اشعار خیالی بخارایی را برای شما دوستان قرار دادهایم. احمد بن موسی خیالی معروف به خیالی بخاری یا خیالی بخارایی از شاعران قرن نهم است که در ماوراءالنهر میزیسته است. خیالی بخاری از معاصران و شاگردان خواجه عصمت بخاری است. او در عهد الغبیک میزیست و در حدود سال ۸۵۰ بدرود حیات گفت. دیوانی که از او به یادگار مانده، شامل دو هزار بیت است که نسخههایی از آن در ایران و خارج جود دارد.
فهرست اشعار خیالی بخاراییغزلیاترباعیاتقطعاتمفرداتقصیدهغزلیات
ای بیخبر از محنت و شاد از الم ما
ما را غم تو کُشت و تو را نیست غم ما
آن کیست که چون شمع نه در آتش و آب است
هرشب ز دم گرم و سرشک ندم ما
مقصود وجود تو و نقش دهن توست
ورنه چه تفاوت ز وجود و عدم ما
تا ما سرِ خود بر قدم دوست نهادیم
دارند جهانی همه سر در قدم ما
چون ماه نو انگشتنما گشت خیالی
با آنکه رقیبان بگرفتند کمِ ما
با رخت صورت چین چند کند دعوی را
پیش رویت چه محل دعوی بی معنی را
گر به چین نسخهٔ تصویر ز روی تو برند
تا چه ها روی دهد در فن خود، مانی را
باد آوازهٔ سروِ قدِ تو سوی بهشت
می برد تا که بدین برشکند طوبی را
گر نداری خبر از سیل سرشکم چه عجب
بر تو هیچ است اگر آب برد دنیی را
مدّعی فهم خیالات خیالی نکند
خر چه داند صفتِ معجزهٔ عیسی را
با من ای مردمک دیده نظر نیست تو را
عشق تو بی خبرم کرد و خبر نیست تو را
ما به غم جان بسپردیم و تو آگاه نیی
غم یاران وفادار مگر نیست تو را
مایهٔ حسن تو آواز خوش و رویِ نکوست
پس اگر چیز دگر هست وگر نیست تو را
چند در کارِ جفا تیز کنی مژگان را
آخر ای جان به کسی کار دگر نیست تو را
کیمیایی ست حدیث تو خیالی لیکن
ره نداری پی آن کار، چو زر نیست تو را
بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را
پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را
چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت
غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را
چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد
تا توانی بسته دار آن دزد بینا پیش را
ساقیا وقتی ز نزدیکان شوی کاندر رهش
یک طرف سازی به جامی عقل دوراندیش را
تا به دست آورده است از غمزه چشمت ناوکی
قصد قربانِ من است آن ترک کافر کیش را
سالها لاف گدایی زد خیالی و هنوز
همچنان سودای سلطانی ست نادرویش را
تا به کی باشد چو نی با ناله دمسازی مرا
سوختم چون عود سعیی کن که بنوازی مرا
تا سرم بر جا بود از پای ننشینم چو شمع
در تبِ غم ز آتش دل گرچه بگدازی مرا
گو بزن تیغم که من قطعاً ندارم سرکشی
با تو می سازم در این ره هرچه می سازی مرا
با سگش تا کی شکایت کردن از من ای رقیب
بی گنه با او چه چندین می دراندازی مرا
گر نه ای گل چون خیالی بلبل باغ توام
شهرت نطق از چه رو شد در خوش آوازی مرا
تا دو چشم سیهت غارتِ جان کرد مرا
غم پنهان تو رسوای جهان کرد مرا
بارها عشق تو می گفت که رسوا کُنمت
هرچه می گفت غم عشق همان کرد مرا
این نشان بس ز وفا ترک کماندار تو را
که چو تیری به کف آورد نشان کرد مرا
گفتم ای اشک مرو هر طرفی گفت برو
کآنکه پرورد بدین گونه روان کرد مرا
شادکام از روش نظم خیالی ز آنم
که خیال سخنش ورد زبان کرد مرا
چون نی اگر چه عمری خوش می نواخت ما را
دیگر نمی شناسد آن ناشناخت ما را
صرّاف عشق در ما قلبی اگر نمی دید
در بوتهٔ جدایی کی می گداخت ما را
ای دل مساز ما را بی او به صبر راضی
زیرا که این مفرّح هرگز نساخت ما را
دل در طریق وحدت از نیستی نزد دم
در راه عشقبازان تا در نباخت ما را
با سوز او خیالی چون عود ساز و خوش باش
کآخر چو چنگ روزی خواهد نواخت ما را
خطت چون از سواد شب رقم زد صفحهٔ مه را
بر او دیدم به مشکِ تر نوشته بارک الله را
چو ببریدی سر زلفینِ را امّید میدارم
که نزدیک است هنگام سحر شبهای کوته را
مپرس از اهل صورت ماجرای عاشقی ای دل
کز این معنی وقوفی نیست جز دلهای آگه را
اگرچه خویش را نرگس زاهل دید میدارد
چو نیکو بنگری او هم به کوری میرود ره را
خیالی دوش از آن معنی ز تسبیح تو دم میزد
که تعلیم سخن میکرد مرغانِ سحرگه را
زهی راست از تو همه کار ما
به هر حال لطفت نگهدار ما
به سودای زلف تو تا سوختیم
در آن حلقه گرم است بازار ما
گنه می کنیم و امید از تو این
که از ما نپرسی ز کردار ما
از آن دم که زلف تو از دست رفت
شد از دست سر رشتهٔ کار ما
چو گفتم خیالی چه مرغی است، گفت
یکی عندلیبی ز گلزار ما
طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را
ره گشادی تو به خورشید پرستی او را
ریخت چشمت به جفا خون دل و دانستم
که بر این داشت در ایّام تومستی او را
دل چون شیشهٔ پر خون که به دست تو فتاد
به درستی که دمادم بشکستی او را
زلفت ار دست گشاید به جفا عیب مکن
چون تو در فتنه گری دست ببستی او را
تا خیالی به غم نیستی خود خو کرد
نیست دیگر به کسی دعوی هستی او را
گر ز می رنگ نبودی گل سیرابش را
شیوه مستی نشدی نرگس پر خوابش را
ما چنین غرقه به خون از پیِ آنیم ز اشک
که در اوّل نگرفتیم سرِ آبش را
آه گرم از سبب آنکه مرا بی سببی
سوخت، یارب تو نسازی دگر اسبابش را
طاق ابرو بنما گوشه نشین را نفسی
تا که درهم شکند گوشهٔ محرابش را
ای صبا گر ز خیالی دلِ جمعت هوس است
بر گُل آشفته مکن سنبل سیرابش را
گهی که عشق به خود راه مینمود مرا
ز بودِ خود سر مویی خبر نبود مرا
درِ مجاز ببستم به روی خویش، چو دوست
به روی دل ز حقیقت دری گشود مرا
به پیش روی من از عشق داشت آیینه
دراو چنانکه بباید به من نمود مرا
کشید عاقبت اندیشهٔ دهان و لبش
به عالم عدم از عرصهٔ وجود مرا
مگر تمام بسوزد متاعِ هستیِ من
وگرنه ز آتش سودای او چه سود مرا
کنونکه همچو خیالی به دوست پیوستم
تفاوتی نکند طعنهٔ حسود مرا
گیسو برید و شد فزون مهرش منِ گمراه را
گم کرده ره داند بلی قدرِ شبِ کوتاه را
گو شام هجران همدمان باری به فریادم رسند
از آتش پنهان من خود دل بسوزد آه را
خاکِ رهت را اشک اگر با خون بیامیزد مرنج
گویم به چشم خویشتن تا پاک سازد راه را
باشد به خاطر همچنان مهر زمین بوس تواَش
صدبار اگر از آسمان اندازی ای جان ماه را
گر دولت تیرت به جان خواهد خیالی عیب نیست
چون این قدَرها میرسد یاران دولتخواه را
ناصح چه کار دارد در عشقِ یار با ما
جایی که عشق باشد او را چه کار با ما
ای پند گوی تا کی منعم کنی ز گریه
لطفی نمای و ما را یک دم گذار با ما
گنج مراد خواهی برخیز گرم چون شمع
در کنج نامرادی شب زنده دار با ما
گر بی قرار شد دل در عاشقی عجب نیست
چون روز اول این بود او را قرار با ما
گر عالمی به ظاهر یارند با خیالی
خوش نیست تا به معنی خوش نیست یار با ما
هر خبر کز سرکشی گوید صبا
سرو قدّت می رباید از هوا
سرو تا شد بندهٔ نخل قدت
می برآید گرد باغ آزاد پا
زد بنفشه با خطِ سبز تو لاف
زان زبانش را کشیدند از قفا
دی به دشنامی سگِ کوی توام
در چه کاری گفت گفتم در دعا
بر درِ دل دوش در می زد یکی
کیست پرسیدم غمت گفت آشنا
سایل اشک خیالی را ز روی
چند رانی نیست آخر روی ما
عشق میگفت از کَرَمهای حبیب
غم نصیب تست گفتم یا نصیب
ما به داغ سینهسوز خود خوشیم
تو مبر دردِ سرِ خویش ای طبیب
غم نباشد هیچ از این دوری اگر
وعدهٔ وصل تو باشد عنقریب
گر بپرسی از غریبان دور نیست
نبود از اصل کرم اینها غریب
با رخت دارد خیالی الفتی
قدر گل نیکو شناسد عندلیب
ما به چشمت عشق میبازیم و او در عین خواب
بر رخت حق نظر داریم و میپوشد نقاب
صورتت هرجا که ظاهر میکند فتوایِ حسن
مینویسد مفتیِ پیر خرد صحّ الجواب
گر ز شام زلف بنماید مه رویت جمال
در زمین خواهد فرو رفت از خجالت آفتاب
دل نهان کردی ز مردم زخم تیر غمزهات
گر نیفکندی سرشک من سپر بر روی آب
چشم گریان خیالی صد خلل دارد ز اشک
میشود آری ز باران خانهٔ مردم خراب
آنچه بیروی توام گریه به روی آوردهست
سیل خون است که از دیده به جوی آوردهست
بادهنوشان تو خرسند به بویی بودند
ز آن می لعل که ساقی به سبوی آوردهست
با غم عشق تو بیوجه مرا جان دادن
دل نمیداد ولی زلف تو روی آوردهست
قیمت نکهت زلف تو صبا میداند
که شب تیره از آن راه چو موی آوردهست
ای خیالی مده از دست که اکسیر بقاست
گرد خاکی که صبا ز آن سرِ کوی آوردهست
آن روز مه این نور سعادت به جبین داشت
کز راه ادب پیش رخت رو به زمین داشت
ز آن پیش که در کار کمان عقل برد پی
ابروی کماندار تو بر گوشه کمین داشت
گر با غمت از نعمت فردوس کنم یاد
دانی که مرا وسوسهٔ نفس بر این داشت
عمری ست که داریم سری بر قدم فقر
در عشق تو خود را نتوان بهتر از این داشت
بر ملک مکن تکیه که در زیر زمین است
آن کس که همه روی زمین زیر نگین داشت
نقد دل و جان صرف رهت کرد خیالی
در دست چو درویش تو نقدینه همین داشت
رباعیات
تا چشم تو بر کمین دلها بنشست
ابروی تو صد فتنه به عالم پیوست
از بهر خدا مکن ستیز، از سر صلح
دریاب مرا وگرنه رفتم از دست
ای دوست کسی که عشق در سر دارد
دایم دل غمدیده منوّر دارد
آسودهٔ هر دو عالم آمد به یقین
در لنگر عشق هرکه لنگر دارد
ای دوست دم از وفای دشمن درکش
با دوست نشین و باده روشن درکش
آمیختن آفتی ست در گوشه نشین
وز نا اهلان تمام دامن درکش
تیغ از تو و لبیک نهانی از من
زخم از تو و سودای جوانی از من
گر دل دهدت که جان ستانی از من
ازتو سر تیغ و جان فشانی از من
از صحبت عاشقان آگاه مرو
بگریز ز بند خویش و از راه مرو
خواهی که رموز عاشقی دریابی
زنهار به عقل خویش درچاه مرو
آنی که کمال پادشاهی داری
هر دولت سلطنت که خواهی داری
فتح و ظفر و نصرت و فرصت که تو راست
شک نیست که از فرّ الهی داری
در مطبخ دنیا تو همه دود خوری
تا کی تو غمان بود و نابود خوری
از مایه نخواهی که جوی کم گردد
مایه که خورد چون تو همه سود خوری
قطعات
تو را خدای بحمدالله آن کرم داده ست
که منشی فلکت مدح میکند انشا
بقای عمر تو بادا که خود مدایح تو
همیکند کرمت بر سخنوران املا
چه گویم گردش گردون دون را
که خس را سر بر اوج آسمان برد
خردمندان و مردم زادگان را
ز بهر نانشان آب از رخان برد
خسیسی چند را داده ست توفیق
که ننگ آید مرا خود نامشان برد
ای وزیری که ملک و جاه تو را
از سماوات و ارض بیرون ارض
از زمانه شکایتی دارم
بر ضمیر تو کرد خواهم عرض
که در ایّام دولت تو، یکی
که دعای تو باشد او را فرض
نخورَد هیچ چیز الاّ غم
نکند هیچ کار الاّ قرض
مفردات
گفتمش صد قدم توانی رفت
نفسی رفت و بی قدمتر گشت
دست فلک از پای درآورد مرا
ای پای نهاده بر فلک دستم گیر
ناصح ار در کوی رندان پا نهد سر بشکنش
تا ز فرق سرکند پا در ره مستان عشق
چشم تو گر یک نظر درنگرد سوی دل
گوشهٔ زلف تو را گیرم و فارغ شوم
بیا می نوش ساقی با لب یار
غم دل را به دست دل رها کن
از دهانش کام دل برگیرم و خوش دل شوم
گوشهٔ زلفش به دست من گر افتد یک شبی
قصیده
ای زده کوس شهنشاهی بر ایوان قدم
هر دو عالم بر صفات هستیِ ذاتت علم
عاجز از درک کمالت عقل اصحاب خرد
قاصر از ذیل جلالت دست ارباب همم
از شراب رحمتت هر جرعه یی آب حیات
وز خرابات هوایت هر سفالی جام جم
انس و جان از جام شوقت سر به سرمست الست
بحر و کان از فیض جودت غرق دریای نعم
از عطایت قطره گوهر بسته در کام صدف
وز نهیبت خون دل افسرده در شاخ بقم
با نفاذ حکم توست از مهر و مه آویخته
روز و شب قندیل سیم و زر بر این نیلی خیم
آن جهانداری تو کز خلوت سرای حکمتت
دو سراپرده ست صبح و شام از نور و ظلم
بر در قصر جلالت پاسبانی بیش نیست
شهسوار مهر یعنی خسرو انجم حشم
تا به گرد نقطهٔ امرت به سر گردد فلک
راست چون پرگار کج رو کرده است از سر قدم
از سموم آتش قهر تو در صحرای چین
خون دل می جوشد اندر ناف آهو دم به دم
از پی تسخیر دلها بسته دست قدرتت
بر بیاض چهرهٔ خوبان ز مشگ چین رقم
دل ز تاب مهر روشن بهر آن شد صبح را
کز ره صدق و صفا زد در ره شوقت قدم
تا کم و بیش از حساب سال و مه روشن شود
می شود هر ماه قرص مه به امرت بیش و کم
از هواداری لطفت کار سرو باغ راست
وز تمنّای سجودت قامت محراب خم
کلک صنعت زان دهان دلبران را نقش بست
کز وجود آن توان واقف شد از سرّ عدم
دوستان و دشمنان را گاه تشریف و عتاب
لطف و قهرت می دهد خاصیّت تریاق و سم
گه عزیزی را به یکدم می کنی خوار و ذلیل
گاه خواری را همی سازی عزیز و محترم
بعد ازین ما و سرشک خون که فردا بر درت
بیدلان را آبرویی نیست جز اشک ندم
گرچه غمگین اند خاص و عام از خوف گناه
لیک چون لطف تو عام است از گنه کاری چه غم
پادشاها نیک و بد چون بندهٔ خاص تواند
بر گناه جمله بخشای و بر این آشفته هم
بر خیالی خطّ عفوی کش که او دیوانهایست
چون به دیوان حسابت نیست بر مجنون قلم