سعدی استاد شعر فارسی است. نگهبان زبانی کهن و عظیم که بزرگان تاریخ آرزوی شاگردی وی را داشتند. این شاعر بزرگ نیز درباره جشن باستانی نوروز اشعار بسیار زیبایی را سروده است. همین عمل نیز مهم است. او با اینکار اهمیت نوروز را به آیندگان گوشزد می کند. اهمیت فرهنگی باستانی که هرگز نباید به دست فراموشی سپرده شوند. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم اشعار سعدی در وصف بهار را برای شما دوستان قرار دهیم.
سعدی که بود؟
ابومحمّد مُشرفالدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف (بین ۵۸۵ تا ۶۱۵ – بین ۶۹۰ تا ۶۹۵ هجری قمری) متخلص به سعدی، شاعر و نویسندهٔ پارسیگوی ایرانی است. اهل ادب به او لقب «استادِ سخن»، «پادشاهِ سخن»، «شیخِ اجلّ» و حتی بهطور مطلق، «استاد» دادهاند. او در نظامیهٔ بغداد، که مهمترین مرکز علم و دانش جهان اسلام در آن زمان به حساب میآمد، تحصیل و پس از آن بهعنوان خطیب به مناطق مختلفی از جمله شام و حجاز سفر کرد. سعدی سپس به زادگاه خود شیراز، برگشت و تا پایان عمر در آنجا اقامت گزید. آرامگاه وی در شیراز واقع شدهاست که به سعدیه معروف است.
زیباترین اشعار سعدی در وصف بهار و نوروز
در این بخش مجموعه اشعار سعدی در وصف بهار و مجموعه شعر کوتاه و بلند درباره نوروز و سال نو را گردآوری کرده ایم.
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهارخوش بود دامن صحرا و تماشای بهارصوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزارکه نه وقتست که در خانه بخفتی بیکاربلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوقنه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیارآفرینش همه تنبیه خداوند دلستدل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجودهر که فکرت نکند نقش بود بر دیوارکوه و دریا و درختان همه در تسبیحاندنه همه مستمعی فهم کنند این اسرارخبرت هست که مرغان سحر میگویندآخر ای خفته سر از خواب جهالت بردارهر که امروز نبیند اثر قدرت اوغالب آنست که فرداش نبیند دیدار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیشحیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدارکی تواند که دهد میوهی الوان از چوب؟یا که داند که برآرد گل صد برگ از خاروقت آنست که داماد گل از حجلهی غیببه در آید که درختان همه کردند نثارآدمیزاده اگر در طرب آید نه عجبسرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچهی سیراب دهن باز کندبامدادان چو سر نافهی آهوی تتارمژدگانی که گل از غنچه برون میآیدصد هزار اقچه بریزند درختان بهارباد گیسوی درختان چمن شانه کندبوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطارژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحرراست چون عارض گلبوی عرق کردهی یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بیددر دکان به چه رونق بگشاید عطار؟خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروزنقشهایی که درو خیره بماند ابصارارغوان ریخته بر دکه خضراء چمنهمچنانست که بر تختهی دیبا دیناراین هنوز اول آزار جهانافروزستباش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار
زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست
که از خدای بر او نعمتی و آلاییست
هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر
نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست
هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار
برای خود نفسی میزند نه بس راییست
نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی
نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست
مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی
که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست
به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود
به اضطرار توان بود اگر شکیباییست
نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست
شب فراق تو هر شب که هست یلداییست
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیباییست
حکیم بین که برآورد سر به شیدایی
حکیم را که دل از دست رفت شیداییست
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست
شعر کوتاه و بلند سعدی در مورد بهار
برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما میبرد
شیراز مشکین میکند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا میبرد
من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما میبرد
برتاس در بر میکنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میبرد
بسیار میگفتم که دل با کس نپیوندم ولی
دیدار خوبان اختیار از دست دانا میبرد
دل برد و تن دردادهام ور میکشد استادهام
