اشعار حزین لاهیجی را برای شما دوستان قرار دادهایم. محمدعلی بن ابوطالب متخلص به حَزین و معروف به شیخ علی حزین شاعر، عارف و دانشمند ایرانی بود که در اصفهان زاده شد. او از تبار زاهدیها و نوادگان شیخ زاهد گیلانی است. از استادان حزین میتوان به امیر سید حسین طالقانی اشاره کرد. او جهانگرد و همچنین دانشمندی جانورشناس بود. وی همچنین از آخرین شاعران بزرگ سبک هندی بود. از آثار او میتوان به تذکره شعرا، دیوان اشعار، صفیر دل و حدیقه ثانی در برابر حدیقه سنایی و تذکارات العاشقین در برابر لیلی و مجنون اشاره کرد. تذکره حزین لاهیجی با سبکی ساده و پخته به نگارش درآمدهاست.
فهرست موضوعات این مطلب
غزلیاترباعیاتقطعاتاشعار عربیغزلیات
ای نام تو زینت زبانها
حمد تو طراز داستانها
تا دام گشاد، چین زلفت
افتاد خراب، آشیانها
در رقص بود به گرد شمعت
فانوس خیال آسمانها
بگشای نقاب تا برآیند
از قالب جسم تیره، جانها
مقصد تویی از سلوک عالم
شوق تو دلیل کاروانها
در وصف کمال کبریایت
ابکم شده کلک نکتهدانها
خاموش حزین که برنتابد
افسانهٔ عشق را زبانها
باشد رگ هر برگ چمن، دام هوسها
رشک است به آزادی مرغان قفسها
کوتاهی پرواز بود لازم هستی
پیچیده به بال و پر ما، تار نفسها
خفتیم درین مرحله تا قافلهها رفت
بیدار نگشتیم ز فریاد جرسها
رحم است به مستی که ز میخانه برآید
در کشور عقل است به هر کوچه، عسسها
کم فیض بود دولت دونان، که نگیرد
سرما زده، کام دلی از شعلهٔ خسها
گر آدمی، از شهد شرهناک بپرهیز
واماندهٔ زنبور، رها کن به مگسها
از منزل مقصود خبر باز نیامد
از بس که به صحرای طلب سوخت نفسها
دنیاطلبان را نشود نفس دنی سیر
نشنیده قناعت، سگ این هرزه مرسها
این طرفه که نبود خبر از محمل لیلی
برداشت ز جا، بادیه را شور جرسها
فریاد حزین از نفس سینهخراشت
نشتر به رگ گل زدی، آتش به قفسها
سخن صریح سراییم، عشق پنهان را
به خون دیده طرازیم، لوح دیوان را
به دین و دل چه عجب شیخ شهر اگر نازد
ندیده یک نظر، آن چشم نامسلمان را
نمی شود لب شیرین خاطر آشوبان
که نشکنند به داغ دلم، نمکدان را
صباح وصل تو کو تا قیامت انگیزم؟
به سینه حشر کنم داغهای پنهان را
بود که، نخل خزان دیده ام بهار کند
ز فیض گریه کنم سبز، خار مژگان را
دمد ز هرکف خاکیش، سنبلستانی
خراب کردهٔ آن طرهٔ پریشان را
هزار سینه به تار نگه رفو سازد
چه غم ز دامن چاک است ماه کنعان را؟
شبی نمی شود از شور سیل مژگانم
که خون به تن نشود خشک، شاخ مرجان را
نشسته ای به گلستان چرا فسرده، حزین ؟
به ناله ای بفزا، شور عندلیبان را
درعشق شد به رنگ دگر روزگار ما
تغییر رنگ ماست خزان و بهار ما
از خویش می رویم سبکتر ز بوی گل
بر طرف دامنی ننشیند غبار ما
ابر بهار در عرق شرم غوطه زد
از مایه داری مژه ی اشکبار ما
همچون سپند، زآتش شوق تو می تپید
روزی که داشت خانه به خارا، شرار ما
