در این مطلب اشعار عارفانه مولانا را گردآوری کرده ایم. در ادامه منتخبی از بهترین اشعار عرفانی جلال الدین محمد مولوی را ارائه کرده ایم.
اشعار عارفانه مولانا شاعر معروف
یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرایار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرانوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـوییسینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرانـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـوییمـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مراقطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر توییقنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مراحجره خورشید تویی خانه ناهید توییروضــه اومیــد تویـــی راه ده ای یــار مراروز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـوییآب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرادانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـوییپختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرااین تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندیراه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم كرده ام
دركنج ویران مــــانده ام ، خمخــــانه را گم كرده ام
هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاكیانهم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم كرده ام
آهـــــم چو برافلاك شد اشكــــم روان بر خاك شدآخـــــر از اینجا نیستم ، كاشـــــانه را گم كرده ام
درقالب این خاكیان عمری است سرگردان شدمچون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم كرده ام
از حبس دنیا خسته ام چون مرغكی پر بسته امجانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم كرده ام
در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روانمی خواند با خود این غزل ، دیوانه را گم كرده ام
گـــر طالب راهی بیــــا ، ور در پـی آهی برواین گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم كرده ام
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانمنـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانمنـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارمنـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانممـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابمنه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانمخـــرد پـــوره آدم چـــه خبـــر دارد از ایــن دمکــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانممشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشنکه از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم…
شعر عرفانی مولانا
میانِ باغ گلِ سرخ های و هو داردکه بو کنید دهان مرا چه بو دارد! به باغ خود همه مستند، لیک نی چون گلکه هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد چو سال سالِ نشاط است و روز روزِ طربخُنک مرا و کسی را که عیش خو دارد چرا مقیم نباشد، چو ما، به مجلسِ گل کسی که ساقیِ باقیِّ ماهرو دارد؟ به باغ جمله شرابِ خدای مینوشنددر آن میانه کسی نیست کاو گلو دارد عجایباند درختانش، بکر و آبستن،چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد هزار بار چمن را بسوخت و باز آراستچه عشق دارد با ما، چه جست و جو دارد
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان راتو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابمچو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدمنه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارمچو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویمچه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی راچو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستیخنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانیچو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایقچو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدی توهمه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچاندل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا رامنگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کنهم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران رابشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
اشعار بلند عرفانی خدا از مولانا
بشکن سبو و کوزه ای میرآب جانها
تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهانها
بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحانها
ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزور پیدا کند نشانها
ور جادویی نماید بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی بگشا برو زبانها
عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر
چون آینهست خوشتر در خامشی بیانها
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرقست اندرین
عشق های اولین و آخرین
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیاآن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقاندور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره راآن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نانبرجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نهچون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجاور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیاتا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا
ای یوسف خوش نام مـا خوش میروی بر بام مــــاای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ماای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـاجوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ماای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ماآتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ماای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــاپا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــادر گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دلوز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا
بیا بیا دلدار من دلدار مندرآ درآ در کار من در کار من
تویی تویی گلزار من گلزار منبگو بگو اسرار من اسرار من
بیا بیا درویش من درویش منمرو مرو از پیش من از پیش من
تویی تویی هم کیش من هم کیش منتویی تویی هم خویش من هم خویش من
هر جا روم با من روی با من رویهر منزلی محرم شوی محرم شوی
روز و شبم مونس تویی مونس توییدام مرا خوش آهویی خوش آهویی
ای شمع من بس روشنی بس روشنیدر خانهام چون روزنی چون روزنی
تیر بلا چون دررسد چون دررسدهم اسپری هم جوشنی هم جوشنی
صبر مرا برهم زدی برهم زدیعقل مرا رهزن شدی رهزن شدی
دل را کجا پنهان کنمدر دلبری تو بیحدی تو بیحدی
ای فخر من سلطان من سلطان منفرمان ده و خاقان من خاقان من
چون سوی من میلی کنی میلی کنیروشن شود چشمان من چشمان من
حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شوو انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شوهــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کنو آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــورو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه هاو آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـوباید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شویگـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو…