متن و جملات

اشعار بغض دار/ مجموعه شعر بغض غمگین و اشعار دلتنگی عاشقانه

در این بخش هم نگاران، مجمعه اشعار بغض دار عاشقانه، شعر بغض غمگین و اشعار نو و سنتی درباره دلتنگی عاشقانه را گردآوری کرده ایم.

گلچین اشعار بغض دار غمگین

ابری رسید و آسمانم از تو پر شدبارانی آمد، آب‌دانم از تو پر شد

نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشکاول دلم پس دیدگانم از تو پر شد

جان جوان بودی تو و چندان دمیدیتا قلبت ای بخت جوانم از تو پر شد

خون نیستی تا در تن میرنده گنجیجانی تو و من جاودانم از تو پر شد

چون شیشه‌ می‌گرداند عشق، از روز اولتا روز آخر، استکانم از تو پر شد

در باغ خواهش‌های تن روییدی اماآن‌قدر بالیدی که جانم از تو پر شد

پیش گل سرخ تو،‌ برگ زرد من کیست؟آه ای بهاری که خزانم از تو پر شد…

با هر چه و هر کس تو را تکرار کردمتا فصل فصل داستانم از تو پر شد

آیینه‌ها در پیش خورشیدت نشاندمو آن‌قدر ماندم تا جهانم از تو پر شد

“حسین منزوی“

بگذار اگر این‌ بار سر از خاک برآرمبر شانه‌‌ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به‌ هدر رفته‌‌ام ای ‌دوستناراضی‌ام، امّا گله‌‌ای از تو ندارم…

در سینه‌‌ام آویخته دستی قفسی راتا حبس نفس‌های خودم را بشمارم

از غربت‌‌ام این‌ قدر بگویم که پس‌ از توحتی ننشسته‌‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌ روزروزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشتیک‌بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دارتا دست ِخداحافظی‌‌اش را بفشارم…

“فاضل نظری”

بغض ِ فروخورده‌ام، چگونه نگریم؟غنچۀ پژمرده‌ام، چگونه نگریم؟

رودم و با گریه دور می‌شوم از خویشاز همه آزرده‌ام، چگونه نگریم؟

مرد مگر گریه می‌کند؟ چه بگویمطفل ِزمین خورده‌ام، چگونه نگریم؟

تنگ پر از اشک و چشم‌های تماشاماهی دل‌مرده‌ام، چگونه نگریم !

پرسشم از راز ِ بی‌وفایی او بودحال که پی برده‌ام، چگونه نگریم؟

“فاضل نظری”

برای سوخته‌دل، بستر و مزار یکی‌ستتمشکِ ترشِ لب و تُنگِ زهرمار یکی‌ست

تفاوتی نکند اشک و بغض و هق هقِ مامسیر چشمه و سیلاب و آبشار یکی‌ست

هنوز گُرده‌ی سهراب، سرخ مثل عقیقهنوز رسم پدر سوز روزگار یکی‌ست

هنوز طعنه به جان می‌خرد زلیخا وهنوز بر درِ کنعان امیدوار یکی‌ست

هزار بار دلم سوخت در غمی مبهمدلیل سوختنش هر هزار بار یکی‌ست

حرام باشد اگر بی وضو بغل گیرمکه قوسِ پیکره‌ی برنو و دوتار یکی‌ست

شبی ترنج به بَر می‌کشد شبی حلاجشکایت از که کنیم ای رفیق؟! دار یکی‌ست

دو مصرع‌اند دو ابرو شکسته نستعلیقمیان هر غزلی بیت شاهکار یکی‌ست

به دست آنکه نوازش شدیم، تیغ افتاددلیل خون جگریِ من و انار یکی‌ست!

به دشنه کاریِ قلبم برس ادامه بدهخدای هر دوی ما انتهای کار یکی‌ست

“حامد عسکری”

سر خود را مزن این‌گونه به سنگدل دیوانه تنها

دل‌تنگ

منشین در پس این بهت گرانمدران جامه جان را مدران

مکن ای خسته درین بغض درنگدل دیوانه تنها

دل‌تنگ

پیش این سنگ‌دلانقدر دل و سنگ یکی است

قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی استدیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین

سینه را ساختی از عشقش سرشارترینآن‌که می‌گفت منم بهر تو غم‌خوارترین

چه دل‌آزارترین شدچه دل‌آزارترین

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراندنه همین در غمت این‌گونه نشاند

با تو چون دشمن دارد سر جنگدل دیوانه تنها

دل‌تنگ

ناله از درد مکنآتشی را که در آن زیسته‌ای

سرد مکنبا غمش باز بمان

سرخ‌رو باش ازین عشق و سرافراز بمانراه عشق است که همواره شود از خون رنگ

دل دیوانه تنهادل‌تنگ 

“فریدون مشیری“

به چنگ آورده‌ام گیسوی معشوقی خیالی راخدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را

خدا را شکر امشب هم حریفی پیش رو دارمکه با او می‌توان نوشید ساغرهای خالی را

مرا در بر بگیر ای مهربان هر چند می‌دانمندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را

ز مستی فاش می‌گویم تو را بوسیده‌ام اماکسی باور ندارد حرف مست لا ابالی را

من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بودکنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را

“فاضل نظری “

شعر نو گریه و بغض

عشقآن بُغضِ عجیبی‌ستکه از دوریِ یار

نیمه شببینِ گلو مانده و جان می‌گیرد…

بغض گلوی ما را باری تو ترجمان باشای بی‌شکیب باران ای بی‌قرار، باران…

“پرتو کرمانشاهی”

باران و من و فاصله و بغض نفس‌گیریک شعرِ ترِ خسته‌ی پوسیده‌ی دل‌گیر

هر شعر که آن را تو نخوانی به چه مانَدچون من که پر از دردم و از عاقبتم سیر

“مریم حیدری”

مثل همیشه آخر حرفمو حرف آخرم را

با بغض می‌خورم!عمری‌ست

لبخندهای لاغر خود رادر دل ذخیره می‌کنم:باشد برای روز مبادا…

“قیصر امین‌پور”

دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانیلعنت به من و زندگی و عشق و جوانی!

تا پیش تو آورد مرا، بعد تو را برد!قلبم شده بازیچه‌ی دنیای روانی

باید چه کنم با غم و تنهایی و دوری؟وقتی همه دادند به هم دست تبانی

در چشم همه، روی لبم خنده نشاندمدر حال فرو خوردن بغضی سرطانی

آیا شده از شدت دلتنگی و غصههی بغض کنی؟ گریه کنی؟ شعر بخوانی؟

دل‌تنگ توام ای که به وصلت نرسیدمای کاش خودت را سر قبرم برسانی

“سیدتقی سیدی”

شعر تک بیتی گریه دار

بغض کردیم و حسودان جهان شاد شدنددلمان تنگ شد و قافیه‌ها ریخت به هم

“امید صباغ‌نو”

خسته‌ام کاش کسی حال مرا می‌فهمیدبه جز این بغض که در راه گلو سد شده‌است

شده‌ام مثل مریضی که پس از قطع امیددر پی معجزه‌ای راهی مشهد شده‌است…

“علی صفری”

والله كه بی تو شهر خود را حبس می‌كردبهتر! نبودی بغضِ طهران را ببینی

تهران‌مان، طهران نشدبهتر! نبودی

این راهزناین راه‌بندان را ببینی…

“سیداحمد حسینی”

بغض‌های کال من شوق رسیدن داشت، نه؟اشک من دیدن که نه… اما شنيدن داشت، نه؟

قصر، زندان، قعر چاه؛ اصلاً چه فرقی می‌کندناز یوسف در همه ‌عالم خریدن داشت، نه؟

“سيدمهدی طباطبايی”

زندگیخواب خوش

کودک احساس من استزِندِگی بُغضِ دِل تُوست بِه هِنگامِ سَحَر

“سهراب سپهری”

چیزی از عشق بلاخیز نمی‌دانستمهیچ از این دشمن خون‌ریز نمی‌دانستم

در سرم بود که دوری کنم از آتش عشقچه کنم؟ شیوۀ پرهیز نمی‌دانستم

گفتم ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی؟گفت من نام تو را نیز نمی‌دانستم

بغض را خندۀ مصنوعی من پنهان کردگریه را مصلحت‌آمیز نمی‌دانستم

عشق اگر پنجره‌ای باز نمی‌کرد به دوستمرگ را این همه ناچیز نمی‌دانستم

“سجاد سامانی”

من صبورم اما…آه، این بغض گرانصبر چه می‌داند چیست!

“حمید مصدق”

خواستم كه بُغض را خجل كنمخنده را به گريه متصل كنم

واژه را دوباره مشتعل كنمخواستم كه با تو دَرد دل كنمگريه ام ولى امان نداد…

“عليرضا آذر”

اشعار غمگین بغض و دلتنگی عاشقانه

خیال می‌کنم این بغض ناگهان شعر استهمین یقین فروخفته در گمان شعر است

همین که اشک مرا و تو را درآورده‌استهمین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است

همین که می‌رود از دست شهر، دست به دستهمین شقایق بی‌نام و بی‌نشان شعر است

چه حکمتی است در این وصفِ جمع ناشدنیکه هم زمان غمِ نان، شعر و بوی نان، شعر است

تو بی‌دلیل به دنبال شعر تازه مگردهمین که می‌چکد از چشم آسمان شعر است…

از این که دفتر شعرش هزار برگ شده‌استبهار نه، به نظر می‌رسد خزان شعر است

به گوشه گوشه‌‌ی شهرم نوشته‌ام بیتیتو رفته‌ای و سراپای اصفهان شعر است

خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه‌ی منزبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است…

“سعید بیابانکی”

بی‌اعتنا به شرم و خجالت گریستمبر آستین خود ز ندامت گریستم

مانند شمع، هستیِ من قطره ‌‌قطره سوختای سنگ‌دل! ببین به چه قیمت گریستم

در هرم سرزنش‌گر چشمانِ روشنتای آفتابِ صبح قیامت! گریستم

با بغضِ کودکانه‌ی خود، پیشِ پای تودر انتظارِ دست محبت گریستم

بیزاری‌ات مجالِ خداحافظی ندادآهسته گفتمت «به‌سلامت…»، گریستم

“حسین دهلوی”

گاه یک بغض فرو خورده‌ی رسوا نشدهمثل حرفی‌ست که در هیچ کجا جا نشده

شعرهایی که به حرف آمده و می‌شنویزخم‌هایی‌ست که یک عمر مداوا نشده

مثل بن‌بست‌ترین کوچه‌ی این شهرم کهدر دلش هیچ در و پنجره‌ای وا نشده

در لغت‌نامه‌ی چشمان تو گشتم اما“رحم” تنها لغتی بود که معنا نشده

از منِ گم شده دیگر اثری نیست که نیستهر که افتاده مسیرش به تو پیدا نشده

چشم‌های تو مرا ریخت به‌هم چون کوهیکه شبی سخت زمین خورد و سرِ پا نشده

“راضیه صابریان”

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسدنخواست او به منِ خسته، بی‌گمان برسد

شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودتکسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد!

چه می‌کنی، اگر او را که خواستی یک ‌عمربه ‌راحتی کسی از راه ناگهان برسد…

رها کنی، برود، از دلت جدا باشدبه آنکه دوست‌ترش داشته، به آن برسد!

رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوندخبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی، بغض خویش را بخوریکه هق ‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که… نه! نفرین نمی‌کنم، نکندبه او، که عاشق او بوده‌ام، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برودخدا کند که فقط زود آن زمان برسد

“نجمه زارع”

از بغض بی‌دلیل روایت شروع شداز گریه‌های آن طرف خط شروع شد

از مکث کوچکی وسط دوست… دارمتاز تیک‌تاک خسته‌ی ساعت شروع شد

“الهام میزبان”

شانه برای زلف پریشان چه فایده؟خانه برای بی‌سر و سامان چه فایده؟

بر ساقه‌های سوخته از زخم رعد و برقرنگین کمان چه فایده؟ باران چه فایده؟

بادی که از حوالی یوسف گذر نکردگیرم رسید بر در کنعان… چه فایده؟

وقتی که چشم‌های کسی می‌کُشد تو راچاقوی دسته نقره زنجان چه فایده؟

با یاد دوست غیر تلنبار بغض و آه…هی گوش دادن «شجریان» چه فایده؟

“حامد عسکری”

روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق… حالی داشتبی‌خیال زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت

با اشارات نظر آرامش دنیای هم بودیمنامه‌‌هامان گرچه گاهی از غم دوری ملالی داشت

در پناه گیسوانش دستمان بر گردن هم بودخلوت ما در هجوم برف و باران چتر و شالی داشت

عشق حافظ بود و با شاخ نباتش زندگی می‌کردشعر با قند لب و چشم سیاهش خط و خالی داشت

شب که می‌آمد به خوابم گود می‌افتاد آغوشمماه من بر گونه‌هایش وقتی که می‌خندید “چال‌”ی داشت

گوشه‌ای تا صبح حال منزوی را بغض می‌کردیمبی‌هوا باران که می‌آمد برایم دستمالی داشت

زندگی می‌گفت باید زیست باید زیست اما آه…آخرین آغوشمان در باد بغضی داشت، حالی داشت!

“اصغر معاذی”

قصد دارم آسمان را در خودم ابری کنمهی ببارم… هی ببارم… باز بی‌صبری کنم

گریه آرامم که نه… اما صبورم می‌کندبغض‌ها هر لحظه من را از تو دورم می‌کند

سوزاندیم که دلم خام‌تر شودوحشی شدی، غزلم رام‌تر شود

آهو برای چه باید زمان صیدکاری کند که خوش‌اندام‌تر شود؟

جز اینکه از سر جانش گذشته تاصیاد نابغه ناکام‌تر شود؟

آدم برای نشستن به خاک توباید نترسد و بدنام‌تر شود

چیزی نگفتی و گفتی نگویم ورفتی که قصه پر ابهام‌تر شود

آن‌قدر گریه نکردی میان بغضتا چشم اشک، سرانجام، تر شود

امشب کنار غزل‌های من بخوابشاید جهان تو آرام‌تر شود…

“افشین یداللهی”

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا