متن و جملات

اشعار شاهنامه فردوسی / گزیده اشعار فردوسی با موضوعات مختلف

در این قسمت مجموعه اشعار شاهنامه فردوسی را گردآوری کرده ایم که دارای موضوعات گوناگونی هستند. این اشعار با موضوع عاشقانه، جنگ رستم و سهراب، موضوع وطن و ایران و موضوعات کودکانه هستند.

مجموعه اشعار فردوسی

شاعر ایرانی فردوسی با سردون شاهنامه زبان فارسی را زنده نگه داشت. فردوسی شاعر حماسه سرای پارسی و سراینده شاهنامه حماسی ملی ایران است. فردوسی در سطح جهان دارای نام و آوازه ای بلند است و دوستداران اشعار در مورد ایران به این شاعر بزرگ بسیار علاقه دارند.

ابوالقاسم فردوسی طوسی سال 329 هجری قمری در روستای پاژ شهرستان طوس در خراسان متولد شد. پژوهشگران سرودن شاهنامه را بر پایه شاهنمامه ابومنصوری از زمان سی سالگی فردوسی می دانند. تنها سروده ای که روشن شده از او می باشد، شاهنامه است. فردوسی شاهنامه را در سال 384 هجری سه سال پیش از پادشاه شدن محمد غزنوی، به پایان برد و در سال 400 هجری در هفتاد و یک سالگی، تحریر دوم را به انجام رساند. سروده های دیگی هم به فردوسی منتسب شده اند که بیشتر آنها بی پایه هستند. فردوسی شاعر ایرانی در سال 416 در طوس خراسان درگذشت.

شعر بردباری و پرهیز از غرور

سر مردمی بردباری بودسبک سر همیشه به خواری بود

***

شعر نیکی و احسان

مکن بد که بینی به فرجام بدز بد گردد اندر جهان نام بدنگر تا چه کاری، همان بدرویسخن هرچه گویی همان بشنویتو تا زنده اي سوی نیکی گرایمگر کام یابی به دیگر سرای

***

شعر بی آزاری فردوسی

اشعار شاهنامه فردوسی

به نزد کهان و به نزد مهانبه اذيت موری نیرزد جهان

***

شعر کوتاه فردوسی درباره کار و تلاش

به رنج اندر است اي خردمند گنجنیابد کسی گنج نابرده رنج

مطلب مشابه: اشعار فردوسی + عکس نوشته و مجموعه شعر فردوسی شاعر محبوب ایرانی

 اشعار فردوسی

ترا دانش و دین رهاند درست

در رستگاری ببایدت جست

وگر دل نخواهی که باشد نژند

نخواهی که دایم بوی مستمند

به گفتار پیغمبرت راه جوی

دل از تیرگیها بدین آب شوی

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی

خداوند امر و خداوند نهی

که خورشید بعد از رسولان مه

نتابید بر کس ز بوبکر به

عمر کرد اسلام را آشکار

بیاراست گیتی چو باغ بهار

پس از هر دوان بود عثمان گزین

خداوند شرم و خداوند دین

چهارم علی بود جفت بتول

که او را به خوبی ستاید رسول

که من شهر علمم علیم در ست

درست این سخن قول پیغمبرست

گواهی دهم کاین سخنها ز اوست

تو گویی دو گوشم پرآواز اوست

علی را چنین گفت و دیگر همین

کزیشان قوی شد به هر گونه دین

نبی آفتاب و صحابان چو ماه

به هم بستهٔ یکدگر راست راه

منم بندهٔ اهل بیت نبی

ستایندهٔ خاک و پای وصی

حکیم این جهان را چو دریا نهاد

برانگیخته موج ازو تندباد

چو هفتاد کشتی برو ساخته

همه بادبانها برافراخته

یکی پهن کشتی بسان عروس

بیاراسته همچو چشم خروس

محمد بدو اندرون با علی

همان اهل بیت نبی و ولی

خردمند کز دور دریا بدید

کرانه نه پیدا و بن ناپدید

بدانست کو موج خواهد زدن

کس از غرق بیرون نخواهد شدن

به دل گفت اگر با نبی و وصی

شوم غرقه دارم دو یار وفی

همانا که باشد مرا دستگیر

خداوند تاج و لوا و سریر

خداوند جوی می و انگبین

همان چشمهٔ شیر و ماء معین

اگر چشم داری به دیگر سرای

به نزد نبی و علی گیر جای

گرت زین بد آید گناه منست

چنین است و این دین و راه منست

برین زادم و هم برین بگذرم

چنان دان که خاک پی حیدرم

دلت گر به راه خطا مایلست

ترا دشمن اندر جهان خود دلست

نباشد جز از بی‌پدر دشمنش

که یزدان به آتش بسوزد تنش

هر آنکس که در جانش بغض علیست

ازو زارتر در جهان زار کیست

نگر تا نداری به بازی جهان

نه برگردی از نیک پی همرهان

همه نیکی ات باید آغاز کرد

چو با نیکنامان بوی همنورد

از این در سخن چند رانم همی

همانا کرانش ندانم همی

***

بسی رنج بردم بدین سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از باد و باران نیابد گزند

بناهای آباد گردد خراب

ز باران و از تابش آفتاب

شعر بلند و زیبای فردوسی

دل روشن من چو برگشت ازوی

سوی تخت شاه جهان کرد روی

که این نامه را دست پیش آورم

ز دفتر به گفتار خویش آورم

بپرسیدم از هر کسی بیشمار

بترسیدم از گردش روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسی

بباید سپردن به دیگر کسی

و دیگر که گنجم وفادار نیست

همین رنج را کس خریدار نیست

برین گونه یک چند بگذاشتم

سخن را نهفته همی داشتم

سراسر زمانه پر از جنگ بود

به جویندگان بر جهان تنگ بود

ز نیکو سخن به چه اندر جهان

به نزد سخن سنج فرخ مهان

اگر نامدی این سخن از خدای

نبی کی بدی نزد ما رهنمای

به شهرم یکی مهربان دوست بود

تو گفتی که با من به یک پوست بود

مرا گفت خوب آمد این رای تو

به نیکی گراید همی پای تو

نبشته من این نامهٔ پهلوی

به پیش تو آرم مگر نغنوی

گشاده زبان و جوانیت هست

سخن گفتن پهلوانیت هست

شو این نامهٔ خسروان بازگوی

بدین جوی نزد مهان آبروی

چو آورد این نامه نزدیک من

برافروخت این جان تاریک من

***

سپاه شب تیره بر دشت و راغ

یکی فرش گسترده از پّر زاغ

نموده ز هر سو به چشم اهرمن

چو مار سیه ، باز کرده دهن

شعر شاهنامه فردوسی

ندانی که ایران نشست منست

جهان سر به سر زیر دست منست

هنر نزد ایرانیان است و بــس

ندادند شـیر ژیان را بکس

همه یکدلانند یـزدان شناس

بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

کنام پلنگان و شیران شـود

چـو ایـران نباشد تن من مـباد

در این بوم و بر زنده یک تن مباد

همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم

جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیم

بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم

چنین گفت موبد که مرد بنام

بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار

چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

***

شعر راست گویی و پرهیز از دروغ

به گیتی به از راستی پیشه نیستز کژی تبر هیچ اندیشه نیستچو با راستی باشی و مردمینبینی بجز خوبی و خرّمی

***

شعر مبارزه با حرص و آز

بخور آن چه داری و بیشی مجویکه از آز کاهد همی آبروی

***

شعر زیبای مبارزه با هوای نفس و شهوت رانی

اگر بر خرد چیره گردد هوانیابد ز چنگ هوا، کس رهاخردمند کآرد هوا رابه زیربود داستانش چو شیر دلیر

***

بهترین تک بیتی فردوسی درباره خدا

به نام خداوند جان و خردکز این برتر اندیشه بر نگذردخداوند نام و خداوند جایخداوند روزی ده رهنمای

***

اشعار زیبای فردوسی در مورد مرگ

جهان یادگار است و ما رفتنیبه گیتی نماند بجز گفتنیبه نام نکو گر بمیرم رواستمرا نام باید که تن مرگ راست

***

شعر زیبای فردوسی درباره خوبی کردن

بیا تا همه ی دست نیکی بریمجهان جهان رابه بد نسپرسم

نباشد همه ی نیک و بد پایدارهمان به که نیکی بود یادگارهمان گنجِ دینار و کاخ بلندنخواهد بُدَن مر تو را سودمندسخن ماند از تو همی یادگارسخن را چنین خوارمایه مدار

جز وی را مخوان کردگار جهانشناسنده آشکار و نهان

ازو بر روان محمد سلامبیارانش بر هریکی برفزود

سر انجمن بد ز یاران علیکه خوانند وی را علی ولی

همه ی پاک بودند و پرهیزگارسخن هایشان برگذشت از شمار

کنون بر سخن ها فزایش کنیمجهان‌ آفرین را ستایش کنیم

به یزدان هر آن‌کس که شد ناسپاسبه دلش اندر آید ز هر سو هراس

بسی رنج بردم دراین سال سیعجم زنده کردم بدین فارسینمیرم از این پس که من زنده امکه تخم سخن را پراکنده ام

***

دگرگونه آرایشی کرد ماه

بسیچ گذر کرد بر پیشگاه

شده تیره اندر سرای درنگ

میان کرده باریک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

سپرده هوا را به زنگار و گَرد

اشعار زیبای فردوسی

چو شاه اندر آمد چنان جای دیدپرستنده هر جای برپای دید

چنین گفت کای دادگر یک خدایبه خوبی توی بنده را رهنمای

مبادا جز از داد آیین منمباد آز و گردنکشی دین من

همه ی کار و کردار من داد باددل زیردستان به ما شاد باد

گر افزون شود دانش و داد منپس از مرگ روشن بود یاد من

همه ی زیردستان چو گوهرفروشبمانند با نالهٔ چنگ و نوش

***

شعر شاهنامه برای کودکان

در اینجا شعری کوتاه و زیبا از فردوسی برای کودکان را قرار داده ایم که در مورد خطاها و نیکی ها است.

کنون ای سخن گوی بیدار مغزیکی داستانی بیرای نغز

سخن چون برابر شود با خردروان سراینده رامش برد

کسی را که اندیشه ناخوش بودبدان ناخوشی رای اوگش بود

همی خویشتن را چلیپا کندبه پیش خردمند رسوا کند

ولیکن نبیند کس آهوی خویشترا روشن آید همه خوی خویش

اگر داد باید که ماند بجایبیرای ازین پس بدانا نمای

چو دانا پسندد پسندیده گشتبه جوی تو در آب چون دیده گشت

زگفتار دهقان کنون داستانتو برخوان و برگوی با راستان

کهن گشته این داستانها ز منهمی نو شود بر سر انجمن

اگر زندگانی بود دیریازبرین وین خرم بمانم دراز

یکی میوه‌داری بماند ز منکه نازد همی بار او بر چمن

ازان پس که بنمود پنچاه و هشتبسر بر فراوان شگفتی گذشت

همی آز کمتر نگردد بسالهمی روز جوید بتقویم و فال

چه گفتست آن موبد پیش روکه هرگز نگردد کهن گشته نو

تو چندان که گویی سخن گوی باشخردمند باش و جهانجوی باش

چو رفتی سر و کار با ایزدستاگر نیک باشدت جای ار بدست

نگر تا چه کاری همان بدرویسخن هرچه گویی همان بشنوی

درشتی ز کس نشنود نرم گویبه جز نیکویی در زمانه مجوی

به گفتار دهقان کنون بازگردنگر تا چه گوید سراینده مرد

***

همان گنج و دینار و کاخ بلند

نخواهد بدن مرترا سـودمند

فــریــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود

بــه مشک و به عنبر، سرشته نبود

به داد و دهش یــافت آن نیگـــــوئی

تو داد و دهش کن، فریدون توئی

شعر معروف فردوسی در مورد ایران

سیاوش منم نه از پریزادگاناز ایرانم از شهر آزادگان

که ایران بهشت است یا بوستانهمی بوی مشک آید از بوستان

سپندار پاسبان ایران تو بادز خرداد روشن روان تو باد

ندانی که ایران نشست من استجهان سر به زیر دو دست من است

هنر نزد ایرانیان است و بسندادند شیر ژیان را به کس

همه یکدلانند و یزدان شناسبه نیکی ندارند از بد هراس

دریغ است ایران که ویران شودکنام پلنگان و شیران شود

همه جای جنگی سواران بدینشستن گه شهریاران بدی

چو ایران نباشد تن من مبادبر این بوم و بر زنده یک تن مباد

همه روی یکسر به جنگ آوریمجهان بر بد اندیش تنگ آوریم

ز بهر بر و بوم و پیوند خویشزن و کودک وخرد و فرزند خویش

همه سر به سر تن به کشتن دهیماز آن به که کشور به دشمن دهیم

مطلب مشابه: اشعار سعدی + مجموعه شعر بلند و کوتاه عاشقانه سعدی شیرازی

شعر فردوسی جنگ رستم و سهراب

دگر باره اسپان ببستند سختبه سر بر همی گشت بدخواه بخت

به کشتی گرفتن نهادند سرگرفتند هر دو دوال کمر

هرآنگه که خشم آورد بخت شومکند سنگ خارا به کردار موم

سرافراز سهراب با زور دستتو گفتی سپهر بلندش ببست

غمی بود رستم ببازید چنگگرفت آن بر و یال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دلیر جوانزمانه بیامد نبودش توان

زدش بر زمین بر به کردار شیربدانست کاو هم نماند به زیر

سبک تیغ تیز از میان برکشیدبر شیر بیدار دل بردرید

بپیچید زانپس یکی آه کردز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد

بدو گفت کاین بر من از من رسیدزمانه به دست تو دادم کلید

تو زین بیگناهی که این کوژپشتمرابرکشید و به زودی بکشت

به بازی بکویند همسال منبه خاک اندر آمد چنین یال من

نشان داد مادر مرا از پدرز مهر اندر آمد روانم بسر

هرآنگه که تشنه شدستی به خونبیالودی آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شودبراندام تو موی دشنه شود

کنون گر تو در آب ماهی شویو گر چون شب اندر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهرببری ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین منچو بیند که خاکست بالین من

ازین نامداران گردنکشانکسی هم برد سوی رستم نشان

که سهراب کشتست و افگنده خوارترا خواست کردن همی خواستار

چو بشنید رستم سرش خیره گشتجهان پیش چشم اندرش تیره گشت

بپرسید زان پس که آمد به هوشبدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داری ز رستم نشانکه کم باد نامش ز گردنکشان

