در این بخش از سایت بزرگ هم نگاران چندین شعر بسیار زیبا از شاعران ناشناس و گمنام را برای شما دوستان آماده کردهایم. البته شما دوستان ممکن است تشخیص بدهید که این شعر به کدام یک از شاعران ایرانی و حتی خارجی تعلق دارند اما چیزی که مشخص است این اشعار زیبا متعلق به شاعران گمنام یا نه چندان معروف هستند. در ادامه با ما باشید.
اشعاری از شاعران ناشناس
یکباره برگشته بودند
همهی بارهایی که تو را دیده بودم.
ایستگاه شلوغ بود و من از همهی واگنها پیاده شدم
چون لشگری تشنه
که ناگهان
رودخانهاش را پیدا کند
دستانِ محبوبهام
چون بالهای قو
در میانِ موهایم غوطه میخورند
مردمانِ جهان
نغمهی عاشقانه میخوانند
به تکرار.
من هم زمانی
نغمهی عاشقانه میخواندم
اکنون نیز
همانها را آواز میکنم
از همین روست که کلامِ نافذ
از اعماقِ سینه
با مِهر
سر ریز میکند.
اگر جانت را
به تمامی از بند عشق آزاد کنی
قلبت قلعهای از طلا میشود
امّا
ماه آسمانِ تهران
دیگر به نغمههایت گرمی نمیبخشد.
نمیدانم چگونه زندگی را به پایان رسانم
در طلب شاهانهی عزیزم بسوزم
یا در روزگارِ پیری
با تشویش و اندوهِ روزگارِ نغمهسرایی بسازم.
هر چیز را راهی است
چیزهایی برای گوش خوشایندند
چیزهایی برای چشم.
اگر ایرانی
شعرِ ناب نمیگوید
پس اهلِ شیراز نیست.
دربارهی من
به خاطر همین شعرها
بین مردمان بگویید که
او زیباتر نغمههایی در سر داشت
اما بالهای قو
مغلوبش کردند.
بر بلندای درد ایستاده ام،
سیاه مست تنهایی خویش
و باد را شبانی می کنم…
تمامی سرمایه ام بغض است و اندوه
که آنها را-
در زمان حکومت « حضرت هیچ»،
با طراوت جوانی ام تاخت زده ام.
اینک بر آنم
تا در دردهای تبعیدی ام
پری بشویم
که دوگانه ی هجرت را
از خون وضویی باید!
در تابوت روشن آیینه
می نشیند تصویر زن!
رد پای چابک سواری
که با شتاب رانده است،
دیری است،
بر شیار مورّب گونه هایش پیداست.
آب
با صدای یکنواخت،
قلیا و کف را می شوید.
جوراب تا شده ی مردانه،
در میان رخت های تور
زنانگی ساکن را
به غارت می برد.
در تابوت روشن آیینه
تصویر زن
با غربت چشم من،
دیداری روباره دارد.
زن سرشار از ویرانی است…
من صدایش را شنیدم،
کلاغ بود که مرثیه میخواند
و پرهایش ادامهی شب بود
و شب آن رودخانهی جاری بود
که رخت سوگواران را در نیل فرو میبُرد.
و هم در آن هنگام بود
که درد
قلّادهای
برگردنم میبست
خاکستری، خاکستری، خاکستری
صبح، مِه، باران
اَبر، نگاه، خاطره
در من ترانهای نبود، تو خواندی
در من آینهای نبود، تو دیدی
ریشهای بودم در خوابِ خاکهای مُتُبَرک
بیباران، در نگاه تو سبز شدم
برقی از چشمانت برخواست، نگاهم بارانی شد
گونههایت خیسِ باران، چشمهایت آفتابی
گرگها میزایند، برهها را دریابیم
تو، با چشمانت مرا بنواز
چوبدست چوپانیم سلاحی کارگر خواهد شد
بعد از جنگ، با چوبدستم
انجیرهای تازه را برای تو خواهم چید
با تو خواهم ماند، با تو خواهم خواند
و تورا در بُهتِ آفتابیات خواهم بوسید
اگر اَبرها بگذارند…
دلم که برای تو تنگ میشود
خلبانان جتهای جنگی
بمبهایشان را خوشهای میریزند
و گلهای روی پیراهنم…
دلم که برای تو تنگ میشود
زندان بان زنی را صدا میزند
که سالها پیش مردی را دو ست داشته است
و سالهای بعد زندان را
دلم که برای تو تنگ میشود
به زنهای زیادی فکر میکنم
که شعرهای مردانه گفتهاند
بر میگردم به تنهاییام
دکمههای پیراهنش را میبندد
این منظره باغ گل و بر منظر کاشی
حال لب خندان من و چون تو نباشی
خوبم که بگویی بخوری بغض خودت را
یعنی سر پا هستی و در خود متلاشی
من مثل همان لحظه ی بارانی ابرم
جوری , که به دل رازی و از چشم چه فاشی
می خندی اگر در دل تنهایی و با خود
از یاد نرفته حس آن عشق یواشی
محبوب جهانی سخنم داد اثرش را
دل سنگ و لطیف از هنر سنگ تراشی
ابروی کج ات چون دل ما را به نشان رفت
یک اخم تو کافیست که تا جان بخراشی
آنگونه که هستی نشده وصف تو گویم
در دست گرفته قلم این شاعر ناشی
چمدانی از ابر
برای سرسختیِ مردی که
رو در روی باد ایستاده است
و اراده ای از کوه
برای کفشهایش
که از رفتن کوتاه نمی آید!
رو در روی بارانها و توفانها
در نبردی نابرابر
به راه زده ام،
باد کلاهم را بر می دارد
شالم را می دزدد
و جاده ها ، مثل کلافِ سر در گُم
به پَرو پایم می پیچند
تا عاقبت مرا
از پا بیندازند.
چقدر ساکن است
این اتاق مُهوَّع
آنجا که در تخت
یک زن لمیده میان دو عاشق
زندگی و مرگ
و هر سه پوشیده با شمدی از درد
بیا مثل باران هوایی شویم
پر از لحظه های رهایی شویم
ازاین تیرگی خسته شد قلب ما
بیا عازم روشنایی شویم
وفادار باشیم با یکدگر
که تا دشمن بی وفایی شویم
سکوت من وتو پر از نیستی است
صدایی پراز هم صدایی شویم
به آیین آیینه ها رو کنیم
برای رفیقان فدایی شویم
بپیچان دلت را میان غزل
بیا عشق من! مومیایی شویم
به درگاه باران نیایش کنیم
بیا این سحر را خدایی شویم.
صبح می آید، مرا جان می دهد
شعرهایم، بوی باران می دهد
صبح آمد تازه تر از بوی گل
رونمایی می کنم از روی گل
صبحِ ما ، سرشار حس بودن است
جاده های عشق را پیمودن است
شب به عمر خویش، پایان می دهد
زیر پای لحظه ها جان می دهد
صبح آمد، باز کن دروازه را
عاشقی کن این حضور تازه را
در شنبه ترین روزِ جهان از تو سرودم
تا جُمعه ترین ثانیه همراه تو بودم
یک هفته پر از هلهله ی نام تو گشتم
یک هفته پراز وسوسه گردید وجودم
گرچه دل تو سختتر از سختترین بود
راهی به دماوندترین کوه گشودم !
از پنجره ی اشک به قلبِ تو رسیدم
آیینه تَرَک خورد به هنگام ِ ورودم !
با آنکه قناری تر از آواز، تو بودی
من غیر ِ سکوت از لبِ لعلت نشنودم
نام از تو نبردم نکند شهر بداند
از بس که من از بُردنِ نام تو حسودم!
رودی شده ام وازَده در معرضِ توفان
از زلزله ی آبیِ این عشق، کبودم !
تو شعرترین شعرترین شعرِ جهانی
من شاعرِ گُنگی که فقط از تو سرودم!
میان ورق های سیاه
تمامم را می جویم
کورمال کورمال
تکه هایم را می دوزم
پاهایم را بر گردنم
دستتانم را بر شست پایم
سرم را بر شانه ام
هیولایی که در من
در انزوا نشسته
سخت و زمخت ناخن می کشد
بر دیواره های جسم
گوشت پشتی که درونم زندانی ست
زشت و کوتاه قد و خمیده
صورتی چروکیده
گاه گاهی تکه هایم را می شکافد
در گوشه و کناری پرتاب می کند
این تن بی سر وپا دست
بو می کشد می خزد بدنبال
خودم می گردم
ضجه هایم منگنه می کند
میله های فولادی را در تنم
آه این شب های لعنتی
زندانبان من اند و
این هیولایی که زول می زند
برچراغ خواب کم نور اطاقم
من براندازش می کنم
معباد کلید چراغ را خاموش کند
سایه ها هجوم بیاورند بر تنم
چه زیبا بود اگر یک دم
نگاهم را تو می دید
زخلوتگاه احساسم غم را
زود می چیدی
چه زیبا بود اگر با هم رفیق
عشق می بودیم
و می گفتیم تا دنیا هست
کنار هم خشنودیم
دستتانت پر از امید
بیارامید در دستم
چه زیبا بود
اما حیف که من تنها
پریشانم
و می دانم که می دانی
زیبا بود اگر یک دم
نگاهم را می دیدی
صدایم بالا نمیآید دِلّا
باید بروم
که کار کنم
پولش را بدهم نان بخرم، سیگار بخرم
آب هم حتا باید بخرم
بعد لابد دوباره نانم را بدهم خرج سیگار
تو میگویی میمیرم از این همه دود؟ چند روز دیگر؟
تو که قدیسه نیستی دِلّا
یعنی میخواهی بگویی تو، تویِ این شهرِ همیشه خراب،
لای جرز نرفتهای؟
اصلا همین پِپِر را میبینی؟ عصر به عصر روی تپههای دوده زدهی کنار ریل چای مینوشد؛
توی فنجان های گل بنفشهای که
پسر برادرش از پاریس فرستاده بود؛
لب پَر شدهاند اما سلطنتیاند،
بوی خاطرات نجیب زادگیاش را میدهند.
دِلّا؛
فکر میکنی صدباره پایش به گورستان کنار همان ریل اوراق باز نشده؟ شده است دِلّا
ولی عشق لهو و لعبهای جوانی امانش نمیدهد
صدباره برگشتن را بلد بوده است.
از این قطار بگویمت؟
پِپِر با همین میخواست به استارلینگ برود و از آنجا هم پاریس؛ برادرزاده هایش هم چشم به راه لابد…
قبلترها این قطار خراب نبود دِلّا
این شهر دیگر
تابِ تابوت تاب دادن توی کوچههایش را ندارد؛
کوچههای باریک و متروکش
برای همین است که پِپِرِ پیر نمیمیرد!
حالا اما دلنگرانیات را نبینم دختر
من هم پیریام میشود مثل نمردنهای همین مَرد
دِلّا؟
برویم آب بخریم؟
توی راه یکوقت دلت نگیرد از خاکستریِ دشتها؟
چاه که خشک شد
هیچکدام از این درختها دیگر قد علم نکردند.
حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنانکه
تاریخ بیهقی / بخش حسنک وزیر
حسنک وزیر نیستم؛
امّا سال هاست
که بر دارم آویخته اند
در برزخی،
میان آغاز و انجام
دریاچه ای بودم ،
که تیغ آفتاب
آبی مرا به ملال مرداب، بَدل کرد.
اینک آویخته بر تشویشم
و امنیت من ؛
دستخوش توفانی است
که یادهای نح نمای مرا
به بازی می گیرد .
و اشک هایی که؛
اندوهم را تقطیع می کنند؛
در فاصله ی دو زمان
در حاشیه ی دو خاک
تو در چشمانت یک چیزهایی داری
دوتا چشم قهوه برای فنجان ام
دوتا کبریت برای سوختنم
دوتا اسب ابلق
برای رمیدنم
دوتا فانوس آبی
برای زورق در طوفانم
دوتا رز سرخ و سفید
برای این که من یکی سفید اش را پیش از بوسیدنت
یکی سرخ اش را
بعد از بوسیدنت به تو بدهم!
تو
در
چشمانت
یک صندوقچه ی گنج داری.
بانوی من
از کدام دریا آوردی!؟
ای که چشمان عزلخوان و مورّب داری !
بیشتر از غزلِ « سایه » مخاطب داری
چشم تو مستیِ صد جامِ پیاپی دارد
تو که لبهایی از انگور، لبالب داری !
چشمِ تو، شرح جهانهای موازی ست مرا
بیشتر از کُتُبِ فلسفه مطلب داری
پیش زیبایی ناب تو معذّب هستم
بس که چشمانِ پراز شرم و مودّب داری
چشم های تو جهانی ست که بی پایان است
تورِ دیدار ازاین منظره، هر شب داری!
چهره ات در اثَرِ شرم چه گلگون شده است
نکند ای بُتِ سودازده ام، تب داری…؟!
مرا ببوس
بگذار دنباله ی این شعر را
روی لبهای تو
ادامه دهم
مثل اول نکنی خوش دل آزرده را
نکنی زنده به آبش گل پژمرده را
رک بگویم که دل آزرده دل آزار شود
نخورند آب ز لیوان ترک خورده را
طعنه ای گفت جوان دست عصایت به چه کار؟
بی خبر بار غمش حلقه کند گرده را
خوبی ات خیر تو را آورد اندیشه ی زشت
به غلامی ببرد خلق سیه چرده را
یک شبه عمر گذشت و متوجه نشدم
غاصبش باز نداد آنچه ز من برده را …
لب من خنده بلد نیست زند عیب مکن
که غمش شاد نخواهد من افسرده را
گرداگردت را رویا فراگرفته است
از موهایت
ابرها عبور می کنند
و بارانها می بارند !
شانه های برفی ات
در مه فرو رفته است
و سکوتی وهم انگیز
سرتاسر این حوالی را
در بر گرفته است
دیگر پرنده ای نمانده است
تا دراین کرانه بماند
و بر لبه ی سکوت بخواند
و من
آخرین عقابی هستم
که لانه ام را
در این دامنه ی مِه آلود
گم کرده ام !
به پائیز رفتهایم
تو در زیبائی
و من در تنهائی
خودم را کرده ام گم من در این عالم حواسم نیست
دگر از کس نمیترسم من از عالم هراسم نیست
یکی آمد کنار من چنین گفتا که هستی خاص
بگفتم من به او این خاص بودن از لباسم نیست
اساس و پایه ی من را هر آنکس دید ویران ساخت
شدم ویرانه و دیدم که در عالم اساسم نیست
از آن روزی که در گلزار با خاری نشستم من
به خاری من شدم وابسته و دیدم که یاسم نیست
چنان بیزارم از آنی که بهرش کارها کردم
ولیکن هرگز او لایق بر این کار و سپاسم نیست
بیفتادم ز پا روزی و لبخندی بدیدم من
از آن آدم که حتی لایق یک التماسم نیست
از پشت پنجره
پیداست
مبلهایی که
ملافهی سفید
رویشان کشیده شده
و
زنی که دیگر
به این خانه باز نمیگردد.
سرشاری از احساس ای پاریس بارانی
وقتی که از آرامش و از عشق میخوانی
در روزهایت چکه چکه میچکد خورشید
شبهای تو چون تکّههای روز نورانی
با رقص نور و شور آدمها سرت گرم است
“ایفل” برایت صحنه را کرده چراغانی
در تو هزاران چون ونوس غرق تماشایند
سرشاری از استوره های ناب یونانی
درپیش چشم عاشقان، جاری ست رود سِن
هر آدم عاشق می شود اینجا به آسانی!
امّا ازاین سیلاب زیبایی زده بیرون
شورابه های چرکی یک زخم پنهانی
در ایستگاه آخرین متروی شب،خیس است
یک جفت چشم بیقرار داغ و توفانی
از فقر میگرید کسی در پیش چشم تو
سرشاری از اندوه ای پاریس بارانی !