مانندگرد، کز رم آهو شود بلند
آرام می رمد ز دل بی قرار ما
از تاب رشک در جگر لاله خون کند
داغ تو گر بهار کند، در کنار ما
رفتیم و مانده است به جان چون قلم، حزین
بر صفحه ی زمانه، سخن یادگار ما
می چون سبو کشید، لب می پرست ما
در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق
از آسیای چرخ نیاید شکست ما
امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید
ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم
باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
خمخانه ها تهی شد و ما تشنه لب حزین
می، شد کبابِ حوصله ی دیر مست ما
گوشی نشنیده ست صفیر از قفس ما
چون شمع، به لب سوخته آید نفس ما
با قافلهٔ لاله درین دشت رفیقیم
گلبانگ خموشی ست فغان جرس ما
کوتاه صفیرم، قفسم را بگذارید
جایی که رسد ناله به فریادرس ما
در پا سر خاریش خلیده ست چو بلبل
هر دل که خروشد به خراش نفس ما
افتاده حزین از سر آن زلف رساتر
در جلوه گری خامه ى مشکین نفس ما
خواهم درین گلستان، دستوری صبا را
تاگرد سر بگردم، آن یار بی وفا را
تا خرقه می پذیرد، در رهن باده ساقی
ای محتسب صلایی، پیران پارسا را
هر خشتی از خرابات، سرچشمه ى حیات است
در پای خم برافشان، این عمر بی بقا را
خواه از لب مسیحا، خواه از زبان ناقوس
صاحبدلان شناسند، آواز آشنا را
وقت است پاگذاری، بر دیده ى سفیدم
تاکی به حیله دارم، صبرگریزپا را؟
ساغر دگر نگردد، ساقی به سر درآید
درگردش ار ببیند، آن چشم سرمه سا را
از آتشین عذاران، گردیده دیده روشن
قد صاریاکراما لیلی بکم نها را
دارد حزین مسکین چشم عنایت ازتو
از خویش وارهانش یا مطلق الاسارا
دایم وصیّت این است، از ما معاشران را
کز کف نمی توان داد، زلف سمنبران را
چیزی نمی تواند، قطع یگانگی کرد
نتوان ز هم بریدن، با تیغ دوستان را
صد کوه غم به خاطر، از سیل گریه دارم
کز دیده می زداید، آن خاک آستان را
کو صبر تا کنم طی، غمنامهٔ جدایی؟
از پیش می فرستم، اشک سبک عنان را
بی روی گل چمن را دیگر نمی توان دید
ای مرغ شاخساری، بردار آشیان را
جان می دهند و دردی، دریوزه می نمایند
هرگز زیان نباشد، سودای عاشقان را
زور کمان گردون بر کجروش نیاید
بر خاک می نشاند، چون تیر، راستان را
در بارگاه جانان، آهش قبول نبود
عاشق به سینه هر دم، تا نشکند سنان را
دوران حزین کهن ساخت شرح حدیث مجنون
افسانهٔ تو نو کرد، این کهنه داستان را
شق کرده ایم پردهٔ پندار خویش را
بی پرده دیده ایم رخ یار خویش را
در بیعگاه عشق به نرخ هزار جان
ما می خریم ناز خریدار خویش را
مرهم چه احتیاج؟ که عاشق ز سوز عشق
خواباند در نمک، دل افگار خویش را
از نقش پا به خاک رهت ما فتادگان
افزوده ایم پستی دیوار خویش را
آن بلبلم که می گذرانم به زیر بال
ایام شادمانی گلزار خویش را
از شمعم ای صبا، دم افسرده دور دار
بگذار تا تمام کنم کار خویش را
از برگ و بار عاریت ای نخل باد دست
سنگین مساز، دوش سبکبار خویش را
ای جذبه همّتی که درین دشت پُر فریب
گم کرده ایم قافله سالار خویش را
در کام زاغ، طعمهٔ طوطی مکن، حزین
بشناس قدر کلک شکر بار خویش را
به خون خلق دادی دست تیغ سرگرانت را
بنازم زور بازوی نگاه ناتوانت را
نمی آید صبا از خاک دامنگیر کوی تو
که خواهد بعد از این پرسید، حال بیکسانت را؟
حضور انجمن در وصل یاران است ای بلبل
خزان غارتگر باغ است، بردار آشیانت را
نیاید شکر بوی پیرهن از پیر کنعانی
به چشم من چه منتهاست خاک آستانت را
حزین خسته دل، از شکوه لب را بسته می دارد
محبت مهربان سازد دل نامهربانت را
عشقت آمیخت به دل درد فراوانی را
ریخت در پیرهنم، خار بیابانی را
نام پروانه مکن یاد که نسبت نبود
با من سوخته دل، سوخته دامانی را
هرچه خواهی بکن، از دوری دیدار مگو
وحشت آباد مکن خاطر ویرانی را
عشق در دل چه خیال است که پنهان گردد؟
پرده پوشی نتوان، آتش سوزانی را
هرکه آسودهٔ خاک است برآید چو سپند
آه اگر شرح دهم گرمی جولانی را
نازم آشفتگی عشق که خوش می سازد
بخت شوریده سرم، طرّه پریشانی را
دستم از دامن دلدار جدا ماند حزین
چه کنم گر نکنم پاره، گریبانی را؟
تا عشق تو دلرباست ما را
بیداد تو جانفزاست ما را
چون لاله دل به خون تپیده
با داغ تو، آشناست ما را
گستاخ به سنبلت وزیده
صد عربده با صباست ما را
صد میکده خون به ساغر دل
زان لعل کرشمه زاست ما را
صد شور به جیب داغ ناسور
زان طرّهٔ مشکساست ما را
دل بی تو چو شیشهٔ شکسته
در گریهٔ های هاست ما را
گل گوش نمی دهد به بلبل
تا خامه سخن سراست ما را
جمشید جهان متاع فقریم
دل جام جهان نماست ما را
از کاوش غمزه، شکوه ای نیست
داد از دل بی وفاست ما را
بخروش حزین که ناله تو
با گوش، خوش آشناست ما را
شتابان از جهان چون برق رفتن خوش بود ما را
که از داغ عزیزان نعل بر آتش بود ما را
گریبان را به دست عقل دادن نیست دانایی
درین وادی جنونی تا گریبانکش بود ما را
لب تفسیده را چون خضر تنهاتر نمی سازم
که آب زندگی بی دوستان آتش بود ما را
کتان طاقتی از رشتهٔ جان سخت تر باید
که تاب دیدن آن عارض مهوش بود ما را
حزین از باغ دل روییده گر نخل تمنّایی
خیال جلوهٔ آن شعلهٔ سرکش بود ما را
نهفته ام به خموشی خیال روی تو را
مباد کز نفسم بشنوند بوی تو را
ز سنگ محتسب شهر غم مخور ساقی
سپرده ایم به پیر مغان سبوی تو را
اگر غلط نکنم حرف ما و من غلط است
شنیده ام ز لب خویش گفتگوی تو را
شده ست شیفته بلبل به باغ و حور به خلد
ندیده اند گلستان رنگ و بوی تو را
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را
چه خوش بود که نماید به ما دلت را گرم
محبتی که به ما گرم ساخت، خوی تو را
شود ز باختن رنگم آتشین، لعلت
چه نازکیست عتاب بهانه جوی تو را!
