژوئن ۱۸۹۸ – درگذشته ۱۹ اوت ۱۹۳۶) شاعر و نویسنده اسپانیایی بود. او همچنین نقاش، نوازنده پیانو، و آهنگساز نیز بود. او یکی از اعضای گروه نسل ‘۲۷ بود. لورکا در ۳۸ سالگی به دست پارتیزانهای ملی در جنگ داخلی اسپانیا کشته شد.
اشعار فدریکو گارسیا لورکا
آسمان بر باد خواهد شد:دختر روستا،به زیر درخت گیلاس،سرشار از فریادهای سرخ،در حسرت توامتو را آرزومندم.
آسمان رنگ خواهد باخت…گر تو درک میکردی این،با گذارت، در پس درختمرا بوسهای میدادی.
ایستاده بر سر این دوراهیها،بر لب جاری خواهم کرد، بدرورد خویش راتا گام نَهم در جادهٔ روح و جان خویش.
خاطرهها بیدار میشوندساعتهای شوم بیدار میشوندمن خواهم رسید به باغچهٔ کوچکِ سرودِ سپیدِ خویشو لرزی ناگهان به جانم خواهد نشستدرست مثل ستارهٔ سحری.
پنداری امشباز قدیسانم منماه را به دستم دادندو من دگربار به آسمانش نهادمکه عشق خودخواهی بر نمی تابدو خدا پاداشم داد
یک گل سرخ برسم عشقویک گل سفید برسم صلح واشتیبا طیفی از نور مهربانیکه این پاداش برایم تا ابد بس است
چه دلپذیر استاینکه گناهانمان پیدا نیستندوگرنه مجبور بودیمهر روز خودمان را پاک بشوییمشاید هم میبایست زیر باران زندگی میکردیمو باز دلپذیر و نیکوست اینکه دروغهایمانشکلمان را دگرگون نمی کنندچون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمیآوردیمخدای رحیم ، تو را به خاطر این همه مهربانیات سپاس
به خاطر بالهایم بر خواهم گشتبگذار برگردممی خواهم در سرزمین سپیده بمیرمدر دیار دیروزهابه خاطر بالهایم بر خواهم گشتبگذار برگردممی خواهم دور از چشم دریادر سرزمین بی مرزی ها بمیرم
من نخواستمنخواستم که سخنی با تو بگویمدر چشمانت دو درخت جوان دیدهامکه دیوانه از نسیماز طلا و خندهتکان میخوردهاندمن نخواستمنخواستم که سخنی با تو بگویم
ترانه ای که نخواهم سرودمن هرگزخفته است روی لبانمترانه ییکه نخواهم سرود من هرگز
بالای پیچککرم شب تابی بودو ماه نیش می زدبا نور خود بر آب
چنین شد پس که من دیدم به رویاترانه ای راکه نخواهم سرود هرگزترانه ای پر از لب هاو راههای دور دستترانه ساعات گمشدهدر سایه های تارترانه ستاره های زندهبر روز جاودان
دوست داشتن تو دشوار است،آنْچنان که من دوست میدارم.که هوایم از عشق توام رنج میدهد،دلُ کلاهم نیز!پس این نوار مرا که میخرد از من؟و این دلتنگی پنبهیی سپید را،تا از آن دستمالی ببافد؟دریغا!دشوار است دوست داشتن توآنچنان که من دوست میدارم
تو را عاشقانه تر دوست خواهم داشتچه بمیرم ، چه بمانمقلب تو آشیانهی من استو قلب من ، باغ و بهار تومرا چهار کبوتر استچهار کبوتر کوچکقلب من آشیانهی توستو قلب تو باغ و بهاران من
کسی عطر ماگنولیای تنت را در نیافتکسی مینای عشق رادر میان دندانهایت ندیدهزار مادیان ایرانیدر اصطبل ابروانت خفته اندآن دم که چهار شب کاملدست در کمرگاه توکه دشمن برف است
دریا خندید در دور دستدندانهایش کف و لبهایش آسمان– تو چه می فروشی دختر غمگین سینه عریان؟– من آب دریاها را می فروشم آقا!– پسر سیاه قاطی خونت چه داری؟– آب دریاها را دارم آقا!– این اشکهای شور از کجا می آید مادر؟– آب دریاها را من گریه می کنم آقا!دل من و این تلخی بی نهایتسرچشمه اش کجاست؟آب دریاها سخت تلخ است آقا!دریا خندید در دور دستدندانهایش کف و لبهایش آسمان
میخواهم رویای سیبها را بخوابمپا پس بکشم از همهمهی گورستانها.میخواهم رویای کودکی را بخوابمکه روی آبهای آزادقلباش راتکهتکه میکرد.
نمیخواهم دوباره بشنوم که مردهها خونریزی ندارند،که دهانهای پوسیده هنوز تشنه آب هستند.میخواهم نه از شکنجه علف چیزی بدانمنه از ماه که دهانِ افعی دارد.میخواهم کمی بخوابم،کمی، دقیقهای، قرنیاما همه بدانند که من نمردهام،که هنوز لبهایم طلا داردکه من دوستِ کوچک «وست وینگ» هستم،که من سایهی گستردهی اشکهایم هستم.مرا با چادری بپوشانیدچرا که سحرمشتمشت مورچه روی من خواهد ریختو کفشهایم را آب بگیریدشاید نیشِ عقرب بلغزد.چرا که میخواهم رویای سیبها را بخوابم.مرثیهیی بیاموزم که مرا پاک به خاک برگرداند.چرا که میخواهم زندگی کنم با کودکی تاریککه میخواست روی آبهای آزادقلباش راتکهتکه کند…
مجموعه شعر فدریکو گارسیا لورکا
سبز، تویی که سبز میخواهم،سبز ِ باد و سبز ِ شاخههااسب در کوهپایه وزورق بر دریا.
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیندبر نردهی مهتابی ِ خویش خمیدهسبز روی و سبز مویبا مردمکانی از فلز سرد.(سبز، تویی که سبزت میخواهم)و زیر ماه ِ کولیهمه چیزی به تماشا نشسته استدختری را که نمیتواندشان دید.
سبز، تویی که سبز میخواهم.خوشهی ستارهگان ِ یخینماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان استتشییع میکند.انجیربُن با سمبادهی شاخسارشباد را خِنج میزند.ستیغ کوه همچون گربهیی وحشیموهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.«ــ آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویشسبز روی و سبز موی،و رویای تلخاش دریا است.«ــ ای دوست! میخواهی به من دهیخانهات را در برابر اسبمآینهات را در برابر زین و برگمقبایت را در برابر خنجرم؟…من این چنین غرقه به خوناز گردنههای کابرا باز میآیم.»«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری میداشتمسودایی این چنین را میپذیرفتم.اما من دیگر نه منمو خانهام دیگر از آن ِ من نیست.»
«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بودکه به آرامی در بستری بمیرم،بر تختی با فنرهای فولادو در میان ملافههای کتان…این زخم را میبینیکه سینهی مراتا گلوگاه بردریده؟»
«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینمکه پیراهن سفیدت را شکوفان کرده استو شال ِ کمرتبوی خون تو را گرفته.لیکن دیگر من نه منمو خانهام دیگر از آن من نیست!»
«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیمبر این نردههای بلند،بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیمبر این نردههای سبز،بر نردههای ماه که آب از آنآبشاروار به زیر میغلتد.»
یاران دوگانه به فراز بر شدندبه جانب نردههای بلند.ردّی از خون بر خاک نهادندردّی از اشک بر خاک نهادند.فانوسهای قلعی ِ چندیبر مهتابیها لرزیدو هزار طبل ِ آبگینهصبح کاذب را زخم زد.
سبز، تویی که سبز میخواهم.سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها.
همراهان به فراز برشدند.باد ِ سخت، در دهانشانطعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟دخترَکَت، دخترک تلخات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید«ــ چه سخت انظار میبایدش کشیدتازه روی و سیاه مویبر نردههای سبز!»
بر آیینهی آبدانکولی قزک تاب میخوردسبز روی و سبز مویبا مردمکانی از فلز سرد.یخپارهی نازکی از ماهبر فراز آبش نگه میداشت.شب خودیتر شدبه گونهی میدانچهی کوچکیو گزمهگان، مستبر درها کوفتند…
سبز، تویی که سبزت میخواهم.سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها،اسب در کوهپایه وزورق بر دریا.
کسی عطر ماگنولیای تاریک درونات را درنیافتکسی بلبل مجروح عشق، میان دندانهایت را ندیدهزار اسب باریک ایرانیدر ماه پیشانیات خفتهاندآنگاه که من چهار شبکمرگاه تو راکه دشمن برف استدر آغوش خود داشتم
نگاه تو میان گچ و یاسمیندستهگلی بیرنگ بوداز بذری که در خاک شددر سینهام حروف سخت عاجی را برای تو جستمهمیشه، همیشه، همیشهباغ من، جنگ مرگ و زندگیجسم تو، فنا شدنیخون رگان تو، دهان مندهان تاریک تو، مرگ من.
بر کنارههای رودشب را بنگرید که در آب غوطه میخورد.و بر پستانهای لولیتادسته گلها از عشق میمیرند.
دسته گلها از عشق میمیرند.
بر فراز پلهای اسفندماهشب عریان به آوازی بم خواناست.تن میشوید لولیتادر آبِ شور و سنبلِ رومی.دسته گلها از عشق میمیرند.
شبِ انیسون و نقرهبر بامهای شهر میدرخشد.نقرهی آبهای آینهوار وانیسونِ رانهای سپید تو.
دسته گلها از عشق میمیرند.
اشعار زیبای عاشقانه
سبز، تویی که سبز میخواهم،سبز ِ باد و سبز ِ شاخههااسب در کوهپایه وزورق بر دریا.
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیندبر نردهی مهتابی ِ خویش خمیدهسبز روی و سبز مویبا مردمکانی از فلز سرد.(سبز، تویی که سبزت میخواهم)و زیر ماه ِ کولیهمه چیزی به تماشا نشسته استدختری را که نمیتواندشان دید.سبز، تویی که سبز میخواهم.خوشهی ستارهگان ِ یخینماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان استتشییع میکند.انجیربُن با سمبادهی شاخسارشباد را خِنج میزند.ستیغ کوه همچون گربهیی وحشیموهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.«ــ آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویشسبز روی و سبز موی،و رویای تلخاش دریا است.
«ــ ای دوست! میخواهی به من دهیخانهات را در برابر اسبامآینهات را در برابر زین و برگامقبایات را در برابر خنجرم؟…من این چنین غرقه به خوناز گردنههای کابرا بازمیآیم.»«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری میداشتمسودایی این چنین را میپذیرفتم.اما من دیگر نه منامو خانهام دیگر از آن ِ من نیست.»
«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بودکه به آرامی در بستری بمیرم،بر تختی با فنرهای فولادو در میان ملافههای کتان…این زخم را میبینیکه سینهی مراتا گلوگاه بردریده؟»
«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینمکه پیراهن سفیدت را شکوفان کرده استو شال ِ کمرتبوی خون تو را گرفته.لیکن دیگر من نه منمو خانهام دیگر از آن من نیست!»
«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیمبر این نردههای بلند،بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیمبر این نردههای سبز،بر نردههای ماه که آب از آنآبشاروار به زیر میغلتد.»
یاران دوگانه به فراز بر شدندبه جانب نردههای بلند.ردی از خون بر خاک نهادندردی از اشک بر خاک نهادند.فانوسهای قلعی ِ چندیبر مهتابیها لرزیدو هزار طبل ِ آبگینهصبح کاذب را زخم زد.
سبز، تویی که سبز میخواهم.سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها.
همراهان به فراز برشدند.باد ِ سخت، در دهانشانطعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟دخترَکَات، دخترک تلخات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید«ــ چه سخت انتظار میبایدش کشیدتازه روی و سیاه مویبر نردههای سبز!»
بر آیینهی آبدانکولی قزک تاب میخوردسبز روی و سبز مویبا مردمکانی از فلز سرد.یخپارهی نازکی از ماهبر فراز آباش نگه میداشت.شب خودیتر شدبه گونهی میدانچهی کوچکیو گزمهگان، مستبر درها کوفتند…
سبز، تویی که سبزت میخواهم.سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها،اسب در کوهپایه وزورق بر دریا.
خواهم به رنج خویش گریه ساز کنم و تو را گویمتا دوستم بداری . از برایم گریه ساز کنیبه شامگاه بلبلان،با خنجر، با بوسه با تو.
خواهم کشت یگانه شاهد رابه جرم گُل کُشی ونشاندم به زاری و خوی کردنمبر انبوه جاودان سخت گندم.آنجا که کاستی نگیرد هرگز شعاع تابناکدوستت دارم، دوستم داری،فروزان به نور کهن آفتاب و دیرینه ماه.
آنجا که مرا هیچ ندهی و تو را هیچ نخواهمچون به مرگ وانهم، آنجا که نه بر جای است هر چیزنه حتی سایهای بَهر پیکر پریشانی.
پس از باران، در میان گرگ و میش،بال گشودهی چشم انداز ریل آهن،اریب افتاده بود بر افققوسی بزرگ به سبز رنگی غروببه یاد میآورم آن نیم روزکه به نظاره نشستمنوگلی نحیفهنوز سفیداما مرده در شکوفهی گرم خویش؛دشمن تنها دشمن خانگی استو من بهت زده کدام تشریحترمیم میبخشد زخمهامانگامهای بلند رخوت و فراغتکه مشقتی است واژگونهچه ضمادی باز میآوردخنده را نه به لبهابه چشمانی به سان دریا پریشیدهما، هنگامی که ما سر از خواب برمیداریمرهسپار وظایفی بیشماراز سر نومیدی گرد هم آمدهایمما، ما که فراهم آمدهایم در رویاها یکباربا امیدهای پدید آمده از رنج مشترکیا رنجور و مجروح یا شعف فیروزمندیدشمن تنها دشمن خانگی استما، کر شده از غژغژ دور و پراکنده شهربا غوغای پرندههای جنگل(هرگز نداشتهاند زمانی برای سوگوار شدن یا گوش سپردن در خوابی عمیقدریا به سنگهای پوک و شکافته اصابت میکند)همان سان که ستارگان، و پرندگان مطیع، و باغ خیس؛ و درختان عقب مینشینندما گزمگان، بیمناکیم از سلاحهای پشت سردشمن تنها دشمن خانگی استچه اعجابی که ما ترسانیم از نگاه چشمان خویش
و ناشکیبا از اینکه در خانه تنها باشیمرقت انگیزبا برق انداختن موهامیکاهیم سنمان را
و سکندری میخوریم به پایانمانمانند دوندگان جبن در خط پایان
ما دنبال میکنیمتکههای اشتهار رادر کمینگاه(به مانند ستارگان که رانده میشوند به آبشخور ناپیدا،هماره تنها بیرون از گذرگاههای مسقف ویران گشتهشانبیدار میشوند در بوی سنگ سوزانیا در صدای نیزاربر میخیزند از تاریکیدر قسمت سبز سپیده دمان)دشمن تنها دشمن خانگی استهمانا بیشتر از میان سخنان بر زبان آمدهیا نوشتهی از غم و اندوه پیچیده در روزنامهنازدوده با اشکهافکری آمد:نیست هیچ ضمادیبرای بیمارجهان، نه تشریحی؛این باید(بوی قیر در هوای نمناک خیس)بسوزد در تب برای ابدمهی شکافته با خدنگکه نام آن عشق است و نام دیگرش طغیان(الم، گرداب،لحظات شکافته، قطرات درشت باران،تسلیم،لمحه عشق)همهی شعر بهر این است که چشم ندوزید به خورشید اشتیاقکه روشنایی پیاله سان ماه استسیاست برای ماه،روشنایی کاسه سان بازتابیدهی ماهبه مانند ماه رومبعد از روشنائی مواج عمیق یونانیفرو رفتدشمن تنها دشمن خانگی استاما این سه تن دوستانی اند که سلاح بر دست گرفته اندبدون واژه ها؛همانطور که در این هوابیشه زار خم میشود با بادبه پیش و پس.
در ساعت پنج عصر.درست ساعت پنج عصر بود.پسری پارچه ی سفید را آورددر ساعت پنج عصرسبدی آهک، از پیش آمادهدر ساعت پنج عصرباقی همه مرگ بود و تنها مرگدر ساعت پنج عصرباد با خود برد تکه های پنبه را هر سویدر ساعت پنج عصرو زنگار، بذر نیکل و بذر بلور افشانددر ساعت پنج عصر.اینک ستیز یوز و کبوتردر ساعت پنج عصر.رانی با شاخی مصیبت باردر ساعت پنج عصر.ناقوس های دود و زرنیخدر ساعت پنج عصر.کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردنددر ساعت پنج عصر.در هر کنار کوچه، دسته های خاموشیدر ساعت پنج عصر.و گاو نر، تنها دل برپای ماندهدر ساعت پنج عصر.چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستشدر ساعت پنج عصر.چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان رادر ساعت پنج عصر.مرگ در زخم های گرم بیضه کرددر ساعت پنج عصربی هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.تابوت چرخداری ست در حکم بسترشدر ساعت پنج عصر.نی ها و استخوان ها در گوشش می نوازنددر ساعت پنج عصر.تازه گاو نر به سویش نعره برمی داشتدر ساعت پنج عصر.که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بوددر ساعت پنج عصر.قانقرایا می رسید از دوردر ساعت پنج عصر.بوق زنبق در کشاله ی سبز راندر ساعت پنج عصر.زخم ها می سوخت چون خورشیددر ساعت پنج عصر.و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و درها رادر ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دسته های خاموشیدر ساعت پنج عصر.و گاو نر، تنها دل برپای ماندهدر ساعت پنج عصر.چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستشدر ساعت پنج عصر.چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان رادر ساعت پنج عصر.مرگ در زخم های گرم بیضه کرددر ساعت پنج عصربی هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.تابوت چرخداری ست در حکم بسترشدر ساعت پنج عصر.نی ها و استخوان ها در گوشش می نوازنددر ساعت پنج عصر.تازه گاو نر به سویش نعره برمی داشتدر ساعت پنج عصر.که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بوددر ساعت پنج عصر.قانقرایا می رسید از دوردر ساعت پنج عصر.بوق زنبق در کشاله ی سبز راندر ساعت پنج عصر.زخم ها می سوخت چون خورشیددر ساعت پنج عصر.و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و درها رادر ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر.آی، چه موحش پنج عصری بود!ساعت پنج بود بر تمامی ساعت ها!ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!
در سرتاسر آسمانتنها یک ستارهٔگُشْن است.
لبریز از احساس و دیوانه از عشقبا ذرههایی از غبار وگردههایی از طلا.
برای دیدن قامت خود، امادنبال آینهای میگردد!آی ای نرکس مغرور نقره فام،بر فراز آبها!
در سرتاسر آسمانتنها یک ستارهٔگشْن است!
مرده، در خیابان بر جا رها شدبا دشنه ای میان سینهاشهیچکس نمیشناختشفانوس چه میلرزیدمادرفانوس خیابانچه میلرزیدسحر بود.هیچکس را توان آن نبودکه به چشمهای باز او در آن هوای دشوار بنگرد.و مرده، در خیابان بر جا رها شد،با دشنه ای میان سینهاشو هیچکس نمیشناختش
امروز در دلملرزش گنگ ستارهها رااحساس میکنم،راه من گم شده،امادر روحِ مه.
نور به بالهایم سنجاق میشودو اندوهمغوطه میدهد خاطرات رادر چشمهیِ خیال.رزها همه سپیدند،سپید چون دردم؛سپیدی رزها اماتنها به خاطر برفیستکه فرو باریده است بر آنها.پیشتر، آنان را رنگینکمانی بودبرف بر روح نیز میبارد.برفِ روح دانههایی دارد:صحنهها و بوسههاغرقه میشوند در سایه روشنِ هر که به آناناندیشه میکندبرف فرو میبارد از رزهاامّابر رویِ روح میماند،و سرپنجهیِ سالیاناز او کفنی میبافد.برف آیا آب خواهد شدوقتی که مرگ با خود میبَرَد ما را؟یا سپستر آنجابرفی دیگر خواهد بود ورُزهایِ کاملترِ دیگر؟ما را آیا آرامشی خواهد بودچنان که عیسا گفت؛یا آنکه مسأله راهیچ حلّی ممکن نخواهد بود؟و عشقمان اگر بفریبد؟چهکسی به ما الهام خواهد کرداگر که غرقهایم در ظلمتدر دانشِ حقیقیِ چیزی که هست نداردو شرّی که میتپد درین نزدیک؟و گر امید بر باد رفته باشدو [سرگذشتِ] بابل آغاز شود،کدام مشعل راتوانِ روشن کردنِ جادههایِ زمین است؟و اگر آبی خیالِ بیهدهیی استبر سرِ بیگناهی چه خواهد آمد؟بر سرِ قلب چه خواهد آمداگر که عشق را خدنگی نباشد؟و مرگ اگر مرگ استبر سرِ شاعران چه خواهد آمدو هرچیزِ خفتهییکه اکنون هیچکس به یادشان نمیآرَد؟آه آفتابِ امید!آبِ زلال! ماهِ نو!دلهایِ کودکان!ارواحِ زبرِ خرسنگها!امروز در دلملرزشِ گُنگِ ستارهها رااحساس میکنم،و رُزها همه سپیدندسپید چون دردمغوطه خاطرات، در چشمه خیال
نامت را در شبی تار بر زبان میآورمستارگانبرای سرکشیدن ماه طلوع میکنندو سایههای مبهممیخسبندخود را تهی از ساز شعف میبینمساعتی مجنون که لحظههای مرده را زنگ میزندنامت را در این شب تار بر زبان میآورمنامی که طنینی همیشگی داردفراتر از تمامِ ستارگانپرشکوهتر از نمنم بارانآیا تو را چون آن روزهای نابدوست خواهم داشت؟وقتی که مه فرونشیند،کدام کشف تازه انتظار مرا میکشَد؟آیا بیدغدغهتر از این خواهم بود؟دستهایم برگچههای ماه را فرو میریزند.
بخواببخواب از نگاه های در به در نترسبخوابتو را نه از پروانه گزندیستنه از واژهنوری که از سوراخ کلید می تابدبخوابتو به قلب من مانندی
باغی را مانیکه عشق من در آن انتظار میکشدآسوده بخوابتنها آن هنگام که واپسین بوسه بر لبانم می میردبیدار شو
راستش را میگویمآه ، که دوست داشتن توچنین که دوستت دارمچه دردآور است
با عشق توهوا آزارم میدهدقلبمو کلام نیز
پس چه کسی خواهد خریدیراق ابریشمینو اندوهی از قیطان سپیدتا برایم دستمالهای بسیار بسازد ؟
آه ، که دوست داشتن توچنین که دوستت دارمچه دردآور است
مگذار شکوه چشمان تندیس وارتیا عطر گل سرخی شبانهبا نفست بر گونه ام می نشیند از دست بدهممی ترسم از تنها بودن در این ساحلچونان درختی بی بارسوخته در حسرت گل برگ جوانیکه گرمایش بخشد
اگر گنج ناپدید منیاگر زخم دریده یا صلیب گور منیاگر من یه سگم تو تنها صاحبمیمگذار شاخه یی که از رود تو بر گرفته امو برگ های پاییزی اندوه بر آن نشانده ام رااز دست بدهم
واژههایت در قلب مندایرههای سطح آب را میمانندبوسهات بر لبانمبه پرندهای در باد میماندچشمان سیاهم بر روشنای اندامتفوارههای جوشان در دل شب را یادآورندچونان ستاره ی زحلبر مدار تو دور دایره میگردمدر رویاهایمبر مداری میچرخم
عشق مننه به درون میرومنه باز میگردم