بدو گفت ار ایدونکه رستم توییبکشتی مرا خیره از بدخویی

ز هر گونه‌ای بودمت رهنماینجنبید یک ذره مهرت ز جای

چو برخاست آواز کوس از درمبیامد پر از خون دو رخ مادرم

همی جانش از رفتن من بخستیکی مهره بر بازوی من ببست

مرا گفت کاین از پدر یادگاربدار و ببین تا کی آید به کار

کنون کارگر شد که بیکار گشتپسر پیش چشم پدر خوار گشت

همان نیز مادر به روشن روانفرستاد با من یکی پهلوان

بدان تا پدر را نماید به منسخن برگشاید به هر انجمن

چو آن نامور پهلوان کشته شدمرا نیز هم روز برگشته شد

کنون بند بگشای از جوشنمبرهنه نگه کن تن روشنم

چو بگشاد خفتان و آن مهره دیدهمه جامه بر خویشتن بردرید

همی گفت کای کشته بر دست مندلیر و ستوده به هر انجمن

همی ریخت خون و همی کند مویسرش پر ز خاک و پر از آب روی

بدو گفت سهراب کین بدتریستبه آب دو دیده نباید گریست

ازین خویشتن کشتن اکنون چه سودچنین رفت و این بودنی کار بود

چو خورشید تابان ز گنبد بگشتتهمتن نیامد به لشکر ز دشت

ز لشکر بیامد هشیوار بیستکه تا اندر آوردگه کار چیست

دو اسپ اندر آن دشت برپای بودپر از گرد رستم دگر جای بود

گو پیلتن را چو بر پشت زینندیدند گردان بران دشت کین

گمانشان چنان بد که او کشته شدسرنامداران همه گشته شد

به کاووس کی تاختند آگهیکه تخت مهی شد ز رستم تهی

ز لشکر برآمد سراسر خروشزمانه یکایک برآمد به جوش

بفرمود کاووس تا بوق و کوسدمیدند و آمد سپهدار طوس

ازان پس بدو گفت کاووس شاهکز ایدر هیونی سوی رزمگاه

بتازید تا کار سهراب چیستکه بر شهر ایران بباید گریست

اگر کشته شد رستم جنگجویاز ایران که یارد شدن پیش اوی

به انبوه زخمی بباید زدنبرین رزمگه بر نشاید بدن

چو آشوب برخاست از انجمنچنین گفت سهراب با پیلتن

که اکنون که روز من اندر گذشتهمه کار ترکان دگرگونه گشت

همه مهربانی بران کن که شاهسوی جنگ ترکان نراند سپاه

که ایشان ز بهر مرا جنگجویسوی مرز ایران نهادند روی

بسی روز را داده بودم نویدبسی کرده بودم ز هر در امید

نباید که بینند رنجی به راهمکن جز به نیکی بر ایشان نگاه

نشست از بر رخش رستم چو گردپر از خون رخ و لب پر از باد سرد

بیامد به پیش سپه با خروشدل از کردهٔ خویش با درد و جوش

چو دیدند ایرانیان روی اویهمه برنهادند بر خاک روی

ستایش گرفتند بر کردگارکه او زنده باز آمد از کارزار

چو زان گونه دیدند بر خاک سردریده برو جامه و خسته بر

به پرسش گرفتند کاین کار چیستترادل برین گونه از بهر کیست

بگفت آن شگفتی که خود کرده بودگرامی‌تر خود بیازرده بود

همه برگرفتند با او خروشزمین پر خروش و هوا پر ز جوش

چنین گفت با سرفرازان که مننه دل دارم امروز گویی نه تن

شما جنگ ترکان مجویید کسهمین بد که من کردم امروز بس

چو برگشت ازان جایگه پهلوانبیامد بر پور خسته روان

بزرگان برفتند با او بهمچو طوس و چو گودرز و چون گستهم

همه لشکر از بهر آن ارجمندزبان برگشادند یکسر ز بند

که درمان این کار یزدان کندمگر کاین سخن بر تو آسان کند

یکی دشنه بگرفت رستم به دستکه از تن ببرد سر خویش پست

بزرگان بدو اندر آویختندز مژگان همی خون فرو ریختند

بدو گفت گودرز کاکنون چه سودکه از روی گیتی برآری تو دود

تو بر خویشتن گر کنی صدگزندچه آسانی آید بدان ارجمند

اگر ماند او را به گیتی زمانبماند تو بی‌رنج با او بمان

وگر زین جهان این جوان رفتنیستبه گیتی نگه کن که جاوید کیست

شکاریم یکسر همه پیش مرگسری زیر تاج و سری زیر ترگ

اشعار عاشقانه فردوسی

چراغست مر تیره شب را بسیچبه بد تا توانی تو هرگز مپیچ

چو سی روز گردش بپیمایداشود تیره گیتی بدو روشنا

پدید آید آنگاه باریک و زردچو پشت کسی کو غم عشق خورد

چو بیننده دیدارش از دور دیدهم اندر زمان او شود ناپدید

دگر شب نمایش کند بیشترترا روشنایی دهد بیشتر

به دو هفته گردد تمام و درستبدان باز گردد که بود از نخست

بود هر شبانگاه باریکتربه خورشید تابنده نزدیکتر

بدینسان نهادش خداوند دادبود تا بود هم بدین یک نهاد

***

چو شاه اندر آمد چنان جای دیدپرستنده هر جای برپای دید

چنین گفت کای دادگر یک خدایبه خوبی توی بنده را رهنمای

مبادا جز از داد آیین منمباد آز و گردنکشی دین من

همه کار و کردار من داد باددل زیردستان به ما شاد باد

گر افزون شود دانش و داد منپس از مرگ روشن بود یاد من

همه زیردستان چو گوهرفروشبمانند با نالهٔ چنگ و نوش

***

گر ایوان ما سر به کیوان برستازان بهرهٔ ما یکی چادرست

چو پوشند بر روی ما خون و خاکهمه جای بیمست و تیمار و باک

بیابان و آن مرد با تیز داسکجا خشک و تر زو دل اندر هراس

تر و خشک یکسان همی بدرودوگر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمانست و ما چون گیاهمانش نبیره همانش نیا

به پیر و جوان یک به یک ننگردشکاری که پیش آیدش بشکرد

جهان را چنینست ساز و نهادکه جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ازین در درآید بدان بگذردزمانه برو دم همی بشمرد

چو زال این سخنها بکرد آشکارازو شادمان شد دل شهریار

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایمبرینیم و گردن ورا داده‌ایم

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه مولانا؛ گلچین دو بیتی و شعر بلند مولانا

اشعار زیبای فردوسی

از آن پس که بسیار بردیم رنجبه رنج اندرون گرد کردیم گنج

شما را همان رنج پیشست و ناززمانی نشیب و زمانی فراز

چنین است کردار گردان سپهرگهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر

گهی بخت گردد چو اسپی شموسبه نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس

بدان ای پسر کاین سرای فریبندارد ترا شادمان بی‌نهیب

نگهدار تن باش و آن خردچو خواهی که روزت به بد نگذرد

بدان کوش تا دور باشی ز خشمبه مردی به خواب از گنهکار چشم

چو خشم آوری هم پشیمان شویبه پوزش نگهبان درمان شوی

به فردا ممان کار امروز رابر تخت منشان بدآموز را

مجوی از دل عامیان راستیکه از جست‌ و جو آیدت کاستی

وزیشان ترا گر بد آید خبرتو مشنو ز بدگوی و انده مخور

نه خسروپرست و نه یزدان‌پرستاگر پای گیری سر آید به دست

بترس از بد مردم بدنهانکه بر بدنهان تنگ گردد جهان

سخن هیچ مگشای با رازدارکه او را بود نیز انباز و یار

سخن بشنو و بهترین یادگیرنگر تا کدام آیدت دلپذیر

سخن پیش فرهنگیان سخته گویگه می نوازنده و تازه‌روی

مکن خوار خواهنده درویش رابر تخت منشان بداندیش را

هرانکس که پوزش کند بر گناهتو بپذیر و کین گذشته مخواه

همه داده ده باش و پروردگارخنک مرد بخشنده و بردبار

چو دشمن بترسد شود چاپلوستو لشکر بیارای و بربند کوس

به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگبپرهیزد و سست گردد به ننگ

وگر آشتی جوید و راستینبینی به دلش اندرون کاستی

ازو باژ بستان و کینه مجویچنین دار نزدیک او آب‌روی

چو بخشنده باشی گرامی شویز دانایی و داد نامی شوی

تو پند پدر همچنین یادداربه نیکی گرای و بدی باد دار

همی خواهم از کردگار جهانشناسندهٔ آشکار و نهان

که باشد ز هر بد نگهدارتانهمه نیک نامی بود یارتان

ز یزدان و از ما بر آن کس درودکه تارش خرد باشد و داد پود

نیارد شکست اندرین عهد مننکوشد که حنظل کند شهد من

بیا تا همه دست نیکی بریمجهان جهان را به بد نسپرسم

***

زیباترین اشعار فردوسی

به نام خداوند جان و خردکزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جایخداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهرفروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترستنگارنده‌ی بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده رانبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راهکه او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذردنیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همیهمان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هستمیان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اویدر اندیشه‌ی سخته کی گنجد اوی

