در این بخش مجموعه اشعار سیاوش کسرایی (شعر احساسی، عاشقانه و حماسی) را گردآوری کرده ایم با ما همراه باشید.
اشعار سیاوش کسرایی
او کیست؟
سیاوش کسرایی شاعر، نویسنده، منتقد، نقاش و از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران بود که معرروفترین شعرش، منظومه «آرش کمانگیر» است.
سیاوش کسرایی حماسهسرای برخاسته از عمارت هشتبهشت اصفهان، سُرایندهٔ اولین منظومهٔ حماسی بهسبک نیمایی با نام «آرش کمانگیر» از شاگردان نیما یوشیج بود که به سبک شعریِ او وفادار ماند. «آوا»، «در هوای مرغ آمین»، «با دماوند خاموش» و «خون سیاوش» تعدادی از مجموعهشعرهای بهجامانده از سیاوش است. بنیانگذاریِ انجمن ادبی شمع سوخته حاصل اندیشه و تلاش این دانشآموختهٔ دانشکدهٔ حقوق و علومسیاسی دانشگاه تهران است که اجازهٔ دفاع از پایاننامهاش را نیافت؛ زیرا به موضوع جنبش کارگری پرداخته بود. کسرایی نیز بنابه اقتضای دوران خود و همانند بسیاری از همدورهایهایش، سالیان درازی را در حزب توده فعالیت کرد. کسرایی در ۱۳۴۷ عضو کانون نویسندگان ایران شد و تا سال۱۳۵۱ یکی از دبیران منتخب آن بود. سخنرانی ِشبهای گوته طی سال۱۳۵۶ را نیز در کارنامهٔ فرهنگی وی ثبت کردهاند.
فهرست موضوعات این مطلب
اشعار سیاوش کسراییغزل برای درختدانههای بارانفرهادهاخاطرم دریای پر غوغاستباوروطنبا دماوند خاموشآرش کمانگیرهوای آفتاباشک مهتابمهره سرخ
غزل برای درخت
تو قامت بلند تمنایی ای درختهمواره خفته است در آغوشت آسمانبالایی ای درختدستت پر از ستاره و جانت پر از بهارزیبایی ای درختوقتی که بادهادر برگهای در هم تو لانه میکنندوقتی که بادهاگیسوی سبز فام تو را شانه میکنندغوغایی ای درختوقتی که چنگ وحشی باران گشوده استدر بزم سرد اوخنیاگر غمین خوش آوایی ای درختدر زیر پای تواینجا شب است و شبزدگانی که چشمشانصبحی ندیده استتو روز را کجا؟خورشید را کجا؟در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت؟چون با هزار رشته تو با جان خاکیانپیوند میکنیپروا مکن ز رعدپروا مکن ز برق که بر جایی ای درختسر بر کش ای رمیده که همچون امید مابا مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت
دانههای باران
دانههای باران به شیشههاترانه دارددر اجاق من آتشیبه چشمان منزبانه داردبسته هر دریخفته هر که خانه داردمرغ هوا هم آشیانه داردشب سمج مینماید و دلبهانه دارددل هوای اودل هوای میدل هوای بانگ عاشقانه داردآن پرستو که از دیار مابار غم به دلرفت و کس ندانم کز اونشانه داردغم نشسته باغ جان منجنگلی است بیشکوفه لیکبنگر ای بهار دیررسشاخهها جوانه داردآتش است و … شعلهها و دودطرح او فکنده در نظربا خیال او نگاه منخلوتی شبانه داردپشت شیشههاباد رهگذرترانه دارد .
فرهادها
فرهاد رفت و قصه شیرین او بماندبا یاد تیشهها که دل بیستون شکافتبا یاد تیشهای که سر کوهکن شکستبا یاد خسروی که به نامردی ربودعشق رعیتی ز رعایای خویشتنبا آن شگفتها که نظامی سروده بود
کنون منمپیکر تراش پیکر فرهادهای روزکنون منم نگارگر تیشهها و تاجدستان سرای شعله براورنگ آبنوساز پیش چشم من صف فرهادهای روزپرچم به کف گرفته سوی راه میروندعشاق تلخ کام شهیدان بیستونبا تیشهها به بارگه شاه میروند
خاطرم دریای پر غوغاست
خاطرم دریای پر غوغاستیاد تو چون سکهای سیمین رها بر آب این دریاستخاطر دریا پریشان استسینه دریا پر از تشویش توفان استدست من در موج و چشمم سوی ساحلهاستقلب من منزلگه دلهاستنه بر این دریای سکونینه به ساحلها چراغ رهنمونیکی برآید از افق شمع بلند آفتابم؟تا درنگ آرم دمیتا بیاسایم کمیتا در این امواج یادی یادگاری را بیابمای دریغا سر به سر موج است و گرداب است یا غرقابسکه سیمین فروتر میرود در آب
باور
باور نمیکند دل من مرگ خویش رانه نه من این یقین را باور نمیکنمتا همدم من است نفسهای زندگیمن با خیال مرگ دمی سر نمیکنمآخر چگونه گل خس و خاشاک می شود؟آخر چگونه این همه رویای نو نهالنگشوده گل هنوزننشسته در بهارمیپژمرد به جان من و خاک میشود؟
در من چه وعدههاستدر من چه هجرهاستدر من چه دستها به دعا مانده روز و شباینها چه میشود؟
آخر چگونه این همه عشاق بیشمارآواره از دیاریک روز بیصدادر کوره راهها همه خاموش میشوند؟
باور کنم که دخترکان سفیدبختبی وصل و نامرادبالای بامها و کنار دریچههاچشم انتظار یار سیهپوش میشوند؟
باور نمیکنم که عشق نهان میشود به گوربی آنکه سر کشد گل عصیانیاش ز خاکباور کنم که دلروزی نمیتپدنفرین بر این دروغ دروغ هراسناک
پل میکشد به ساحل آینده شعر منتا رهروان سرخوشی از آن گذر کنندپیغام من به بوسه لبها و دستهاپرواز میکندباشد که عاشقان به چنین پیک آشتییک ره نظر کنند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاستکاین نقش آدمیبر لوحه زمانجاوید میشود
این ذره ذره گرمی خاموش وار مایک روز بی گمانسر میزند جایی و خورشید میشود
تا دوست داریامتا دوست دارمتتا اشک ما به گونه هم میچکد ز مهرتا هست در زمانه یکی جان دوستدارکی مرگ میتواندنام مرا بروبد از یاد روزگار؟
بسیار گل که از کف من بردهاست باداما من غمینگلهای یاد کس را پرپر نمیکنممن مرگ هیچ عزیزی راباور نمیکنم
میریزد عاقبتیک روز برگ منیک روز چشم من هم در خواب میشودزین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیستاما درون باغهمواره عطر باور من در هوا پر است.
