شعر

اشعار سلمان ساوجی/ قشنگ ترین غزلیات/ رباعیات و دیگر اشعار این شاعر

اشعار سلمان ساوجی را در سایت ادبی هم نگاران قرار داده‌ایم. خواجه جمال‌الدین سلمان بن خواجه علاءالدین محمد معروف به سلمان ساوجی (زاده ۷۰۹ (قمری) – درگذشتهٔ ۷۷۸ (قمری) در ساوه) از شاعران اوایل قرن هشتم هجری است. وی از بزرگترین غزل سرایان و غزل‌گویان ایران است. پدرش خواجه علاءالدین محمد اهل قلم بود.

فهرست اشعار سلمان ساوجیغزلیاتقطعاترباعیاتقصایدترکیباتغزلیات

دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا

ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا

از هوای دل گل بستان خوبی یافت رنگ

وزگل بستان خوبی بوی می‌یابد هوا

گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست

پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا

جز به چشم آشنایانش خیال روی او

در نمی‌آید که می‌داند خیالش آشنا

با شما بودیم پیش از اتصال مائ و طین

حبذا ایاما فی وصلکم یا حبذا

مردمی کایشان نمی‌ورزند سودای گلی

نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا

تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات

تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا

هندوی زلف تو در سر دولتی دارد قوی

اینکه دستش می‌رسد کت سر در اندازد به پا

عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند

حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا

زن خراب آباد گل سلمان به کلی شد ملول

ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها

امشب من و تو هر دو، مستیم، ز می اما

تو مست می حسنی، من، مست می سودا

از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه

دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا

آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل

وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا

ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم

رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟

انداخت قدت دل را، بشکست به یکباره

چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟

تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو

چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا

از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر

بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا

در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم

رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا

نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی

من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا

ز شراب لعل نوشین من رند بی نوا را

مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را

ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی

برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را

به خدا که خون رز را به دو عالم ار فروشیم

بخریم هر دو عالم بدهیم خون بها را

پسرا ز ره ببردی به نوای نی دل من

به سرت که بار دیگر بسرا همین نوا را

من از آن نیم که چون نی اگرم زنی بنالم

که نوازشی است هر دم زدن تو بینوا را

دل من به یارب آمد ز شکنج بند زلفت

مشکن که در دل شب اثری بود دعا را

طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین

بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را

همه شب خیال رویت گذرد به چشم سلمان

که خیال دوست داند شب تیره آشنا را

به دست باد گهگاهی سلامی می‌رسان یارا

که از لطف تو خود آخر سلامی می‌رسد ما را

خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش

مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا

شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم

ز رقت چشمه‌ها گردند گریان سنگ خارا را

ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی

اگر کاری به سر می‌شد، ز سر می‌ساختم پا را

ز شرح حال من، زلف تو طوماری است سر بسته

اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را

شب یلدا است هر تاری ز مویت، وین عجب کاری

که من روزی نمی‌بینم، خود این شب‌های یلدا را

به فردا می‌دهی هر دم، مرا امید و می‌دانم

که در شب‌های سودایت، امیدی نیست فردا را

نسیم صبح اگر یابی، گذر بر منزل لیلی

بپرسی از من مجنون، دل رنجور شیدا را؟

ور از تنهایی سلمان و حال او خبر پرسد

بگو بی‌جان و بی‌جانان، چه باشد حال تنها را؟

مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را

نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را