کآخر نداند بیش از این یا میکشد یا میبرد
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعدهای
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا میبرد
حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی
من خود به رغبت در کمند افتادهام تا میبرد
هر کو نصیحت میکند در روزگار حسن او
دیوانگان عشق را دیگر به سودا میبرد
وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی میکند گوهر به دریا میبرد
برخیز که میرود زمستانبگشای در سرای بستاننارنج و بنفشه بر طبق نهمنقل بگذار در شبستانوین پرده بگوی تا به یک بارزحمت ببرد ز پیش ایوانبرخیز که باد صبح نوروزدر باغچه میکند گل افشانخاموشی بلبلان مشتاقدر موسم گل ندارد امکانآواز دهل نهان نمانددر زیر گلیم عشق پنهانبوی گل بامداد نوروزو آواز خوش هزاردستانبس جامه فروختست و دستاربس خانه که سوختست و دکانما را سر دوست بر کنارستآنک سر دشمنان و سندانچشمی که به دوست برکند دوستبر هم ننهد ز تیربارانسعدی چو به میوه میرسد دستسهلست جفای بوستانبان
شعر سعدی برای نوروز و بهار
برگ تحویل میکند رمضانبار تودیع بر دل اخوانیار نادیده سیر، زود برفتدیر ننشست نازنین مهمانغادر الحب صحبةالاحبابفارقالخل عشرة الخلانماه فرخنده، روی برپیچیدو علک السلام یا رمضانالوداع ای زمان طاعت و خیرمجلس ذکر و محفل قرآنمهر فرمان ایزدی بر لبنفس در بند و دیو در زندانتا دگر روزه با جهان آیدبس بگردد به گونه گونه جهانبلبلی زار زار مینالیدبر فراق بهار وقت خزانگفتم انده مبر که بازآیدروز نوروز و لاله و ریحانگفت ترسم بقا وفا نکندورنه هر سال گل دمد بستانروز بسیار و عید خواهد بودتیر ماه و بهار و تابستانتا که در منزل حیات بودسال دیگر که در غریبستانخاک چندان از آدمی بخوردکه شود خاک و آدمی یکسانهردم از روزگار ما جزویستکه گذر میکند چو برق یمانکوه اگر جزو جزو برگیرندمتلاشی شود به دور زمانتاقیامت که دیگر آب حیاتبازگردد به جوی رفته روانیارب آن دم که دم فرو بنددملک الموت واقف شیطانکار جان پیش اهل دل سهلستتو نگه دار جوهر ایمان
این باد بهار بوستانست
یا بوی وصال دوستانست
دل میبرد این خط نگارین
گویی خط روی دلستانست
ای مرغ به دام دل گرفتار
بازآی که وقت آشیانست
شبها من و شمع میگدازیم
اینست که سوز من نهانست
گوشم همه روز از انتظارت
بر راه و نظر بر آستانست
ور بانگ مؤذنی برآید
گویم که درای کاروانست
با آن همه دشمنی که کردی
بازآی که دوستی همانست
با قوت بازوان عشقت
سرپنجه صبر ناتوانست
بیزاری دوستان دمساز
تفریق میان جسم و جانست
نالیدن دردناک سعدی
بر دعوی دوستی بیانست
آتش بنی قلم درانداخت
وین حبر که میرود دخانست
باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز به گردون رسید، نالهٔ هر مرغزار
سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار
گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار
شاخ که با میوههاست، سنگ به پا میخورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکار
شیوهٔ نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار
خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
نالهٔ موزون مرغ، بوی خوش لالهزار
هر گل و برگی که هست، یاد خدا میکند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار
برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار
وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار
بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار
بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفتهٔ سعدی بیار
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از نالهٔ مرغان چمن در طرب است
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب است
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازهٔ پای طلب است
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم میکشد و درد فراقش سبب است
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است
لیکن این حال محال است که پنهان ماند
تو زره میدری و پرده سعدی قصب است
برخيز كه ميرود زمستان
بگشاي در سراي بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
برخيز كه باد صبح نوروز
در باغچه ميكند گل افشان
ما را سر باغ و بوستان نيست
هر جا كه تويي، تفرج آنجاست
بامدادي كه تفاوت نكند ليل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار
بلبلان وقت گل آمد كه بنالد از شوق
نه كم از بلبل مستي، تو بنال اي هشيار
آفرينش همه تنبيه خداوند دل است
دل ندارد كه ندارد به خداوند اقرار
اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود
هر كه فكرت نكند، نقش بود بر ديوار
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست