در این بخش مجموعه اشعار احمد شاملو را قرار داده ایم. امیدواریم از این مجموعه شعر زیبا و عاشقانه کوتاه و بلند احمد شاملو لذت ببرید.
اشعار احمد شاملو
احمد شاملو، از شاعران، نویسندگان، روزنامه نگاران، مترجم، فرهنگ نویس، دبیر کانون نویسندگان ایران و پژوهشگر ایرانی قبل از انقلاب سال 1357 بوده است. اشعار زیبای شاملو به همراه دکلمه هایش سالهاست که شنیده می شودد و زبانزد خاص و عام است. احمد شاملو در سال ۱۳۲۵ با نیما یوشیج ملاقات کرد و تحت تأثیر او به شعر نیمایی روی آورد.
مگذار دیگران نام تو را بدانند …همین زلال بیکران چشمانتبرای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست!
***** ***** *****
گزیده ای از بهترین اشعار احمد شاملو
گر بدینسان زیست باید پست
من چه بیشرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهی بنبست.
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر ترازِ بیبقایِ خاک
***** ***** *****
اندیشیدن
در سکوت
آن که میاندیشد
بهناچار دَم فرو میبندد
اما آنگاه که زمانه
زخمخورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت
***** ***** *****
قصه نیستم که بگویینغمه نیستم که بخوانیصدا نیستم که بشنوییا چیزی چنان که ببینییا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم ….مرا فریاد کن !
***** ***** *****
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:
میمُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم
میخواستم به نیمهشب آتش،
خورشیدِ شعلهزن بهدرآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم
با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم…
میان خورشیدهای همیشهزیبایی تو لنگریست
خورشیدی که از سپیدهدمهمه ستارگان بینیازم می کند.
***** ***** *****
اشعار عاشقانه احمد شاملو
آی عشقآی عشق!رنگ آشنایت پیدا نیست..
***** ***** *****
از تو حرف میزنمچنان نوبرانه میشوم؛که بهار همدهانش آب میافتد …!
***** ***** *****
یکی کودک بودن
«به ایسای شاعر»
یکی کودک بودن
آه!
یکی کودک بودن در لحظه غرش آن توپ آشتی
و گردش مبهوت سیب سرخ
بر آیینه
یکی کودک بودن
در این روز دبستان بسته
و خشخش نخستین برف سنگینبار
بر آدمک سرد باغچه
در این روز بیامتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن
***** ***** *****
آری، با تواممن در تو نگاه می کنمدر تو نفس می کشمو زندگی مرا تکرار می کندبسان بهار که آسمان راو علف را پاکی آسماندر رگ من ادامه مییابد
***** ***** *****
و حسرتی
نه
این برف را دیگر
سر بازایستادن نیست،
برفی که بر ابرو و موی ما مینشیند
تا در آستانه آیینه چنان در خویش نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریادوار گُداری
به اعماق مغاک
نظر بردوزی
عکس نوشته اشعار عاشقانه احمد شاملو
شبانه شعری چگونه توان نوشت
تا هم از قلبِ من سخن بگوید، هم از بازویم؟
شبانه
شعری چنین
چگونه توان نوشت؟
***** ***** *****
با من رازی بود
که به کو گفتم
با من رازی بود
که به چا گفتم
تو راهِ دراز
به اسبِ سیا گفتم
بیکس و تنها
به سنگای را گفتم
***** ***** *****
کیستی که من این گونهبه اعتمادنام خود را با تو می گویمکلید خانه ام را در دستت می گذارمنان شادی هایم را با تو قسمت می کنم
کیستی که من، اینگونه به جددر دیار رؤیاهای خویشبا تو درنگ میکنم؟
کیستی که من جز اونمی بینم و نمی یابم
دریای پشت کدام پنجره ای؟که اینگونه شایدهایم را گرفته ایزندگی را دوباره جاری نموده ایپر شور، زیبا و روان
دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایمجان می گیردو هر لحظه تعبیری می گردد ازفردایی بی پایاندر تبلور طلوع ماهتابباعبور ازتاریکی های سپری شده…
کیستی ای مهربان ترین؟
***** ***** *****
و عشقاگر با حضورهمین روزمرگی هاعشق بماند !عشق است…
***** ***** *****
و چشمانت با من گفتندکه فرداروز دیگریست
***** ***** *****
اشعار احمد شاملو
بُهتان مگوی
که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است
آفتاب از حضورِ ظلمت دلتنگ نیست
با ظلمت در جنگ نیست
ظلمت را به نبرد آهنگ نیست
چندان که آفتاب تیغ برکشد
او را مجالِ درنگ نیست
همین بس که یاریاش مدهی
سواریاش مدهی
***** ***** *****
سلاخی میگريست…
سلاخی
میگريست
به قناری کوچکی
دل باخته بود
***** ***** *****
من برای آنکه چیزی از خودبه تو بفهمانمجز چشمهایم چیزی ندارم…
***** ***** *****
برای زیستندو قلب لازم استقلبی که دوست بداردقلبی که دوستش بدارند
***** ***** *****
من پناهنده امبه مرزهای تنت
و من همه جهان رادر پیراهن گرم توخلاصه می کنم
مثل درختیکه به سوی آفتاب قد میکشدهمه وجودم دستی شده استو همه دستم خواهشی:خواهش تو
چه بی تابانه میخواهمت!
تو را دوست دارمو این دوست داشتنحقیقتی است که مرابه زندگی دلبسته می کند
***** ***** *****
گلچین شعرهای عاشقانه احمد شاملو
معشوق من!حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم،یک بوسهیک نگاه حتی حرامم باد!اگر، تو عاشق من نباشی!
***** ***** *****
من آن خاکسترِ سردم که در من
شعلهی همه عصیانهاست،
من آن دریای آرامم که در من
فریادِ همه توفانهاست،
من آن سردابِ تاریکم که در من
آتشِ همه ایمانهاست.
***** ***** *****
میانِ کتابها گشتم
میانِ روزنامههای پوسیدهی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظهیی که دیگر مدد نمیکند
خود را جُستم و فردا را
***** ***** *****
عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده
من اینجایم و آینده
در مشتهای من
***** ***** *****
مرهم زخمهای کهنه امکنج لبان توست …!بوسه نمیخواهم، چیزی بگو!
عکس پروفایل اشعار احمد شاملو
آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛برای آنها تنها نشانه حیات،بخار گرم نفس هایشان است!کسی از کسی نمی پرسد:آهای فلانی!از خانه دلت چه خبرگرم استچراغش نوری دارد هنوز؟
***** ***** *****
بر سکوتی که با تنِ مرداب
بوسه خیسانده گشته دستآغوش
وز عمیقِ عبوس میگوید
راز با او، به نغمهیی خاموش،
رقصِ مهتابِ مهرگان زیباست
با دمش نیمسرد و سرسنگین
همچو بر گردنِ ستبرِ «کاپه»
بوسهیِ سُرخِ تیغهیِ گیوتین!
***** ***** *****
هزار آفتاب خندان در خرام توستهزارستاره گریان در تمنای من …عشق راای کاشزبان سخن بود …!
***** ***** *****
نامت را به من بگودستت را به من بدهحرفت را به من بگوقلبت را به من بدهمن ریشههای تو را دریافتهامبا لبانت برای همهلبها سخن گفتهامو دستهایتبا دستان من آشناست.
***** ***** *****
کار دیگری نداریم
من و خورشید
برای دوست داشتنت بیدار میشویم
هر صبح
***** ***** *****
گلچینی از اشعار کوتاه احمد شاملو
چه جالب استناز را می کشیمآه را می کشیمانتظار را می کشیمفریاد را می کشیمدرد را می کشیم
ولی بعد از این همه سال …آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیمدست بکشیماز هر آنچه که آزارمان می دهد
***** ***** *****
با رازِ کهنه
از را رسیدم
حرفی نروندم
حرفی نروندی
اشکی فشوندم
اشکی فشوندی
لبامو بستم
از چشام خوندی
***** ***** *****
بالاﺧﺮﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪﺁﻥ ﺷﺐﻫﺎیی ﮐﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻤﺎﻧﻢﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕچقدﺭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻫﺴﺘﻢ
***** ***** *****
یارانِ من بیایید
با دردهایِتان
و بارِ دردِتان را
در زخمِ قلبِ من بتکانید.
من زندهام به رنج…
میسوزدم چراغِ تن از درد…
یارانِ من بیایید
با دردهایِتان
و زهرِ دردِتان را
در زخمِ قلبِ من بچکانید
***** ***** *****
طرفِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند
من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست
شب از ستارهها تنهاتر است…
***** ***** *****
اشعار احمد شاملو
یخ، آب میشوددر روح من …در اندیشههایم…بهارحضور توستبودن توست…
***** ***** *****
جادوی لبخند
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مردی که به راهی میشتابد
جادویی لبخندی از شماست
و هر مرد در آزادگی خویش
به زنجیر زرین عشقی ست پایبست
عشقتان را به ما دهید
شما که عشقتان زندگیست!
و خشمتان را به دشمنان ما
شما که خشمتان مرگ است
***** ***** *****
سادگیم رایک رنگیم رابه پای حماقتم نگذار
انتخاب کرده ام که ساده باشمو دیگران را دور نزنم
وگرنه دروغ گفتنو بدبودن و آزار و فریب دیگرانآسان ترین کار دنیاستبلد بودن نمی خواهد
***** ***** *****
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
همچون گلوگاه پرندهای
هیچ کجا دیواری فروریخته برجای نمیماند
سالیان بسیاری نمیبایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است
***** ***** *****
صبوحی
به پرواز شک کرده بودم
به هنگامیکه شانههایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال میزد
به پرواز شک کرده بودم من
سحرگاهان
سحر شیریرنگی نام بزرگ
در تجلی بود
با مریمی که میشکفت گفتم:«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوایی برآورد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانِ نام بزرگ؛
و شک
بر شانههای خمیدهام
جای نشین سنگینی توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود
***** ***** *****
گلچین زیباترین اشعار احساسی احمد شاملو
زنان و مردانِ سوزان
هنوز
دردناکترین ترانههاشان را نخواندهاند.
سکوت سرشار است
سکوتِ بیتاب
از انتظار
چه سرشار است
***** ***** *****
برای تو، برای چشمهایتبرای من، برای دردهایمبرای ما، برای این همه تنهاییای کاش خدا کاری کند
***** ***** *****
در تمام شب چراغی نیست!در تمام روز، نیست یک فریادچون شبان بی ستارهقلب من تنهاست …!
***** ***** *****
میانِ کتابها گشتم
میانِ روزنامههای پوسیدهی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظه ایی که دیگر مدد نمیکند
خود را جُستم و فردا را
عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده
من اینجایم و آینده
در مشتهای من
***** ***** *****
امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم …و فردا بیشتر از امروز!و این ضعف من نیست قدرت توست!
***** ***** *****
گلچین زیباترین اشعار عاشقانه احمد شاملو
بیشترین عشق جهان رابه سوی تو میآورم…چرا که هیچ چیز در کنار مناز تو عظیم تر نبوده است…
***** ***** *****
طرفِ ما شب نیست
چخماقها کنارِ فتیله بیطاقتند
خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل میخورد
من تو را دوست میدارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت میکند
***** ***** *****
ببخش باران!تو می باری و ماهی شسته نمی شویم…!
***** ***** *****
شبانه
عشق
خاطره یی ست به انتظار حدوث و تجدد نشسته
چرا که آنان اکنون هردو خفته اند
در این سوی بستر
مردی
وزنی
در آنسوی
تند بادی بر درگاه و
تند باری بر بام
مردی و زنی خفته
ودر انتظار تکرار و حدوث
عشقی خسته
***** ***** *****
سلاخی
میگريست
به قناری کوچکی
دل باخته بود
***** ***** *****
شعرهای احمد شاملو
نمیخواستم نامِ چنگیز را بدانم
نمیخواستم نامِ نادر را بدانم
نامِ شاهان را
محمدِ خواجه و تیمورِ لنگ،
نامِ خِفَتدهندگان را نمیخواستم و
خِفَتچشندگان را
***** ***** *****
میخواستم نامِ تو را بدانم
و تنها نامی را که میخواستم
ندانستم
***** ***** *****
ما فریاد میزدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان درنمییافتند
سیاهی چشمِشان
سپیدی کدری بود اسفنجوار
شکافته
لایهبر لایهبر
شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان
گناهیشان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند
***** ***** *****
به انتظار تصویر تواین دفتر خالی تا چندتا چند ورق خواهد خورد؟
***** ***** *****
در نیست
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرون زمان
ایستادهایم
با دشنه تلخی
در گردههایمان
هیچکس
با هیچکس
سخن نمیگوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است
در مُردهگان خویش
نظر میبندیم
با طرح خندهای،
و نوبت خود را انتظار میکشیم
بی هیچ
خندهای !
***** ***** *****
من عاشقانه دوستش می داشتمو او عاقلانه طردم کرد
منطق اوحتی از حماقت من، احمقانه تر بود …!
***** ***** *****
بینجوای انگشتانت،جهان از هر سلامیخالیست…
***** ***** *****
شانهات مُجابم میکند
در بستری که عشق
تشنگیست
زلالِ شانههایت
همچنانم عطش میدهد
در بستری که عشق
مُجابش کرده است
***** ***** *****
در لحظه
به تو دست می سایم و جهان را در می یابم
به تو می اندیشم
و زمان را لمس می کنم
معلق و بی انتها
عریان
می وزم،می بارم،می تابم
آسمان ام
ستارگان و زمین
وگندم عطر آگینی که دانه می بندد
رقصان
در جان سبز خویش
از تو عبور می کنم
چنان که تندری از شب
می درخشم
و فرو می ریزم
***** ***** *****
زندگى دام نیستعشق دام نیستحتی مرگ دام نیستچرا که یاران گم شده آزادندآزاد و پاک…
من عشقم را در سال بد یافتمکه میگوید «مأیوس نباش»من امیدم را در یأس یافتممهتابم را در شبعشقم را در سال بد یافتمو هنگامی که داشتم خاکستر مى شدمگر گرفتم …
***** ***** *****
در واپسین دم
واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات
ارابهی جنگی را تمهیدی کرد
که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش
اکسیری میساخت
که خاک را بارورتر میکرد و
فضا را از آلودگی مانع میشد!
***** ***** *****
کوه ها با همند و تنهایندهمچو ما ، با همان تنهایان..
***** ***** *****
بگذار کسی نداند که چگونه منبه جای نوازش شدن ، بوسیده شدنگزیده شده ام!
بگذار هیچ کس نداندهیـچ کس…!
***** ***** *****
«- کاش مرا به بوسههاى دهانشببوسد.عشق ِ تو از هر نوشاک ِ مستىبخشگواراتر است.عطر ِ الاولیننشاطى از بوى خوش ِ جان ِ توستو نامت خودحلاوتى دلنشین استچنان چون عطرى که بریزد.خود از این روست که با کرهگانات دوست مىدارند.»
«- مرا از پس ِ خود مىکش تا بدویم،که تو رابر اثر بوى خوش ِ جاناتتا خانه به دنبال خواهم آمد.»
«- اینک پادشاه ِ من استکه مرا به حجلهى پنهان خود اندر آورد!سرا پا لرزاناینک منامکه از اشتیاق ِ او شکفته مىشوم!آه! خوشا محبت ِ توکه مرا لذتاش از هر نوشابهى مستىبخشگواراتر است!تو را با حقیقت ِ عشق دوست مىدارند.»
«- اى دختران اورشلیم! شما رابه غزالان و مادهآهوان ِ دشتها سوگند مىدهم:دلارام ِ مرا که سخت خوش آرامیده بیدار مکنیدو جز به ساعتى که خود خواسته از خواباش بر نه انگیزید!»
«- آواز ِ دهان ِ محبوب ِ من است این که به گوش مىشنوم!اینک اوست که شتابان از شتاب ِ خویشاز کوهها مىگذرد و از پشتهها بر مىجهد.
محبوب ِ جان ِ من آهو بچهیى نوسال است که شیر از پستان ِ ماده غزالان مىنوشد.در پس ِ دیوار ِ ما ایستادهاز دریچه مىبیند، از پس ِ چفتهى تاکو مرا مىخواند.»
«- برخیز – اى نازنین من! اى زیباى من! – و به سوى من بیا.یکى ببین که زمستان گریخته، فصل ِ بارانها در راهگذر به پایان رسیده است و زمان ِ سرود و ترانه فراز آمده.یکى در خرمن گل ببین که بر سراسر ِ خاک رُسته است.بهار ِ نو باز آمده در سراسر ِ زمین ِ ما آواز ِ قمریکان است.یکى در جوش ِ سرخ ِ میوهى نو ببین که بر انجیربن نشسته،یکى به خوشههاى به گُل نشستهى تاک ببین که خوش عطرى مىپراکند.
برخیز اى نازنین ِ من! اى زیباى من! و به سوى من بیا.برخیز اى کبوتر ِ من که در شکاف ِ صخرهها لانه دارى، اى کبوتر ِ من که در جاىهاء ِ بلند مىنشینى!بیا که مرا از دیدار ِ روى خود شادمان کنى و از شنیدن ِ آواز ِ خویش شکفته کنىکه صداى تو هوشربا استو روى تو هوشربا استدر برترین ِ مقامى از هوشربایى.»
«- دلدار ِ من از آن ِ من است بهتمامى و من از آن ِ اویم بهتمامى.همچون شبان ِ جوانى که گلهى خود را در سوسنزاران به چرا مىبردهمچونروباهانجوانسال،کهتاکستانهاىپُرگُلرا تاراج مىکنند) روبهکان را از براى من بگیرید! شبان جوان را بگیرید! (دلدارم رمهى بوسههایش را خوش در سوسنزاران ِ من به گردش مىبرد، خوش در تاکستان من به گردش مىبرد.»
«- بدان ساعت که نسیم ِ مجمر گردان روز برخیزد،بدان هنگام که سایهها دراز، و آنگاه بىرنگ شودزود به سوى منآ، اى دلدار ِ بىهمتاى من!زود به سوى منآ، اى شیرخوارهى ماده غزالان!از دل ِ کوهساران درهم و آبکندهاى بِتِر، زود به سوى دلدار ِ خویش آى!»
***** ***** *****
به جُستجوی توبر درگاهِ کوه میگریم،در آستانهی دریا و علف.
به جُستجوی تودر معبرِ بادها میگریمدر چارراهِ فصول،در چارچوبِ شکستهی پنجرهییکه آسمانِ ابرآلوده راقابی کهنه میگیرد.
به انتظارِ تصویرِ تواین دفترِ خالیتا چندتا چندورق خواهد خورد؟
جریانِ باد را پذیرفتنو عشق راکه خواهرِ مرگ است. ــ
و جاودانگیرازش رابا تو در میان نهاد.
پس به هیأتِ گنجی درآمدی:بایسته و آزانگیزگنجی از آندستکه تملکِ خاک را و دیاران رااز اینساندلپذیر کرده است!
نامت سپیدهدمیست که بر پیشانیِ آسمان میگذردــ متبرک باد نامِ تو! ــ
و ما همچناندوره میکنیمشب را و روز راهنوز را…
***** ***** *****
اشک رازیستلبخند رازیستعشق رازیستاشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویینغمه نیستم که بخوانیصدا نیستم که بشنوییا چیزی چنان که ببینییا چیزی چنان که بدانیمن درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگویدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخن میگویمنامت را به من بگودستت را به من بده
حرفت را به من بگوقلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته امبا لبانت برای همه لبها سخن گفته امو دستهایت با دستان من آشناستدر خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگانو در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها رازیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
دستت را به من بدهدستهای تو با من آشناستای دیریافته با تو سخن میگویمبسان ابر که با توفانبسان علف که با صحرابسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهاربسان درخت که با جنگل سخن میگویدزیرا که من ریشه های تو را دریافته امزیرا که صدای من با صدای تو آشناست
***
در فراسوی مرزهای تنات تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بدهروشنی و شراب راآسمان بلند و کمانگشادهی پلپرندهها و قوس و قزح را به من بدهو راه آخرین رادر پرندهئی که میزنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنامتو را دوست میدارم.
در آن دور دست بعیدکه رسالت اندامها پایان میپذیردو شعله و شور تپشها و خواهشهابه تمامیفرو مینشیندو هر معنا قالب لفظ را وا میگذاردچنان چون روحیکه جسد را در پایان سفر،تا به هجوم کرکسهای پایاناش وانهد…
در فراسوهای عشقتو را دوست میدارم،در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمانبا من وعدهی دیداری بده.