بودلر شاعر بزرگ فرانسوی بود؛ کسی که اشعار او تاثیر ژرفی در ادبیات حهان داشت و حتی در ایران ما نیز استاد عباس کیارستمی بسیار تحت تاثیر این شاعر بزرگ فرانسوی بود. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم تا بهترین اشعار این شاعر بزرگ را برای شما عزیزان قرار دهیم. تا انتها همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
شارل بودلر که بود؟اشعار زیبای شارل بودلراشعار خواندنی از بودلراشعار بودلر شاعر بزرگ فرانسویشارل بودلر که بود؟
شارل در پاریس زاده شد. او تحت تأثیر پدر به سمت هنر گرایش پیدا کرد، زیرا بهترین دوستان پدرش هنرمند بودند. شارل بیشتر روزها با پدرش به دیدن موزهها و نگارخانهها میرفت. در 6 سالگی پدرش را از دست داد.
یکسال بعد از مرگ پدر، مادرش با سروانی به نام ژاک اوپیک ازدواج کرد. شارل همواره از این پیوند ناخشنود بود. در 11 سالگی مجبور شد همراه خانواده به لیون مهاجرت کند. در مدرسه شبانهروزی با همکلاسیهایش سازگار نبود و دچار کشمکشهای زیادی با آنها میشد. تا اینکه در آوریل 1839 سالی که میبایست دانشآموخته شود، از مدرسه اخراج شد.
در 21 سالگی میراث پدر را به ارمغان برد، اما با بیپروایی این میراث را به نابودی کشاند. شارل در 21 سالگی ازدواج کرد. او علاوه بر شعر به کار نقد روی آورد. شارل بودلر از مطرحترین ادیبان مکتب سمبولیسم بود. او در سال 1867 بر اثر یک سکته قلبی و از کار افتادن نیمی از بدنش از دنیا رفت. شارل اولین کسی بود که واژه مدرنیته را در مقالات خود بکار برد. وی در سن 24 سالگی که به شدت مقروض بود و به آینده خود در عرصه شعر و شاعری اطمینان نداشت، در آن نامه خطاب به معشوقه خود و منبع الهام بسیاری از شعرهایش نوشته بود:
دارم خودم را میکشم چون عذاب خوابیدن و عذاب بیدار شدن برایم تحمل ناپذیرشده است. خودم را میکشم چون باور دارم که نامیرا و جاودانه ام، و به این امیدوارم … وقتی که تو این نامه را میخوانی من دیگر مردهام.» «چندی قبل نامه مذکور در یک حراجی در فرانسه به مبلغی حدود 234 هزار دلار به فروش رسید»
او در ماه مارس سال 1866 بر اثر سقوط بر سنگفرش کلیسایی در بلژیک، دچار فلج مغزی شد. مادرش او را در بیمارستانی در پاریس بستری کرد تا این که سرانجام در روز سی و یکم اوت 1867 در 46 سالگی، پس از احتضاری طولانی از دنیا رفت و در گورستان مون پارناس به خاک سپرده شد.
اشعار زیبای شارل بودلر
ای مرگ!
ای ناخدای پیر!
اینک گاهِ رفتن!
بیا تا لنگرها بر کشیم!
این سرزمین بر نمی انگیزد جز ملال
آه مرگ
بگذار بادبان برافروزیم!
گرچه چون مُرکب سیاه است این دریا و آسمان
لیک هزار توی قلب هامان
-که تو آشنایی با هر خم و هر پیچ اش-
لبریز است ز پرتوهای درخشان.
جاری کن شوکران تلخ ات را
تا مگر جانی تازه دمد ما را
این آتش
سبعانه می گدازد مغزهامان
و ما سخت آرزومندیم سقوط را؛
– بهشت یا دوزخ،چه تفاوت دارد؟-
سقوط به ژرفای ناشناخته ها
تا مگر بازیابیم
یک چیز تازه ی دیگر!
این که بر گونه ات فرو می غلتد
اشک نمک سوده ی تو نیست
آرزوهای دل مرده ی من است
که سیاه مست
از پستوی میکده دویده است به بازار
تا به طبل عداوت بکوبد
زیبا هستم ای مردم
همچون رویایی به سختی سنگ
و سینهام جاییست
که هرکس در نوبت خویش زخم میخورد
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گنگ و ابدی
مثل ذات
من بر مسند لاجوردی آسمان مینشینم
همچون افسانهای که در ادراک نمیگنجد
من قلبی از برف را به سپیدی قوها پیوند میزنم
بیزارم از تحرکی که خطوط را جابجا میکند
هرگز نمیگریم و هرگز نمیخندم
شاعران دربرابر منشهای والایم
که گویی از مفتخرترین یادبودها وام گرفتهام
روزگارشان را به ریاضت تحصیل گذراندند
در عوض
من برای افسون کردن این عاشقان سربراه
در آینههای زلالی که همه چیز را زیباتر نشان میدهند
چشمانم را دارم
چشمان درشتم را
با درخشش جاوید
عشق تو را بدل به فریادى مىکنم
اى که تنها تو را دوست مىدارم ــ
از ژرفاى تاریکْ مغاکى که در آن
دلام در افتاده است؛
اینجا غمین دنیایىست،
افقاش از جنس سُرب و ملال
و بر خیزابهاى شبهایش
کفر و خوف
دستادست
غوطه مىخورند.
خورشیدى یخین بر فراز شش ماه پرسه مىزند
و شش ماه دگر
همه شولاى تاریکىست گسترده
بر سردى خاک
بارى
دیارىست سخت غمینتر از سرزمینهاى سترونِ قطب؛
نه جانورى، نه نهرى
نه جوانهاى، نه جنگلى!
هر آینه هیچ وحشتى هرگز سهمگینتر نبوده است
از سنگدلىِ سردِ این آفتاب بلورین
و این شبِ سترگ که به آشوبِ ازل مىماند
بسى رشک مىبرم بر آن پستترینِ جانوران
که مىتوانند در آغوش خوابى ابلهانه غرقه شوند
و به آهستگى
کلافِ رشتههاى زمان را
پنبه کنند.
من ترحمِ تو را میطلبم، ای یکتا زنی که
از ژرفِ گودالِ تیرهای که دلم در آن افتاده است دوستت میدارم.
اینجا جهانی تیره با افقی سُربیست
که شبانگاه، در آن هراس و ناسزا شناور است.
خورشیدی بیگرما شش ماه بر فرازش بال میگسترد
و شش ماهِ دیگر، تیرگی زمین را میپوشاند
سرزمینیست برهنهتر از سرزمینِ قطبی؛
نه جانوری، نه رودی، نه سبزهای، نه بیشهای!
وحشتی در جهان نیست
که از خشونتِ سردِ این خورشیدِ یخزده
و این شبِ پهناورِ همسانِ نخستین روزهای جهان، افزونتر باشد.
من بر سرنوشتِ پلیدترین حیوانات رشک میبرم
که میتوانند
تا آنجا که کلافِ زمان به آهستگی وا میشود
در خوابی ابلهانه فرو روند…
بر کشیدن چنین بارى سترگ
شهامت را لختهلخته از گردههایت خواهد مکید
اى سیزیف!
گرچه قلبات سخت در جوشش و کار است
لیک راه هنر بىپایان است و آدمى را مجال اندک
سر به سوى مزارستانى متروک
دور از مقابر نامداران
قلب من تپنده
چو فرو مرده نعرهى طبلها
مىنوازد آشوبِ آهنگ عزا
چهبسا گوهران یکدانه که خفته در دل خاک
گمگشتهى تاریکى و نسیاناند
و چه دورند ز یافته شدن
پرداخته شدن
چهبسا گلها، حسرتا!
که ریختهاند نرماى عطر خویش
چو رازى
بر رخوت این باغ تنهایى.
بر روی قلب من بیا،
ای روح ستمگر و بیرحم
ای ببر محبوب، ای دیو بیاعتنا
میخواهم
انگشتان لرزانام را درون یالهای سنگیات فرو برم
میخواهم سر دردآلودم را
در دامن عطرآگین تو بگذارم و
رطوبت عشق مردهام را
چون گل پژمردهای ببویم.
میخواهم بخوابم، میخواهم در خوابی
راحت چون آرامش مرگ غرق شوم.
میخواهم بر پیکر زیبا و صاف و
مسیرنگ تو بیآنکه دندان فرو کنم، بوسه گسترانام
هقهق گریههای مرا
تنها غرقاب بستر تو میبلعد و معدوم میکند
نسیان پرقدرت درون دهان تو جای گرفته و لِتِه در بوسههای تو جاریاست.
از این پس، ای لذت زندگانی من،
چون برگزیدهای بیگناه که محکوم رنج و عذاب است،
سر اطاعت بر پای سرنوشت خواهم سود،
تا شور و حرارت آن آتش اندوهام را تیزتر کند.
نپانتس* و شوکران را در انتهای زیبای گلویات
که هرگز دلی را به دام نیفکنده،
خواهم مکید تا
بغض و کینهام را به دست فراموشی سپارم.
میخواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون
بــه دست خود گودالی ژرف بکنم
تا آسوده استخوانهای فرسودهام را در آن بچینم
و چون کوســهای در موج در فراموشی بیارامم
من از وصیت نامــه و گور بیزارم
پیش از آن کــه اشکی از مردمان طلب کنم
مرا خوشتر آن کــه تا زندهام زاغان را فرا خوانم
تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانــه کنند
ای کرمها!
همرهان سیــه روی بیچشم و گوش
بنگرید کــه مردهای شاد و رها بــه سویتان میآید
ای فیلسوفان کامروا، فرزندان فساد
بی سرزنش میان ویرانــهی پیکرم رویید و بگویید
هنوز هم، آیا رنج دیگری هست؟
برای این تن فرسودهی بیجان
مردهای میان مردگان
سبکبارند و سعادتمند و سیراب،
آنان که همخوابهٔ فاحشگاناند،
ولی، من بازوانم از هم گسیختهاند،
زیرا، ابرها را در بر کشیدهام.
به لطف ستارگان بیهمتاست،
شعلهزنان در قعر آسمان،
که چشمان سوختهٔ من نمیبینند،
جز خاطرههای خورشید را.
بیهوده خواستم از فضا مقصد و مأوا بیابم
اکنون در پرتو چشمی آتشین،
میبینم که بالم میگسلد.