وطن
وطن! وطن!نظر فکن به من که منبه هر کجا غریبوارکه زیر آسمان دیگری غنودهامهمیشه با تو بودهام، همیشه با تو بودهاماگر که حال پرسیامتو نیک میشناسیاممن از درون قصّهها و غصّهها برآمدم:حکایت هزار شاه با گداحدیث عشق ناتمام آن شبانبه دختر سیاهچشم کدخداز پشت دود کشتهای سوختهدرون کومهی سیاهز پیش شعلههای کورهها وکارگاهتنم ز رنج عطر و بو گرفتهاسترخم به سیلی زمانه خو گرفتهاستاگر چه در نگاه اعتنای کس نبودهامیکی ز چهرههای بیشمار تودهامچه غمگنانه سالها که بالهازدم به روی بحر بیکنارهاتکه در خروش آمدیبه جنبوجوش آمدیبه اوج رفت موجهای توکه یاد باد اوجهای تو!در آن میان که جز خطر نبودمرا به تخته پارهها نظر نبودنبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشانبه گودهای هولبسی صدف گشودهامگهر ز کام مرگ در ربودهامبدان امید تا که تودهان و دست را رها کنیدری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنیبه بند ماندهامشکنجه دیدهامسپید هر سپیده، جان سپردهامهزار تهمت و دروغ و ناروا شنودهاماگر تو پوششی پلید یافتیستایش من از پلید پیرهن نبودنه جامه، جان پاک انقلاب را ستودهامکنون اگر که خنجری میان کتف خستهاماگر که ایستادهامو یا ز پا فتادهامبرای تو، به راه تو شکستهاماگر میان سنگهای آسیاچو دانههای سودهامولی هنوز گندممغذا و قوت مردممهمانم آن یگانهای که بودهامسپاه عشق در پی استشرار و شور کارساز با وی استدریچههای قلب باز کنسرود شب شکاف آن، ز چار سوی این جهانکنون به گوش میرسدمن این سرود ناشنیده رابه خون خود سرودهامنبود و بود برزگر را چه باکاگر بر آید از زمینهر آنچه او به سالیانفشانده یا نشانده استوطن! وطن!تو سبز جاودان بمان که منپرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای توبه دور دست مه گرفته پر گشودهام
با دماوند خاموش
سلامی ای شکوهمندسلام ای ستیغ صبحخیز سربلندبه یال و بال و درهها و دامنت درودبه چشمههای پاک و روشنت درودتن تهمتنی و قلب آهنیت استواردرشتیات به جای بیگزندبه بزم شامگاهیات فراز قلههاستایش ستارگان همیشگیتولد سحر درون پردههای مه میان بازوان تو
مدامبسیج دودمان لالههای سرکشاتپناه سنگهای سخت دلپسندغریو مرغک غریب در غروب از تو دورغم از تو دور ای غرورنشاط آبشارها تراستیز آب و آبکندستون و صخرهات به هر کنار گوشه سنگر امیددل تو باغ خار بوتههای رنگ رنگگل طلای آفتاب توهماره پر نوید و نوشخندبه پیش روی ما چو ما اگر فتادهای ببندکلاف ابرها به گردن رمیدهات کمندپناهبخش و پشت باششکسته نعل بستهای سمنددلم گرفته همچو ابرهای باردار توکه با تو گفتگو مراست
به کوهپایهها کسی نمانده تا غمی به پیش او برمبه من بگو که آشیانه عقابها کجاستبه تنگ در نشستم به چند؟شب برهنه بیستاره ماندنگاه و دست ما تهیسکوت سوخت ریشههای حرف سبز گشته رابگو بگو که گاه گفتن تو در رسیدتو با زبان شعله ریز واژههای سنگیات بگوکه سختتر شبی استکه سردتر شبی است از شبان دیر پای مابگو دهان ز گفتوگو مبند
آرش کمانگیر
برف میبارد؛برف میبارد به روی خار و خارا سنگ.کوهها خاموش،درهها دلتنگ؛راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ …
بر نمیشد گر ز بام خانهها دودییا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیآوردرد پاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزانما چه میکردیم در کولاک دل آشفتهی دم سرد؟آنک، آنک کلبهای روشنروی تپه، رو به روی من …
در گشودندم.مهربانیها نمودندم.زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوزدر کنار شعلهی آتش،قصه میگوید برای بچههای خود عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست.گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاینجاست.آسمان بازآفتاب زرباغهای گلدشتهای بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برفتاب نرم رقص ماهی در بلور آببوی عطر خاک بارانخورده در کهسارخواب گندمزارها در چشمهی مهتابآمدن، رفتن، دویدنعشق ورزیدندر غم انسان نشستنپا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن
کار کردن، کار کردنآرمیدنچشمانداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدنجرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندنهم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندندر تله افتاده آهو بچگان را شیر دادننیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی،زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفتهقصههای در هم غم را ز نم نمهای بارانها شنیدن؛بی تکان گهوارهی رنگینکمان رادر کنار بام دیدن
یا شب برفیپیش آتشها نشستندل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن…
آری، آری، زندگی زیباست.زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
پیرمرد، آرام و با لبخند،کندهای در کورهی افسرده جان افکند.چشمهایش در سیاهیهای کومه جستوجو میکردزیر لب آهسته با خود گفتوگو میکرد:
زندگی را شعله باید برفروزنده؛شعلهها را هیمه سوزنده.
جنگل هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده ی آزادبیدریغ افکنده روی کوهها دامانآشیانها بر سر انگشتان تو جاویدچشمهها در سایبانهای تو جوشندهآفتاب و باد و باران بر سرت افشانجان تو خدمتگر آتش …سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
«زندگانی شعله میخواهد»، صدا سر داد عمو نوروزشعلهها را هیمه باید روشنی افروز.کودکانم، داستان ما ز آرش بوداو به جان خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاری بودروزگار تلخ و تاری بود.بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره.دشمنان بر جان ما چیره.شهر سیلیخورده هذیان داشتبر زبان بس داستانهای پریشان داشت.زندگی سرد و سیه چون سنگ؛روز بد نامی،روزگار ننگ.
غیرت اندر بندهای بندگی پیچانعشق در بیماری دلمردگی بیجان.
فصلها فصل زمستان شد،صحنهی گلگشتها گم شد، نشستن در شبستان شد.در شبستانهای خاموشی،میتراوید از گل اندیشهها عطر فراموشی.
ترس بود و بالهای مرگکس نمیجنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.سنگر آزادگان خاموشخیمهگاه دشمنان پر جوش.
مرزهای ملکهمچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بیسامان.برجهای شهر،همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو …
هیچ سینه کینهای در بر نمیاندوخت.هیچ دل مهری نمیورزید.هیچکس دستی به سوی کس نمیآورد.هیچکس در روی دیگر کس نمیخندید.
باغهای آرزو بیبرگآسمان اشکها پر بار.گرم رو آزادگان در بندروسپی نامردمان در کار…
انجمنها کرد دشمنرایزنها گرد هم آورد دشمنتا به تدبیری که در ناپاک دل دارندهم به دست ما شکست ما بر اندیشند.نازک اندیشانشان، بیشرمکه مباداشان دگر روز بهی در چشمیافتند آخر فسونی را که میجستند…
چشمها با وحشتی در چشم خانههر طرف را جستوجو میکردوین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد.
آخرین فرمان، آخرین تحقیر…مرز را پرواز تیری میدهد سامان!گر به نزدیکی فرود آید،خانههامان تنگ،آرزومان کور…تا کجا؟…تا چند؟…آه!… کو بازوی پولادین و کو سر پنجهی ایمان؟
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛چشمها، بی گفتوگویی، هر طرف را جستوجو میکرد.
پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست میسایید.از میان درههای دور، گرگی خسته مینالید.برف روی برف میبارید.باد بالش را به پشت شیشه میمالید.
صبح می آمد، پیرمرد آرام کرد آغاز،پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛دشت نه، دریایی از سرباز…
آسمان الماس اخترهای خود را دادهبود از دست.بینفس میشد سیاهی در دهان صبحباد پر میریخت روی دشت باز دامن البرز.
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛کودکان بر بام،دختران بنشسته بر روزن،مادران غمگین کنار در.
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.خلق، چون بحری برآشفته،به خروش آمدخروشان شدبه موج افتادبرش بگرفت و مردی چون صدفاز سینه بیرون داد.
منم آرش،چنین آغاز کرد آن مرد با دشمنمنم آرش، سپاهی مردی آزادهبه تنها تیر ترکش آزمون تلختان رااینک آماده.
مجوییدم نسب،فرزند رنج و کارگریزان چون شهاب از شبچو صبح آمادهی دیدار.
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندشگوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.شما را باده و جامهگوارا و مبارک باد!
دلم را در میان دست میگیرمو میافشارمش در چنگ،دل، این جام پر از کین پر از خون رادل، این بیتاب خشم آهنگ …
که تا نوشم به نام فتحتان در بزمکه تا کوبم به جام قلبتان در رزمکه جام کینه از سنگ است.به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
در این پیکاردر این کاردل خلقیست در مشتمامید مردمی خاموش هم پشتم.
کمان کهکشان در دست،کمانداری کمانگیرم.شهاب تیزرو تیرمستیغ سربلند کوه مآوایم
به چشم آفتاب تاره رس جایم.مرا تیر است آتش پرمرا باد است فرمان بر.
ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.در این میدان،بر این پیکان هستیسوز سامان ساز،پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد،به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
“درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهدبود.به صبح راستین سوگند!به پنهان آفتاب مهربار پاکبین سوگند!که آرش جان خود در تیر خواهدکرد،پس آن گه بیدرنگی خواهدش افکند.
زمین میداند این را، آسمانها نیز،که تن بیعیب و جان پاک است.نه نیرنگی به کار من، نه افسونینه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.نفس در سینه ها بیتاب میزد جوش.
«ز پیشم مرگ،نقابی سهمگین بر چهره می آید.به هر گام هراس افکن،مرا با دیدهی خونبار میپاید.به بال کرکسان گرد سرم پرواز میگیرد،به راهم مینشیند، راه می بنددبه رویم سرد میخنددبه کوه و دره میریزد طنین زهر خندش را،و بازش باز میگیرد.
دلم از مرگ بیزار استکه مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.ولی آن دم که زاندوهان روان زندگی تار استولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.همان بایستهی آزادگی این است.
هزاران چشم گویا و لب خاموشمرا پیک امید خویش میداند.هزاران دست لرزان و دل پر جوشگهی میگیردم، گه پیش میراند.
پیش میآیم.دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم.به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،نقاب از چهرهی ترس آفرین مرگ خواهمکند.»
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد.به سوی قلهها دستان زهم بگشاد:“بر آ، ای آفتاب، ای توشهی امید!بر آ، ای خوشهی خورشید!تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب.برآ، سر ریز کن تا جان شود سیراب.
چو پا در کام مرگی تند خو دارم،چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم،به موج روشنایی شستوشو خواهمز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.
شما، ای قلههای سرکش خاموشکه پیشانی به تندهای سهمانگیز میسایید،که بر ایوان شب دارید چشمانداز رویایی،که سیمین پایههای روز زرین را به روی شانه میکوبید،که ابر آتشین را در پناه خویش میگیریدغرور و سربلندی هم شما را باد!امیدم را برافرازیدچو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.غرورم را نگه داریدبهسان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.به یال کوهها لغزید کم کم پنجهی خورشید.هزاران نیزهی زرین به چشم آسمان پاشید.
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.کودکان بر بامدختران بنشسته بر روزنمادران غمگین کنار درمردها در راه.سرود بیکلامی، با غمی جانکاهز چشمان بر همی شد با نسیم صبحدم هم راه.کدامین نغمه میریزدکدام آهنگ آیا میتواند ساختطنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز،راه وا کردند.کودکان از بامها او را صدا کردند.مادران او را دعا کردند.پیرمردان چشم گرداندند.دختران بفشرده گردنبندها در مشت،هم او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش، اما همچنان خاموشاز شکاف دامن البرز بالا رفت.وز پی اوپردههای اشک پیدرپی فرود آمد.
بست یک دم چشمهایش را عمو نوروزخنده بر لب، غرقه در رویا.کودکان با دیدگان خسته و پی جودر شگفت از پهلوانیها.شعلههای کوره در پروازباد در غوغا.
شامگاهان،راه جویانی که میجستند آرش را به روی قلهها، پی گیرباز گردیدندبینشان از پیکر آرشبا کمان و ترکشی بیتیر.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.کار صدها صد هزاران تیغهی شمشیر کرد آرش.
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحونبه دیگر نیم روزی از پی آن روزنشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.و آنجا را، از آن پسمرز ایران شهر و توران باز نامیدند.
آفتاب،در گریز بیشتاب خویشسالها بر بام دنیا پا کشان سر زد.
ماهتاب،بینصیب از شبروی هایش، همه خاموشدر دل هر کوی و هر برزنسر به هر ایوان و هر در زد.
آفتاب و ماه را در گشتسالها بگذشت.سالها و باز،در تمام پهنهی البرزوین سراسر قلهی مغموم و خاموشی که میبینیدوندرون درههای برفآلودی که میدانیدرهگذرهایی که شب در راه میمانندنام آرش را پیاپی در دل کهسار میخوانندو نیاز خویش میخواهند.
با دهان سنگهای کوه آرش میدهد پاسخ.میکندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاهمیدهد امید،مینماید راه.
در برون کلبه میبارد.برف میبارد به روی خار و خارا سنگ.کوهها خاموشدرهها دلتنگ.راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ …
کودکان دیریست در خوابند،در خواب است عمو نوروز.میگذارم کندهای هیزم در آتشدان.شعله بالا میرود
پر سوز…
هوای آفتاب
ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سردتمام روزهای ماه رافسرده مینماید و خراب میکندو من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچههادلم هوای آفتاب میکندخوشا به آب و آسمان آبیاتبه کوههای سربلندبه دشتهای پر شقایقت، به درههای سایهدارو مردمان سختکوش، توده کرده رنج روی رنجزمین پیر پایدار!هوای توست در سرماگرچه این سمند عمر زیر ران ناتوان منبه سوی دیگری شتاب میکندنه آشنا نه همدمینه شانهای ز دوستی که سر نهی بر آن دمیتویی و رنج و بیم توتویی و بیپناهی عظیم تونه شهر و باغ و رود و منظرشنه خانهها و کوچهها نه راه آشناستنه این زبان گفتوگو زبان دلپذیر ماستتو و هزار درد بیدواتو و هزار حرف بیجوابکجا روی؟ به هر که رو کنی تو را جواب میکندچراغ مرد خسته راکسی نمیفروزد از حضور خویشکسش به نام و نامه و پیامنوازشی نمیدهداگر چه اشک نیم شبگهی ثواب میکندنشستهام به بزم دوستان و سرخوشمبگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوشسخن به هر کلام و شیوهای ز عهد و از یگانگی استبه دوستی، سخن ز جاودانگیستامان ز شبرو خیالامان،چه ها که با من این شکسته خواب میکنداگرچه بر دریچهام در آستان صبحهنوز هم ملال ابربال میکشدولی من ای دیار روشنیدلم چو شامگاه توستبه سینهام اجاق شعله خواه توستنگفتمت دلم هوای آفتاب میکند.
اشک مهتاب
من آن ابرم که میآیم ز دریاروانم در به در صحرا به صحرانشان کشتزار تشنهای کوکه بارانم که بارانم سراپاپرستوی فراری از بهارمیک امشب میهمان این دیارمچو ماه از پشت خرمنها بر آیدبه دیدارم بیا چشم انتظارمکنار چشمهای بودیم در خوابتو با جامی ربودی ماه از آبچو نوشیدیم از آن جام گواراتو نیلوفر شدی من اشک مهتاببه من گفتی که دل دریا کن ای دوستهمه دریا از آن ما کن ای دوستدلم دریا شد و دادم به دستتمکش دریا به خون پروا کن ای دوستبه شب فانوس بام تار من بودگل آبی به گندمزار من بوداگر با دیگران تابیده امروزهمه دانند روزی یار من بودنسیم خسته خاطر شکوهآمیزگلی را میشکوفاند دلآویزگل سردی گل دوری گل غمگل صد برگ و ناپیدای پاییزمن و تو ساقه یک ریشه هستیمنهال نازک یک بیشه هستیمجداییمان چه بار آورد؟ بنگرشکسته از دم یک تیشه هستیمسحرگاهی ربودندش به نیرنگکمند اندازها از دره تنگگوزن کوهها در دره بیجفتگدازان سینه میساید به هر سنگسمندم ای سمند آتشین بالطلایی نعل من ابریشمین یالچنان رفتی بر این دشت غمآلودکه جز گردت نمیبینم به دنبالتن بیشه پر از مهتابه امشبپلنگ کوهها در خوابه امشببه هر شاخی دلی سامان گرفتهدل من در برم بیتابه امشبغروبه راه دور وقت تنگهزمین و آسمان خونابه رنگهبیابان مست زنگ کاروانهاستعزیزانم چه هنگام درنگهز داغ لالهها خونه دل منگلستون شهیدونه دل مننداره ره به آبادی رفیقونبیابون در بیابونه دل مناز این کشور به آن کشور چه دورهچه دوره خانه دلبر چه دورهبه دیدار عزیزان فرصتت بادکه وقت دیدن دیگر چه دورهمتابان گیسوان در همت رابشوی ای رود دلواپس غمت راتن از خورشید پر کن ورنه این شببیالاید همه پیچ و خمت راگلی جا در کنار جو گرفتهگلی ماوا سر گیسو گرفتهبهار است و مرا زینت دشت گلپوشگلی باید که با من خو گرفتهسحر می آید و در دل غمینمغمین تز آدم روی زمینماگر گهواره شب وا کند روزکجا خسبم که در خوابت ببینمنه ره پیدا نه چشم رهگشایینه سوسوی چراغ آشناییگریزی بایدم از دام این شبنه پای ای دل نه اسب بادپاییچرا با باغ این بیداد رفتهست؟بهاری نغمهها از یاد رفتهست؟چرا ای بلبلان مانده خاموشامید گل شدن بر باد رفتهست؟به خاکستر چه آتشها که خفته استچه ها در این لبان نا شکفته استمنم آن ساحل خاموش سنگینکه توفان در گریبانش نهفته استنگاهت آسمانم بود و گم شددو چشمت سایبانم بود و گم شدبه زیر آسمان در سایه توجهان در دیدگانم بود و گم شدغم دریادلان را با که گویم؟کجا غمخوار دریا دل بجویم؟دلم دریای خون شد در غم دوستچگونه دل از این دریا بشویم؟سبد پر کرده از گل دامن دشتخوشا صبح بهار و دشت و گلگشتنسیم عطر گیاه کال در کامبه شهر آمد پیامی داد و بگذشتنسیمم رهروی بی بازگشتمغبار آلودگی این سرگذشتمسراپا یاد رنگ و بوی گلهادریغا گو غریب کوه و دشتمتو پاییز پریشم کردی ای گلپریشان ز پیشم کردی ای گلبه شهر عاشقان تنها شدم منغریب شهر خویشم کردی ای گلخوشا پر شور پرواز بهاریمیان گله ابر فراریبه کوهستان طنین قهقهی نیستدریغا کبکهای کوهساریبهارم میشکوفد در نگاهتپر از گل گشته جان من به راهتبه بام آرزویم لانه دارندپرستوهای چشمان سیاهتشبی ای شعله راهی در تنم کنزبان سرخ در پیراهنم کنسراپا گر بزن خاکسترم سازدر این تاریکی اما روشنم کنمنم چنگی غنوده در غم خویشبه لب خاموش و غوغا در دل ریشغبارآلود یاد بزم و ساقیگسسته رشته اما نغمه اندیششقایقها کنار سنگ مردندبلورین آبها در ره فسردندشباهنگام خیل کاکلیهااز این کوه و کمرها لانه بردندبهار آمد بهار سبزه بر تنبهار گل به سر گلبن به دامنمرا که شبنم اشکی نماندهاستچه سازم گر بیاید خانه من؟غباری خیمه بر عالم گرفتهزمین و آسمان ماتم گرفتهچه فصل است این که یخبندان دلهاستچه شهر است این که خاک غم گرفته؟بهسان چشمه ساری پاک ماندمنهان در سنگ و در خاشاک ماندمهوای آسمانها در دلم بوددریغا همنشین خاک ماندمسحرگاهان که این دشت طلاپوشسراسر میشود آواز و آغوشبه دامان چمن ای غنچه بنشینبهارم باش با لبهای خاموشتو بی من تنگدل من بی تو دلتنگجدایی بین ما فرسنگ فرسنگفلک دوری به یاران میپسنددبه خورشیدش بماند داغ این ننگپرستوهای شادی پر گرفتنددل از آبادی ما بر گرفتندبه راه شهرهای آفتابیزمین سرد پشت سر گرفتندبه گردم گل بهارم چشم مستتببینم دور گردن هر دو دستتمن آن مرغم که از بامت پریدمندانستم که هستم پای بستتالا کوهی دلت بی درد باداتنورت گرم و آبت سرد بادااسیر دست نامردان نمانیسمندت تیز و یارت مرد بادادو تا آهو از این صحرا گذشتندچه بیآوا چه بیپروا گذشتنداز این صحرای بیحاصل دو آهوکنار هم ولی تنها گذشتندبه من گفتی که دل دریا کن ای دوستهمه دریا از آن ما کن ای دوستدلم دریا شد و دادم به دستتمکش دریا به خون پروا کن ای دوستتو با جامی ربودی ماه از آبچو نوشیدیم از آن جام گواراتو نیلوفر شدی من اشک مهتابتن بیشه پر از مهتاب امشبپلنگ کوهها درخواب امشببه هر شاخی دلی سامون گرفتهدل من در تنم بیتابه امشب
مهره سرخ
بسیار قصهها که به پایان رسید و بازغمگین کلاغ پیر ره آشیان نجستاما هنوز در تک این شام میپردپرسان و پی کننده هر قصه از نخستدل دلزنان ستاره خونین شامگاهدر ابر میچکیدسیمرغ ابرهامیرفت تا بمیرد در آشیان شبپهلو شکافتهسهرابروی خکمیسوخت میگداختدر شعلههای تبآوا اگر که بود تک شیهه بودشومز یک اسب بی سوارو آهنگ گامهای گریزنده ای ز دشتآغاز نا شدهپایان ناگزیرش رامیخواست سرگذشتاما هجوم تبسهراب را به بستر خونین گشوده لبمیسوزدم و به آبماما نیاز نیستنه تشنگی فروننشیند مرا به آبای داد از این عطشفریاد از آن سراباینجا کجاست من به چه کارم؟چه ابرهای خشکیچه باغهای جادوییآن پیر آن حکیماین میوههای تلخ به شاخ از چه آفرید؟آن دسته گل چه کس ز کجا چید؟مادر ز بهر مناین جاودانه بستر پر را که گسترید؟آیا به باد رفتدر باغ هر چه بود؟تنها به جای بازمیوه کال گسستگی؟یاقوتهای خونتک قطرههای لعلاین مهره را که داداین سرخ گل بگو بگو که به پهلوی من نهاددیرست دیر دیربشتاب ای پدرمادر! به قصهایبا من ز آمدنوز شور و شوق دیدن آن پهلوان بگوبیم از دلم ببرخم گشت آسمانچون مادری به گونه سهراب بوسه زدسهراب دیدگان رابر نقش تازه دادتهمینهدر برابر آینهسرمست عشق و زمزمه پردازگیسو فکنده در نفس بادآوازه دادهاند و تهمتناز راه میرسددلخواه دور منبا گامهای خویش به درگاه میرسدرستم کجا و شهر سمنگان ما کجا؟نیروی چیست اینکو را چنین به سوی شبستان ما کشد؟آخر شکار گور و گمشدن رخشهر یک بهانهای است در انبان روزگارتا فرصتی پدید کند بر نیاز منای رهنمای چرخ و فل ک درشبی چنینکامم روا بداراین بانگ بشنویداین شور درفتاده به شهر از برای اوستاین کوه و دشت و برزن و بازاروین کاخ و بارگاهیا هرچه از من استدل و دیده جای اوستاینک که ناگهاناز راه میرسدای آینه بگومن چون کنم چه سان که خویشاوند او بود؟گیسو چگونه برشکنم بازیا در میان این همه رنگینه جامههاآخر کدام یک بگزینم؟با او سخن چگونه گشایمآرایه چون کنم که به چشمش نکو بود؟ای نه من به دلبری و حسن شهرهامدیگر که راه رسدجز تهمتن که بر گل آتش گرفتهامباران شبنمی برساند؟آری که را سزدتا کودکی یگانه دورانبر دست و دامنم بنشاند؟ابری عبور کردگویی به دستمال سپیدش خیال رااز دیدگان خسته سهراب میستردمادر! کجا کجااین اسب بالدار کجا میبرد مرا؟تهمینه باره رااز پای تا به سر همه میبویدبر زین و برک و گردن او دست میکشددر یالهای اورخساره میفشارد و میمویدیکتای من پسرتک میوه جوانی و عشقم کجا شدی؟ای جنگل جوانه امیدچون شد کز این درخت پر از شاخ آرزوبی گه جدا شدی؟گفتم تو را نگفتم؟کز عطر راز توافراسیاب نیز مبادا که بو برد؟اما تو را غرور به پندارهای نیکاما تو را شتاب به دیدار تهمتنچشم خرد ببستدشمن به مصلحتمیداد با تو دستاما تو بی خبربا آن دورویگان به خطا داشتی نشستمی کوفت سم پیاپی بر خک آن سمندسر در نشیب زینتهمینه میکند روی ومویدر برگرفته گردن آن باره جواندر خویش میگریست و میکرد گفتگویآخر چرا نشانه یکتای تهمتنآن شهره مهره رابیهوده زیر جامه نهان کردیوین گونه شوربخت پدر رابدنام و تلخ کام جهان کردی؟سهراب خشم خورده و نالانز آن رو که ژاژخواه دهانی به نیشخند نگویدنوخاسته نگر که به بازوبربسته به نابجاطوق و نگین رستم دستانآنگاهتهمینه را به حوصله خواهانمادر درود بر تو و بدروددردا که مرگ دامنت از دست من ربودمادرهر مهر کز برای منت در نها نبودبی هر ملامتیبا تهمتن بدار که اینکتنهاترین کسی است که در این جهان بودبا او بدار مهر که شایای آن بودبرخیز و رخ بشوی و برآرای گیسواندیگر نکن به زاری آشفتهام رواناز باره جوانتهمینه زین و برگ و سلاح و لگام را به نوازشبر میگیردبا اسب تن سپرده به تاریکی و به دشتتا چندگامکیهمراه میرودآنگه درون ظلمتپیچان و پکشانگویی که شکوههایی با باد میکندبدرود رود من بود و نبود منای ناگرفته کامداماد مرگ حجله شهنامهداماد بی عروسای سرو سرخفامگفتم به پروراندم فرزندیزیبا و پر هنردر رامش آورم سر پر شور و تهمتنباشد که همنشینی این پور و آن پدردر سرزمین مابیخ گیاه کینه بسوزاندوین مرز و بوم رابا بالهای مهر بپوشانداینک پسرگوزن جوان گریزپایبر پشتهای به خک غریبی غنوده استاینک پدرتهمتنآن کوه استواردر آسیای دردشچون سنگ سوده استتنها و دورمانده و ناشاددر این میانه من چو غباری به گردبادای آفریدگاردادی تو بهترین و ستاندی تو بهترینبیداد و داد چیست؟آن چیست؟چیست این؟بانگش خطی بروی سیه آسمان کشیدتهمینه دور شد تاریک شدچو لکهای از شب سیاهترو آن لکه را بیابان بر برگ شب مکیدقد میکشد گیاه شب از خکهای دشتمرغی ز روی سنگ به آفاق میپردبادی به دوردستآوازهای خامش سهراب میبردگلهای قاصدمدر جویبار باداز هر کناره رفتیک تن چرا از این همه درها که کوفتمبیرون نکرد سر شمهی مرا نداد ؟دیرست آه دیر شبگیردیگر به جز ستاره کست دستگیر نیستنه آب خود مبرای مرد در به دربازآ که هم ز سنگ تو جوشند چشمههایک دم کنار من بنشین پهلوان پدرپر درد مانده اشک فروخوردهاز خود به خشمخسته و خکآلودرستم کنار پیکر بی تابدستش میان موی پسر بودشیری به تنگنای قفس دربا آبشاریکوبان به صخره سرتا گردش سپهر مدارش درین خم استننگی چنان و داغ تو بر جان رستم استدستم بریده چشم و دلم کور رود منروزم سیاه آه ای آفریدگار چون برفراز میکشی و میکنی تباه؟گفتند: مردی رسیدهاست بلی یکیه در جهانجز رستمش به رزم هم آورد گرد نیستگر تهمتن به عرصه نباشدامید برد نیستپور و پدر برابر و بیگانگی شگفتبا صد نشان که بر رخ و بالاستنشناختم تو رانشناختی مرااین پرده پوش شعبدهگر چشمبند کیستاین کوری از کجاست؟میگفت دل که: رستمبنگر ببین نه بوی تو را دارد بگو بجوافسوس عقل باطلمیزد نهیب نههان دشمن است اوخم میشود تهمتنگریاندر گیسوان درهم سهرابسر میبرد فروگویی که او گلی را نهفته در آن میانبو میکند به جاندیریست تا که مندر راه استیوین سرزمین که زیستگه مردمان ماستشمشیر میزنمتنها نه این منم که چنین میکنم پدرمیکرده این چنین و هم این رسم از نیاستبرگشته بخت خصم که آهنگ ما کندآه از تو ناشناخته ره جان بیگناهدشمن چه ها کندآری شکست گرچه درین جنگ ننگ بوداما به روز واقعهافسوسآن نابه کار خنگ خرد نیز لنگ بودتدبیر بسته لباز هر کرانه راه به تقدیر باز کردرستم چه کور بود که گم باد نام اودستی به آشتی نگشادهخود جنگ ساز کرددشمن گرفت پاره جان را و با فریبپهلوی او دریداما چه شومتر به مکافات خود رسیدوای از من پلیدکین بستهبود در به دلم با هزار قفلدریغا ز یک کلیددستت چو تیغ خدعه فرود آردحتی به راه دادهشدارعاقبتآن تیغ را به قلب تو میکاردباریزین قصه بگذرم که چنین است روزگارپیوند و مهر ماسترشکآور کساناما غم و جودایی هر جفت نازنینآرامبخش خاطر این قوم زشتکاردر جستوجوی اختری انگاردر تودههای ابرآن پیر تهمتنرو میکند به پهنه دلگیر آسماناما هنوز با پسرش دارد او سخنرستمهمیشه تنهااز هفتخوان مدهش شهنامه میگذشتهر چند جان اودر حسرت برآمد و پیدایی تو بودهر چند چشم اودر جستوجوی دیدن رعنایی تو بودنو خاسته دلیریفرزندیهمراه و همنبردلیکن بدین صفت که تو از راه آمدیتنهاست باز مردآری به آرزوگرم است زندگیبی شعلهاش ولیکخکستریست مانده به جا از اجاق سردزان رستم است که چرخ بلندش نبسته دستاینکچه مانده است؟یک پهلوان و در همه گیتیپیروزدر شکستشادا سفر گزیده به منزل رسیدهایخوشبخت آن که در شب پر هول روزگارآرامش دروناو را به شهر جادویی خواب میبرداما مراکه مانده بسی راه ناتمام؟شب خوشکه صخره راطغیان پر تلاطم سیلاب میبردرستم گرفته دست پسر در میان دستبر لب ز حسرت آهسنگین به گود ظلمت دل بال میکشدگویی که خامشانه فرو میرود به چاه؟شب چون زنی که پر شود از برکههای قیرآرام در خرامخورشید خفته بود نه پیدا چراغ ماهتاریک بود شاماز هیچکس نبود صدایی که میرسیدسهراب دردمنددر خویش میتپیدآن ماهتاب سرزده از برج کهنه کو؟کو آن برنده کو؟گرد آفرید آن گل پرخاشجو چه شد؟آن خطر ناشناس که همچون نسیم خیسیک دم به جان تفته و سوزان من وزیدگم شد به نیمه راهآیا کسی به دشتآهوی من ندید؟چونان گلی سپیدبه نرمیگرد آفرید از زره شب برون خزیدای جان ناشکیباسهرابشب میرود ز نیمهسحر میرسد به خوابدیدار مازیاده درین سرگذشت بودبیگاه و پرشتابجز حسرتی چه سود تماشا راگاه عبور تند شهاب از بر شهابیا دسته گل بر آب؟بگذار همچو سایه در این شب فرو شومبا شورهای دلتنها گذارمتهمراه عشق خویشبه یزدان سپارمتسهراب گفت: نهبا من دمی بماندر تنگنای کوته آن دیداردر اوج کارزاراهریمنانه دستی گر عقل ما ربوددلهای ما به هم دری از عشق برگشوددیدار ما ضروری این سرگذشت بودزرین شهاب عشقبر ما عبور کردهر چندشوری غریبترجانهای برگداخته را از همآنگونه دور کردآریما عشق را اگر نچشیدیمآن را چو دسته گلبر روی آبهای روان دیدیمو اینک که راه وادی خاموشاندر پیش میگیرمعاشق میمیرماما تو ای عبور نوازشاما تو ای وزیده بر این برگ ناتوانهشدار تا سوار شتابان عشق رادر هر ردا و جامه به جای آریدریاب وقت را که تو را جاودانه نیستاین بیکرانه رازنهاربیکرانه نپنداریکنون برو روان و تنت پک و شاد بادهمواره از منتبا مهر یاد باددر پیچ و تابهای پرندینه با نسیمگرد آفریدچون شبحی دور میشودشب رخنه ها و روزنه می بنددشب کور میشودآوای بالهای شگفتیسهراب را که یک دو دم از خویش رفتهبودبر جای خود نشاندبگشود چشم و سقف سیه را مظاره کردمیدیددر چشم یا گماندرهای آسمان چو گلی باز میشودوز سایه روشن دل ابری سیه حکیمدستار بسته خامش وموی و محاسنشچون پارههای مهآذین روی و سربر هودجی ز بال عقابانمیآید هر دم بزرگترمیآیدبا دفترش به دستبا پرچمی ز شعله آتش فراز سرمرغان به جای فرششمیگسترد پرسهرابکاسوده می نمود ز جا خاستدیدار با حکیمپنداشتی که درد ورکاستژولیده روی و مویخفتان و جامه چکپیچان و پکشاندستی به روی زخم تهیگاهخون چکانبا حرمتی چنان که بشایدبر او نماز برداو را سلام دادوانگه شکستهوار به پیش آمدبر دفتر گشوده شهنامه ایستادای پر خرد حکیم سخن سازبا نقطه ای ز خونپایان گذاشتیآن قصه را که عشقدیباچه مینوشت در آغازپروردیام چه نیک ورها کردی ام چه زودای گردآفرینبه نگارشآیینت این بوددر شاهنامهاتای شهریار دادداری به هر سپاه یلانی که میزییندشادان به سالیاندر دفتر بزرگ تو با گردش قلمبی مرگ می شود پدرم پیر پهلواناما مرا جوانآری جوان به دست همین مرد میکشیبدنام کرده رستم دستان به داستانتهمینه را نشانده به اندوه بیکرانسهرابغم خندهای چو بر لب پیر حکیم دیدیک چند آرمیدوز تو نفس گرفتمیآمدم به رهچه پک و چه پویاچون قطره ای به جانب دریاپیوندبا آن بزرگ زنده زایا به چشم بودغافلکاندر میان آدمی و آرزو رهیستهر چند پر کششاما بسا بساست خطا خیز و مرگزامیآمدمتا داد و دوستیبر تخت برنشانمآنگاه سر به خدمتپیش پدر نهمبرادرم از میانآیین خود سریکاووس را نمان و هر جا که دیو خوستکاخی به داد برکشم و مهر پروریآزادگی شودآیین پک مادرها چو پرگشایم بر گنج و خواستهدیگر کسی گرسنه نخسبد به خک ماگفتم که جنگ منپایان جنگهاستزین پس جهان ما همه عشق است و آشتیو شاخههای گلدر تیردان و ترکش مردان رزمجوینقش و نشان ماستچون قصد نیک بودم و باور به کار خویشپروا نداشتم به دل این کارزار رابی پایه میشمردم و خصمانهیا که از سر دلسوزیتشویش مادرانههر زینهار راآخر چگونه با تو بگویم من ای حکیمکاندر میان ابر و مه آسمان ماگم بود گم ستاره رخشان رهنماما در جدال مرگ به تاریکیفرزند با پدرو آن چهرههای زشت سزاوار دشمنیپنهان به گوشههابر ما نظارهگرقدمت کشیده سرکش و سوزانچون آخرین برآمد کاهیده شمع شبسهراب پر تواندارد سخن به لبانگار تا که من بر رسیدموارونه شد جهانناراستی پدیدپیوندها نهانپور و پدر برابر هم تیغ میکشنداماپایی نه در میاندستی نه پیشگیریک لب به مهربانی و پیوند باز نهاز پشت سالهادوری و انتظارآن دم که پا گرفته یکی شعله تا بداناز ره رسیده رابا چشم دل ببینی و بشناسیدر پردههای مه نفسی کارساز نهوقتی به رزمچشم و چراغ تورستمتمیرفت تا پسر بکشدبا خود اوفتدزال زرت چه شد که به تدبیر مینشست؟سیمرغ رهنمای کجا بودآن قاف آشیان؟و اینک که زخم پهلوی من چون گل عقیقپر داده عطر مرگکاووس شاه کیست که بی رایت ای حکیمدارو کند نهان؟لب بسته خامشانفرمانبران رام کدام آفریدگاریا بد سرشتگان کدام آفرینشاند؟اینان به خامشیآیا نه هیمههای مددکار آتشاند؟سهرابآشفتهتر ز پیشدستی به روز زخم تهیگاه میکشدشبآه میکشدنازش به پهلوانی رستمدر واپسین دمانبر خک سرد بودخفتن کنار مادر و آغوش گرم اودردا چه بی دوامکوتاهعمر شبنملبریز درد بودخوش بود روزگارگر محنت کسانچون خار سرزنش به دل و جان نمیخلیدیا بر درخت پر گل و پر بار آرزوهر روز نو به نواین بی شمار میوه رنگین نمیرسیددر کشور تو آهیک سرگذشت نیست چو از آن منتباهجنگ و شکست و بیکسی و غمپاداشتن کدام گناهست این رستم؟سهرابدر هم کشیده رویخاموش و خسته تکیه به شمشیر میکندپرسان ملولسر به سوی پیر میکنداما حکیمبر پرده سیاهی شب چشم کرده تنگز اندیشهای به گفتن پاسخدارد می رنگگردنده نقشهاست به پیش نظر ورابر پهنه خیالشدریای آتش استشعلهست و دود و اسب و سیاهیدر شعلههای سرخسوارش سیاوش استآنگاه بارگاهافراسیاب و دشتتشت طلا و خونسر شهزاده واژگونو بازگیر و داراسفندیار و عاقبت کارآن سو شغاد بد کنش و دامدام شکارگاهرستم درون چاهدر انتها گریختم یزدگرد شاهماهوی و ایابانآن شومبار جنگ شبیهخون تازیانتوفان و گردبادو آن نامه اشکنامه بیدادز آن شوربخت جنگی روشن بیندرمانده مرد رستم فرخزادشعلهچون مرغ سربریده پریشانپرپر زنان به درگه و دیوار و سقف شباما حکیماز اوج جایگاه بلندشغم گشته روی چهره سهرابیا جستوجو کنان در نقشی از کتابدارد دریغ و دردیبیرون ز هر کلامزین رو به گفت دیگر آرد سخن به لبآرامای آرزوی تنگدلانبر کشیده نامتا تارک سلاله رستمآرامدر راه پر مخاطره بگذاشتی چو گامدیگر چه جای شکوه و اندوه؟پر مایه پهلواندر خورد پهلوانیاین قصه کن تمامو آنگاهناخوانده و ندیده ز من برگ بی مشارنا آِنا به پیچ و خم چرخ کجمدارجان شیفته به کام خطر درفکنده تناین نکته ها چرا ز توتندی چرا به من؟کشور کرا وشاه کجا وسپه کجا؟من در پی افکنیدن این کاخ مردمیوین نظم رنجبارگوینده ای حکیممآیینهدار سیرت وسیمای روزگارمن خوشهچین کشته دهقانممن بازگشت هر سخن و سرگذشت راآنچم سپردهانددر پیشگاه داد به پیمانماما تا دانه را ز پوست نپردازمتا نگذرد ز چرخه دستاس آزمونتا ورز ناورمتا دور آتش اندیشه نفکنمزاننان نمیدهماما حدیث مرگ تو انسان پر بهانشناختی مرا که در همه این دفتر درشتحتی نمونهوارآزار مور کشی را فراز خکفرمان نمیدهم؟نه من نمیکشمگردونههای سکت و سنگین مرگ راآن را کسان به شیوه و کردار گونه گونهمراه میکشندنه من به باغ خویشبیگاه بر نمیکنم از شاخه برگ راآتش به تار و پود پلاس سیاه شبافکنده پیچ و تابمشتاق در شنیدن دنباله سخنسهرابدارد بسی شتابآن دم که خود پذیره شدی مهره پدریاقوت دانه شهره گیتی رابستی به بازواندر از بلا به خویش گشودی و در نخستباید که راز فاجعه در سنگ سرخ جستسهراب آنچه زیور بازوی و دست توستآن مهرهایمهر جهان پهلوانی استمردی بدان برآمده راه ناچارحتیدر مرز و بوم خویشنقشی جهانی استنا پیش بین و غافل و سهل آزما کسانکه به نوخاسته جوانیا هر ز راه تازه رسی ناگشوده چشمبیگاه بسپرند چنین مهره گرانآریآن مهره آن نگینآن لعل درنشسته به بازوبندچون دانههای دلکش جادویانکان را درون شعله آتش میافکنندنا گه تو را از خانه و کاشانه میکندآواره میکندآری تو را به گردش چشمیبا شهر و با دیارو چه بسیار مردمانبا مهر و کینههای بسا ناشناختهپیوند میزنداما به گشت روز و شب و ماه و سالیاندندانه زمانزر بفت عمر و وقت خوشت راخاموشوار میجود و پاره میکندآن مهره هر پلیدی و هر پستیناداری و ندانی و بیداد و بیم راپیش توهمچو نقش پدیدار میکندوین گونهچشمهای توبر درد روزگاربیدار میکندآن میکند به کار که برخیزیبا اردوی ستمتا پای جان بمانی و بستیزیهر چند دل به خدمت کاشانه مینهیاما جهان به پیش تو لشگر کند به صفبر تیر هر بلاآنکه تویی هدفشمشیر میخوریشمشیر میزنیدردی تو را دهدزخمی تو را زندجانکاهتر ز مرگخواهد زمانه گوهر یکتات بشکندیا در ستوه آوردتتا نهی ز کفو آنگاه کار سترگ رایاور به خویش و پکی پندار نیست بسشادان کسی که در دل ظلمت سرای جهلدر سوز خود به نور خرد یافت دسترسباریاین مهره نقش داشتدر نام رشک و بیم برانگیز تهمتناین مهره رنگ زدبرعشق تند وسرکش تهمینهزین مهره پر گرفتبال بند آرزویت تا بلند جایخاموش باش و بیهده بهتان به کس مزناین مهره رخ نهفت به هنگامه تا تو راخونینه تن کشاند بر امواج شعر مندر انتهای دشتگویی بساط خیمه شب رااز جای میکنندیا در خط افقدیوار روز رابرجای ی نهندشب میرود ز دستاما حکیم رابس حرفها که هستشرمنده آن که پشت به یار و دیار خویشبا صد بهانه روی به بیگانه میکندشامان نمیدهد چه توان کرد حرف نیستآِفته از چه ساحت این خانه میکندفرخنده آن که بیکژی و کاستی به جاندرکار میرودپیروزی و شکستشبیرون ز گفت ماستفرخنده آن که راه به هنجار میرودآری توان که رهرو دریا کنار بودآنگه به سالیانبیرون ز ورطههای همه مرگبار مانداما نمیتوانبیغرفگی در آبدریاشناس گشت و گهر از صدف ربودسهرابای زخم جهل خورده به تاریکیدارو به گنج خانه کاووس شاه هستاما نه از برای تو و زخمهای توستآری تو را عطش نه به آب است از آن که آبدر زیر پای توستاز من شنو که روشنی جان دوای توستدر سنگلاخ چشمه داناییسهراب جای توستبگذاریک راز سر به مهر بگویمت آشکاراین مهره شگرفمعجون مرگ دارو و جان داروستمیرایی و شکفتگی جاودان در اوستزهراست زهر باده لعلشجز عاشقان پیاله نگیرند از این شراببیگاه میکشدتا هر پگاه بر کشدت همچو آفتابکنون چه جای یاری کاووس خویشکامکه بود و سلامتتاو را به هر دمی است یکی مرگزا خطر؟یا زال زر که خود ز نبردت نه آگه استسیمرغ را برای کدامین علاج دردآتش نهد به پر؟بیجا چرا گلایهاز این و آن دگر؟گر هر که را به کارچه سودا چه سود خویشپایان ناگزیریدر پیش روی هستدر کار خود نگرپایان تلخ نوست بسی ناگزیرترهان ای خجسته جانای جاودان جوانای میروی که زخم تهیگاه خویش رابر هر که خنجریش به دست استبنماییتو میروی که زخم تهیگاه خویش رادر چشم خستگان پریشان شب زدهبر آن کسان که بی خبر از چند و چون کاربازوی خویش راس بر طوق پهلوانی پیکار میدهندبگشاییتا عاشقان مباد کزین پس خطا روندبا این چراغ سرخ به ره آشنا روندسهراب خون توهمراه خون سرخ سیاووشاسفندیار و رستم و بسیار چهرههاگمنان یا به ناماز هر فراز در شط شهنامه ریخته استاین رود پر خروشدیریستکز چنبر زمانه بدخو گریخته استاین رود میرودتا دشتهای سوخته را بارور کندخون استخون جوش میزندگل گل ز خک خاطره میرویدآنگاهگر دست پرتوان و خداوندی خردعطری ز باغ خاطره بر پرده آوردسیمای آرزومغموم و ناتمام بدین گونهای که هستبر سقف هر نگاه نمیمانددر انتهای دشتبحر سپیدهدمموجی ز نور بر افق تیره میکشدنجوا کنانحکیم میاندیشدبر دفتری چنانجنگیدهام بسینه به شمشیربا قلمهر واژهای براده جان بودجان سودهام به کارگفتم هر آنچه بود با خرد روز سازگاربدرود تلخ منبا تهمتن به چاهپایان یکهخواهی و پیروز پروریبدرود با هزاره افسانه وار بودپایان ناگزیرسرآغازبر دفتر گشوده این روزگار بودبا اندکی درنگرو میکند حکیم به سهرابسر میدهد صدااینک دمی ز پنجره صبحدم ببینبر بحرآنچه را که روان استآن جاودان سفینه که سرگردانبا بار مهرههای امانتبگشاده بادبانبر روی آبهای جهان استگر نیک اگر که بدگر دلشکن اگر که دلاراستگهواره شما پیشینه شماغمنامه و سرود و ستمنامه شمازرنامه خرد عطش داد عطر عشقشهنامه شما و نسبنامه شماستخوش سیر میکندبر شهرهای دیده و دلهای بیشمارباشد که عاقبتدر ساحل سلامتصاحبدل بر او بگشایند بندریتا بار خود فرو نهد آنجا کند قرارسهرابدر چشم و لب تراوش شادیدر چنگ میفشارد بازوبندآرام مینشیند میلغزد میخسبدبر پهنه کتابچون سایهای سبکقویی به روی آباما حکیماشک نگین کرده در نگاهآهستهآنچنان که یکی طفل خفته رابردارد از زمین و در آغوش بفشردبنده دو بال دفتر از هم گشوده راافشان ز چشم شبنم سرخی به برگهادر چشم نیمروزبر دشت میروداسبی خمیده گردنلخت بی لگامچون مهرهای نشسته به بازوی آسمانخورشید سرخ فام