کنار از ما چه می‌جویی میان بگشاد می، بنشین

به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را

از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت

« معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را

تو زوری می‌کنی بر ما و ما خواهیم جورت را

کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را

رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز

توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را

چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت

چه غم گر چون قلم گیرند مردم بر زبان مارا

قیامت باشد آن روزی که بر سوی تو چون نرگس

ز خواب خوش بر انگیزند مست و سرگران مارا

نشان آب حیوان کز دهان خضر می‌جستم

دهانت می‌دهد اینک به زیر لب نشان مارا

بیا سلمان بیا تا سر کنیم اندر سر کارش

کزین خوشتر سر و کاری نباشد در جهان ما را

زان پیش کاتصال بود خاک و آب را

عشق تو خانه ساخته بود این خراب را

مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار

پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟

تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت

بردار یک ره از طرف رخ حجاب را

عکس رخت چو مانع دیدار می‌شود

بهر خدا چه می‌کند آن رخ نقاب را

بر ما کشید خط خطا مدعی و ما

خط در کشیده‌ایم، خطا و صواب را

فردا که نامه عملم را کنند عرض

روشن کنم به روی تو یک یک حساب را

یک شب خیال چشم تو دیدیم ما به خواب

زان شب دگر به چشم ندیدیم خواب را

بی‌وصل تو دو کون، سرابی است پیش ما

در پیش ما چه آب بود خود سراب را؟

سلمان به خاک کوی تو، تا چشم باز کرد

یکبارگی ز دیده بینداخت آب را

نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟

سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی

در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟

گر منم دور ز روی تو، دل من با توست

نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟

برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر

سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟

دل در آن چاه زنخ مرد و به مویی کارش

بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟

نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است

می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟

پادشاه منی و من، ز گدایان توام

از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟

در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را

«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟

خیال نرگس مستت، ببست خوابم را

کمند طره شستت، ببرد تابم را

چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم

دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را

نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر

عمارتی بکن این خانه خرابم را

نسیم صبح من، از مشرق امید دمید

ز خواب صبح در آرید آفتابم را

فتاده‌ام ز شرابی که بر نخیزد باز

نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را

بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده

به پیش مردم از این پس مریز آبم را

سواد طره تو، نامه سیاه من است

نمی‌دهند به دست من، آن کتابم را

منم بر آنکه چو جورت کشیده‌ام در حشر

قلم کشند، گناهان بی‌حسابم را

دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی

سخن بگو نمکی، بر فشان، کبابم را

خطایی ار زمن آمد، تو التفات مکن

چه اعتبار خطای من و صوابم را؟

حجاب نیست میان من و تو غیر از من

جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را

هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان

نگشت هیچ یکی ملتفت، خطابم را

مگر به ناله من نرم می‌شود، دل کوه؟

که می‌دهد به زبان صدا، جوابم را؟

قطعات

خداوندا از افراط شراب شرب دوشینه

دمادم می‌رسد جانم به لب چون ساغر صهبا

ز موصول آنچه آوردند دوش امروز با ما خور

که خود خوردن مضر باشد شراب موصلی بی ما

خواجه از فرط بزرگی همچو *** شد که دماغ

لاجرم بهر بزرگان *** نجنباند ز جا

راستی وضع بزرگی*** من دارد که او

چون ببیند کودکی از دور برخیزد به پا

یک حدیثم یادگارست از پدر

کای پسر چون حاجتی افتد تو را

همت از صاحب دلی کن التماس

پس به صاحب دولتی بر التجا

خداوندا چنین شهری که از آب و هوا خاکش

زد آتش در درون صد بار آب زندگانی را

به هندو رایگان افتاد ازو بستان به ترکی ده

که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را

هوس مملکت چرا نبود

بعد ازین هر گدا و تونی را

که به جای خلیفه در بغداد

بنشاندند کازرونی را

به سال هفتصد و هفتاد و پنج گشت خراب

به آب شهر معظم که خاک بر سر آب

دریغ روضه بغداد، آن بهشت آباد

که کرده است خرابش جهان خانه خراب

شنودم که می‌گفت بشوده به شیخ

که احوال حاجی است در اضطراب

چه من دوش خوابی عجب دیده‌ام

که سیلی در آمد ز کوه زراب

عمارات حاجی و پالانهاش

همی برد و می‌کرد یکسر خراب

یکی از خبیثان شهر این سخن

به جایی رسانید و دادش جواب

نمایند هر شب خران را بخواب

که پالان گران را ببردست آب

جهان جود و مروت سپهر فضل و کرم

که خاک پای تو را چاکرست آب حیات

ز حزم و عزم تو آن لاف می‌زنیم دایم

که چون فلک به مسیری و چون زمین به ثبات

به هر زمین که گذشتی ز ابر احسانت

برآمدست سخا و کرم به جای نبات

بزرگوارا از طلعت همایونت

بر ارغنون نشاطم بلند گشت اصوات

ز قول طایف بغداد و مصر می‌خواهم

از آنکه دست تو چون دجله است و نیل و فرات

چو می‌زند دل من لاف یکتایی

سزد گرم به تو باشد توقع سوغات

فرس همی ران در عرصه امید به کام

که گشت در عری عرصه دشمنت شهمات

رباعیات

آمد سحری ندا ز میخانه ما

کای رند خراباتی دیوانه ما

برخیز که پر کنیم پیمانه ز می

زآن پیش که پر کنند پیمانه ما

ای آنکه تو طالب خدایی به خود آ

از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا

اول به خود آ چون به خود آیی به خدا

کاقرار نمایی به خدایی به خدا

با باد، دلم گفت که بادا بادا

با یار بگو و هر چه بادا بادا

کآن کس که مرا ز صحبتت کرد جدا

شب با غم و رنج روز بادا بادا

جز نقش تو در نظر نیامد ما را

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

خواب ار چه خوش آید همه را در عهدش

حقا که به چشم در نیامد ما را

از عهد و وفا هیچ خبر نیست تو را

جز وعده و دم هیچ دگر نیست تو را

سازند کمر به دست عشاق به ناز

چون است کز این دست کمر نیست تو را

با طبع لطیف از در لطف در آ

با نفش غلیظ ز ره جور میا

در هیزم و گل تاملی کن که جهان

آن را به تبر شکافت و این را به صبا

گفتم که مگر به اتفاق اصحاب

در موسم گل ترک کنم باده ناب

بلبل ز چمن نعره زنان داد جواب

کای بیخبران برگ گل و ترک شراب؟

درد آمد و گرد من ز هر سو بنشست

گه بر سرو چشم و گاه بر رو بنشست

چون دولت کار او به پایان برسید

آمد به ادب به هر دو زانو بنشست

اشکم ز رخ تو لاله رنگ آمده است

پای دلم از دلت به سنگ آمده است

آمد دل و در کنج دهانت بنشست

مسکین چه کند ز غم به تنگ آمده است

من با کمر تو در میان کردم دست

پنداشتمش که در میان چیزی هست

پیداست کز آن میان چه بر بست کمر

تا من ز کمر چه طرف بر خواهم بست

قصاید

ای دل! امروز تو را روز مبارک بادست

که جهان خرم و سلطان جهان، دلشاد است

خوش برآ، چون خط دلدار، که در دور قمر

همه اسباب خوشی، دست فراهم دادست

هر پریشانی و تشویش که جمع آمده بود

لله الحمد، که چون زلف بتان بر بادست

آمد از روضه فردوس «مبارک بادی»

مژده‌ای داد و جهان پر ز «مبارک بادست»

می‌دمد باد طرب، دور بقا می‌گذرد

ساقیا! باده که دوران بقا بر بادست

دامن عمر به غفلت مده از کف، که تو را

دامن عمر ز کف رفته نیاید با دست

راست شد چون الف از صحبت این قره عین

پشت کوژ فلک پیر، که مادرزادست

یاد داری فلک این دور سعادت که تو را!

این چنین دور عجب دارم اگر خود یادست!

ای نهال چمن مملکت امروز ببال!

که گل سلطنت از باد خزان آزادست

باد باقی تن و جانش که زد آب و گل او

چار دیوار بقا، تا به ابد آبادست

ترکیبات

ای ذروه لامکان مکانت

معراج ملایک آستانت

سلطانی و عرش تکیه‌گاهت

خورشیدی و ابر سایه‌بانت

طاقی است فلک ز بارگاهت

مرغی است ملک ز آشیانت

کوثر عرقی است از جبینت

طوبی ورقی ز بوستانت

فرزند نخست فطرتی تو

طفلی است طفیل آسمانت

هر چند که پرورید تقدیر

در آخر دامن الزمانت

آن قرطه مه که چارده شب

خور دوخت شکافته بنانت

تو خانه شرع را چراغی

عالم همه روشن از زبانت

تو گنج دو عالمی از آن رو

کردند به خاک در نهانت

از توست صلات در حق ما

و ز ما صلوات بر روانت

یا قوم علی النبی صلوا

توبوا و تضرعوا و ذلوا

بابای شفیق هر دو عالم

فرزند خلف ترین آدم

او خاتم انبیاست زان سنگ

بر سینه ببست همچو خاتم

ای پیرو و تو کلیم عمران

وی پیشروت مسیح مریم

در ذیل محمدی زد این دست

در دولت احمدی زد آن دم

زان شد دم او چنین مبارک

زان شد کف آن چنان مکرم

از عیسی مریمی موخر

بر عالم و آدمی مقدم

سلطان دو عالمی و هستت

ملک ازل و ابد مسلم

باغی است فضای کبریایت

بیرون ز ریاض سبز طارم

از هر ورقش چو طاق خضرا

آویخته صد هزار شبنم

عقلی تو بلی ولی مصور

روحی تو بلی ولی مجسم

ای نام تو بر زمین محمد

خوانند بر آسمانت احمد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا