مرگ چیزی است که درنهایت برای همه ما اتفاق خواهد افتاد. به قول معروف تا بوده همین بوده. از همین رو شاعران، نویسدگان، فیلسوفان و متفکرین بزرگی در تاریخ، درباره مرگ تفکر کرده و نوشتهاند. پس اگر شما نیز به دنبال چنین متنهایی هستید، در ادامه متن همراه سایت بزرگ هم نگاران باشید چرا که ما شعر، متن، دلنوشته و… را درباره مرگ آماده کردهایم که مطمئنیم مورد پسند شما واقع خواهد شد.
فهرست موضوعات این مطلب
شعر بلند درباره مرگشعر کوتاه درباره مرگمتنهایی درباره مرگدلنوشتههایی درباره مرگ (مرگ خودم)سخن بزرگان درباره مرگمتنهای انگلیسی درباره مرگمتن دلتنگی مرگشعر بلند درباره مرگ
در ابتدای این مقاله، شعرهایی درباره مرگ را آماده کردهایم که امیدواریم از خواندن آنها لذت ببرید.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
و آنها که کرده ایم یکایک عیان شود
یا رب به فضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صد هزار حسرت از اینجا روان شود
آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد
وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود
آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود
میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی
پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود
نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود
خرم دلی که در حرم آباد امن و عیش
حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود
این کار دولتست نداند کسی یقین
سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود
سعدی
برادر جان! اجل در هر نفس با ماست، باور کن
نشان مرگ در هر عضو ما پیداست، باور کن
رفیقان را وفایی نیست در دنیا ولی بشنو
از آنان بی وفاتر با تو این دنیاست، باور کن
اگر خلق جهان گردند یار آدمی، بالله
چو انسان از خدا گردد جدا، تنهاست، باور کن
گنه بسیار کردی و نمی دانی پس از مردن
هزاران شیون و فریاد و واویلاست، باور کن
تو در دریای هستی، روز اوّل قطره ای بودی
کنون در حرص سیم و زر دلت دریاست، باور کن
بزرگ عالمت دیدم ولی از بس شدی کوچک
تو گشتی بنده و دنیا تو را مولاست، باور کن
بنای خانه آمال کردی بر پل دنیا
سرای جاودانت عالم عقباست، باور کن
به روی کوه سیم و زر گرسنه می بری بر سر کجا؟
کی سیر خواهی شد، خدا داناست، باور کن
ز قصر و باغ و مال و ثروت و املاک و آبادی
به وقت کوچ کردن یک کفن با ماست، باور کن
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من تو مَگِریْ و مگو: «دریغ! دریغ!»
به دام دیو در اُفتی دریغ آن باشد
جنازه ام چو ببینی مگو: «فراق! فراق!»
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو: «وداع! وداع!»
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فرو شدن چو بدیدی بر آمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید، ولی شروق بود
لَحَد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گُمان باشد؟!
کدام دَلْوْ فرو رفت و پُر برون نامد؟
زِ چاهْ یوسف جان را چرا فَغان باشد؟
دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشا
که های هویِ تو در جو لامکان باشد
تو را چنین بنماید که من به خاک شدم
مولوی
بر دم خنجر سپاری ای بشر گر جان خود
بِه که بهر زر فروشی بیش از این ایمان خود
جان در این دنیای فانی، می رود با خوب و بد
لیک ایمان می کند ایمن تو را را از آن خود
در جهان بی وفا فکر حساب زر مکن
سعی کن با زاد نیکی پر کنی همیان خود
آن همه سیم و زرِ فرعون جانی را چه شد؟
بُرد آیا ذره ای از آن همه امکان خود
سعی کن قارون نباشی در جهان حاتم شوی
درد دل کن یک شبی، یک گوشه با وجدان خود
گیرم هر ساله روی برحجّ و بر کرببلا
خلق را حیران کنی از سفرهٔ احسان خود
حج اگر بوسیدنِ سنگ سیاه کعبه است!
روسیاهی گر ببینی گشنه ای همسان خود
دستگیری از یتیمان بِه ز حج اکبر است
تا شود خرج عرب از رنج بی پایان خود
حج تو حاجی جهاز دختر مستضعف است
آخرت را میخری با بذل و با احسان خود
درس آزادی بگیر از شهریار کربلا
خالی از بُغض و ریا کن در جهان دامان خود
صاحب منسب شدی از خود مشو بی خود بشر
مرد پاکی گر ببینی پینه بر دستان خود
مردی و مردانگی عدل و شرف حُکم علیست
در درون اعدام کن آن شیوهٔ عثمانِ خود
طبع شعرت هان«فقیرا» کار دستت می دهد
تا بازی می کنی با شعر خود با جان خود
مجید قلعه بیگی
ای که در غفلتی و بنده دنیا شده ای
غرق خود بی خبر از ظلمت فردا شده ای
گوهر عمر گذشت جهل و جوانی نه هنوز
که تو مشغول فنا غافل از عقبا شده ای
هیچ دانی بشرا آمدنت بهر چه بود
از چه رو ساکن این منزل وماوا شده ای
رفتنی گشته مقرر پی این آمدنت
در گذرگاه اجل از چه شکیبا شده ای
کس نماندبه عدم میروداین قافله زود
بار نابسته چرا پس تو مهیا شده ای
دهر فانی شده اسباب تعیش(نادر)
غافل از سرزنش هاتف معنا شده ای
قِیل و قالی می شنیدم خانه ام وقت سحر
ناله ها جانکاه و با هر ناله ای سوز جِگر
از جوانان مَحلّه یک نفر دیدم به جِد
بِیرَقی از جِنس ماتم می برد بالای دَر
بَهر دِلجویی شدم نزدیک تر دادم سلام
نَه جوابم داد و نَه کرد اعتنایی مُختصَر
دیگری از بَستگانم بود و گفتم هِی فُلان
گو چرا آخر بِدین جا گشته جمعی نوحه گر
پاسخ من گریه های بی اَمانش بود و بس
گوئیا مثل جوانک این یکی هَم گشته کَر
در تَحیُّر بودم و آزُرده زِین سِرّ مَگو
من چرا باید شوم زِین ماجراها بی خبر
یک شَبه بَر آشنایانم چرا بیگانه ام؟
داد و فریادم شده بَر اهل خانه بی اثر
گشته تابوتی هُوِیدا دست خویشانم ولی
اهل بیتم پا بِرهنه در پِی اش آسیمه سَر
کاروانی اَلغَرض شد عازم شهری خَموش
من غَریبانه یکی زِین کاروانم در سَفر
طبق سُنّت حَلقه ماتم به گِرد گور بود
تا که آن مرحوم گردد عازم مُلکی دِگر
پیش رفتم اَندکی تا بینَمَش مَرحوم را
وای من مَبهوت ماندم از قَضا و از قَدَر
چهره بیرنگی از خود دیدم آنگه روی خاک
می روم جایی که هیچ است اعتبار سیم و زَر
آنکه دستم روزگاری دسته گل ها داده بود
خاک می ریزد به رویم حالیا با چشم تَر
تنگ تر، تاریک تر، گردیده صندوق عمل
دَر قفس گویی فِتاده مرغکی بی بال و پَر
آشنایان یک به یک رفتند و من تنها شدم
هاتِفی گفتا بیا بر خِیر و شَرّ خود نِگر
نامه اَعمالم آندم شد عَیان دَر رو بِرو
کرده و ناکرده ها را دیدم آنجا سَر بِسَر
حُبّ مولایم علی در نامه اَم گردید عَیان
یا علی گفتم همان دَم نور او شد جِلوه گَر
(نادرا) در این عقیده شُبهِه کِی باشد روا
بَر گدای آستانش می کند مولا نَظر
هَر گِدا امّا اگر دستش تُهی شد از عمل
نزد مولایش یقیناً می شود شرمنده تَر
حاج نادر بابایی
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
در این کرانه که باران داغ می بارد
به چشم ما گل بی داغ کمتر از خار است
گناه اول ما، افتتاح پنجره بود
گناه دیگر ما، انهدام دیوار است
خوشا اشاعه خورشید در بسیط زمین
صدور نور به هر جا که آسمان تار است
مرا زمان ملاقات آفتاب رسید
مکان وعده ما زیر سایه دار است
قیصر امین پور
زین جهان ای مُدَّعی دانا و جاهل می رود
خوب و بد شاه و گدا یا حق و باطل می رود
آنکه در هر ناکجا آباد می گردد کسی
بی کس از اینجا بدانجا گشته راحل می رود
گر پی آب حیاتی چون سِکندر این بدان
آری آن نام آور آشور و بابِل می رود
گر چو لقمان علم و حکمت را شوی صاحب نظر
عاقبت زیر لَحد هر مرد فاضل می رود
در یَم این زندگانی ما به طوفانیم اسیر
هر که یابد زورقی را او به ساحل می رود
ای خوش آن چابک سوار ملک معنا، مرحبا
بار دنیا را به دنیا داده، عاقل می رود
هر که بر این دَهر فانی دل فروشد، عاقبت
گوهر حیثیتش را کرده زائل می رود
آدمی با این همه آیات حَیّ لایَزال
روی فرش اعتقادش باز با گِل می رود
(نادر)از مور فتاده اَخذ بنما معرفت
بر ملاقات سلیمان گشته قابل می رود
حاج نادر بابایی
شعر کوتاه درباره مرگ
هزار بار خم و کوزه کردهاند مرا
هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شیرین کار
دستگیرت کرده زیر دار مرگ آرند زود
وانگه آنجا کی خزند از چون تویی این کار و بار
نیستی در پنجه مرگ ار ز سنگ و آهنی
گردتر از رستم و روئین تر از اسفندیار
چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی
هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راه
تو ماندهای و عمر تو از پیش دویده است
اندیشه کن از مرگ که شیران جهان را
از هیبت شمشیر اجل زهره دریده است
گلخنست این جمله دنیای دون
قصر تو چندست ازین گلخن کنون
قصر تو گر خلد جنت آمدست
با اجل زندان محنت آمدست
گر نبودی مرگ را بر خلق دست
لایق افتادی درین منزل نشست
گرچه این قصرست خرم چون بهشت
مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت
تو خفتهای ز دیرگه و عمر در گذر
تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا
چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت
وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد
اگر پیش از اجل مرگیت باشد
ز مرگ جاودان برگیت باشد
نیست درمان مرگ را جز مرگ بوی
ریختن دارد بزاری برگ و روی
ما همه از بهر مردن زادهایم
جان نخواهد ماند و دل بنهادهایم…
مرگ بنگر تا چه راهی مشکل است
کاندرین ره گورش اول منزل است
گر بود از تلخی مرگت خبر
جان شیرینت شود زیر و زبر
ز دست مرگ نتواند امان یافت
نباشد مرگ را عامی و خاصی
گر کنندم خم هزاران بار نیز
نیست جز تلخی مرگم کار نیز
دایم از تلخی مرگم این چنین
آب من زانست ناشیرین چنین
من این دانم که مویی می ندانم
بجز مرگ آرزویی می ندانم
متنهایی درباره مرگ
در این بخش متنهایی غیر شعری را قرار دادهایم که قطعا مورد پسند شما خواهند بود.
مرگ یک چالش است
مرگ به ما میگوید که زمان را از دست ندهید.
مرگ به ما میگوید که همین الان به هم بگوییم که یکدیگر را دوست داریم
شما دو بار میمیرید.یک بار وقتی نفس کشیدن را متوقف میکنیدو بار دوم کمی بعد از آن هنگامی که کسی نام شما را برای آخرین بار میگوید.
حقیقتی که به دنبالش هستیم … حقیقت مرگ است. با این حال مرگ نیز یک جستجوگر است.
او برای همیشه به دنبال ماست و در آخر ما با هم ملاقات خواهیم کرد.
در نهایت همه ما آماده صلح با مرگ میشویم.
مهم نیست یک انسان چگونه میمیرد
مهم این است که او چگونه زندگی کند.
افرادی که عمیقا زندگی میکنند ترسی از مرگ ندارند
پس زندگیات را زندگی کن، کارهایت را انجام بده
و سپس در آخر کلاهت را بردار
مرگ شبیه آینهای است که معنی واقعی زندگی را منعکس میکند
مردن آسان است، زندگی کردن است که سخت به شمار میآید
اجازه بده زندگی مانند گلهای تابستانی
و مرگ مانند برگهای پاییزی زیبا باشد
مرگ سرنوشت مشترک همه ماست
همه ما روزی خواهیم مرد
هیچ کس نمیتواند از آن فرار کند
هدف این نیست که برای همیشه زندگی کنیم هدف خلق چیزی است که برای همیشه خواهد ماند
امروز شما جدید هستید، ولی روزی که دور هم نیست شما نیز کهنه میشوید
ناراحت کننده است، ولی کاملا حقیقت دارد
درست است که هیچ کس نمیخواهد بمیرد، حتی کسانی که میخواهند به بهشت بروند
زمان هر کسی محدود است و هیچ کس نمیتواند نمیرد
مرگ مقصد مشترک و غیر قابل فرار همهی ماست و
میتوان گفت بهترین اختراع زندگی است
اغلب انسانها وقتی در انتهای زندگی به گذشته مینگرند
در مییابند که در سراسر عمر عاریتی و گذرا زیستهاند
بنابراین بشر با حیله امیدوار بودن فریب خورده و
در آغوش مرگ میرقصد
من میخواهم بعد از مرگم به زندگی خود ادامه دهم!
و به همین دلیل است که از خداوند سپاسگزار هستم که
این هدیه را به من داده است که میتوانم از آن
برای توسعه خودم استفاده کنم و
آنچه در درونم وجود دارد را بیان کنم
جُستن، یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم
من نمیخواهم بدون هیچ زخمی بمیرم
همانطور که یک روز خوب خواب شادی به ارمغان میآورد
بنابراین زندگی خوب مرگ با شکوهی را به همراه دارد
اگر باران نباشد چه کسی از خورشید لذت میبرد؟
اگر شب نباشد چه کسی روز را آرزو میکرد؟
و اگر مرگ وجود نداشته باشد زندگی چه ارزشی دارد؟
پایان؟ نه، سفر اینجا تمام نمیشود
این مرگ نیست که انسان باید از آن بترسد بلکه
باید از این بترسد که هرگز زندگی را آغاز نکند
انسان تا زمانی که از مرگ بترسد نمیتواند چیزی را در اختیار داشته باشد
پس من ترجیح میدم مرگی با معنی داشته باشم
تا یک زندگی بدون معنی
به یاد داشتن اینکه مرگ اجتناب ناپذیر است و همه ما روزی خواهیم مرد
بهترین راهی است که باعث میشود شما دست از فکر کردن بردارید
و باور کنید چیزی برای از دست دادن در این دنیا وجود ندارد
مرگ همیشه در کنار ما حضور دارد پس نباید از مرگ ترسید
در واقع مرگ مخالف زندگی نیست، بخشی از آن است
پس موضوع طول زندگی نیست، بلکه عمق زندگی است
افرادی که عمیقا زندگی میکنند ترسی از مرگ ندارند
چرا باید از مرگ بترسم؟
زمانی که من هستم، مرگ نیست
و زمانی که مرگ میآید من نیستم
پس در واقع ترس از مرگ ترس ناشی از زندگی ست
انسانی که به درستی زندگی کند
هر لحظه برای مردن آماده است
اگر میخواهی پس از مرگ فراموش نشوی
یا چیزی بنویس که قابل خواندن باشد
یا کاری کن که قابل نوشتن باشد
برای رسیدن به زندگی نو و دوباره
باید پیش از مرگ مرد
هر چند سال که داشته باشیم
هرگونه که زندگی کرده باشیم
باز هم نو شدن ممکن است
و هیچ گاه برای عوض کردن زندگی دیر نیست
حتی اگر تنها یک روز خوب زندگی کنیم
ﻭ ﻣﺮﮒ ﻣﺮﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭ ﻣﺮﮒ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻔﺲ ﻧﮑﺸﯿﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻣﻦ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺑﯿﺸﻤﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ ﮐﻪ
ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ، ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ، ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪﻧﺪ
ﻭ ﺧﯿﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺷﻌﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ، ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﻗﺮﺽ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ.
ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ
مرگ عادلانهترین چیز توی این دنیاست
هیچکی تا حالا نتونسته از دستش فرار کنه
زمین همه رو میگیره.
مهربونها، ظالمها و گناهکارا رو، همه رو
اما غیر از این هیچ عدالتی رو زمین نیست
کسی چه میداند؟ اصلا مقصودتان چیست که آدم آخرش میمیرد؟
شاید انسان صد حس داشته باشد که در موقع مرگ
فقط پنج حس آشنا و معروفش از بین برود و نود و پنج حس دیگرش زنده بماند …
یادم هست وقتی جوون بودم خیال میکردم
مرگ پدیدهای است مربوط به بدن آدم
حالا میفهمم که فقط یکی از احوال روحی آدمه
اون هم احوال روحی اونهایی که کسی رو از دست دادند …
نیهیلیستها (هیچ انگارها) میگن این آخر کاره
متشرّعین میگن این اولشه
در صورتی که در واقع این چیزی نیست جز
اسباب کشی یک نفر مستاجر یا یک خانوار
از خونه اجارهایش یا از شهرش
مرگ جزء لاینفک زندگی ست
ندای مرگ، ندای عشق است
مرگ میتواند دلپذیر باشد اگر به شکلی مثبت پاسخ آن را دهیم
اگر آن را به عنوان یکی از شکلهای جاودانه درخشان زندگی و تحول بپذیریم
شما را سفارش میکنم که به یاد مرگ باشید
و از آن کمتر غفلت ورزید
چگونه از چیزى غافلید که او از شما غافل نیست؟
چگونه مرگ را فراموش میکنی در حالى که نشانههایش به تو تذکر میدهند؟
مرگ احتمالا بهترین اختراع زندگی است چرا که عامل تغییر است
مثل هر چیز دیگری، مردن یک هنر است
مرگ راه حل همه مشکلات است.
مرگ کهنهها را دور میریزد تا جا برای تازهها باز شود
زندگی همه انسانها را با یکدیگر برابر میکند
مرگ آشکار میکند که کدام یک متشخصتر است
دلنوشتههایی درباره مرگ (مرگ خودم)
بر مزارم گریه کن اشکت مرا جان می دهد
گریه هایت بوی عشق و بوی باران می دهد
دست بر قبرم بکش تا حس کنی مرگ مرا
دست هایت درد هایم را تسلا می دهد
نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !
میگه سخت تر از مرگ هم مگه هست؟ هه! چقدر ساده هست. تا حالا تو زندگی من نبوده که بفهمه سئوالش خیلی چرت بوده. آره سخت تر از مرگ هم هست و اون هم آرزوی مرگیه که برآورده نمیشه. آرزوی منی هست که تا حالا برآورده نشده.
بچه که بودیم و تو مدرسه درس میخوندیم، معلم دینی هامون ما رو خیلی از مرگ میترسوندن. میگفتن که خدا میبردت لب جهنم و فلان. من همین لب جهنم رو به زندگی الانم ترجیح میدم. خدایا مرگم رو برسون
من اهل ناله کردن نیستم و اهل این نیستم که مدام بخوام به بقیه بفهمونم که زندگیم سخته و ارزش زندگی کردن نداره. اما میخوام یکی از بزرگترین آرزوهام رو با شما به اشتراک بگذارم. بزرگترین آرزوی من مرگه. اگه شما هم خواستین این آرزو رو بکنین! خیلی خوبه.
مرگ بهترین اتفاق زندگی منه. خدایا بهترین اتفاق زندگیم رو بهم میدی؟ توی این زندگی ای که داشتم، هیچ چیزی خوشحالم نکرد. حداقل بزار یک بار طعم خوشحالی رو بچشم. بزار که بمیرم. آمین.
میخوام آروم بشم، میخوام دیگه هیچ غم و غصه ای نداشته باشم، میخوام که تبدیل بشم به بی دغدغه ترین کسی که میشناختم. حتما میگین که این اتفاقا بعد از مرگ آدم میفته. دقیقا من هم برای همین میگم. میخوام بمیرم که به تموم این ها برسم. خدایا مرگم رو برسون.
خدایا تو زندگیم ازت چیزی نخواستم؛ اما الان یه چیزی رو میخوام. لطفا بهم بده! اگه ندادی، خودم به دستش میارم. من مرگم رو میخوام. خودت بهم یه مرگ ساده بده که بیام جات و دیگه تو این دنیا نباشم.
خدایا چرا ما رو اینقدر از مرگ ترسوندی؟ چرا اینقدر ترس مرگ رو توی دل ما قرار دادی؟ تو که چیزای بدتر از مرگ هم داری. چرا مرگ رو اینقدر بد جلوه دادی؟ زندگی توی همین دنیا میتونه بدترین چیزی باشه که بهمون دادی و میدی. برای هر کسی اینجوری نباشه، برای من یکی دقیقا همینجوریه.
سخن بزرگان درباره مرگ
همانطور که گفتیم، مرگ مورد تحقیق بزرگان تاریخ بوده است. در ادامه جملاتی از سخنان این بزرگان را گرد آوری کردهایم.
هیچ چیز زیباتر از مرگ برای انسان اتفاق نمی افتد.
والت ویتمن
کسی که عاقلانه زندگی کرده است
از مرگ ترس ندارد.
بودا
ترس از مرگ مضحک است
چون تا زمانی که نمرده اید زنده هستید
و وقتی که بمیرید دیگر جای نگرانی نیست!
پاراماهانزا یوگاناندا
مرگ مانند آینه ای است که معنای واقعی زندگی در آن منعکس می شود.
سوگیال رینپوچه
من کسی هستم که وقتی زمان مرگش می رسد باید بمیرد
بنابراین بگذارید زندگیم را همانطور که می خواهم زندگی کنم.
جیمی هندریکس
این مرگ نیست که انسان باید از آن بترسد
بلکه باید از اینکه زندگی را هیچ وقت شروع نکرده بترسد.
مارکوس اورلیوس
من ترجیح می دهم با یک مرگ معنادار بمیرم
تا اینکه یک زندگی بی معنی داشته باشم.
کروزان آکوئینو
از دست دادن زندگی بدترین اتفاقی نیست که می تواند رخ دهد
بدترین چیز این است که دلیل زندگی خود را از دست بدهید.
جو نسبو
از بدن پوسیده من
گل ها رشد می کنند
و من در آن ها هستم
و این جاودانگی است.
ادوارد مونک
مرگ یک چالش است
به ما می گوید وقت را تلف نکنیم
این به ما می گوید همین الان به هم بگوییم که یکدیگر را دوست داریم.
لئو بوسکالیا
من به مرگ فکر می کنم
مثل یک سفر لذت بخش که باید آن را انجام دهم.
الا ویلر ویلکاکس
زندگی و مرگ یک خط هستند
همان خطی که از جنبه های مختلف مشاهده می شود
لائوتسه
ترس از مرگ ناشی از ترس از زندگی است
انسانی که خوب زندگی می کند
آماده مرگ در هر زمان است.
مارک تواین
مرگ هرگز انسان عاقل را غافلگیر نمی کند
او همیشه آماده رفتن است.
ژان دو لا فونتین
تلخ ترین اشک های ریخته شده بر سر قبر
مربوط به کلماتی است که ناگفته مانده
و کارهایی که ناتمام مانده است.
هریت بیچر استوو
اضطراب مرگ در کسانی که احساس می کنند زندگی ناتمام داشته اند بیشتر است.
ایروین یالوم
مرگ مخالف زندگی نیست
بلکه بخشی از آن است.
هاروکی موراکامی
بعضی از مردم چنان از مرگ می ترسند که هرگز زندگی را شروع نمی کنند.
هنری ون دایک
آنچه را دلیل زندگی می نامند
دلیل بسیار خوبی برای مردن است.
آلبر کامو
همه ما می میریم
هدف این نیست که برای همیشه زندگی کنیم
هدف ایجاد چیزی است که اراده کنیم.
چاک پالانیوک
متنهای انگلیسی درباره مرگ
Death is not the opposite of life, but a part of it.
مرگ مخالف زندگی نیست، بخشی از آن است.
We all die. The goal isn’t to live forever, the goal is to create something that will.
همه ما خواهیم مرد. هدف زندگی کردن همیشگی نیست. هدف ساختن چیزی است که باقی بماند.
It is not length of life, but depth of life.
موضوع طول زندگی نیست، بلکه عمق زندگی است.
People living deeply have no fear of death.
افرادی که عمیقا زندگی می کنند ترسی از مرگ ندارند.
Live your life, do your work, then take your hat.
زندگی ات را زندگی کن، کارهایت را انجام بده، سپس کلاهت را بردار
Death is a challenge. It tells us not to waste time… It tells us to tell each other right now that we love each other.
مرگ یک چالش است. مرگ به ما می گوید که زمان را از دست دهید. مرگ به ما می گوید که همین الان به هم بگوییم که یکدیگر را دوست داریم
Everybody wants to go to heaven, but nobody wants to die.
همه افراد می خواهند به بهشت بروند، اما هیچ کس نمی خواهد بمیرد.
Goodbyes are only for those who love with their eyes. Because for those who love with heart and soul there is no such thing as separation.
خداحافظی تنها برای افرادی است که با چشمانشان دوست دارند. زیرا برای آن ها که با قلب و روح خود دوست دارند چیزی به اسم جدایی وجود ندارد
It matters not how a man dies, but how he lives.
مهم نیست یک انسان چگونه می میرد، مهم این است که او چگونه زندگی کند.
They say you die twice. One time when you stop breathing and a second time, a bit later on, when somebody says your name for the last time.
آن ها می گویند شما دو بار می میرید. یک بار وقتی نفس کشیدن را متوقف می کنید و بار دوم کمی بعد از آن، هنگامی که کسی نام شما را برای آخرین بار می گوید.
A normal human being does not want the Kingdom of Heaven: he wants life on earth to continue.
یک انسان نرمال پادشاهی بهشت را نمی خواهد، او تداوم زندگی بر روی زمین را می خواهد
Everyone dies eventually, whether they have power or not. That’s why you need to think about what you’ll accomplish while you’re alive.
هر انسانی سر انجام می میرد، فرقی ندارد قدرت داشته باشند یا نه. به همین دلیل باید در مورد کارهایی مه در طول زندگی انجام خواهید داد فکر کنید.
مرگ بزرگ ترین درس زندگی نیست. بزرگ ترین شکست چیز هایی است که در کنار ما می میرند در حالی که ما هنوز زنده هستیم
Death is like a mirror in which the true meaning of life is reflected.
مرگ شبیه آینه ای است که معنی واقعی زندگی را منعکس می کند
Death is nothing, but to live defeated is to die every day.
مرگ چیزی نیست، اما برای شکست دادن زندگی باید هر روز مرد
f you’re not ready to die for it, take the word “freedom” out of your vocabulary.
اگر شما برای مردن آماده نیستید، کلمه آزادی را از دیکشنری خود خارج کنید
The fear of death follows from the fear of life. A man who lives fully is prepared to die at any time.
تر از مردن به دنبال ترس از زندگی می آید. انسانی مه به طور کامل زندگی کند هر زمان برای مردن آماده است.
While I thought that I was learning how to live, I have been learning how to die.
هنگامی که من فکر کردم که چگونه زندگی کردن را آموخته ام من چگونه مردن را آموخته بودم
Live as if you were to die tomorrow. Learn as if you were to live forever.
جوری زندگی کن که انگار فردا می میری. جوری یاد بگیر انگار برای همیشه زندگی خواهی کرد
End? No, the journey doesn’t end here. Death is just another path, one that we all must take.
پایان؟ نه، سفر اینجا تمام نمی شود. مرگ تنها مسیر دیگری است که همه ما باید آن را بپذیریم.
متن دلتنگی مرگ
یک نفر باید باشد،
که دلتنگی هایت را از چشم هایت بخواند،
یک نفر باید باشد که قطره اول نیامده در آغوشت بگیرد،
یک نفر باید باشد که سه نقطه پایان جمله هایت را بداند،
یک نفر باید باشد که بلدت باشد حتی بیشتر از خودت،
یک نفر باید باشد که با بودنش،
تمام نبودن ها را جبران کند…
آنچه سرنوشت
درمن جا گذاشت
باقی مانده های دریاست
دلتنگی برای آب
و تو
به وسعتِ یک آه
طولانی تر از خیابان های تنهائی
درمن ممتد میشوی…
با چشم هایت حرف دارم…!
می خواهم ناگفته های بسیاری را
برایت بگویم
از شهریور ،
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم
که همیشه بی جواب ماند
باور نمی کنی؟!
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود…
اما
دلتنگی آغوشت… رهایم نمی کند،
به راستی…
عشق بزرگترین آرامش جهان است!
پدر عزیزم سلام…از آسمان چه خبر؟….
مهمانی آسمان تمام نشد که برگردی…
دلتنگتم پدر آسمانیم….
کاش میشد که برگردی…
میگفت عشق
مثل یک بیماری میمونه
که تو هر آدمی یجور بروز میکنه،
یکی بدبین میشه،
یکی مهربون میشه،
یکی غمگین میشه،
یه سری هم از ترسِ واگیردار بودن رها میکنن میرن!
من تنها حسی که دارم دلتنگیه
از قوی بودن خسته ام ؛
دلم یک شانه می خواهد
تکیه دهم به آن
و بی خیال همه دنیا
دلتنگی هایم را ببارم …
قصه از همین جا شروع شد
همینجا که من از پیله دلتنگی رها شدم
دیدمت،عاشق شدم و عشق تو مرا از زیر خاک به اوج آسمان ها به میان گل ها کشاند و من شدم پروانه و هر لحظه که کنارم بودی بی آنکه بدانی به دورت میگشتم و هر لحظه که نبودی….
وای از آن روزها که نبودی به دور خودم حصاری میکشیدم و گرد خیالت میگشتم.تلخ بود در این جهان بی تو بودن.
اما میدانی از آن روز که رفتی من هم رفتم،برگشتم به پیله تنهایی خودم و تا روز آمدنت انتظار رهایی را میکشم.
تا روزی که بیایی و من همان جهانگرد عاشق شوم که جهان کوچکش در عشق تو خلاصه می کرد.
کاش دفتر خاطراتم
چراغ جادو بود
تا هر وقت از سرِ دلتنگی
به رویش دست میکشیدم
تو از درونش
با آرزوی من بیرون می آمدی!
دلتنگی شب از جایی آغاز میشود
که باور می کنی هیچکس
را نداری برای همراهی بیخوابی هایت.
در نگاه من
یک خروار دلتنگی ست
های…! این بود مزد عشق
ساعت دلتنگی ام
کوک نبودن توست…
با من بگو
کجایی
رد نگاهت را از کدام ستاره بگیرم
وقتی…
عطر مویت را هیچ گلی ندارد
و لبخندت را
حتی ماه نمی داند
“ تو “
خاص ترین
شعر خدایی و من…
آواره ترین شاعر
همه ی سهم من از خودم
دلی ست که هر لحظه
برایت بیقرار است
و هرشب بغض گلویم را
در تابوت سیاهی که
برای آرزوهایم ساخته ام… گریستم
و تو هرگز ندانستی که خاطره هایت
زخمهای مکررم بودند
و نبودنت
کابوس روزگارم
زندگی ام بعد از تو
انگار که چیزی را کم داشته باشد
در سراشیبی پایان است
مثل آتش
که دلتنگی هایش را گردن نمیگیرند،
میسوزم در خود!
ماندن “مرد” می خواهد.
پشتِ کسی که آمده ای و اهلی اش کرده ای را دم به دقیقه خالی نکردن “مرد” می خواهد.
مردانگی به منطقی بودن نیست.
عشق و عاشقی کردن “مرد” می خواهد.
احساس امنیت “مرد” می خواهد.
شانه شدن برای دلتنگی های زنی که دوستت دارد “مرد” می خواهد.
مردانگی به موهای سفید کنار شقیقه ها نیست.
مردانگی اصلا به مرد بودن نیست!
ماندن “مرد” می خواهد.
ساختن “مرد” می خواهد.
بودن “مرد” می خواهد.
مهدیه_لطیفی