بدین آلت رای و جان و زبانستود آفریننده را کی توان

به هستیش باید که خستو شویز گفتار بی‌کار یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راهبه ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بودز دانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیستز هستی مر اندیشه را راه نیست

***

 گزیده‌ای از بهترین اشعار فردوسی

چو زین بگذری مردم آمد پدیدشد این بندها را سراسر کلید

سرش راست بر شد چو سرو بلندبه گفتار خوب و خرد کاربند

پذیرنده هوش و رای و خردمر او را دد و دام فرمان برد

ز راه خرد بنگری اندکیکه مردم به معنی چه باشد یکی

مگر مردمی خیره خوانی همیجز این را نشانی ندانی همی

ترا از دو گیتی برآورده‌اندبه چندین میانجی بپرورده‌اند

نخستین فطرت پسین شمارتویی خویشتن را به بازی مدار

شنیدم ز دانا دگرگونه زینچه دانیم راز جهان آفرین

نگه کن سرانجام خود را ببینچو کاری بیابی ازین به گزین

به رنج اندر آری تنت را رواستکه خود رنج بردن به دانش سزاست

چو خواهی که یابی ز هر بد رهاسر اندر نیاری به دام بلا

نگه کن بدین گنبد تیزگردکه درمان ازویست و زویست درد

نه گشت زمانه بفرسایدشنه آن رنج و تیمار بگزایدش

نه از جنبش آرام گیرد همینه چون ما تباهی پذیرد همی

ازو دان فزونی ازو هم شماربد و نیک نزدیک او آشکار

***

دانی که ایران نشست منستجهان سر به سر زیر دست منست

هنر نزد ایرانیان است و بــسندادند شـیر ژیان را بکس

همه یکدلانند یـزدان شناسبـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شودکنام پلنگان و شیران شـود

چـو ایـران نباشد تن من مـباددر این بوم و بر زنده یک تن مباد

همـه روی یکسر بجـنگ آوریـمجــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیمبـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم

چنین گفت موبد که مرد بنامبـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــارچــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

***

شعر فردوسی در مورد اعراب

ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ

ﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ

ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ

ﺯ ﻣﯽ ﻧﺸﺌﻪ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖ

ﺍﺩﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺷﺪ ﻭﺑﺎﻝﺑﻪ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ

ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽﺯﺑﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻨﯽ

ﮐﻨﻮﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﻣﯽﮐﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﯼ ﻧﯽ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﺎﻡﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺭﯾﻢ ﺟﺎﻡ

ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩ

ﭼﻮ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺩﻫﻤﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺑﮑﺮ ﻭ ﻋﻤﺮ ﺷﻮﺩ

ﺯ ﺷﯿﺮ ﺷﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﺭ

ﮐﻪ ﺗﺎﺝ ﮐﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺯﻭﺗﻔﻮ ﺑﺮﺗﻮ ﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺗﻔﻮ

ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩﮐﻨﺎﻡ ﭘﻠﻨﮕﺎﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ

***

زدانش چو جان ترا مایـه نیست

به از خامشی هیچ پیرایه نیست

توانگر شد آنکس که خرسند گشت

از او آز و تیمار در بند گشت

***

جهان یادگار است و ما رفتنی

به گیتی نماند بجز گفتنی

به نام نکو گر بمیرم رواست

مرا نام باید که تن مرگ راست

شب آمد یکی آتشی برفروخت

که تفش همی آسمان را بسوخت

چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید

به شب آتش و روز پردود دید

ز جایی که بد شادمان بازگشت

تو گفتی که با باد همباز گشت

چو از راه نزد پشوتن رسید

بگفت آنچ از آتش و دود دید

پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر

به تنبل فزونست مرد دلیر

که چشم بدان از تنش دور باد

همه روزگاران او سور باد

بزد نای رویین و رویینه خم

برآمد ز در نالهٔ گاودم

ز هامون سوی دژ بیامد سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

همه زیر خفتان و خود اندرون

همی از جگرشان بجوشید خون

به دژ چون خبر شد که آمد سپاه

جهان نیست پیدا ز گرد سیاه

همه دژ پر از نام اسفندیار

درخت بلا حنظل آورد بار

بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ

بمالید بر چنگ بسیار چنگ

بفرمود تا کهرم شیرگیر

برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر

به طرخان چنین گفت کای سرفراز

برو تیز با لشکری رزمساز

ببر نامدران دژ ده هزار

همه رزم جویان خنجرگزار

نگه کن که این جنگجویان کیند

وزین تاختن ساختن برچیند

سرافراز طرخان بیامد دوان

بدین روی دژ با یکی ترجمان

سپه دید با جوشن و ساز جنگ

درفشی سیه پیکر او پلنگ

سپه‌کش پشوتن به قلب اندرون

سپاهی همه دست شسته به خون

به چنگ اندرون گرز اسفندیار

به زیر اندرون بارهٔ نامدار

جز اسفندیار تهم را نماند

کس او را به جز شاه ایران نخواند

سپه میسره میمنه برکشید

چنان شد که کس روز روشن ندید

ز زخم سنانهای الماس گون

تو گفتی همی بارد از ابر خون

به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی

هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی

بشد پیش نوش‌آذر تیغ‌زن

همی جست پرخاش زان انجمن

بیامد سرافراز طرخان برش

که از تن به خاک اندر آرد سرش

چو نوش‌آذر او را به هامون بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

کمرگاه طرخان بدو نیم کرد

دل کهرم از درد پربیم کرد

چنان هم بقلب سپه حمله برد

بزرگش یکی بود با مرد خرد

بران‌سان دو لشکر بهم برشکست

که از تیر بر سرکشان ابر بست

سرافراز کهرم سوی دژ برفت

گریزان و لشکر همی راند تفت

چنین گفت کهرم به پیش پدر

که ای نامور شاه خورشیدفر

از ایران سپاهی بیامد بزرگ

به پیش اندرون نامداری سترگ

سرافراز اسفندیارست و بس

بدین دژ نیاید جزو هیچ‌کس

همان نیزهٔ جنگ دارد به چنگ

که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ

غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن

که نو شد دگر باره کین کهن

به ترکان همه گفت بیرون شوید

ز دژ یکسره سوی هامون شوید

همه لشکر اندر میان آورید

خروش هژبر ژیان آورید

یکی زنده زیشان ممانید نیز

کسی نام ایشان مخوانید نیز

همه لشکر از دژ به راه آمدند

جگر خسته و کینه‌خواه آمدند

جهان چون به زاری برآید همی

بد و نیک روزی سرآید همی

چو بستی کمر بر در راه آز

شود کار گیتیت یکسر دراز

به یک روی جستن بلندی سزاست

اگر در میان دم اژدهاست

و دیگر که گیتی ندارد درنگ

سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ

پرستنده ي آز و جویای کین

به گیتی ز کس نشنود آفرین

چو سرو سهی گوژ گردد به باغ

بدو بر شود تیره روشن چراغ

کند برگ پژمرده و بیخ سست

سرش سوی پستی گراید نخست

بروید ز خاک و شود باز خاک

همه جای ترسست و تیمار و باک

سر مایهٔ مرد سنگ و خرد

ز گیتی بی‌آزاری اندر خورد

در دانش و آنگهی راستی

گرین دو نیابی روان کاستی

اگر خود بمانی به گیتی دراز

ز رنج تن آید به رفتن نیاز

یکی ژرف دریاست بن ناپدید

در گنج رازش ندارد کلید

اگر چند یابی فزون بایدت

همان خورده یک روز بگزایدت

سه چیزت بباید کز آن چاره نیست

وزو بر سرت نیز پیغاره نیست

خوری گر بپوشی و گر گستری

سزد گر به دیگر سخن ننگری

چو زین سه گذشتی همه رنج و آز

چه در آز پیچی چه اندر نیاز

چو دانی که بر تو نماند جهان

چه پیچی تو زان جای نوشین روان

بخور آنچه داری و بیشی مجوی

که از آز کاهد همی آبروی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا