اشعار ازرقی هروی را در سایت ادبی و هنری هم نگاران قرار دادهایم. اَزرَقی هِرَوی شاعر پارسیگوی نیمهٔ دوم قرن پنجم هجری است که در دربار سلجوقیان در زادگاه خود هرات بهسر میبرد. ازرقی برخی از بهترین توصیفهای طبیعت به زبان فارسی را سرودهاست.
فهرست اشعار ازرقی هرویمقطعاترباعیاتقصایدمقطعات
خدایگانا ، مهمان بنده بودستند
تنی دو ، دوش ، به نقل و نبید و رود و کباب
به طبع خرم و خندان شراب نوشیدند
که بر خماهن گردون فروغ زد سیماب
نه بر مزاج یکی دست یافت گرمی می
نه در دماغ یکی غلبه کرد قوت خواب
شرابشان برسیده است و بنده درمانده است
خدایگانا ، تدبیر بنده کن به شراب
مهترا ، هر چند شعرم زان هر شاعر بهست
تا توانستم نکردم من ز شعری اکتساب
قصد آن دارم که دامن در چنم زین روز بد
روز خوب خویش جویم بر ستوری چون عقاب
تا همی خوانم کتاب و تا همی جویم شراب
هم توقع کردهام در برگ ره جفتی رکاب
گرچه ما از جزغ نیاساییم
جان پاکت ز غم بیاسوده است
مثلست این که : آفتاب به گل
کس نیندود و سخت بیهوده است
زیر هر پشته ای ز صورت تو
آفتابی به کهگل اندوده است
منت تو گردن من بنده را
سخت به یک بار گران بار کرد
بنده مدیح تو به مقدار گفت
جود تو احسان نه به مقدار کرد
قیمت شعر از تو بیاموختست
آنکه خریداری اشعار کرد
چشم دلم خیره و در خواب بود
جود تواش روشن و بیدار کرد
در شعرا نامم ظاهر نبود
صلّتِ تو نامِ من اظهار کرد
گوشه ای از جهان گرفتستی
تا ترا از جهان فراغ بود
خدمت تو به عقل شاید کرد
آلت عاقلی دماغ بود
اختلاف مزاج تو خوش خوش
ارغوان تو زعفران کردند
چون ز زردی بسان زر گشتی
زیر خاکت چو زر نهان کردند
گر شاه جهان قصه من بنده بخواند
زین قصه همی حالت من بنده بداند
داند که میان دو سفر بندۀ درویش
بی یاوری شاه چه بیچاره بماند
زان همت چون دریا ، وز آن کف چون ابر
گه گاه بدین بندۀ بیچاره چکاند
قطعۀ مدح مرا چون دل و چون دیدۀ خویش
از پی فخر بدارند بزرگان عجم
پس من آری به تن خویش فرستم بر تو
مدح گویم که مگر مزد فرستی به کرم
تو به دینار کسان آب مرا تیره کنی
حشمت شعر و خط من بفروشی به درم
لیکن آخر ز چنان روی کجا بتوانم
برسانم به وجیه و به شرف شکر تو هم ؟
گر به مدح تو کنون هیچ قلم بردارم
این سر انگشت قلم گیر قلم باد ، قلم
اگر چه نرگس دان ها ز سیم و زر سازند
برای نرگس هم خاک نرگسستان به
بغربت اندر اگر سیم و زر فراوانست
هنوز هم وطن خویش و بیت احزان به
رباعیات
آن کس که ز ناصواب بشناخت صواب
بی خدمت تو کرد طلب حشمت و آب
معلوم بود که دانۀ در خوشاب
غواص خردمند نجوید ز سراب
تا هجر تو کرد بر وصال تو شتاب
دارم دل جوشان چو بر آتش سیماب
ترسم که دگر نبینم ، ای در خوشاب
اندر شب هجر خویش روی تو به خواب
دی با رهی ، ای رنگ گل و بوی گلاب
از دیده و دل همی زدی آتش و آب
از بخت ستم باشد ، ای در خوشاب
کامروز ترا نبینم ای دوست به خواب
ای دل ، ز شراب عشق گشتی سرمست
کز رنج خمار او به جان نتوان رست
گر از دل من چنین فرو داری دست
در روز ز دست تو به شب باید جست
ای صبر ، از آن نگار بیداد پرست
بر وی همه بیداد جهان یکسره هست
نزدیک آمد کزین بلا بتوان رست
ای صبر وفادار ، هنوز این یک دست
زان گونه ز پولاد ترا دست بخست
کاندر رگت آویخت چو ماهی در شست
این نادره بر گوشۀ جان باید بست
الماس که الماس فرو برد بدست
چون بد عهدی گشت از تو این عهد درست
در سستی دست از تو چرا دارم سست ؟
گر دست نشستمی ز تو روز نخست
امروز بخون روی خود باید شست
گه گویم : کار ترا گیرم سست
خوش خوش مگر از تو دست بتوانم شست
چون عزم رهی شود درین کار درست
از جان باید گرفتن آغاز نخست
سوز دل من ز بهر بار غم تست
اشک چشمم بهر نثار غم تست
این جان که ز دست او بجان آمده ام
زان می دارم که یادگار غم تست
آن کیست که آگاه ز حس و خردست :
آسوده ز کفر و دین و از نیک و بدست
کارش نه چو جسم و نفس داد و ستدست
آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست
در عشق بتی دلم گرفتار شدست
وز فرقت او رخم چو دینار شدست
این قصه مرا ز دوست دشوار شدست
دل در کف یارو از کفم یار شدست
عقل تو ببخت رهنمای تو بسست
در سمع فلک لفظ ثنای تو بسست
تاج سر قدر خاک پای تو بسست
در شخص هنر روان ز رای تو بسست
از برف سر کوه چو ذات الحبکست
وین برف پرنده در هوا بس سبکست
ای شاه جهان ، بنده ز سرما تنکست
کوه و درو دشت گنبدان بس خنکست
ایام درشت رام تاج الملکست
جان ابدی بنام تاج الملکست
آرام جهان قوام تاج الملکست
گردنده فلک غلام تاج الملکست
چیزی که دویست و بیست صد افزونست
یک نیمۀ او هجده بود این چونست ؟
این آن داند که از خرد قارونست
نی دانش نا اهل و خسان دونست
آن کس که ز بهر او مرا غم نیکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را همی دارد دوست
بدبختی بنده دان ، نه بد عهدی دوست
مر کلک ترا سخاوت ، ای خسرو ، خوست
شمشیر تو بر شیر بدارند پوست
کلک تو و شمشیر توزان زشت و نکوست
کین دوزخ دشمنست و آن جنت دوست
دل بر کندم زین تن بیمار ، ای دوست
بازم خرازین بلطف یک بار ، ای دوست
مگذار مرا بردر پندار ، ای دوست
چون بردرت آمدم بزنهار ، ای دوست
در چشم من از آتش عشق تو نمیست
در جان من از شادی خصم تو غمیست
با خصم منت همیشه دمسازی چیست ؟
یا رب ، مپسند ، کآشکارا ستمیست
ای رای تو با ضمیر گردون شد جفت
پیدا بر تو هر چه فلک راست نهفت
مدح چو تویی چو من رهی داند گفت
الماس خرد در سخن داند سفت
تا در دل من گل هوای تو شکفت
خشنود شدم از تو بپیدا و نهفت
ای خوی خوش تو با خداوندی جفت
شکر تو خدای خویش را دانم گفت
چون بر همه کس نمی شود راز نهفت
من گوهر راز خود نمی دانم سفت
تنهایت همی جویم ، ای مایۀ جفت
هم با تو مگر راز تو بتوانم گفت
تا از برم آن یار پسندیده برفت
خونم ز دو چشم و خوابم از دیده برفت
ای دیده ، بریز خون دل ، کان دیده
بگذاشت مرا در غم و نادیده برفت
ای گشته پراکنده سپاه و حشمت
گرینده ندیمان و غریوان خدمت
بر کوس و سپاه تو ز تیمار غمت
خون می بارد ز دیده شیر علمت
ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج
با بور تو رخش پور دستان خرمنج
بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد
سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج
گر شاه سه شش خواست سه یک زخم افتاد
زنهار مگو که کعبتین داد نداد
کان نقش که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی بر خاک نهاد
مر جاه ترا بلندی جوزا باد
درگاه ترا سیاست دریا بود
رای تو ز روشنی فلک سیما باد
خورشید سعادت تو بر بالا باد
در عشق تو چشمم از جهان دوخته باد
وز مهر تو جان چو مهر افروخته باد
در آتش سودای تو دل همچو سپند
در پیش تو بهر چشم بد سوخته باد
یزدان خرد و کمال راه تو نهاد
اجرام سپهر نیک خواه تو نهاد
گردون ز جمال پایگاه تو نهاد
عالم عرض جوهر جاه تو نهاد
گم بوده زتو جنت و کوثر یابد
شاخ خرد از فکرت تو بر یابد
طبع از نکت تو گنج گوهر یابد
جان از سخن تو جان دیگر یابد
نی مهر تو در هیچ نگین می گنجد
نی مهر تو در جان حزین میگنجد
جولانت خواهم اگر چه ، ای مرد حکیم
در قالب گفتار همین می گنجد
مادح ز عطای تو توانگر گردد
فکرت ز سخای تو مدبر گردد
خاطر بهوای تو منور گردد
معنی بثنای تو مشهر گردد
هر روز بتم با دگری پیوندد
با وی گوید حدیث و با وی خندد
گر من نفسی شادزیم نپسندد
مردم دل خویش بر چنین کس بندد ؟
قصاید
بر سر دنیا فکند از نور چادر ماهتاب
تا جهان را کرد از ان چادر منور ماهتاب
مه در اوج نور خود در آسمان دامن کشان
میرود در وی گریبان بر زمین بر ماهتاب
جام های گازری آرد ز صندوق عدم
از برای خواب اندازد چو بستر ماهتاب
ماه سیمین ترگ را چون با کله دید ، از هوس
زان پریشان کرد دستار حود از سر ماهتاب
شب چو از ماهتاب سیمایی سلب پوشید گفت
آفرین باد آفرین باد آفرین بر ماهتاب
هست خورشید فلک شمعی که پروانه اش مهست
تا چه پروانه بود کورا بود پر ماهتاب ؟
پرده های نور فراشان شب آویختند
وانگه اندر هر یکی زان پرده مضمر ماهتاب
جان مشتاقان بجولان اندر آید از طرب
چون دهد زیب و جمال و زینت و فر ماهتاب
باغ دل چون نشکند همچون سخن زار یکه شد
از زمین تا آسمان چون سوسن تر ماهتاب
عاشقان گرم رو را تا به مقصد گاه عشق
هر شبی زی نور روحانیت رهبر ماهتاب
روح را از عالم روحانی آرد راحتی
شد ز روح نور بخشی روح پرور ماهتاب
تا جهانگیری کند چون خسرو سیارگان
بر سر خود می نهد از ماه افسر ماهتاب
من بگویم معنی روشن که تا دانند چیست
این جهان فتنه شکل و اندرو در ماهتاب
هست چون قاروره ای عالم ، پس آنگه چون پری
از فسون چرخ اندر وی مسخر ماهتاب
یا نه،چون حوریست از فردوس مه داده جمال
رزمه رزمه حله اش در بحر و در بر ماهتاب
امتزاج مشک و کافوری ز نور و سایه کرد
بر در کیخسرو ابن المظفر ماهتاب
بنگر آخر بر در عالیش هر شب تا بروز
از جبین با خاک در چون شد مجاور ماهتاب
گر ز رایش لمعه ای در خلقت مه آمدی
شب همه شب روز کردی تا بمحشر ماهتاب
در قناعت و توفیق دین و مذهب راست
بروزگار تو ، ای فخر کاینات ، کراست؟
برون ز راه تو هر راه کاندر آفاقست
غریق بیم و امید و اسیر روی و ریاست
فزایش سخن و نکتۀ بدیع تو را
عطاست ز ایزد و دانی که آن بزرگ عطاست
بگاه تنگدلی غمگسار پیرانست
گه فرا خروی باز مانع برناست
بلند نام تو ، ای روشن آفتاب خرد
چو آفتاب درخشان و چون خرد والاست
فروغ رای تو از نور جرم خورشیدست
خیال همت تو تاج تارک جوزاست
قضا بحسب دعای تو سوی خلق آید
مگر دعای تو اندازة نزول قضاست ؟
بژرف دریا مانی همی ، که بر جهلا
سیاست سخن تو سیاست دریاست
ز بیخ و شاخ بکندی ز بهر نصرة دین
هر آنچه بیخ ضلال و هر آنچه شاخ هواست
نه بر کشیدۀ جاه تو پست داند شد
نه اوفتادۀ زخم تو بر تواند خاست
تو مستجاب دعایی و هر که در ره تست
باعتقاد شناسم که مستجاب دعاست
اگر ببیخردی حاسدی سخن گوید
خرد پژوه شناسد که پایۀ تو کجاست
و گر کسی بسر خود شکر فرو ریزد
شگفت نیست که در هر سری دگر سوداست
سخن بدانش گویند ، پایگه گیرد
و گرنه طوطی و شارک چو آدمی گویاست
وگرچه جغد چو باز سپید صید کند
ز باز و جغد گه فال مرتبت پیداست
اگر بشکل و بصورت عدوت همچو تواست
ز روی عقل و بزرگی ز پایة تو جداست
بلی گیاه و زمرد برنگ یکدگرند
ولیک جنس ز مرد نه قدر جنس گیاست
یکی بتاج شهان در نشاندة شرفست
یکی بکام ستور اندرون ز بهر چراست
بزرگوارا ، ما نا طریق و سیرت من
نه بر مثال و طریق جماعت شعراست
ز بی فروغی بازار شعر خاطر من
از آنچه بود نیفزود وز فزوده نکاست
چو خواستار بود خاطرم سخن نارد
بدان مثال که خواننده در تواند خواست
همیشه تا بگرانی هوا نه جنس زمینست
همیشه تا بخفیفی زمین نه جنس هواست
بقات باد و مبادا جهان که بی تو بود
از آنکه سنت و دین را ببودن تو بقاست
رمضان موکب رفتن زره دور آراست
علم عید پدید آمد و غلغل برخاست
مرد میخوار نماینده بدستی مه نو
دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟
مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب
در سراییدن چنگست و در الحان نواست
نی و می هر دو بدور وی همی فخر کنند
بسرایی که دو فخرند کجا هر دو سزاست
نی همی گوید سلطان من امروز قویست
می همی گوید بازار من امروز رواست
در هوا جلوۀ کافور ریاحیست ز بس
طبع کافور ریاحی و دگر طبع زداست
در هوا برف چو از باد بر آشفته شود
گویی از ذرۀ سیمین بهوا در غوغاست
آتشی باید کافاق چنان افروزد
که تو پنداری خورشید کنون در جوزاست
لعل کانی و عقیقست چو آید بنشیب
مشک سارا و عبیرست چو اندر بالاست
پارة لعل کجا از سبکی پنداری
بدل آب زلال و دگر باد صباست
آنکه او جان نشاطست و هلاک حزنست
و آنکه معیار نژاد آمد و اکسیر سخاست
آنکه گر روبه ازو صد یک قطره بچشد
ظنش افتد که مرا بر جگر شیر چراست
راست خواهی بجهان فتنۀ این باده منم
گر جزین باید گفتن چه توان گفتن راست
عالمی فتنۀ این باده شد ستند کزو
صامت کسوت گردد بمروت کم و کاست ؟
خوردن باده خطا دانم ، لیکن بخورم
دور باد از من و از باده که گویند خطاست
هر زمان جامه و دستار بباید بخشید
هر زمان مجلس و خوان باز بباید آراست
سره آرند ازو رور بتان اند همی
ز انکه او سخت گران قدر بود بیش بهاست
باده را باید برنای نشاطی که بدو
گوید او را همۀ خلق که زیبا بوفاست
بوی نگرفته هنوز ، از تن و از جامۀ او
او بر آن طیع بود کین که زمن خواهد خواست