خیلی از ضرب المثل ها از دل اشعار بیرون آماده اند. در این بخش اشعار ضرب المثل دار و گزیده کوتاهی از اشعار معروف را گردآوری کرده ایم که حتما چندین بار و در مکالمات روزمره خود شنیده اید.
مجموعه اشعار ضرب المثل
خمیرمایهی دکان شیشه گر سنگ استعدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
با بدان بد باش و با نیکان نکوجای گل، گل باش و جای خار خار
من از مفصل این نکته مجملی گفتمتو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
عمان سامانی
شکوام آتش زبان گردیدهاست از خوی دوستآه اگر آبی بر این آتش نریزد روی دوست
صائب
باش تا صبح دولتت بدمدکاین هنوز از نتایج سحر است
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببینکاین اشارت ز جهان گذرا ما را بس
زی تیر نگه کرد و پر خویش بر او دیدگفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
از مکافات عمل غافل مشوگندم از گندم بروید، جو ز جو
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آیدمجنون چو سیهدانه ببیند خوشش آید
امیدوار بُوَد آدمی به خیر کسانمرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سعدی
هر چه کنی به خود کنیگر همه نیک و بد کنی
هرکه نان از عمل خویش خوردمنت حاتم طائی نبرد
با خرابات نشینان ز کرامات ملافهرسخن جایی و هر نکته مکانی دارد
بس تجربه کردیم در این دار مکافاتبا دردکشان هر که در افتاد ور افتاد
زلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشت زندانیچرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
سعدیا از روی تحقیق این سخن نشنیدهایهر نشیبی را فرازی هر فرازی را نشیبی
سعدی
تو نیکی میکن و در دجله اندازکه ایزد در بیابانت دهد باز
آن قفس بگسست وآن هندو گریختآن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت
حسن یوسف، یدبیضا، دم عیسی داریآنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری
صوفی نشود صافی، تا در نکشد جامیبسیار سفر باید، تا پخته شود خامی
ترحم بر پلنگ تیز دندانستم کاری بود بر گوسفندان
رفتی و فراموش شد آن عهد و قسماز دل برود هر آن چه از دیده برفت
این نقدبگیر ودست از آن نسیه بدارآواز دهل شنیدن از دور خوش است
مرو به هند و بیا با من خراب بسازبه هر کجا که روی آسمان همین رنگ است
خوب گیرد جام را ساقی به دستکار نیکو کردن از پرکردن است
درنا امیدی بسی امید استپایان شب سیه سپید است
گفتم که الف گفت دگر هیچ مگودر خانه اگر کس است یک حرف بس است
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابیکاین ره که تو میروی به ترکستان است
پای ما لنگ است و مقصد بس درازدست ما کوتاه و خرما بر نخیل
گر دایره کوزه ز گوهر سازنداز کوزه همان برون تراود که در اوست
بابا افضل
ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارددلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد
برگ سبزی است تحفهی درویشچه کند بی نوا ندارد بیش
سر گرگ را هم اول میباید بریدنه چون گوسفندان مردم درید
سعدی
بهار آمد به صحرا و در و دشتجوانی هم بهاری بود و بگذشت
کس نخارد پشت منجز ناخن انگشت من
با سیه دل چه سود گفتن وعظنرود میخ آهنین در سنگ
سعدی
زلیخا گفتن و یوسف شنیدنشنیدن کی بود مانند دیدن
عطار
هر دم که دل به عشق دهی خوشدمی بوددر کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
حافظ
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولیدام تزویر مگشا چون دگران قرآن را
خدایا چنان کن سرانجام کارتو خشنود باشی و ما رستگار
در جهان پیل مست بسیار استدست بالای دست بسیار است
چنین است رسم سرای درشتگهی پشت به زین و گهی زین به پشت
فردوسی
به آب زمزم و کوثر نتوان سفید کردگلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
حافظ
از طلا گشتن پشیمان گشتهایممرحمت فرموده ما را مس کنید
زیره را من سوی کرمان آورمگر به پیش تو دل و جان آورم
مولوی
هیچ آدابی و ترتیبی مجویهر چه میخواهد دل تنگت بگوی
تو مو میبینی و من پیچش موتو ابرو من اشارتهای ابرو
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت استای نور دیده، صلح به از جنگ و داوری
حافظ
مرغی که خبر ندارد از آب زلالمنقار در آب شور دارد همه سال
مولوی
در محفل خود راه مده همچو منی راافسردهدل افسرده کند انجمنی را
قائم مقام
پرسید یکی که عاشقی چیست؟گفتم که چو ما شوی بدانی
مولوی
میان ماه من تا ماه گردونتفاوت از زمین تا آسمان است
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزافمگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
حافظ
دیدار یار غایب، دانی که چه ذوقی داردابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
سعدی
آنچه تو در آینه بینی عیانپیر اندر خشت بیند پیش از آن
مولوی
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیبیارب مباد آن که گدا معتبر شود
حافظ
ثوابت باشد ای دارای خرماناگر رحمی کنی بر خوشهچینی
حافظ
مهر ابله مهر خرس آمد یقینکین او مهر است و مهر اوست کین
اصل بد نیکو نگردد ز انکه بنیادش بد استتربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است
حافظ از باد خزان در چمن د هر مرنجفکر معقول بفرما، گل بیخار کجاست
حافظ
صدبار بدی کردی و دیدید ثمرش رانیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی
پرسی که تمنای تو ازلعل لبم چیست؟آن جا که عیان است چه حاجت به بیان است
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایماز بد حادثه اینجا به میان آمدهایم
حافظ
عاقل مباش تا غم دیوانگان خوریدیوانه باش تا عاقلان غم تو خورند
خشت بر دریا زدن بی حاصل استمشت بر سندان زدن نه کار عاقل است
عمان سامانی
به پیری رسیدم در این کهنه دیرجوانی کجایی که یادت به خیر
کند همجنس با همجنس پروازکبوتر با کبوتر، باز با باز
ببندد گر ایزد ز حکمت دریز رحمت گشاید در دیگری
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیمدوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
سعدی