و چون در راهِ عشق به زیبایی سوختم،
این افتخار بزرگ را نخواهم داشت،
تا نام خود را بر مکانی،
که گور من تواند بود، بنهم.
معقول باش ای درد من، و اندکی آرامتر گیر
تو شب را میطلبیدی و او هم اکنون فرا میرسد
جوّی تیره، شهر را دربر میگیرد
کسانی را آسایش میآورد و کسانی را تشویش.
بدان هنگام که فوج رجالههای پست
در زیر تازیانهی لذت که دژخیمی غدّار است
میروند تا در جشنِ بنده پرور، میوههای ندامت بچینند؛
ای درد من، دستت را به من بده و دور از آنان، از اینسو بیا.
بنگر سالهای مرده را
که در جامههای قدیمی از ایوانهای آسمان خم شدهاند.
بنگر تأسف را که لبخندزنان از قعر آبها سر برمیکشد.
خورشید محتضر را ببین که زیر طاقی میخسبد
و چون کفن درازی که بر شرق کشیده شود.
بشنو، عزیز من، بشنو شب دلاویز را که گام بر میدارد.
ای شعر بانوی بیمار، دریغا! تو را چه میشود این بامداد؟
چشمانِ گود افتادهات اینک لب ریز از خیالاتِ شبانه است؛
و معاینه میبینم که بر رُخسارت جنون و هراس
سرد و خاموش یکبهیک پدیدار میشوند.
ای ابلیس بانوی سبز قبا و ای شیطان بچهی سرخپوش
آیا هراس و عشق را از انبانِ خویش به جانات فرو ریختهاند؟
آیا کابوس با حرکتی جبارانه و خموش
تو را در قعرِ زندان افسانهییِ «منتورن» فرو غلتانده است؟
دلام میخواهد با استشمامِ بوی تندرستیِ سینهات
هماره گذرگاهِ اندیشههای سترگ،
و خون مسیحی تو
موجموج و موزون جریان میداشت.
همچون آواهای پرشمارِ شعرهای کهن
که بر آنها گاهبهگاه «فبوس» – پدر سرودها –
و «پانِ» بزرگ – خداوندگارِ خرمنها – فرمان میرانند.
میگفتی: «این اندوهِ غریب از کجا آمده است
که چون دریا روی صخرههای عریان و سیاه را میگیرد؟»
میگویم: از آن دم که دل یکبار کینه ورزد.
زیستن دردیست! این راز را همهگان میدانند.
رنجی بسیار ساده و بیرمزوراز
و همچون شادیِ تو در چشمِ همه عیان.
پس ای زیباروی مشتاق، از پُرسوجو دست بدار
و کرَم نما آهسته سخن بگو، خاموش باش!
خاموش باش ای بیخبر! ای جانِ هماره شیفته!
دهانِ شِکَرخند!
مرگ بیش از زندهگی
اغلب با رشتههای ظریف ما را در بند میکشد
بگذار، بگذار تا دلام از دروغی سرمست شود
چون رؤیایی شیرین در چشمانِ زیبایات غرق شود
و در سایهسارِ مژگانات به خوابی عمیق فرو رود.
مست شوید
تمام ماجرا همین است
مدام باید مست بود
تنها همین
باید مست بود تا سنگینی رقتبار زمان
که تورا میشکند
و شانههایت را خمیده میکند را احساس نکنی
مادام باید مست بود
اما مستی از چه ؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پلههای یک قصر
روی چمنهای سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوهبار اتاقتان
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده ، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که میوزد
و هر آنچه در حرکت است
آواز میخواند و سخن میگوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست ؟
و باد ، موج ، ستاره ، پرنده
ساعت جوابتان را میدهند
زمانِ مستی است
برای اینکه بردهی شکنجه دیدهی زمان نباشید
مست کنید
همواره مست باشید
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد
جهل، خطا، آز و گناه
غصب کرده اندیشههامان
و جسمهامان به بیگاری گرفتهاند
و ما میپروریم افسوس و ندامت خوشایند خویش
هم از آنگونه که در یوزهگران تیمار میکنند شپشکهاشان را.
بسیار گناهکارانیم و اندک توبهکنندگان، اعترافاتمان را بهایی گزاف طلب میکنیم
و سبکسرانه دگربار بازمیگردیم به آغوش گنداب
و خوش خیالیم
که شورآبهای حقیر چشمهامان لابد شسته است ننگ پلیدیهامان را.
سر بر زانوان اهریمن
و گوش به سِحرِ لالاییاش
تا مگر خواب کند اندیشههای مسحورمان
و فلز نابِ ارادهی ما، بخار میشود در دستان این کیمیاگر چیره دست.
سَرِ ریسمانهایی که میجنباندمان
گره خوردهی سر انگشتان شیطان است،
افسون و شگفتی مییابیم در هر چیز نفرت انگیز و پست
و هر روز که میگذرد بی هیچ وحشتی
اندکی بیشتر فرو میرویم در گنداب دوزخ غرقه در عَفَنِ اندوهی که به چرک اندر نشسته است.
دزدانه لذتِ ابتذال را
چونان پرتغالی بی آب سخت میفشریم
هم از آن دست که عیاشی مفلس به دندان میگزد
پستانهای روسپی پیر
در مغزهامان سپاهی از دیوها
چو انبوه میلیونها کرم در هم لولنده
شادخوارند و بالنده
و با هر دمی که فرو میبریم
مرگ، این نهر نا پیدا
خوش مینشیند در ریههامان
با خس خسی بیصدا.
گر زهر آبها و دشنهها
و تجاوزها و آدم سوزیها
با نگارههای نامیمونشان هنوز نقشبندِ پردههای پلید زندگیهای رقت بارمان نگشته
هم از آن روست
که جانهامان چندان جسور نیست
لیک در باغ وحش پلشتِ رِذالتهای ما،
در میان شغالها، گرگها، ماچهسگان و عقربها
کرکسها، بوزینگان و افعیها
همه آن درندگان که میغرند و مینالند
زوزه میکشند و دندان بر دندان میسایند،
دَرَّنده ددی ست از هر دَدی در خویتر
پستتر، زشتتر
و گرچه نه چو آن دِگر جانوران چابک است و
نه زان سان بلند میغرد،
زود باشد که مشتاقانه زمین را
ماتمکدهای سازد سخت ویران
و در میان گندِ گشوده آروارههایش
جهان را به تفالهای بدل کند،
او دیو «ملال» است با چشمانی که ز بسیاری اشک قی کردهاند
چوبههای دار را در رویا میبیند
و به قلیاناش پُک میزند.
تو او را میشناسی ای خوانندهی این ابیات!
آن پیراسته دیو باوقار را
آری میشناسی او را
ای خواننده ی سالوس!
ای برادر!
ای دوست!
مردم زندگی میکنند برای آنکه زندگی کنند، و ما افسوس! زندگی میکنیم برای دانستن… روان خود را میکاویم، چون دیوانگانی که میکوشند دیوانگی خود را دریابند و هر چه بیشتر در این مقصود پای میفشارند جنون آنان افزونتر میگردد…
کامیاب و نیکبخت و سبکبارند
آنان که روسپیان را عاشقاند
اما من، بازوانم از هم گسیختهاند
زیرا که ابرها را در آغوش کشیدهام
به لطف ستارگان بیهمتا
درخشان در دل آسمان
چشمان سوختهام نمیبینند
مگر خاطرات خورشید را
بیهوده خواستم از فضا
مقصد و مأوایم را بجویم
لیک به زیر نگاهی آتشین
دیدم که بالهایم شکست
و سوخته از عشق به زیبایی
این افتخار والا را نخواهم داشت
که نامم را بر گردابی نهم
که گور من خواهد بود.
گل های رنج/شارل بودلر/ محمدرضا پارسایار
برای ندیدن بار دهشتناک زمان
که شانههایتان را میشکاند و بسوی خاکتان میکشاند؛
باید مدام مست بود!
از چه؟
شراب، شعر یا پرهیزگاری…
هرطور دلتان میخواهد.
بر فراز مردابها، بر فراز درّهها،
بر فراز کوهها، بیشهها، ابرها، دریاها،
در ورای آفتاب، در ورای اثیر،
در ورای مرزِ سپهرِ پُرستاره.
ای اندیشهی من، تو به چالاکی سیر میکنی،
و چون شناگر چیرهدستی که درآغوش موج از خود بیخود میشود،
فضای لایتناهی را بهطربناکی درمینوردی،
به شور و لذتی مردانه و وصفناپذیر.
دور، دور از این بخارهای عَفَن پرواز کن؛
برو و خود را در فضای اوج صفا ده،
و آتش تابناکی که فضای زلال را میآگند،
چون شرابی ناب و لاهوتی بیاشام.
در پس ملالها و غمهای سهمگین
که بر دوش هستی مهآلود باری گرانند،
خوشبخت آنکه میتواند در مسیر متعالی
بهسوی وادیهای روشن و آرام، اوج گیرد؛
خوشبخت آنکه اندیشههایش چون چکاوکانی،
صبحگاه به سوی آسمان پرمیکشند.
خوشبخت آنکه بر فراز زندگی بال میگشاید و بیزحمتی درمییابد
زبان گلها و آفریدگان خاموش را!
شارل_بودلر
فراموششده/دفنشده
کوچهی خفهانگیز؛ بر گرداگرد من
از شدت درد و ماتم، زوزه میکشید
زنی با لباس مجلل
و حاشیهدوزی شده، گذشت.
چابک بود و ساقهایی مرمرین داشت
من چون دیوانگان بر آسمان دیدگانِ کبودرنگِ او
که گویی توفانی در پی دارد، مینگریستم
از چشمان او زیبایی سحرآمیز و لذت کشندهای میریخت
روشنایی… و بعد شب،
ای زیبایی زودگذر
که ناگهان در نگاهی شکفته میشوی
تو را مگر در آستانه ابدیت بازبینم!
دور از اینجا و شاید هرگز…
نمیدانم کجا میگریزی… تو هم جایگاه مرا
نمیشناسی…
ای زنی که تو را دوست دارم و تو هم
بر این ماجرا آگاهی.
تنها کسی با دیگری برابر است که آن را اثبات کند، و تنها کسی سزاوارِ آزادی است که بداند چگونه به چنگش آورد.
موسیقی، همچون دریایی مرا
بسوی اختر رنگ پریدهام میکشاند
زیر سقفی از مه
یا درون ابر بیانتها ره میسپرم
با سینهای برجسته و ریههای پر باد
مانند بادبانی بسوی تودهی امواج
که پردهی شب از من جدایش ساخته
پیش میروم
چنان حس میکنم
که درون من هیجانات میجنبند
و من بسان قایقی
که در آغوش گردابی پهناور
دستخوش باد و طوفان و آشفتگی میباشد
به هر سو تکان میخورم
و بعد درون دریای نومیدی،
غرق میشوم.
•شارل بودلر
“گلهای رنج”
این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماریْ
اسیرِ آرزوی عوض کردن تختهاست.
این یکی میخواهد روبهرویِ بخاری رنج بکشد،
و آن یکی گمان میبرد سلامتیاش را کنارِ پنجره باز مییابد.
همیشه به نظرم میرسد هرجایی که نیستم
همان جا احساسِ راحتی خواهم کرد، و
این پرسشِ جابجاشدن همانی است که
بیوقفه با جانم درمیان مینهم
پر بکش به دورها، دورتر از این بخارهای گند نحس
پاک شو در آن فضای ناب
دور از ملالها و غصههای سرد ساکت سیاه
“اینک آیا ‘حسرت’،
بس ژرفتر از آن سرنیزه
نمیشکافد پهلویت را؟”
-گلهایِ شرّ، انکارِ پطرس، شارل بودلر، ترجمهیِ نیما زاغیان، انتشاراتِ نگاه، ١٣٩۵، ص ۴٠۵
جیرجیرک از عمقِ نهانگاهِ
پُر شن خود،
عبور آنهـا را نظاره میڪند
و ترانهٔ زیبایش را تڪرار می نماید.
شارل بودلر
اکنون در پرتو چشمی آتشین،
میبینم که بالام میگسلد.
و چون در راهِ عشق به زیبایی سوختم،
این افتخار بزرگ را نخواهم داشت،
تا نام خود را بر مکانی،
که گور من تواند بود، بنهم.
در حسرتام آن روزگارِ برهنه را
که زراندود میشد تندیسهایش به دستانِ “فابوس”
روزگاری که مردان و زنان
نرم و توانا
میچشیدند شهدِ لرزههایِ شورانگیزِ عشقِ عاری ز تعلق و زهدِ ریا
و در شیداییِ خورشید که مینواخت تابشِ پُرمهرش کپلهاشان را
غَره بودند ز شادابیِ تنهایِ نابِ خویش
“سیبل” میدرخشید ز شکوهِ باروری
و فرزندانش سنگینیِ باری نبودند او را بر دوش؛
اشعار خواندنی از بودلر
رخشنده میوههایِ آبدار
که هنوز پلشت پوزهیِ هیچ کِرمی
خدشه بر بکارتشان نبود
اغوا میکردند لبها و دندانها را
بر نازکایِ پیکرِ خویش
امروز اما
هر گاه شاعر دل به سودایِ آن شکوهِ باستانی
گام میزند در آن مکانهایی
که زنان و مردان عیان میکنند بر هم عریانیِ خویش
چنگ میزند در روحاش
تَلخایِ سرمایی غمین
ز دیدارِ این موحش مضحکهای تاریک؛
گجسته دیوهایی ملول از تنپوشها!
و کوژپیکرهایی که راستی را نیستند سزاوارِ عریانی!
ما فرزندانِ تباهِ دودمانی تبهگنیم، آری
و بیگانه بودند مردمانِ روزگارِ کهن
با آنچه اکنون ما زیباییاش میپنداریم.
میتوانستم
با غروری به بلندای کوهسار
به هیچ انگارم
ابرها و
نعرههای اهریمنان را
و با چرخشی شاهانه
پشت کنم بر این همه
اگر نمیدیدم
در میان آن لشکرِ پلشت
قامتِ تابناکِ جنایتی را
که به نفرین خویش
خون سرخ خورشید
منجمد میکرد!
شهبانوی قلب من
با آتش چشمان بیهمتایش
خیره در من مینگریست؛
اهریمنان را مینواخت
به نوازشهای بیشرم خویش
و هم نوا با ایشان
خنده سر میداد
بر اندوه تاریک من!
گلهای دوزخی
شارل بودلر
ترجمه ی نیمازاغیان
من زخم و دشنهام
من سیلی و گونهام
اندام و چرخ شکنجهام
من قربانی و جلادم!
خونآشاماست دل من،
از والا وانهادگانم
محکوم به جاودانه خندیدن
بیآنکه دگر یارای خندهاش باشد!
شارل بودلر
برگردان:محمدرضا پارسایار
بر پردهی شبهای من انگشتِ دانای خدا
کابوسی نقش میزند بیپایان و به چند چهر.
از خواب چنان در هراسم که از مغاکی سترگ
سرشار از وحشتی گنگ و روانه بدان سو که کسی مقصدش را نداند;
از هر پنجره تنها بیکرانی را میبینم
و روح من, مسخرِ همیشهی سرگشتیها,
در احساسی کرخت که تمنا به هیچی دارد.
شارل بودلر
سرانجام تنها! هیچ صدایی به گوش نمیرسد مگر همهمهی چرخهای چند درشکهی فرسوده که هنوز در خیاباناند. تا چند ساعت، سکوت، اگر نه آرامش، از آن ما خواهد بود. سرانجام جباریت چهرهی بشری به سر رسیده است، و من خود یگانه علت رنجهایم خواهم بود.
شارل بودلر
بیخشم و بیکینه،
جلادوار تو را میزنم
چون موسی که بر صخره میزند!
و ز برای سیراب کردن صحرایم.
از دیدگانت رنج را جاری میکنم
خواهش سرشار از امید من
بر اشکهای تو شور میرانند
بهسان کشتی بر دریا؛
در دل من کز بادهی اشک تو مست میشود
های های دلاویز زاریات
چون کوس نبرد طنین میافکند!
نیستم من آیا نغمهای ناساز
در آهنگ هماهنگ الاهی
در پرتو طنز درندهای
که میرنجاند و میگزد مرا؟
در آوای من نعرهای ست پنهان
همهی خون من است این زهر سیاه!
آینهی شومم من که در آن
پتیارهای به خود مینگرد.
من زخم و دشنهام
من سیلی و گونهام
اندام وچرخ شکنجهام
من قربانی و جلادم!
خون آشام است دل من،
از والا وانهادگانم
محکوم به جاودانه خندیدن
بیآنکه دگر یارای خندهاش باشد…
گلهای رنج
شارل بودلر
ترجمه: مرتضی شمس
The flowers of Evil
charles Baudelaire
معقول باش ای درد من، و اندکی آرامتر گیر
تو شب را میطلبیدی و او هم اکنون فرا میرسد
جوّی تیره، شهر را دربر میگیرد
کسانی را آسایش میآورد و کسانی را تشویش.
• شارل بودلر
• برگردان:محمدعلی اسلامی ندوشن
طبیعت معبدی است که ستونهای زندهاش
گاه میگویند کلمات گنگی را.
آدمی میگذرد از جنگل انبوه تمثیلها
که او را مینگرند با نگاههای آشنا.
بهسان پژواکهای بلندی که در دوردست درمیآمیزند
در وحدتی ژرف و ظلمانی
گسترده چون آسمان و چون روشنایی
عطرها و رنگها و اصوات به هم پاسخ میگویند.
عطرهایی گاه تازه چون تن کودکان
لطیف چون نوای نی، سرسبز چون مرغزاران،
و عطرهای دیگر فاسد، غنی، فتحکنان،
به انبساط چیزهای بیپایان
مانند عنبر و مُشک و عود و کندر
میسرایند هیجان حواس و شور روان را.
ترجمهٔ داریوش شایگان
«بیگانه»
بگو ای مرد معمایی، کدام را بیشتردوست داری
پدرت، مادرت، خواهرت یا برادرت؟
-نه پدر دارم نه مادر، نه خواهر و نه برادر.
دوستانت؟
سخنی میگویید که معنایش تا کنون در نظرم ناشناخته مانده.
وطنت؟
نمیدانم در کدام سرزمین جای دارد.
زیبایی؟
او را دوست میداشتم اگر به کمال رسیده و جاودانی بود.
زر؟
از آن بیزارم همانگونه که شما از خدا بیزارید.
هان، پس چه دوست داری، ای بیگانهٔ عجیب؟
ابرها را دوست دارم، ابرهایی که در آنجا میگذرند… در آنجا… آن ابرهای شگفتانگیز.
ترجمهٔ محمدعلی اسلامی ندوشن«بیگانه»
بگو ای مرد معمایی، کدام را بیشتردوست داری
پدرت، مادرت، خواهرت یا برادرت؟
-نه پدر دارم نه مادر، نه خواهر و نه برادر.
دوستانت؟
سخنی میگویید که معنایش تا کنون در نظرم ناشناخته مانده.
وطنت؟
نمیدانم در کدام سرزمین جای دارد.
زیبایی؟
او را دوست میداشتم اگر به کمال رسیده و جاودانی بود.
زر؟
از آن بیزارم همانگونه که شما از خدا بیزارید.
هان، پس چه دوست داری، ای بیگانهٔ عجیب؟
ابرها را دوست دارم، ابرهایی که در آنجا میگذرند… در آنجا… آن ابرهای شگفتانگیز. ترجمهٔ محمدعلی اسلامی ندوشن
چه زیباست آفتاب
وقتی ترد و نازک ، بیدار می شود
هم آن گاه ، که انفجار سلامش بر ما می پاشد
خوشبخت آن کسی که عاشقانه
غروبش را به سلامی انجامد
چون شکوه یک رؤیا
به یاد می آیَدَم از گُل ، از چشمه و از شیار خاک
که از هوش می رفتند
چون قلبی هراسان
در پرتو نگاه های گرم آفتاب
اکنون بشتابیم تا افق
دیر است بشتابیم
تا مگر رگة نوری در رُباییم
آه ، چه عبث ، خورشیدی را اسیرم
که از من می گریزد
و باز شب ناپایا
سیاه و نحس
سَرد و مرطوب
حکومت می گسترد
اینک
این بوی قبرستان
و این گام های لرزان من
بر ساحل باتلاقی
که حلزون های سرد
و وزغ های ناپیدایش
لِه می شوند
پایان روز
می دود
می رقصد
به خویش می پیچد زندگی
بی آن که بداند چرا
وقیحانه و پر شَرَر
در روشنای ناپایای افق
شب از راه می رسد
شهوت انگیز
کمرنگ می شود همه چیز
گرسنگی حتی
محو می شود همه چیز
حتی شرم
و شاعر، نفسی به راحتی می کشد .
روح من، مثل مهره های پشتم خواب می خواهد، خواب
با قلبی آکنده از رؤیاهای شوم
می روم تا آرام بگیرم
می لولم در پرده هاتان
آی سیاهی های سرد .
میگویند که نگاهت مهآلود است
چشمان رازآلودت آبیاند، خاکستری یا سبز؟
به سلسله مهرانگیزند، خوابآلود، بیدادگر،
انعکاس رخوت ورنگ پریدگی آسمان در آنها است.
این روزهای سفید، گرم و مستور را به یاد میآوری
که دلهای فریفته را به اشک میگدازند
آنگاه که سوءتفاهمها به زانوشان میافکنند
اعصاب هشیار،خاطر خوابآلوده را ریشخند میکنند.
تو گاه به این افقهای زیبا شباهت میبری
که خورشیدهای فصلهای مهزده را روشن میکند .
تو که میدرخشی، چشمانداز، رطوبت میگیرد
از درخششپرتوهایی که از آسمان ابری میبارد!
آه زن خطرناک،آه فضای دلکش!
من حتی عاشق برفھا و شبنمهای یخزدهی توام؟
و عیشی فراتر از یخ و آتش را
از زمستان کینه توزت آیا باز خواهم یافت؟
اشعار بودلر شاعر بزرگ فرانسوی
عشق تو را بدل به فریادى مىکنم
اى که تنها تو را دوست مىدارم ــ
از ژرفاى تاریکْ مغاکى که در آن
دلام در افتاده است؛
اینجا غمین دنیایىست،
افقاش از جنس سُرب و ملال
و بر خیزابهاى شبهایش
کفر و خوف
دستادست
غوطه مىخورند.
خورشیدى یخین بر فراز شش ماه پرسه مىزند
و شش ماه دگر
همه شولاى تاریکىست گسترده
بر سردى خاک
بارى
دیارىست سخت غمینتر از سرزمینهاى سترونِ قطب؛
نه جانورى، نه نهرى
نه جوانهاى، نه جنگلى!
هر آینه هیچ وحشتى هرگز سهمگینتر نبوده است
از سنگدلىِ سردِ این آفتاب بلورین
و این شبِ سترگ که به آشوبِ ازل مىماند
بسى رشک مىبرم بر آن پستترینِ جانوران
که مىتوانند در آغوش خوابى ابلهانه غرقه شوند
و به آهستگى
کلافِ رشتههاى زمان را
پنبه کنند.
بر کشیدن چنین بارى سترگ
شهامت را لختهلخته از گردههایت خواهد مکید
اى سیزیف!
گرچه قلبات سخت در جوشش و کار است
لیک راه هنر بىپایان است و آدمى را مجال اندک
سر به سوى مزارستانى متروک
دور از مقابر نامداران
قلب من تپنده
چو فرو مرده نعرهى طبلها
مىنوازد آشوبِ آهنگ عزا
چهبسا گوهران یکدانه که خفته در دل خاک
گمگشتهى تاریکى و نسیاناند
و چه دورند ز یافته شدن
پرداخته شدن
چهبسا گلها، حسرتا!
که ریختهاند نرماى عطر خویش
چو رازى
بر رخوت این باغ تنهایى.
بر فراز برکهها، بر فراز درهها
کوهها، بیشهها، ابرها، آبها
بر فراز خورشید، بر فراز اثيرها
بر فراز مرزهای پرستارهی افلاک
ای روح من، سیر میکنی چالاک
و چون شناگری زبده بیخود شده
از خود در دل امواج
میشکافی پهنهی ژرف فضا را به خرسندی
با لذتی وصفناپذیر و مردانه.
پرواز کن، به دوردست،
بس دور از این هوای پرتعفن بیمارگونه؛
رو تا تطهیر شوی در اوج فضا از این جوّ آلوده
و بنوش همچون شربت ناب و الهی
آتش روشنی که آسمان شفاف را آكنده.
در پس ملالها و دردها و غمهای بیکران
که بر زندگی مهآلود باری است بس گران
خوشا آن که با بالهای پرتوان
اوج گیرد سوی دشتهای باصفا و نورافشان؛
خوشا آن که اندیشهاش چون چکاوکان
پر میگشاید آزادانه سحرگه در آسمان
می گسترد بال بر فراز زندگی و میفهمد بیکوشش و آسان
زبان گلها و زبان هر چیز بیزبان!
شارل بودلر
ترجمه:داریوش شایگان
از آسمان بیایی یا از دوزخ چه اهمیتی دارد
آه، ای زیبایی، هیولای عظیم، دهشتناک، معصوم!
میشود چشمت، لبخندت، پایت دری بگشایند
به روی بیکرانی که دوستش میدارم و هرگز نشناختهام؟
شارل بودلر
چه کسی را بیشتر دوست داری، بگو ای مرد معمایی؟ پدرت، مادرت، خواهرت یا برادرت را؟
نه پدری دارم، نه مادری، نه خواهری و نه برادری.
دوستانت را؟
واژهای را به کار میبری، که تا به امروز برایم گنگ مانده.
وطنت را؟
▫️نمیدانم کجای زمین است.
زیبایی را؟
▫️دوستش میداشتم اگر که الهه و جاودان بود.
طلا را؟
▫️آنگونه از آن بیزارم که شما از خدایان بیزارید.
پس دلبسته چه چیزی هستی ای غریبه عجیب؟
▫️دلبسته ابرهایم… ابرهایی که در گذرند، آنجا، آن بالا… ابرهای شگفت انگیز.
بگذار عطر زلفت را زمانی هرچه درازتر ببویم و صورتم را در آن غوطهور کنم چون تشنهای در چشمهای، و آن را چون دستمالی عطرآگین در دستم بتکانم تا شاید یادها در هوا پراکنده شوند.
کاش میدانستی که در زلف چهها میبینم! چهها میبویم و چهها میشنوم! روح من بر عطر روان میشود، آنگونه که روح دیگران بر موسیقی.
زلفت رویایی کامل در خود دارد، پر از بادبانها و دکلها؛ دریاهایی پهناور در خود دارد که بادهای موسمیشان مرا به اقلیمهایی افسونگر میبرد که آسمانشان آبیتر و ژرفتر و هوایشان معطر از بوی میوهها و برگها و تن آدمی است.
در اقیانوس زلفت بندری میبینم پر قیل و قال از آوازهای سودایی، مردانی زورمند از همهی نژادها، و کشتیهایی به شکلهای گوناگون که پیکرهی آراسته و پیچیدهی خود را بر زمینهی آسمان پهناوری به جلوه درآوردهاند که در آن گرمای جاودان آرمیده است..
در نوازشهای زلف تو باز مییابم رخوت آن ساعتهای دراز را که بر تختی در اتاقک کشتی زیبایی شناور بر موجهای نرم بندر در میان گلدانها و کوزههای آب تازه سپری شود.
در کورهی سوزان زلفت بوی تنباکوی آمیخته با تریاک و شکر را درمیکشم؛ در شب زلفت، برق لاجورد آسمان پهناور گرمسیر را میبینم؛ بر کرانههای کُرکآلود زلفت از بوهای درآمیختهی قطران و مُشک و روغن نارگیل مست میشوم.
بگذار مدتی دراز گیسوان انبوه و سیهفامت را بگزم. آن هنگام که زلف جهنده و سرکشت را به دندان میگیرم، گویی یادها را میبلعم.
نصف جهان در زلف زنی
شارل بودلر
مادران رنجدیدگان
تمامشان مستم می کنند
یکی که برای میهناش
مشق فلاکت میکند
وان یکی شوهرش پر از درد است
دیگری مادونّایی است
زخمخوردهی فرزندان خویش.
اشک هر کدامشان
رودی تواند بود...
شارل بودلر
قلمروی پرسهزن [flâneur] جامعه است، همانگونه که آسمان قلمروی پرنده است و آب قلمروی ماهی. اشتیاق و حرفهاش با اجتماع ممزوج شده و برای او، سکنی گزیدن در میان اجتماع، و در فراز و فرود، هیاهو، جریان شتابان و بیکران آن، منبع لایتناهی لذت و سعادت است؛ اینکه بهرغم دور بودن از خانه، همهجا را خانۀ خود بداند؛ دیدن جهان، بودن در مرکز جهان و در عین حال مکتوم ماندن از دید جهان، اینها برخی از کوچکترین لذات آن جانهای مستقل، مشتاق و منصفیست که بهراحتی در تعاریف لفظی جا نمیگیرند.
پرسهزن، دوستدار زندگیست، درست مانند دوستداران نقاشی که در دنیای افسونشدۀ رؤیاهایی نقاشیشده بر روی بوم زندگی میکنند. عاشق زندگی جهانی، چنان به میان اجتماع وارد میشود که گویی به درون منبع عظیم انرژی الکتریسیته پا مینهد. او را میتوان به آینهای بهگستردگی اجتماع تشبیه نمود؛ به یک کالیدوسکوپ که در جزء جزء افعالش الگویی از زندگی ارائه میدهد و تکثر و جذبۀ سیال تمام عناصر سازندۀ زندگی را در برمیگیرد.
من هیچکسم! تو کیستی؟
آیا تو نیز هیچکسی؟
پس اینگونه ما دوتاییم، فاش مکن
زیرا تبعیدمان میکنند
چقدر ملالت آور است کسی بودن
چقدر مبتذل بمانند قورباغهای
تمام روز یک بند اسم خود را برای لجن زاری ستایشگر، تکرار کردن
آه
خواب!
ای کاش مرا توانِ خفتن بود
که خفتن بِهْ ز بیداریِ پر درد!
به ژرفای خوابی بس بعید
ـــ چونان مرگی که نمیآید ز راه ـــ
«شارل بودلر»
کنون گمان من این است
که بیدرنگ باید گریخت
زان دنیایی که در آن
حقیقت،
خواهرِ همزادِ رویا نیست
شارل بودلر