متن و جملات

اشعار عطار درباره نوروز و مجموعه شعر این شاعر در وصف بهار

عطار را می شناسید. شاعری پر آوازه و بزرگ که اشعار او تقریبا به تمام زبان های زنده دنیا ترجمه شده اند. این شاعر بزرگ درباره عید باستانی نوروز نیز اشعار بسیار زیبایی را سروده و ما نیز در این مطلب اشعار عطار درباره نوروز را گردآوری کرده ایم. در ادامه مجموعه شعر بلند درباره بهار و عید نوروز از عطار نیشابوری را ارائه کرده ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد با ما همراه باشید.

عطار نیشابوری که بود؟

ریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری مشهور به شیخ عطّار نیشابوری (۱۱۴۶م/۵۴۰ق – ۱۲۲۱م/۶۱۸ق) یکی از عارفان، صوفیان و شاعران ایرانی سترگ و بلندنام ادبیات فارسی در پایان سدهٔ ششم و آغاز سدهٔ هفتم بود.

عطار در سال ۵۴۰ هجری قمری در نیشابور زاده شد و در ۶۱۸ هجری قمری به هنگام حملهٔ مغول به قتل رسید.

محمدرضا شفیعی کدکنی در مقدمه‌ای که بر منطق‌الطیر نوشته‌است اشاره می‌کند که شخصیت عطار در «ابر ابهام» است و اطلاعات ما حتی دربارهٔ سنایی، که یک قرن قبل عطار می‌زیسته، بسیار بیشتر از اطلاعاتی است که از عطار در دست داریم. تنها می‌دانیم که او در نیمهٔ دوم قرن ششم و ربع اول قرن هفتم می‌زیسته‌است، زادگاه او نیشابور و نام او، آنگونه که عطار گاهی در اشعارش به هم‌نامی خود با پیامبر اسلام اشاره می‌کند، محمد بوده‌است.

اشعار عطار در وصف بهار و نوروز

ای بلبل خوشنوا فغان کنعید است نوای عاشقان کنچون سبزه ز خاک سر برآوردترک دل و برگ بوستان کنبالشت ز سنبل و سمن سازوز برگ بنفشه سایبان کنچون لاله ز سر کله بیندازسرخوش شو و دست در میان کنبردار سفینه‌ غزل راوز هر ورقی گلی نشان کنصد گوهر معنی ار توانیدر گوش حریف نکته‌دان کنوان دم که رسی به شعر عطاردر مجلس عاشقان روان کنما صوفی صفه‌ی صفاییمبی خود ز خودیم و از خداییم

چو از دایه سخن بشنود هرمزچنان شد کان نیارم گفت هرگزبدو گفت ای ز دانش دور ماندهز غول نفس خود مغرور ماندهنداری شرم با موی چو پنبهکه حلق چون منی برّی بدنبهز موی همچو پنبه دام کردیچو مرغی پیش دامم رام کردیمساز این پنبه دام مکر و فن رابنه این پنبه کرباس و کفن راجوانی میکنی در پیش من توحساب گور کن ای پیرزن توبافسونی مرا می بر نشانینیم زان دست افسون چند خوانیتو بر من مینهی کاری بصد نازنترسی کو فرو افتد ز هم بازتو دم میده اگر همدم بماندتو برهم نه اگر بر هم بماندبسالوسی لباسی بر سرم نهبعشوه پیش پایی دیگرم نهکجازرق تو یابد دست بر منفسون و زرق نتوان بست بر منمرا آهسته میرانی سوی شستچو صیدی می کشی تا برکشی دستمشو در خون خویش و خون من تویکی دیگر گزین بیرون من توگر او نیکوست نیکوکاریش بادز نیکوییش برخورداریش بادبهرنوعی که هست او آنِ خویشستخداوندست و در فرمانِ خویشستمرا با آن سمنبر نیست کاریکه گل را همنشین باید بهاریکجا درماند از چون من کسی گلکه چون من خار ره دارد بسی گلچه گردم گرد شمع عالم افروزمرا با گل نه عیدست و نه نوروزچو من پروانهٔ آن دلفروزماگر با شمع پرّم پر بسوزمبرو ای پیر جادوی فسون بازکه نتوانی شدن با من فسون سازبروای بوالعجب باز سیه پرکه تو گمراه را دیوست همبربرو ای شوم سرداده بتلبیسکه در شومی سبق بردی ز ابلیسچو زین شیوه سخن هرمز فرو خواندازودایه چو خر دریخ فرو ماندبهرمز گفت ای بیشرم آخرشدی در سرد گویی گرم آخرمشو گرم ای ز دیده رفته آبتتو از من به اگر ندهم جوابتازین صد بازیت بر من اگر مننیارم بر تو صد بازی دگر منببین کار جهان کاین روستاییدهد درجادویی بر من گواییچوجادویم نگویم بیش با تونمایم جادویی خویش با توچنانت زیر دام آرم بمردیکه بر یک خشت صد گردم بگردیچنان گردی اگر بگریزی از دامکه می خوانی خدا را تو بصد ناممپیما از تهوّر درد بر منچنین منگر بچشم خُرد بر مناگر گردم بلعب و لهو مشغولسراسیمه شود از مکر من غولاگر بر ره نهم دامی بتلبیسز بیم من بتک بگریزد ابلیسنگویی تو که آخر من کراامتو گل را باش اگر نه من تراامبدین زودی چنین گشتی تو بامننه یکدم همنشین گشتی تو بامنز گفت دایه هرمز گشت خاموشنکردش یک سخن را بعد ازان گوشهمی چندانکه دایه بیش میگفتز گفت دایه هرمز بیش میخفتنه خود می دفع کرد از راه خوابشنداد آن یک سخن آن یک جوابشچو دایه دم نمیزد هرمز از پیشبرون رفت و جدایی داد از خویشچوهرمز رفت دایه بر جگر داغبرجعت پیش گل آمد ازان باغنشسته بود گلرخ دیدهها تردلی برخاسته دو چشم بر درهمه خون دلش بالا گرفتهکنار او ز خون دریا گرفتهز بی صبری ز دل رفته قرارشزمین پرخون زچشم سیل بارشزبان بگشاد کای دایه کجاییچرا استادگی چندین نماییالا ای دایه آخر دیر کردیمرا از زندگانی سیر کردیالا ای دایه چندینی چه بودتمگر در راه دیوی در ربودتالا ای دایه بس چُستی تو در کارترا باید فرستادن بهر کارالا ایدایه خوابت در ربودستو یا در راه آبت در ربودستالا ای دایه تا کی اشک رانمبگو با من که تا جایت بدانمبگو تا این تن آسانیت تاکیبگو تا این گران جانیت تا کیچراست ای دایه چندینی قرارتکه خونین شد دلم در انتظارتمرا رمزی ز پیری یادگارستکه سوزی سخت سوز انتظارستمبادا هیچکس را چشم بر راهکز و رخ زرد گردد عمر کوتاهدرآمد دایه گلرخ را چنان دیدرخ گل همچو برگ زعفران دیدبگل گفت ای عزیز جان مادرنبردی پیش ازین فرمان ما درچرا آخر چنین شوریده گشتیز سر تا پای غرق دیده گشتیچرا آخر چنین در خون نشستیز خون دیده در جیحون نشستیچرا آخر چنین بیخویش گشتیز یکجو صابری درویش گشتیمرا امروز رسوا کردی ای گلز رسواییم پیدا کردی ای گلکجادانی تو خود کاین بیوفا مردچه ناخوش گفت و با من چه جفا کردگرفتم طالع آن روستاییسر بد دارد و برگ جدایینه بتوان گفت باتو آنکه گفتمندارد برگ گل چندانکه گفتماز اوّل در وفا میزد دلش جوشدر آخر گشت خشم آلود و خاموشکنون گر صد سخن برهم بتابمیکی را باز میندهد جوابمچو دیواری باستادست خاموشنمیدارد چو دیواری سخن گوشکجا دیوار را گر گوش بودیسخن بشنودی و خاموش بودیرواست از سنگ گفتار و ازو نهسخن آید ز دیوار و ازو نهچو سوسن گرچه هرمز ده زبانستز گل دارد حیا خاموش از آنستچنانش یافتم در سرفرازیکه نتوان کرد باوی هیچ بازیبگفتم صد سخن زرّین و سیمیننزد یکدم که سگ یامردمست اینچو او بر یاد باغ پادشاهستسری دارد که بادش در کلاهستسبک سر بود و چهره زرد کرد اوچو باد از من گذشت و گرد کرد اوچودایه گفت این و گل شنیدشچو بادی آتشی در سر دویدشدو چشم نرگسین او ازین سوزز نوک مژه از خون شد جگر دوزهزاران اشک خون آلود نوخیزفرو بارید از مژگان سرتیزبدانسان در دلش افتاد جوشیکه پیدا شد زهرمویش خروشیسر زلف جهان آرای برکندبدندان پشت دست ازجای برکندبغایت غصّه میکردش ز هرمزکه باگل این که داند کرد هرگزز اشک آتشین مژگانش میسوختز درد ناامیدی جانش میسوختزبان بگشاد و گفت ای دایه زنهارمشو در خون جان من بیکبارمگرد از گل جداگر گل جفا کردکه نتوان پارهیی از خود جدا کردز دستم رفت دل و ز کار من آبدلم خون شد مرا ای دایه دریاباگر کار دلم را در نیابینشانم از جهان دیگر نیابیدرین اندوه جان از من برآیدبمیرم تا جهان بر من سر آیدچون من رفتم گرفتاریت باشدپشیمانی و خونخواریت باشدبدست خود چوگل را کُشته باشیچو گل از خون دل آغشته باشیز گفت گل خروشان گشت دایهز تف سینه جوشان گشت دایهبگل گفت ای خرد بر باد دادههمانا نیستی تو شاهزادهچو هرمز شد پی او سخت میدارندیدم سست رگ تر از تو در کارکسی را سر فرود آید بهرمزنیاید تا سر آن نیز هرگزتو دانی آنکه من مردم درین تابدگر هرگز نخواهم گفت ازین باببسی گررشتهٔ طبلم بتابیز من سررشتهٔ این وانیابینخواهم نیز ره پیمود دیگربجز کشتن چه خواهد بود دیگرز گل این خار چون بیرون کنم منچو گل را می نخواهد چون کنم منترا این برزگر نپسندد آخرکه آبی بر کلوخی بندد آخرنمیخواهد ترا کار جهان بینکرا بر گویم آخر درجهان اینبشد بر تو ز بدنامی جهان تنگکه من مردن روا دارم ازین ننگچو تابستان شود زین چشم بی شرمهوای هرمزت در دل شود گرمچو باغ از برگ ریزان زرد گرددهوایت بو که آخر سرد گرددتو ای گلرخ دو لب داری شکر بارفرو مگذار شیر آخر بیکبارتو ای گل مشک داری دام نسرینمشو درحلقهٔ آن خطّ مشکینبرو این بار از گردن بیندازاگر جانست جان از تن بیندازچو میدانی که هرمز هیچکس نیستچرا از هرمزت پس هیچ بس نیستدر اوّل دل ربود و برد هوشتدر آخر هم فرو گوید بگوشتندارد باتو رونق کار هرمزنیاید باصلاح این کار هرگزچو نیست این کار اسبی تنگ بستهچه شورآری چو داری تنگ پستهچو اسبی تنگ بسته مینبینیدلت گر برنشاند بر نشینیمرا تو بیخبر گویی دگر باربر هرمز شو و از وی خبر آرچو سیمابی بشادی رخ بر افروزسبویی نیز بر سنگش زن امروزچه بر سنگش زنم از عذر تو لنگاگر او را همی خواهی سروسنگمخور زان لب بسی حلوای بی دودکه بر جامه چکانی روغنی زودبخوردی لاجرم، شادی برویتبگیرد استخوانی در گلویتتو تازان لب بماندی خشک دندانلبت هرگز ندیدم نیز خندانگلی نادیده لب از خنده خالیشده چون بلبلی پر کنده حالیچگونه کس تواند دید هرگزکه تو هر روز غم بینی ز هرمزچو در میدان رسوایی فتادیدرین میدان بزن گویی بشادیزهی شهزاده کز ننگت چنانمکه میخواهم که در عالم نمانمهمه شب گل گلاب از چشم میریختعرق از روی و اشک از خشم میریختچو دایه این سخنها کرد تقریرگل بی برگ آبی شد ز تشویرزمانی شمع گریان بود بر گلزمانی صبح خندان بود بر گلز چندان گریهٔ آن ماه دلبندگهی آن میگرست و گاه این خندچو بیرون کرد خورشید منوّرز زیر قبهٔ نیلوفری سردرآمد آفتاب از برج ماهیسپیدی ریخت بر روی سیاهیز زیر پرده چون چهره نمود اوبنیزه حلهٔ مه در ربود اوگل عاشق دل پر تفت و پر سوزفرو افتاد در تب ده شبانروزدو تاگشت و چنان پر درد شد اوکه در ده روز یکتا نان نخورداوبشبها درد بیداریش بودیبرو زاندوه بیماریش بودینه یکساعت قرار و نه دمی صبردلی چون بحر خون و دیده چون ابرز سوز دل زبانش آتش گرفتهز تفت عشق جانش آتش گرفتهفتاده عکس بر موی از رخ زردفسرده اشک بر روی از دم سردز چشمش رونق دیدار رفتهزبانش در دهان از کار رفتهچو دایه دید گل را این چنین زاربگل گفت ای زده در چشم جان خارچنین تا بر سر آتش نشستیز غم بر جان من سیلاب بستیزمانی دم زن از گریه مشو گرمز یزدان ترس دار آخر ز خود شرمبپاسخ گفت گل چون سوکوارانچرا بر خود نگریم همچو بارانگلم زان زار میگریم چنین منکه دور افتادهام از انگبین مننیی ای دایه ازدرد من آگاهکه چشمم زیر خون دارد وطنگاهنمیدانی که با من چیست هر شبکه چشمم خون دل بگریست هر شبمکن ای دایه زین بیشم مفرسایجوان و عاشقم بر من ببخشاینمیدانی که در چه درد وداغمکه میجوشد ز خون دل دماغمکنون کاری که بر جان من آمدبسر در خون مرا در گردن آمدچه گر یک درد بی دردی نخوردیازین ره کوفتن گردی نخوردیز صد دردم یکی گر بر تو بودیز آهت چنبز گردون بسودیبسستی چون همی بینی چو مویمبسختی چند گویی پیش رویمشوی پیشم چو آتش گرم گفتارچو یخ سردم کنی هر دم درین کارچودل بربود عشق از آستینمبخواهش کی پذیرد پوستینماگر خواهم که پنهان دارم این دردنیارم داشت چون جان دارم این درددل لایعقلم در دست من نیستکه این بی خویشتن با خویشتن نیستزبان را گر کنم از عشق خاموشچگونه اشک خون بنشانم از جوشچو دوزم جامهیی در عشق دلجویسرشک اندازد از دل بخیه بررویمده پندم که پندت بند جانستنگردد به ز پند این دل نه آنستدل گرمم نگردد سرد ازین دردمشو گرم و مزن بر آهن سردبرو مردی بکن بهرخدا راببین بار دگر آن بیوفا رامگر آن سنگ دل دلگرم گرددز گرمی همچو مومی نرم گرددچو موم از گرمی ار نرمی پذیردبگرمی و بنرمی نقش گیردبرو یک ره دگر سنگی دراندازکلوخ امروز کن دیگر ز سربازدل گلرخ برون آور ازین کارمگر چیزی فرو افتد ازین باربیکباری نیاید کارها راستبباید کرد ره را بارها راستبیک ضربت نخیزد گوهر از سنگبیک دفعت نریزد شکر از تنگنگردد پخته هر دیگی بیک سوزنیابد پختگی میوه بیک روزبروزی بیش، مه نتوان قران کردحجی نیکو بسالی میتوان کردبرین درباش همچون حلقه پیوستچو زنجیری مگر در هم زند دستچو تخمی را بکشتی بار اوّلز بی آبی بمگذارش معطّلمشو زود و رو آبش ده زهرورکه بس نزدیک تخم آید ببردرسخن میگفت تا شب همچنین گرمکه تا شد دایه را دل زان سخن نرم

امیری سخت عالی رای بودیکه در سر حدِّ بلخش جای بودیبعدل و داد امیری پاک دین بودکه حد او فلک را در زمین بودبمردی و بلشکر صعب بودیبنام آن کعبهٔ دین کعب بودیز رایش فیض و فر شمس و قمر راز جودش نام و نان اهل هنر راز عدلش میش و گرگ اندر حوالیبهم گرگ آشتی کردند حالیز سهمش آب دریاها پر از جوششدی چون آتش اندر سنگ خاموشز زحمت گر کهن بودی جهانیز خاطر محو کردی در زمانیز قهرش آتش ار افسرده بودیچو انگشتی شدی اندر کبودیز جاه او بلندی مانده در چاهچه می‌گویم جهت گم گشت ازان جاهز حلمش کوه بر جای ایستادهزمین بر خاک روئی اوفتادهز خشمش رفته آتش با دلی تنگولیکن چشم پر نم در دل سنگز تابش برده خورشید فلک نورجهان را روشنی بخشیده از دورز جودش بحر و کان تشویر خوردهگهر در صُلب بحر و کان فشردهز لطفش برگِ گل در یوزه کردهولیک از شرم او در زیر پردهز خُلقش مشک در دُنیی دمیدهز دنیی نیز بر عُقبی رسیدهامیر نیک دل را یک پسر بودکه در خوبی بعالم در سَمَر بودرخی چون آفتابی آن پسر داشتکه کمتر بنده پیش خود قمر داشتنهاده نام حارث شاه او راکمر بسته چو جوزا ماه او رایکی دختر بپرده بود نیزشکه چون جان بود شیرین و عزیزشبنام آن سیم بر زَین العرب بوددل آشوبی و دلبندی عجب بودجمالش مُلکِ خوبی در جهان داشتبخوبی درجهان او بود کآن داشتخرد در عشق او دیوانه بودیبخوبی در جهان افسانه بودیکسی کو نام او بُردی بجائیشدی هر ذرّهٔ یوسف نمائیمه نَو چون بدیدی ز آسمانشزدی چون مَشک زانو هر زمانشاگر پیشانیش رضوان بدیدیبهشت عدن را بی‌شان بدیدیسر زلفش چو در خاک اوفتادیازو پیچی در افلاک اوفتادیدو نرگس داشت نرگس دان ز بادامچو دو جادو دو زنگی بچّه در دامدو زنگی بچّه هر یک با کمانیبتیر انداختن هر جا که جانیچو تیر غمزهٔ او زه بره کرددل عشّاق را آماج گه کردشکر از لعل او طعمی دگر داشتکه لعلش ز هر دارو در شکر داشتدهانش درج مروارید تر بودکه هر یک گوهری تر زان دگر بودچو سی دندان او مرجان نمودینثار او شدی هر جان که بودیلب لعلش که جام گوهری بودشرابش از زلال کوثری بودفلک گر گوی سیمینش ندیدیچو گوی بی سر و بُن کی دویدیجمالش را صفت گفتن محالستکه از من آن صفت کردن خیالستبلطف طبعِ او مردم نبودیکه هر چیزی که از مردم شنودیهمه در نظم آوردی بیک دمبپیوستی چو مروارید در همچنان در شعر گفتن خوش زبان بودکه گوئی از لبش طعمی در آن بودپدر پیوسته دل در کارِ اوداشتبدلداری بسی تیمار اوداشتچو وقت مرگ پیش آمد پدر رابه پیش خویش بنشاند آن پسر رابدو بسپرد دختر را که زنهارز من بپذیرش و تیمار میدارزهر وجهی که باید ساخت کارشبساز و تازه گردان روزگارشکه از من خواستندش نام دارانبسی گردن کشان و شهریارانندادم من بکس گر تو توانیکه شایسته کسی یابی تو دانیگواه این سخن کردم خدا راپشولیده مگردان جان ما راچو هر نوعی سخن پیش پسر گفتپذیرفت آن پسر هرچش پدر گفتبآخر جانی شیرین زو جدا شدندانم تا چرا آمد چرا شدبسی زیر و زبر آمد چو افلاککه تا پای و سرش افکند در خاککمان حق ببازوی بشر نیستکزین آمد شدن کس را خبر نیستکه می‌داند که بودن تا بکی داشتکسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشتپدر چون شد بایوان الهیپسر بنشست در دیوان شاهیبعدل وداد کردن در جهان تافتجهان از وی دم نوشیروان یافترعیّت را و لشکر را دِرَم دادبسی سالار را کوس و عَلَم دادبسی سودا زهر مغزی برون کردبسی بیدادگر را سرنگون کردبخوبی و بناز و نیک نامیچو جان می‌داشت خواهر را گرامیکنون بشنو که این گردنده پرگارز بهر او چه بازی کرد برکارغلامی بود حارث را یگانهکه او بودی نگهدار خزانهبنام آن ماه وش بکتاش بودیندانم تا کسی همتاش بودیبخوبی در جهان اعجوبهٔ بودغم عشقش عجب منصوبهٔ بودمَثَل بودی بزیبائی جمالشهمه عالم طلب گاروصالشاگر عکس رخش گشتی پدیداربجنبش آمدی صورت ز دیوارچو زلف هندوش در کین نشستیچو جعد زنگیان در چین نشستیچو زلفش سر کشان را بنده می‌داشتچنان نقدی ز پس افکنده می‌داشتچو دو ابروش پیوسته به آمدکمانی بود کاوّل در زه آمدغنیمی چرب چشم او ازان بودکه با بادام نقدش در میان بودصف مژگانش صف کردی شکستهبزخم تیرباران از دو رَستهدهانی داشت همچون لعل سفتهدرو سی دُرّ ناسفته نهفتهیکی گر سفته شد لعل دهانشنبود آن جز بالماس زبانشلبش خط داده عمر جاودان راکه آن لب بود آب خضر جان راز دندانش توان کردن روایتکه در یک میم دارد سی دو آیتچو یوسف بود گوئی در نکوئیخود ازگوی زنخدانش چه گوئیز گویش تا بکی بیهوش باشمچو در گوی آمدم خاموش باشمبه پیش قصر باغی بود عالیبهشتی نقد او را در حوالیهمه شب می‌نخفت از عشق بلبلطریق خارکش می‌گفت با گلگل از غنچه بصد غنج و بصد نازشکر خنده بسی می‌کرد آغازچنان آمد که طفلی مانده در خونگل سرخ از قماط سبز بیرونصبا همچون زلیخا در دویدهچو یوسف گل ازو دامن دریدهچو بادی خضر بر صحرا گذشتهخضر بگذشته صحرا سبز گشتهشهاب و برق را گشته سنان تیزز باران ابر کرده صد عنان ریزکشیده دست بر هم سبزه‌زارانولی آن دست پر گوهر ز بارانبنفشه سر بخدمت پیش کردهولیکن پای بوس خویش کردهبیک ره ارغوان آغشته در خونبخون ریز آمده بر خویش بیرونبدست آورده نرگس جامِ زر راز باران خورده شیر چون شکر راسر لاله چو در پای اوفتادهکلاهش با کمر جای اوفتادههزاران یوسف از گلشن رسیدهز کنعان بوی پیراهن شنیدههمه مرغان درافکنده خروشیز جانان بی نوا نامانده گوشیبوقت صبحگاهی باد مشکینچو سوهان کرده روی آب پُرچینمگر افراسیاب آب زره یافتکه آب از باد نوروزی زره یافتز هر سو کوثری دیگر روان بودکه آب خضر کمتر رشح آن بودز پیش باغ طاقی تا بکیواننهاده تخت حارث پیش ایوانشه حارث چو خورشیدی خجستهسلیمان وار در پیشان نشستهچو جوزا در کمر دست غلامانببالا هر یکی سروی خرامانستاده صف زده ترکان سرکشبخدمت کرده هر یک دست درکشندیمان سرافراز نکورایبخدمت چشمها افکنده بر پایشریفان همه عالم وضیعشنظام عالم از رای رفیعشز بیداری بختش فتنه در خوابز بیم خشمش آتش چشم پر آبزحل کین، مشتری وش، ماه طلعتعطارد قدر و هم خورشید رفعتمگر بر بام آمد دختر کعبشکوه جشن در چشم آمدش صعبچو لختی کرد هر سوئی نظارهبدید آخر رخ آن ماه پارهچو روی و عارض بکتاش را دیدچو سروی در قبا بالاش را دیدجهان حسن وقف چهرهٔ اوهمه خوبی چو یوسف بهرهٔ اوبساقی پیش شاه استاده بر جایسر زلفش دراز افتاده بر پایز مستی روی چون گلنار کردهمژه در چشمِ عاشق خار کردهشکر از چشمهٔ نوشین فشاندهعرق از ماه بر پروین فشاندهگهی سرمست می‌دادی شرابیگهی بنواختی خوش خوش ربابیگهی برداشتی چون بلبل آوازگهی چون گل گرفتی شیوه و نازبدان خوبی چو دختر روی اودیددل خود وقف یک یک موی اودیددرآمد آتشی از عشق زودشبغارت برد کلّی هرچه بودشچنان آن آتشش در جان اثر کردکه آن آتش تنش را بیخبر کرددلش عاشق شد و جان متّهم گشتز سر تا پا وجود او عدم گشتزدو نرگس چو ابری خون فشان کردبیک ساعت بسی طوفان روان کردچنان برکند عشق او ز بیخشکه کلّی کرد گوئی چار میخشچنان از یک نظر در دام او شدکه شب خواب و بروز آرام او شدچنان بیچاره شد از چاره ساز اوکه می‌نشناخت سر از پای باز اوهمه شب خون فشان و نوحه گر بودچو شمعش هر نفس سوزی دگر بودز بس آتش که در جان وی افتادچو آتش شد ازان سر از پی افتادعلی الجمله ز دست رنج و تیمارچنان ماهی بسالی گشت بیمارطبیب آورد حارث، سود کی داشتکه آن بت درد بی درمان ز پی داشتچنان دردی کجا درمان پذیردکه جان درمان هم از جانان پذیرددرون پرده دختر دایهٔ داشتکه در حیلت گری سرمایهٔ داشتبصد حیلت ازان مهروی درخواستکه ای دختر چه افتادت بگو راستنمی‌آمد مقرّ البتّه آن ماهبآخر هم زبان بگشاد ناگاهکه من بکتاش را دیدم فلان روزبزلف و چهره جانسوز و دلفروزچو سرمستی ربابی داشت در برمن از وی چون ربابی دست بر سربزخم زخمه در راهی که او خواستمخالف را بقولی کرد رگ راستمُخالف راست گر نبوَد بعالمدر آن پرده بسازد زیر باممدل من چون مخالف شد چه سازمنیامد راست این پرده نوازمکنون سرگشتهٔ آفاق گشتمکه ز اهل پردهٔ عشاق گشتمچو بشنودم ازان سرکش سرودیز چشمم ساختم بر پرده رودیچنان عشقش مرا بی‌خویش آوردکه صد ساله غمم در پیش آوردچنان زلفش پریشان کرد حالمکه آمد ملک جمعیت زوالمچنانم حلقهٔ زلفش کمر بستکه دل خون گشت تا همچون جگر بستچنین بیمار و سرگردان ازانمکه می‌دانم که قدرش می‌ندانمبخوبی کس چو بکتاش آن نداردکه کس زو خوبتر امکان نداردسخن چون می‌توان زان سرو بُن گفتچرا باید ز دیگر کس سخن گفتچو پیشانی او میدانِ سیمستگر از زلفش کنم چوگان چه بیمستدرآن میدان بدان سرگشته چوگانشبخواهم برد گوئی از زنخدانشاگر از زلف چوگان می‌کند اوسرم چون گوی گردان می‌کند اواگر رویش بتابد آشکارهشود هر ذرّهٔ صد ماه پارههلال عارضش چون هاله انداختمه نو از غمش در ناله انداختچو زلفش دلربائی حلقه‌ور شدبهر یک حلقه صد جان در کمر شدسوادی یافت مردم نرگس اوازان شد معتکلف در مجلس اوچو تیر غمزهٔ او کارگر شدز سهمش رمح و زو پین در کمر شدخطی دارد بدان سی پاره دندانبخون من لبش ز آنست خندانصدف را دید آن دُرّ یتیمشبدندان باز ماند از دُرج سیمشدهانش پستهٔ تنگست خندانکه آن را کعبتین افتاد دندانچو صبح ار خنده آرد در تباشیرمزاج استخوان گیرد طباشیرلبش را صد هزاران بنده بیشستکه او از آبِ حیوان زنده بیشستخط سبزش محقّق اوفتادستز خطّ نسخ مطلق اوفتادستجهان زیر نگین دارد لب اوفلک در زیر زین سی کوکب اوز سیبش بر بِهی کردم روانهازین شکل صنوبر نار دانهچو آزادیم ازان سرو سهی نیستبهی شد رویم و روی بهی نیستکنون ای دایه برخیز و روان شومیان این دو دلبر در میان شوبرو این قصّه با او در میان نهاساس عشق این دو مهربان نهبگوی این رازش و گر خشم گیردبصد جانش دلم بر چشم گیردکنون بنشان بهم ما هر دو تن راکزان نبوَد خبر یک مرد و زن رابگفت این و یکی نامه اداکردبخون دل نکونامی رها کرد:الا ای غائب حاضر کجائیبه پیش من نهٔ آخر کجائیدو چشمم روشنائی از تو دارددلم نیز آشنائی از تو داردبیا و چشم و دل را میهمان کنوگرنه تیغ گیر وقصد جان کنبنقد از نعمت ملک جهانینمی‌بینم کنون جز نیم جانیچرا این نیم جان در تو نبازمکه بی تو من ز صد جان بی نیازمدلم بُردی وگر بودی هزارمنبودی جز فشاندن بر تو کارمز تو یک لحظه دل زان برنگیرمکه من هرگز دل ازجان برنگیرمغم عشق تو درجان می‌نهم منسر از تو در بیابان می‌نهم منچو بی رویت نه دل ماند و نه دینمچرا سرگشته میداری چنینممنم بی روی تو روئی چو دینارز عشق روی توروئی بدیوارترا دیدم که همتائی ندیدمنظیرت سرو بالائی ندیدماگر آئی بدستم باز رستموگرنه می‌روم هر جا که هستمبهر انگشت درگیرم چراغیترا می‌جویم از هر دشت و باغیاگر پیشم چو شمع آئی پدیداروگرنه چون چراغم مرده انگارنوشت این نامه و بنگاشت آنگاهیکی صورت ز نقش خویش آن ماهبدایه داد تا دایه روان شدبر آن ماه روی مهربان شدچو نقش او بدید و شعر بر خواندز لطف طبع و نقش او عجب ماندبیک ساعت دل از دستش برون شدچو عشق آمد دل او بحر خون شدنهنگ عشق درحالش ز بون کردبرای خود دلش دریای خون کردچنان بی روی او روی جهان دیدکه گفتی نه زمین نه آسمان دیدچو گوئی بی سر و بی پای مضطرکُله در پای کرد و کفش بر سربدایه گفت برخیز ای نکوگویبر آن بت رَو و از من بدو گوی:ندارم دیدهٔ روی تودیدنندارم صبر بی تو آرمیدنمرا اکنون چه باید کرد بی توکه نتوان برد چندین درد بی توچو زلف تو دریده پرده‌ام منکه بر روی تو عشق آورده‌ام منازان زلف توام زیر و زبر کردکه با زلف تو عمرم سر به سر کردترا نادیده درجان چون نشستیدلم برخاست تادر خون نشستیچو تو درجان من پنهانی آخرچرا تشنه بخون جانی آخرچو صبحم دم مده ای ماه در میغمکش چون آفتاب از سرکشی تیغاگر روشن کنی چشمم بدیداربصد جانت توانم شد خریدارنمیرم در غمت ای زندگانیاگر دریابیم، باقی تو دانیروان شد دایه تا نزدیک آن ماهز عشق آن غلامش کرد آگاهکه او از تو بسی عاشق تر افتادکه ازگرمی او آتش در افتاداگر گردد دلت از عشقش آگاهدلت زو درد عشق آموزد آنگاهدل دختر بغایت شادمان شدز شادی اشک بر رویش روان شدنمی‌دانست کاری آن دلفروزبجز بیت وغزل گفتن شب و روزروان می‌گفت شعر و می‌فرستادبخوانده بود آن گفتی بر استادغلام آنگه بهر شعری که خواندیشدی عاشق تر و حیران بماندیبرین چون مدّتی بگذشت یک روزبدهلیزی برون شد آن دلفروزبدیدش ناگهی بکتاش و بشناختکه عمری عشق با نقش رخش باختگرفتش دامن ودختر برآشفتبرافشاند آستین آنگه بدو گفتکه هان ای بی ادب این چه دلیریستتو روباهی ترا چه جای شیریستکه باشی تو که گیری دامن منکه ترسد سایه از پیرامن منغلامش گفت ای من خاک کویتچو می‌داری ز من پوشیده رویتچرا شعرم فرستادی شب و روزدلم بردی بدان نقش دلفروزچو در اول مرا دیوانه کردیچرا درآخرم بیگانه کردیجوابش داد آن سیمین بر آنگاهکه یک ذرّه نهٔ زین راز آگاهمرا در سینه کاری اوفتادستولیکن بر تو آن کارم گشادستچنین کاری چه جای صد غلامستبتو دادم برون، اینت تمامستترا آن بس نباشد در زمانهکه تو این کار را باشی بهانه؟اساسی کوژ بنهادی درین رازبشهوة بازی افتادی ازین بازبگفت این وز پیش او بدر شدبصد دل آن غلامش فتنه تر شدز لفظ بوسعید مهنه دیدمکه او گفتست: من آنجا رسیدمبپرسیدم ز حال دختر کعبکه عارف گشته بود او عارفی صعبچنین گفت او که معلومم چنان شدکه آن شعری که بر لفظش روان شدزسوز عشق معشوق مجازیبنگشاید چنان شعری ببازینداشت آن شعر با مخلوق کاریکه او را بود با حق روزگاریکمالی بود در معنی تمامشبهانه بود در راه آن غلامشبآخر دختر عاشق در آن سوزبزاری شعر می‌گفتی شب و روزمگر میگشت روزی در چمنهاخوشی می‌خواند این اشعار تنها:الا ای باد شبگیری گذر کنز من آن ترک یغما را خبر کنبگو کز تشنگی خوابم ببردیببردی آبم و آبم ببردییکی سقّاش بودی سرخ روئیکه هر وقت آبش آوردی سبوئیبجای ترک یغما خاصه چون ماهنهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاهبرادر را چنان در تهمت افکندکه بر خواهر نظر بی حرمت افکندچو القصّه ازین بگذشت ماهیدرآمد حرب حارث را سپاهیسپاهی و شمارش از عدد بیشچو دَوران فلک از حصر و حد بیشسپاهی موج زن از تیغ و جوشنجهان از تیغ و جوشن گشته روشندرآمد لشکری از کوه و شخ درکهشد گاو زمین چون خر به یخ درز دیگر سوی حارث با سپاهیز دروازه برون آمد پگاهیچو بخت او جوان یکسر سپاهشچو رایش مرتفع چتر و کلاهشظفر می‌شد ز یک سو حلقه در گوشز یک سو فتح و نصرة دوش بر دوشسپه القصّه افتادند در همبکُشتن دست بگشادند برهمغباری از همه صحرا برآمدفغان تا گنبد خضرا برآمدخروش کوس گوش چرخ کر کردزمین چون آسمان زیر و زبر کردزمین از خون خصمان لاله زاریهوا از تیرباران ژاله باریجهان را پردهٔ برغاب جَستهز کُشته پیش برغی باز بستهاجل چنگال بر جان تیز کردهقضا پُر کینه دندان تیز کردههویدا از قیامت صد علامتگرفته دیو قامت زان قیامتدرآمد پیش آن صف حارث آنگاهجهانی پُر سپاه آورد در راهسپه را چون بیکره جمله کرد اودرآمد همچو شیر و حمله کرد اوسپهر تند با چندین ستارهشده از شاخ رمحش پاره پارهچو تیغی بر سر آمد از کرامتفرو شد فتنه را سر تا قیامتچو تیغش خصم را چون گُل بخون شُستگل نصرت ز تیغ او برون رُستچو تیرش سوی چرخ نیلگون شدز چشم سوزن عیسی برون شدوزان سوی دگر بکتاش مهرویدودستی تیغ می‌زد از همه سویبآخر چشم زخمی کارگر گشتسرش از زخم تیغی سخت درگشتهمی نزدیک شد کان خوب رفتاربدست دشمنان گردد گرفتاردرآن صف بود دختر روی بستهسلاحی داشت بر اسپی نشستهبه پیش صف درآمد همچو کوهیوزو افتاد در هر دل شکوهینمی‌دانست کس کان سیمبر کیستزبان بگشاد و گفت این کاهلی چیستمن آن شاهم که فرزینم سپهرستپیاده در رکابم ماه و مهرستاگر اسپ افکنم بر نطعِ گرداندو رخ طرحش نهم چون شیر مردانسری کو سرکشد از حکم این ذاتبپای پیلش اندازم بشهماتاگر شمشیر بُرّان برکشم منجگر از شیر غُرّان بر کشم منچو تیغ آتش افشانم دهد تابز بیمش زهرهٔ آتش شود آبچومار رمح را در کف به پیچیمنیاید هیچکس در صف بهیچماگر سندانم آید پیش نیزهشود از زخمِ زخمم ریزه ریزهز زخم ار زور سندانی نماندز سندانی سپندانی نماندچو مرغ تیر من از زه درآیدز حلق مرغ گردون زه برآیدچو بگشایم کمند از روی فتراکچو بادآرم عدو را روی ب رخاکبتازم رخش و بگشایم در فصلکه من در رزم رُستَم، رستمم ز اصلبگفت این و چو مردان بر نشست اوازان مردان تنی را ده بخست اوبر بکتاش آمد تیغ در کفوز آنجا برگرفتش برد با صفنهادش پس نهان شد در میانهکسش نشناخت از اهل زمانهچو آن بت روی در کُنجی نهان شدسپاه خصم چون دریا روان شدهمی نزدیک آمد تا بیکبارنماند شهره اندر شهر دیّارچو حارث را مدد گشت آشکارابسی خلق از بر شاه بخاراهزیمت شد سپاه دشمن شاهدگر کشته فتاده خوار در راهچو شه با شهر آمد شاد و پیروزطلب کرد آن سوار چست آن روزنداد از وی نشانی هیچ مردمهمه گفتند شد همچون پری گُمعلی الجمله چو آمد زنگی شبنهاده نصفئی از ماه بر لبهمه شب قرص مه چون قرص صابونهمی انداخت کفک از نور بیرونبدان صابون بخون دیده تا روزز جان می‌شست دست آن عالم افروزچو زاغ شب درآمد، زان دلارامدل دختر چو مرغی بود در دامدل از زخم غلامش آنچنان سوختکه در یک چشم زخمش نیز جان سوختنبودش چشم زخمی خواب و آرامکه بر سر داشت زخمی آن دلارامکجا می‌شد دل او آرمیدهیکی نامه نوشت از خون دیدهچنین آورد در نظم آن سمن بویکه بشنو قصهٔ گنگی سخن گویسری کز سروری تاج کبارستسر پیکان در آن سر در چه کارستسر خصمت که بادا بی سر و کارمباد از سر کشد جز بر سر دارسری را کز وجودت سروری نیستنگونساری آن سر سرسری نیستسری کان سر نه خاک این دَرآیدبجان و سر که آن سر در سر آیدحَسود سرکشت گر سرنشین استچو مارش سر بکَف کان سرچنین استوگر سر درکشد خصم سبک سرسرش بُر نه سرش درکش سبک ترسری کان سر ندارد با تو سر راستمبادش سر که رنج او ز سر خاستچو سر بنهد عدو کز سردرآیدسر آن دارد او کز سر بر آیداگر سر نفکند از سرسرت پیشسر موئی ندارد سر سر خویشسر سبزت که تاج از وی سری یافتز سر سبزیش هر سر سروری یافتسپهر سرنگون زان شد سرافرازکه هر دم سر نهد پیشت ز سر بازاگر درد سرم درد سرت دادسر خصمان بریده بر درت بادنهادم پیش آن سر بر زمین سرفدای آن چنان سر صد چنین سرکسی کز زخم خذلان کینه‌ور گشتاگر برگشت از قهر تو درگشتکسی کز شاخسار عیش برخورداگر می خورد بی یادت، جگر خوردکسی کز جهل خود لاف خرد زداگر زر زد نه بر نام تو، بد زدکسی کو سوی حج کردن هوا کرداگر حج کرد بی امرت خطا کردچه افتادت که افتادی بخون درچو من زین غم نه بینی سرنگون ترهمه شب همچو شمعم سوز در برچو شب بگذشت مرگ روز بر سرچو شمع از عشق هر دم باز خندمبه پیش چشم برقع باز بندمچو شمع از عشق جانی زنده داردمیان اشک و آتش خنده داردشبم را گر امید روز بودیمرا بودی که کمتر سوز بودیازان آتش که بر جانم رسیدستبسی پایان مجو کآنم رسیدستازان آتش که چندین تاب خیزدعجب نبوَد که چندین آب خیزدچه می‌خواهی ز من با این همه سوزکه نه شب بوده‌ام بی سوز نه روزمیان خاک در خونم مگردانسراسیمه چو گردونم مگردانچو سرگردانیم میدانی آخربخونم در چه می‌گردانی آخرچو میدانی که سرمست توام منز پای افتاده از دست توام منمن خون خواره خونی چون نگردمچرا جز در میان خون نگردمچنان گشتم ز سودای تو بی‌خویشکه از پس می‌ندانم راه و از پیشدلی دارم ز درد خویش خستهبه بیت الحزن در بر خویش بستهبزای بند بندم چند سوزیبر آتش چون سپندم چند سوزیاگر اُمّید وصل تو نبودینه گَردی ماندی از من نه دودیمرا تر دامنی آمد بجان زیستکه بر بوی وصال تو توان زیستدل من داغ هجران بر نتابدکه دل خود وصل جانان برنتابدز درد خویشتن چون بیقرارانیکی با تو بگفتم از هزاراندگر گویم اگر یابم رهی بازوگرنه می‌کشم در جان من این رازروان شد دایه و این نامه هم بردبسر شد، راه بر سر چون قلم بردسر بکتاش با چندان جراحتز سرّ نامه مرهم یافت و راحتز چشمش گشت سیل خون روانهبسی پیغام دادش عاشقانهکه جانا تا کَیم تنها گذاریسر بیمار پرسیدن نداریچو داری خوی مردم چون لبیباندمی بنشین به بالین غریباناگر یک زخم دارم بر سر امروزهزارم هست برجان ای دلفروزز شوقت پیرهن بر من کفن شدبگفت این وز خود بی‌خویشتن شدچو روزی چند را بکتاش دمسازز مجروحی بجای خویش شد بازنشسته بود آن دختر دلفروزبراه و رودکی می‌رفت یک روزاگر بیتی چو آب زر بگفتیبسی دختر ازان بهتر بگفتیبسی اشعار گفت آن روز اُستادکه آن دختر مجاباتش فرستادز لطف طبع آن دلداده دمسازتعجب ماند آنجا رودکی بازز عشق آن سمنبر گشت آگاهنهاد آنگاه از آنجا پای در راهچو شد بر رودکی راز آشکارااز آنجا رفت تا شهر بخارابخدمت شد روان تا پیش آن شاهکه حارث را مدد او کرد آنگاهرسیده بود پیش شاه عالیبرای عذر حارث نیز حالیمگر شاهانه جشنی بود آن روزچه می‌گویم بهشتی بد دلفروزمگر از رودکی شه شعر درخواستزبان بگشاد آن اُستاد و برخاستچو بودش یاد شعر دختر کعبهمه بر خواند و مجلس گرم شد صعبشهش گفتا بگو تا این که گفتستکه مروارید را ماند که سُفتستز حارث رودکی آگاه کی بودکه او خود گرم شعر و مست می بودز سرمستی زبان بگشاد آنگاهکه شعر دختر کعبست ای شاهبصد دل عاشقست او بر غلامیدر افتادست چون مرغی بدامیزمانی خوردن و خفتن نداردبجز بیت و غزل گفتن ندارداگر صد شعر گوید پر معانیبر او می‌فرستد در نهانیاگر آن عشق چون آتش نبودیازو این شعر گفتن خوش نبودیچو حارث این سخن بشنود بشکستولیکن ساخت خود را آن زمان مستچو القصّه بشهر خویش شد بازز خواهر در نهان می‌داشت این رازولی پیوسته می‌جوشید جانشنگه می‌داشت پنهان هر زمانشکه تا بر وَی فرو گیرد گناهیبریزد خون او برجایگاهیهر آن شعری که گفته بود آن ماهفرستاده بر بکتاش آنگاهنهاده بود در دُرجی باعزازسرش بسته که نتوان کرد سربازرفیقی داشت بکتاش سمن برچنان پنداشت کان دُرجیست گوهرسرش بگشاد وآن خطها فرو خواندبه پیش حارث آورد و برو خوانددل حارث پر آتش گشت ازان رازهلاک خواهر خود کرد آغازدر اوّل آن غلام خاص را شاهبه بند اندر فکند و کرد در چاهدر آخر گفت تا یک خانه حمّامبتابند از پی آن سیم اندامشه آنگه گفت تا از هر دو دستشبزد فصّاد رگ اما نه بستشدر آن گرمابه کرد آنگاه شاهشفرو بست از کچ و از سنگ راهشبسی فریاد کرد آن سروِ آزادنبودش هیچ مقصودی ز فریادکه داند تا که دل چون می‌شد ازویجهانی را جگر خون می‌شد از ویچنین قصّه که دارد یاد هرگزچنین کاری کرا افتاد هرگزبدین زاری بدین درد و بدین سوزکه هرگز در جهان بودست یک روز!بیا گر عاشقی تا درد بینیطریق عاشقان مرد بینیدرآمد چند آتش گرد آن ماهفرو شد زان همه آتش بیک راهیکی آتش ازان حمّام ناخوشدگر آتش ازان شعر چو آتشیکی آتش ز آثار جوانیدگر آتش ز چندین خون فشانییکی آتش ز سوز عشق و غیرتدگر آتش ز رُسوائی و حسرتیکی آتش ز بیماری و سستیدگر آتش ز دل گرمی و مستیکه بنشاند چنین آتش بصد آبکرا با این همه آتش بوَد تابسر انگشت در خون می‌زد آن ماهبسی اشعار خود بنوشت آنگاهز خون خود همه دیوار بنوشتبدرد دل بسی اشعار بنوشتچو در گرمابه دیواری نماندشز خون هم نیز بسیاری نماندشهمه دیوار چون پر کرد ز اشعارفرو افتاد چون یک پاره دیوارمیان خون وعشق و آتش و اشکبر آمد جان شیرینش بصد رشکچو بگشادند گرمابه دگر روزچه گویم من که چون بود آن دلفروزچو شاخی زعفران از پای تا فرقولی از پای تا فرقش بخون غرقببردند و بآبش پاک کردنددلی پر خونش زیر خاک کردندنگه کردند بر دیوار آن روزنوشته بود این شعر جگر سوز:نگارا بی تو چشمم چشمه سارستهمه رویم بخون دل نگارستز مژگانم به سیلابی سپردیغلط کردم همه آبم ببُردیربودی جان و در وی خوش نشستیغلط کردم که بر آتش نشستیچو در دل آمدی بیرون نیائیغلط کردم که تو در خون نیائیچو از دو چشم من دو جوی دادیبگرمابه مرا سرشوی دادیمنم چون ماهئی بر تابه آخرنمی‌آئی بدین گرمابه آخر؟نصیب عشق این آمد ز درگاهکه در دوزخ کنندش زنده آنگاهکه تا در دوزخ اسراری که داردمیان سوز و آتش چون نگاردتو کَی دانی که چون باید نوشتنچنین قصّه بخون باید نوشتنچو در دوزخ بعشقت روی دارمبهشتی نقد از هر سوی دارمچو دوزخ آمد از حق حصّهٔ منبهشت عاشقان شد قصّهٔ منسه ره دارد جهان عشق اکنونیکی آتش یکی اشک و یکی خونکنون من بر سر آتش ازانمکه گه خون ریزم و گه اشک رانمبآتش خواستم جانم که سوزدچو جای تست نتوانم که سوزدباشکم پای جانان می‌بشویمبخونم دست از جان می بشویمبدین آتش که ازجان می‌فروزمهمه خامان عالم را بسوزمازین غم آنچه می‌آید برویمهمه ناشسته رویان را بشویمازین خون گر شود این راه بازمهمه عشاق را گلگونه سازمازین آتش که من دارم درین سوزنمایم هفت دوزخ را که بین سوزازین اشکم که طوفانیست خونباردهم تعلیم باران را که چون بارازین خونم که دریائیست گوئیدرآموزم شفق را سرخ روئیازین آتش چنان کردم زمانهکه دوزخ خواست از من صد زبانهازین اشکم دو گیتی را تمامتگِلی در آب کردم تا قیامتازین خون باز بستم راه گردونکه تا گشت آسیای چرخ بر خونازین گردی که بود آن نازنین راز اشکی آب بر بندم زمین رابجز نقش خیال دلفروزمبدین آتش همه نقشی بسوزمبخوردی خون جان من تمامیکه نوشت باد ای یار گرامیکنون در آتش و در اشک و در خونبرفتم زین جهان جیفه بیرونمرا بی تو سرآمد زندگانیمنت رفتم تو جاویدان بمانیچو بنوشت این بخون فرمان درآمدکه تا زان بی سر و بن جان برآمددریغا نه دریغی صد هزارانز مرگ زار آن تاج سوارانبآخر فرصتی می‌جست بکتاشکه بخت از زیر چاه آورد بالاشنهان رفت و سر حارث شبانگاهببرید و روانه شد هم آنگاهبخاک دختر آمد جامه بر زدیکی دشنه گرفت و بر جگر زدازین دنیای فانی رخت برداشتدل از زندان و بند سخت برداشتنبودش صبر بی یار یگانهبدو پیوست و کوته شد فسانه

هر که را ذره‌ای ازین سوز استدی و فرداش نقد امروز استهست مرد حقیقت ابن‌الوقتلاجرم بر دو کون پیروز استچون همه چیز نیست جز یک چیزپس بسی سال و ماه یک روز استصد هزاران هزار قرن گذشتلیک در اصل جمله یک سوز استچون پی یار شد چنان سوزیشب و روزش چو عید و نوروز استذره‌ای سوز اصل می‌بینمکه همه کون را جگر دوز استنیست آن سوز از کسی دیگربل همان سوز آتش‌افروز استسوز معشوق در پس پردهعاشقان را دلیل‌آموز استهرکه او شاه‌باز این سر نیستزین طریقت جهنده چون یوز استتو اگر مردی این سخن پی برکه فرید آنچه گفت مرموز است

جهان از باد نوروزی جوان شد

زهی زیبا که این ساعت جهان شد

شمال صبحدم مشکین نفس گشت

صبای گرم رو عنبرفشان شد

تو گویی آب خضر و آب کوثر

ز هر سوی چمن جویی روان شد

چو گل در مهد آمد بلبل مست

به پیش مهد گل نعره زنان شد

کجایی ساقیا درده شرابی

که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد

قفس بشکن کزین دام گلوگیر

اگر خواهی شدن اکنون توان شد

چه می جویی به نقد وقت خوش باش

چه می گوئی که این یک رفت و آن شد

یقین می دان که چون وقت اندر آید

تو را هم می بباید از میان شد

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر

که همره دور رفت و کاروان شد

بلایی ناگهان اندر پی ماست

دل عطار ازین غم ناگهان شد

سوسن چو زبان داشت، فرو شد به خموشي

در سينه او گوهر اسرار نهادند!

مدادي كه تفاوت نكند ليل و نهار

خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار

بلبلان وقت گل آمد كه بنالد از شوق

نه كم از بلبل مستي، تو بنال اي هشيار

آفرينش همه تنبيه خداوند دل است

دل ندارد كه ندارد به خداوند اقرار

اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود

هر كه فكرت نكند، نقش بود بر ديوار

عزیزان موسم جوش بهاره

چمن پر سبزه و صحرا لاله زاره

دمی فرصت غنیمت دان در این فصل

که دنیای دنی بی اعتباره

بمو واجی چرا ته بی قراری

چو گل پرورده باد بهاری

چرا گردی بکوه و دشت و صحرا

بجان او ندارم اختیاری

گلان فصل بهاران هفته بی

زمان وصل یاران هفته بی

غنیمت دان وصال لاله رویان

که گل در لاله زاران هفته بی

عطار نیشابوری

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا