در این مطلب هم نگاران مجموعه ای از اشعار ویلیام شکسپیر شاعر و نویسنده انگلیسی را گردآوری کرده ایم. امیدواریم که این اشعار عاشقانه و احساسی مورد توجه شما قرار بگیرد.
ویلیام شکسپیر شاعر، نمایشنامه نویس و بازیگر تئاتر اهل انگلستان بود و در جهان او را به عنوان بزرگ ترین نویسنده به زبان انگلیسی می شناسند. لقب او را Bard of Avon (سخن سرای آون) گذاشتند که به دلیل تولدش در آون واقع در استراتفورد انگلیس بود.
اشعار ویلیام شکسپیر
Tomorrow, and tomorrow, and tomorrow,Creeps in this petty pace from day to day,To the last syllable of recorded time;And all our yesterdays have lighted foolsThe way to dusty death. Out, out, brief candle!Life’s but a walking shadow, a poor playerThat struts and frets his hour upon the stageAnd then is heard no more. It is a taleTold by an idiot, full of sound and furySignifying nothing.
فردا، و فردا و فردا،با گامهای کوتاه، از روزی به روز دیگر، تا آخرین حرف ثبت شده در دفتر عمر می خزد؛ و تمام دیروزهایمان راه مرگ خاک آلود را برای ابلهان روشن کرده است. خاموش، خاموش، ای شمع حقیر!زندگی چیزی جز سایهای لرزان نیست، بازیگری است بینوا که ساعت خویش را بر صحنه جولان می دهد و می خروشد و آنگاه چیزی شنیده نمی شود. حکایتی است که احمقی آن را گفته است، پر از هیاهو و خشم، که معنا ندارد.
وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه طرف احاطه و محاصره کردو در کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمودزمانی که این پوشش جوانی غرور آمیز رابه صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورداگر از تو پرسیدندآن همه زیبایی تو کجا شدندآن همه خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتنداگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته امگم شده اندشرمساری بی فایده استچقدر سرمایه گذاری زیباییاگر میتوانستی جواب دهی“این طفل زیبای من حساب مرا صافو جوابگو عذرخواه پیری من است”زیباییش ثابت کننده زیبایی توستکه آنرا به ارث برده است
ای روح مسکین منکه در کمند این جسم گناه آلود اسیر آمده ایو سپاهیان طغیان گر نفس ، تو را در بند کشیده اند
چرا خویش را از درون می کاهی و در تنگدستی و حرمان به سر می بریو دیوارهای برون را به رنگ های نشاط انگیز و گرانبها آراسته ای ؟
حیف است چنان خراجی هنگفتبر چنین اجاره ای کوتاه ، که از خانه ی تن کرده ای
آیا این تن را طعمه ی مار و مور نمی بینیکه هر چه بر آن بیفزایی ، بر میراث موران خواهد افزود ؟
اگر پایان قصه ی تن چنین استای روح منتو بر زیان تن زیست کنبگذار تا او بکاهد و از این کاستن بر گنج درون تو بیفزاید
این ساعات گذران راکه بر دریای سرمد کفی بیش نیست ، بفروشو بدین بهای اندک ، اقلیم ابد را به مـُلک خویش در آور
از درون سیر و برخوردار شوو بیش از این دیوار بیرون را به زیب و فر میارای
و بدین سان مرگ آدمی خوار را خوراک خود سازکه چون مرگ را در کام فرو بریدیگر هراس نیست و بیم فنا نخواهد بود
شعر زیبای عاشقانه شکسپیر
شکوه ِ دنیا همچون دایره ای بر روی آب استکه هر زمان بر پهنای خود می افزایدو در منتهای بزرگی هیچ می شود.
هر زمان که از جور ِ روزگارو رسوایی ِ میان ِ مردماندر گوشه ی تنهایی بر بینوایی ِ خود اشک می ریزم،و گوش ِ ناشنوای آسمان را با فریادهای بی حاصل ِ خویش می آزارم،و بر خود می نگرم و بر بخت ِ بد ِ خویش نفرین می فرستم،و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم،که دلش از من امیدوارترو قامتش موزون ترو دوستانش بیشتر است.و ای کاش هنر ِ این یکو شکوه و شوکت ِ آن دیگری از آن ِ من بود،و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینمکه حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده امکمترین خرسندی احساس نمی کنم.اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینماز بخت ِ نیک، حالی به یاد ِ تو می افتم،و آنگاه روح ِ منهمچون چکاوک ِ سحر خیزبامدادان از خاک ِ تیره اوج گرفتهو بر دروازه ی بهشت سرود می خواندو با یاد ِ عشق ِ توچنان دولتی به من دست می دهدکه شأن ِ سلطانی به چشمم خوار می آیدو از سودای مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم.
من گل رز دیده ام، نقاب که از چهره بردارد سفید و قرمز است اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام. عطر هایی هستند با رایحه ی دلپذیر بیشتر از رایحه ای که معشوق من با خود دارد. چشمان معشوقه ام بی شباهت به خورشید است مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست. من دوست دارم معشوقم حرف بزند ،هر چند می دانم صدای موسیقی بسیار دلنواز تر از صدای اوست. مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن معشوق من اما وقتی راه می رود ، زمین می خراشد. من اما سوگند می خورم معشوقه ام نایاب است من نیز مثل هر کس دیگر با قیاسی اشتباه سنجیده ام او را.
شعر عاشقانه شکسپیر
آيا من استراحت جاويدان خود را شروع خواهم کردو از بندگي ستاره هاي نحس بيرون خواهم آمد ؟
چشمانآخرين نگاهتان را بکنيددستانآخرين آغوش را تجربه کنيد
و لب ها دريچه هاي تنفسبا يک بوسه بسته شويديک معامله بدون تاريخ براي مرگ جاذب
پس از مرگم در سوگ من منشینآن هنگام که بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنویکه به دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛ ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم هاوحتی وقتی این شعر را نیز می خوانی, به خاطر نیاوردستی که آنرا نوشت, چرا که آنقدر تو را دوست دارم که می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم مبادا که فکر کردن به من تو را اندوهگین سازدحتی اسم من مسکین را هم به خاطر نیاورآن هنگام که با خاک گور یکی شده امهر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنیبلکه بگذار عشق تو به من , با زندگی من به زوال بنشیند مبادا که روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شودو از اینکه من رفته ام (از جدایی دو عاشق) خوشحال شود.
مي تواني ستارگان را انكار كنيمي تواني حركت خورشيد را انكار كنيمي تواني حقيقت را دروغ بخوانيدر عشق من اما ، ترديدي نداشته باش
شعر کوتاه عاشقانه شاعر انگلیسی
اگر اين شعر را خوانديدستي که آن را نوشته است به ياد نياورزيرا من به قدري تو را دوست دارمکه دلم مي خواهد در خيال و افکار شيرين تواز ياد رفته باشممبادابه من فکر کني و تو را غمگين سازد
وقتی قندیل های یخ از دیوار می آویزد ، و ” دیک ” شبان با های دهانش سر انگشت هایش را گرم می کند و “تام ” کنده های هیزم را به تالار می کشد وقتی سطل شیر ، یخ زده به خانه می رسد ، وقتی خون در رگ ها منجمد می شود و جاده ها را گل می پوشاند ، جغد با چشمان خیره ،آواز شبا نه اش را می خواند ” هو ،هو ! آوای خوشی است وقتی ” جو آن ” چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند وقتی باد با تمام توان می وزد و می غرد و سرفه ها کشیش را از سخن گفتن باز می دارد وقتی پرندگان در برف روی تخم هایشان می خوابند ، و نوک بینی ” مریان ” سرخ و ملتهب به نظر می آید وقتی سیب های کباب شده در کاسه صدا می کنند جغد با چشمان خیره ، آواز شبانه اش را می خواند هو ، هو !” آوای خوشی است وقتی جو آن چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند
شعر زیبای عاشقانه شکسپیر
تو آن فصل را در چهره من مي بينيکه پاييز برگها را به يغما بردهو جز چند برگ زردکه در برابر سرما به خود مي لرزند نماندهبر شاخه هايي که پرندگانچون گروه آواز خوان بر آن تا دير گاه نغمه سر مي دادند
تو غروب آن روز را در چهره ام مي بينيکه خورشيد سر بر بالين شب گذاشتهو جامه سياه به تن کرده
تو در من فروغ آن آتش را مي بينيکه به خاکستر جواني نشستهچون تخت مرگ که به ناچار بايد بر آن آرامش گيردمرگ در بستري ، که از آن حيات گرفته بودتو اينها را مي بيني و التهاب اشتياقتبه آن کسي که مي داني به زودي ترکت خواهد کردبيشتر خواهد شد
تاج من بر سرم نيستتاج من بر قلب من جاي داردكه الماس و فيروزه آن را نياراستهو از ديده ها پنهان استتاج من ، خرسندي من استكه به ندرت پادشاهي را از آن بهره داده اند
آيا اين خواست توستکه خيال رويتپلک هاي سنگين مرادر شبهاي طولاني و کسالت باراز هم باز نگاه دارد ؟
آيا خواست توست که رؤيايتمدام در نظرم جلوه گر شودو مراکه خواب شيرين را وداع گفته امبه تمسخر گيرد ؟
آيا اين روح توستکه از فاصله اي چونان دوربه سويم روان داشته ايتا شرمم راو گذران لحظه هاي بي ثمرم رادر من نظاره گر باشد ؟
آيا اين عشق توستکه اينچنين بر من سايه افکنده ؟
نه ، اينچنين نيستبلکه اين عشق من استکه ديدگانم را بيدار نگاه داشتهعشق حقيقي من استکه آرامش را از من ربودهو از ديدگانمنگاهباناني هميشه بيدار برايت ساخته است
تو ، آري ، در بيداري خويشاز من بسيار دور ، و به ديگران بسيار نزديکيو چشمان من اينجادر بيداري خويشتو را به انتظار نشسته اند