به طور عشق حزین ، آستین فشان گردد
کلیم اگر شنود، طرز های و هوی تو را
رباعیات
شد صید خم زلف رسایی دل ما
افتاد به دام اژدهایی دل ما
از بوی کباب می توان دانستن
کز عشق در آتش است جایی دل ما
ای چشم و چراغ دل غم دیدهٔ ما
در راه تو خاک شد دل و دیدهٔ ما
هجران تو بود، گفتمت تا دانی
تاراجگر بساط برچیدهٔ ما
لعلت به فسون نبرد از دل تب و تاب
گر شکّر لطف داد و گر زهر عتاب
القصه که در عشق جگرسوز چو شمع
از آه در آتشیم و از اشک در آب
کردی دلم از حسن گلوسوز کباب
نه پرتو لطف دیده نه برق عتاب
خواهیم به عشق، نیم بسمل شده ماند
کز گرمی خون ماست، شمشیر تو آب
در دیدهٔ هر که شق کند پردهٔ خواب
سرتاسر آفاق بود موج سراب
ساقی، قدحی در ده از آن بادهٔ ناب
سرّ دو جهان بشنو ازین مست خراب
ای مطرب عاشقان نوای تو کجاست؟
ای ساقی جان آب بقای توکجاست؟
گیرم دل ما از نظر افتادهٔ توست
گیرایی مژگان رسای تو کجاست؟
سرمایه دهر، خاک بیزی ست،که هست
در مزرع حسرت اشک ریزی ست، که هست
آگاهی و دریافت، گران است که نیست
ارزانِ زمانه بی تمیزی ست، که هست
در کار زمانه هر که بیکارتر است
از عاقبت کار خبردارتر است
از باده ی غفلت از غم دهر ، حزین
هشیارتر است هرکه سرشارتر است
هر چند که ما رهرو و دنیا راه است
در راه نشستن خطر آگاه است
زین شرم نشسته ام که پیرایهٔ تن
گر برخیزم به قامتم کوتاه است
اوضاع زمانه لایق دیدن نیست
وضعی خوشتر ز چشم پوشیدن نیست
دانی ز چه پا کشیده ام در دامان؟
دنیا تنگ است، جای جنبیدن نیست
نوبت ز کیان به ماکیان افتاده ست
بازیّ شگرفی به میان افتاده ست
شاید که سپهر سفله رقصد ز نشاط
شمشیر زدن به دف زنان افتاده ست
در محفل آسمان سُها و خور هست
در بحر جهان هم صدف و هم در هست
تا خود چه بود قسمت روزی طلبان
هم مائدهٔ عیسی و هم آخور هست
خویی مه و مهر را به دلداری نیست
آبی در جوی ابر آذاری نیست
شد کشور عدل و جود و انصاف خراب
دیّار درین دیار پنداری نیست
دانم که به جز خدای قهّاری نیست
بر خاطرم از ظلم کسی باری نیست
ماهیت مخلوق نباشد غالب
مغلوبِ خدا شدن مرا عاری نیست
آن را که نصیب از خرد ادراک است
در معرکهٔ جهاد خود چالاک است
هر چندکه زنده پاک و مرده ست پلید
این نفس پلید چون بمیرد پاک است
خورشید، علم به کوهساران زد و رفت
دلدار، در امیدواران زد و رفت
بلبل، دستان نوبهاران زد و رفت
گل، خنده به وضع روزگاران زد و رفت
هر چند که خصمی سپهر از جهل است
آسان گذرد به خاطری کو اهل است
عاجز شده روزگار از خصمی ما
دشوار زمانه بس که بر ما سهل است
از عمر عزیز رفته افزون از شصت
گاهی در کار و گه به کوتاهی دست
گه سخرهٔ مستی و گهی هشیاری
امروز نشسته ام نه هشیار، نه مست
دل گم شده است، سینه پردازی هست
جان سوخته است، جلوهٔ نازی هست
زخمی نشود شکار، بی شست وخدنگ
خونین جگریم، ناوک اندازی هست
از دیده به دیده، ناوک اندازی هست
از سینه به سینه، قاصد رازی هست
خوانده ام رقم دفتر دلها، این بود
ما کارگهیم، کارپردازی هست
امّید گداست، تا در بازی هست
معشوق غنیّ و عشق را آزی هست
خسته به دواتند، نه با خسته دوا
بیچاره نیاز و چاره را نازی هست
داغی که بکاود سر پرشور کجاست؟
زخمی که گدازد دمِ ساطور کجاست؟
گرمی به دلم نمی کشد شعله، حزین
ای غیرت عشق، آتش طور کجاست؟
صد وادی بیکرانه درگوشه ی ماست
لخت دل بسته بر میان توشهٔ ماست
ای مور هوس، بهره ای از ما نبری
برقی به کمین بردن خوشهٔ ماست
ای شاخ امید، برگ و بار تو کجاست؟
فصل تو کدام و نوبهار تو کجاست؟
چون موج ، تپیدنم به جایی نرسید
ای بحر محیط غم، کنار تو کجاست؟
قطعات
یکی از اهل ورع، گاوی را
جانب مسجد آدینه بخواند
که بیا همره من تا مسجد
گاو از دعوت عابد درماند
گفت با خود که شگفتی ست شگرف
هیچ عاقل سخن این گونه نراند
سنّت و فرض، به من فرمان نیست
گهر ذکر نیارم افشاند
نتوانم که دهم بانگ نماز
می نیارم ورقی قرآن خواند
نه امامت، نه خطابت دانم
سخن از وعظ، نیارم شنواند
گاو را هیچکس از مسجدیان
نه به منبر، نه به محراب نشاند
از پی دعوتم این مرد خدای
بی سبب نیست که این مژده رساند
آب از چاه کشیدن دانم
زیر این بارگران باید ماند
مولود عزیز، قرّهٔ العین کمال
افزود کمال، ماه فروردین را
از سال ولادتش، دهد نام، خبر
بشماری اگر، میرضیاء الدّین را
مولود عزیز، قرّهٔ العین کمال
افزود کمال، ماه فروردین را
از سال ولادتش، دهد نام، خبر
بشماری اگر، میرضیاء الدّین را
روزگاریست، عقل می کوبد
کنج آسایش اختیارکنم
در به روی جهانیان بندم
کنج آسایش اختیارکنم
سفر دور مرگ، نزدیک است
فکر سامان آن دیار کنم
زر داغی، کنم به کیسهٔ دل
گهر اشک در کنار کنم
دست از خوان آرزو بکشم
به همین خون دل مدار کنم
عشق بازی به خویشتن فکنم
ترک یاران بدقمارکنم
تنگم از شهر، رو به کوه آرم
خانه در سنگ، چون شرار کنم
لیک چون کارها به دست خداست
نتوانم به خویش کار کنم
زین سپس فرصت از خدا طلبم
دیده در راه انتظار کنم
اشعار عربی
یا بدیع الجمال قد اهویک
قلبی المبتلی تحیر فیک
بلغ الدمع و اصلاً لراه
یوم سوء هجرت من وادیک
لو ملکت الملاک ماء رضیٰ
بعد ما قد قدرت رق ملیک
قد حکاه الوشاهٔ من نصبی
فأتانی و فال ما یبکیک
قلت داء البعاد یا سکنی
قال وصلی رجوت أن یشفیک
و دنی من وسادتی و رویٰ
لی حدیثاً بلحظه الفتیک
قال ما تبغنی فقلتُ له
یا مسیحی مدامهٔ من فیک
فسقانی و قال لست تریٰ
میته بعدها لعمر أبیک
سُرّ قلب الحزین من رشأٍ
فبقی فارغاً عن التفکیک
کفی الدهر برداً لارتعاد مفاصلی
ألست بکافٍ عبرهًٔ للافاضل
صعدت مراقی المجد و العلم والعلیٰ
فلم أرَ رحباً لیتنی فی الاسافل
سقانی کؤُوس السمّ کفّی سماحهٔ
حوتنی الرّزایا باکتساب الفضائل
و فی طخیهٌٔ عمیاء عُشتُ منکّراً
یُفارقنی ظلّی لفقد الاماثل
ندیمی شجون السّجن فی خَبَل الهویٰ
کفانی زفیری عن صفیر العنادل
تسامرنی الازمان بُعداً من الکریٰ
یکرّرنی الاسجاع هزّ الغوائل