مجتبی شکوری نویسنده، معلم، مجری و تهیهکننده برنامه رادویی است که بعد از حضور در برنامه کتاب باز به معروفیت بسیار زیادی دست یافت. او بیشتر درباره مسائل روانشناسی سخرانی میکند که نحوه بیان شیرین و ساده او باعث شده است تا بتواند با مخاطبان ارتباط خوبی بگیرد. ما امروز در مجله اینترنتی هم نگاران نگاهی بر سخنان و جملات مهم او خواهیم داشت، در ادامه متن همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلبمجتبی شکوری کیست؟جملات دکتر مجتبی شکوریحکایت و درسهایی از مجتبی شکوریمجتبی شکوری کیست؟
مجتبی شکوری نویسنده و معلم ایرانی است که در روز 21 اردیبهشت سال 1366 در تهران به دنیا آمد. او تا مقطع دکترا درس خوانده و در ررشته علوم سیاسی یک استاد به تمام معناست. او ازدواج کرده و از دوستان نزدیک سروش صحت نیز به حساب میآید.
جملات دکتر مجتبی شکوری
در ادامه متن نگاهی بر جملات مجتبی شکوری خواهیم داشت، پس در ادامه متن همراه ما باشید.
مجتبی شکوری تو یکی از برنامههاش یه جملهای گفت :
قوی بودن داره ما رو میکشه. این که آدم هی تظاهر کنه به قوی بودن به شاد بودن آدم رو از پا در میاره.
اگه میتونست روزهایی ناراحت باشه،
سرحال نباشه، شاید هرگز این اتفاق نمیفتاد. غمگین بودن مث شاد بودن حق هر آدمیه
یک رنگی در نقاشی وجود داره به نام آبی دور دوست !
ازقرن ۱۵ به بعد که نقاش ها می خواستن دور رانقاشی کننداز رنگی استفاده کردن که آبی مایل به خاکستریه،
اگر به کوهی که دوراز شماست نگاه کنیدآبی دوردست رومی تونیداونجا ببینید!
نهادهای استثمارگر ،بزرگ ترین آسیبی،که به جامعه می زنندو گران ترین چیزی که از آن می دزدند ،آبی دورست است!
وای به جامعه ای که آبی دوردستش را و تخیل اش رو برای بهتر کردن اوضاع ازدست بده
ما امیدواریم که باگسترش آگاهی،جهان جای بهتری برای زیستن بشه
مجتبی شکوری
به امید روزی که آموزش و پرورش بجای پُر کردن سطل مغز دانش آموزان، افروختن یک شوق در جانشان باشد
وقتی یه دلیل پیدا کنی, هر کاری و میتونی انجام بدی…
مجتبی شکوری تو اپیزود آنچه در مدرسه به ما یاد ندادهاند از مجموعهی رود میگه: ما اکثرمون استعداد فوقالعادهای تو متنفر بودن از خودمون داریم و مدرسه یکی از مهمترین جاهاییه که این رو عملا به ما یاد داده.
مجتبی شکوری میگفت :
ما بیشتر از اینکه افسرده باشیم،
فرسودهایم این روزها…
و چقدر راست میگفت 🙂
داشتم یک جزوهای که به دستم رسیده بود رو مطالعه میکردم که توش هفتصدتا از لذتهای رایگان دنیارو جمع کرده بود:
بوی بدن نوزاد، خاروندن جای کش جوراب،
خنکی اون طرف متکا، وقتی میرسی یکجای
شلوغ و همون موقع یکی از پارک در میاد،
وقتی میرسی به چراغ راهنما همون موقع
سبز میشه، وقتی توو جیب شلوار پارسالت
پول پیدا میکنی و…
اما راز پشت تمام این هفتصدتا نکته این بود که تو تووی اون لحظه درگیر لحظههایی؛
اگه در همون لحظه تو به گذشته یا آینده فکر میکردی لذتش خراب میشد؛
زندگی هم همینه؛
زندگی هنر زندگی کردن در لحظهست هیچکس نمیدونه فردا رو میبینه یا نه و اگه کسی اینو بدونه که شاید فردایی نباشه،
معنی زندگی رو میفهمه!
شاید نتونیم مانع از این بشیم که پرندههای غم بالای سرمون پرواز کنن، اما میتونیم یه کاری کنیم روی سرمون آشیونه درست نکنن ..
مجتبی شکوری | بریدهای از برنامهی کتابباز
بارها با سکانس معروف از فیلم “خانهای از شن و مه” به شدت گریسته ام و دلیلش را این روزها می فهمم.حال این مرد خیلی غریب است. این مردی که پشت یک حفاظ گیر افتاده ولی برای آرامش پسرش که دیگر نمی شنود هنوز دارد فریاد می کشد: “پسرم من اینجام”. من فکر میکنم این غمگین ترین من اینجا هستم جهان است.چشمهای این پدر برای من خیلی آشناست:ترکیب عجیبی از خشم،درماندگی و امیدی محزون که پشت مردمکانش می جوشد و بیرون می ریزد و من انگار این چشمها را هزار بار جایی دیده ام. من فکر میکنم این چشمها با این محتویات عجیب این پدر را از یک انسان به یک مفهوم تبدیل می کند.مفهومی تراشیده شده از درماندگی و امید همزمان. سنتزی از تناقضات.این سکانس انگار تمام تاریخ معاصر ماست.انگار داستان ماست با وطن مجروحمان. همه ی آنها که با دستهای خالی به وطن زخمی گفته اند “من اینجام”..به قدمت یک تاریخ است که ما اینجاییم.بالای سر وطنی مجروح و هر طور که شده زنده نگهش داشته ایم و گاهی جان هم که نداشتیم با حنجره های خون الود فریاد زده ایم :”وطنم..من اینجام”
برگرفته از اینستاگرام مجتبی شکوری
اگر مدعی هستی که عاشقی
همیشه بخاطر بسپار مجازهستی روی صحنه هر نقشی بازی کنی
در فرصت کوتای عشقبازی ذات را نمی توان پشت نقاب مخفی کرد
حتی اگر نیت و هدف خود را به زبان نیاورده باشی!
ممکن است با فریبکاری ، آرایش و سخنان زیبا ، وارد صحنه شوی ولی مراقب باش چگونه از صحنه خارج می شوی
بعضی روزها فقط نوشتنم می آید. انگار سرم پر باشد از حرف، از گره های رنگارنگ، از کلمات نامفهوم. انگار کسی باید بیاید تا مغزم را مرتب کند. خانه ای به هم ریخته ام. اول باید از کارهای بزرگ شروع کرد. از جمع کردن و بیرون گذاشتن آشغال ها، بعد شستن ظرفهای کثیف و مرتب کردن مبل ها و میزها! و بعد تازه لکه ها، نامرتبی کابینت ها، و به هم ریختگی یخچال به چشم می آیند. اما شاید اول باید از کارهای بزرگ شروع کرد.
از کارگاه هدفگذاری برمی گردم. کارگاهی که باید هدفی تعیین کنم و قدم به قدم به آن نزدیک شوم. قرار است کسی مرا راهنمایی کند که چطور منظم، تدریجی، روراست و با پشتکار به سمت هدفم حرکت کنم.
دکتر شکوری: خدا در قلبهای شکسته است. هرگز کسی چیز عمیقی نگفته و ننوشته است مگر اینکه از ترکهای روحش نوری به بیرون تابیده باشد. خدا از لای ترکها به بیرون میتابد . زیبایی در نواقص نهفته است !!!
دکتر شکوری: آدمهای معمولی بهترین ساکنان این سیارهاند و کمترین آسیب را به آن زدهاند. ما باید قصه آدمهای خوب معمولی را بشنویم. معمولی بودن ناسزا نیست. مرد یا زنی که برای رفاه خانوادهاش ساعتها تلاش میکند، معمولی نیست درخشان است!
دکتر شکوری: باید مثل یک عاشق تلاش کنیم نه مثل یک تاجر! در پروسه کاشت، داشت و برداشت. داشت سختترین مرحله است. در این مرحله بذر را پاشیدهایم اما نتیجه عملی آن را روی خاک نمیبینیم. اگر در زمان داشت مثل یک عاشق امتیازها را نشماریم و انتظارهای فوری نداشته باشیم، خیلی از عملکردهایمان بهبود مییابند.
دکتر شکوری: نگرشهای مثبت اندیشانه علیرغم همه خوبیهایی که دارند یک وجه غلط دارند و آن این است که با واقعیت دنیا سازگار نیستند. گاهی رنج کسی آنقدر زیاد است که نمیتوان به او گفت مثبت فکر کن! در این مواقع باید با رنج رو به رو شویم. رو به رو شدن با رنج، انسان را اذیت میکند اما این اذیت شدن به حل مسئله کمک میکند.
دکتر شکوری: لحظه دارچین لحظهای است که یاس کل قلبت را پر میکند. لحظهای که احساس میکنی خیلی تنهایی، لحظه دارچین درست همان لحظهای است که در اوج نا امیدی ادامه میدهی، پیروز میشوی و دیگر کسی به تو نمیخندد. چون سریع شکست نمیخوری و جا نمیزنی. دنیا جای بدی است اما ارزش جنگیدن دارد دنیا پر از لحظههای دارچین است…!
حکایت و درسهایی از مجتبی شکوری
در ادامه متن بخشهایی از سخرانیهای دکتر شکوری را در برنامه کتاب باز که جنبه آموزشی دارند را جمعآوری کردهایم.
زمانی زمین در اوج آسایش و و دوستی و محبت بود، تا اینکه خدایان الهه پاندورا را به زمین میفرستند و زئوس جعبهای به پاندورا میدهد و به او میگوید هرگز در جعبه را باز نکن. اما در جعبه باز میشود و همه بدیهای جهان که در جعبه جمع شده بود، حسد / خودپرستی/ غرور/ خشم و..، از جعبه بیرون میآید جنگ و تباهی جهان را فرا میگیرد. اما در کف جعبه یک چیز باقی میماند که آن “امید” است.
فلاسفه در رابطه با این داستان دو رویکرد دارند:
اول اینکه امید هدیه خدایان به بشر بود تا بتوانند رنجها را تحمل کنند.دوم اینکه امید خود رنج است!
اما به صورت کلی برداشت ما از این داستان به تعریف ما از رنج بستگی دارد:
– اگر منظور ما از امید، امید باطل باشد، امیدی مبتنی بر خوشبینی صرف، این خود جزوه بدترین بدیهاست؛
– اما اگر امید برگرفته از سیاره رنج باشد، امید کوچک، امید تلخ اما واقعی، یک امید واقعی که کمککند تا رنج را چاره کنیم، این یک هدیه است.
مثلا: کسی را در نظر بگیرید که تصادف کرده و پاهای خود را از دست داده است. اگر او همیشه به این امید داشته باشد که قهرمان دو المپیک شود، جز رنج چیزی نمیبرد. اما اگر بخواهد قهرمان پارالمپیک باشد، امید درستی است، امیدی است که ریشه در واقعیت کنونی دارد.
در واقع نا امیدی، مقدمه امید است. اگر ما نتوانیم بر لبه جهان قدم بزنیم و نتوانیم جهان را همانگونه که هست ببینیم، اساساً نمیتوانیم امید واقعی را تولید کنیم.
در دهه شصت و هفتاد میلادی، روانشناسی مثبتنگری شکل گرفت و اصرار داشت که باید نیمه پر لیوان را دید، در حالیکه میدانیم برای خیلی از افراد اصلا لیوانی روی میز نیست که بتوانند نیمه پر آن را ببینند.
یعنی این تصور که اگر انسانی با خوشبینی پیش برود، طبق قانون جذب چیزهای مثبت به سمت او خواهند آمد، ریشه در واقعیت ندارد. ما باید بپذیریم که انکار رنج، کمکی به حل رنج نمیکند.
خوشبینی مضاعف با اولین پایههای علم روانشناسی در تضاد است. روانشناسی میگوید بشر دارای ناخودآگاه است، یعنی اگر حتی ما در خودآگاهی خود بخواهیم رنج را نادیده بگیریم و مثبت اندیش باشیم، باز هم در ناخودآگاه ما رنجها حضور دارند و رنجها به ما فکر میکنند حتی اگر ما به آنها فکر نکنیم.
مهمترین تفاوت ما با سایر موجودات، قدرت تخیل ماست. گربهها نمیتوانند به دنیایی فکر کنند که مثلا همه گربهها در آن برابرند و غذای یکسانی میخورند، گربهها فقط به هستها فکر میکنند و نمیتوانند عدالت و عشق را تصور کنند؛ اما ما میتوانیم و این دلیل رنج ماست. ما میتوانیم بهشت را تصور کنیم، در حالیکه در برزخ و یا جهنم زندگی میکنیم. ما در زندگی با معمولیها سروکله میزنیم درحالیکه دنبال ایدهآلهاییم. تخیل ما عامل رنج ماست، هرچند تخیل عامل پیشرفت بشر و یا تسکین بشر هم بوده. به این مثالها دقت کنید:
دودسکادن به زندگی مردم فلکزده و درمانده در منطقهای فقیرنشین و دورافتاده از شهر میپردازد که هر کدام با مشکلات مختلف روبهرو هستند. روایت کوروساوا با تکتکِ افرادِ این منطقه حرکت میکند و در بازههای زمانیِ مختلف، تکقصههای جاری در خانوادههای مختلف را به تصویر میکشد. در این میان داستان پدر و پسر خیابان خوابی را میبینیم که پدر با تعریف کردن داستانهایش میخواهد تلخی روزگار فرزندش را کم کند.
در جستجوی خوشبختی داستان خرده فروشی است که زندگی بسیار سختی دارد و چون نمیتواند حتی اجاره خانهاش را پرداخت کند، صاحبخانه او را از خانه بیرون میکند. در فیلم با سکانس درخشانی روبروهستیم که پدر در ایستگاه مترو برای پسرش دستشویی را به غار دایناسورها تشبیه میکند. یکی از نکات شاخص این فیلم آن است که واژه خوشبختی حتی در پوستر فیلم غلط نوشته شده است(HappYness) و میخواهد بگوید خوشبختی هرگز کامل نیست.
در پژوهشی از بچههای شهرهای مختلف کشور در رابطه رویاهایشان سوال کردیم، همه بچهها جوابها فوقالعادهای داشتند. مثلا پسری که دارای نقص مادر زادی در پا بود، آرزو میکرد که در بزرگسالی برای رئال مادرید توپ بزند.
هر دو این فیلمها و همه این رویاها و آرزوها نشان میدهند که تخیل مایه تسکین ماست؛ اما با اینکه تخیل به تسکین رنجهای ما کمک میکند، اگر امید و آرزوی ما ریشه در واقعیت نداشته باشد در دراز مدت آسیب زننده است.
جنگجوی اندوهگین کیست؟ اولین قدم این است که آن را انکار نکنیم. ما معمولا در برابر افسردگی، دست به انکار می زنیم. بعد از این انکار معمولا دچار خشم می شویم! یک عامل بیرونی را مقصر می دانیم و بعد در مراحل آخر، به نوعی پذیرش و اندوه می رسیم. یک اندوه نرم، قلب ما را پر می کند و مادرست مثل یک جنگجوی اندوهگین، بدون اینکه در برابر دنیا تسلیم شویم، در عین حال که اندوهگین هستیم، دست به تلاش می زنیم.
طبق نظر جیمز هالیس، دقیقا الان زمان آن است که ما کاری انجام دهیم. خیلی از ماه مثل یک مغازه دار وسواسی شده ایم. اینقدر نگران دکور مغازه هستیم، که یادمان رفته درِ مغازه را باز کنیم. اینقدر منتظریم که همه چیز عالی شود که شروع کنیم، که رویاهای ما دچار اضمحلال شده اند. مثل شناگری که اینقدر بیرونِ آب در حال تمرین شیرجه زدن است، که یادش رفته است که باید به درونِ آب بپرد.
بگذارید داستانِ رام کردن شیر را برای تان تعریف کنم. در سیرک، وقتی که شیر دارد از کنترل خارج می شود، یک چهار پایه جلوی او می گذارند و چهار پایه را، از سمت پایه هایش، جلوی صورت شیر می گیرند. شیر به ناگاه آرام می شود. دلیلش این است که او نمی تواند همزمان به هر چهار پایه نگاه کند و سیستم عصبی اش فلج می شود.
درست مثل ما وقتی همزمان به ده اولویت نگاه می کنیم و آن اولویت های اساسی “که تحقق صدای اصلی ما هستند” را فراموش می کنیم. باید این پایه های اضافی را اره کنیم تا متمرکز شویم.
یادمان باشد که مسیر رسیدن به صدای اصلی ما، مسیر تحقق بخشیدن به هدف اصلی ما، شبیه فیلمهای هالیوودی نیست! اصلا کار آسانی نیست. اصلا شبیه تبلیغ های بازرگانی که همه چیز در آنها آسان و سریع و بی نقص است، نیست.روی دیگر افسردگی، اضطراب است. درست وقتی که شروع می کنیم، قرار نیست همه چیز عالی پیش رود. اضطراب همه وجود ما را می گیرد ولی:
اضطراب، بهای بلیط زندگی کردن است
اضطراب در معنای مثبتش، که به معنی روبرو شدن با چالش های زندگی است، قیمتی است که برای ” زندگی کردن” می پردازیم! بدون این اضطراب ها، ما زندگی نمی کنیم! ما فقط عمر می کنیم. در نتیجه مواجهه با افسردگی، این امر تحمل ناپذیر، به ما کمک می کند که راه خود را پیدا کنیم از رنج فرار نکیند. این رنج باعث توسعه روح ما می شود.
المپیک ۱۹۶۸ در مکزیکو سیتی، جان استفان آکواری، دونده ای است که از تانزانیا در مسابقه دو استقامت شرکت می کند و در نهایت به یکی از اسطوره های المپیک تبدیل می شود. نماد و تمثالی واقعی از “جنگجوی اندوهگین”. دوندگان آن مسابقه باید ۴۲ کیلومتر را می دویدند. بیست کیلومتر مانده به مقصد، پای راست استفان، آسیب می بیند. پایش را بانداژ می کنند و او همچنان ادامه می دهد. سرعتش به شدت کم می شود، ولی همچنان ادامه می دهد. همه از او پیش می گیرند… چند ساعت می گذرد و نفر اول و دوم و سوم به خط پایان می رسند. می خواهند مراسم اهدای مدال را برگزار کنند که خبر می رسد، دیوانه ای با یک پای مجروح، بیست کیلومتر تا خط پایان فاصله دارد ولی از مسابقه و تلاش دست نمی کشد.
به او خبر می دهند که مسابقه تمام شده و دست از دویدن بردارد. اما او همچنان ادامه می دهد.
نیمه های صبح، تمام خبرنگاران به سراغش می روند که ببیند این دونده کیست و چگونه دارد همچنان ادامه می دهد. و او بالاخره صبح روز بعد به خط پایان می رسد و او نفر ۵۷ ام، بین ۵۷ نفر می شود. چه کسی یادش است که در آن مسابقه، چه کسی اول، دوم و یا سوم شد؟ اما همه به یاد دارند که نفر ۵۷ ام، نفر آخر آن مسابقه چه کسی بود. چون او تا آخر ادامه داد.
زندگی هم همین است! ما باید تا لحظه آخری که سهم ماست، ادامه دهیم.
گاهی به هدف می رسیم و گاهی نمی رسیم! گران ترین جمله ای که وقتی این ساعت سرخ، در وجود ما از کار افتاد، می توانیم به خودمان بگوییم این است که:
من ، همه تلاشم را کردم!
هر کس بتواند این جمله را در انتهای هر مسیر، یا دوره از زندگی اش به خودش بگوید، یعنی خوب زندگی کرده است. مستقل از نتیجه بیرونی!
انسان بودن و انسان ماندن، کار سخت و دشواری است. یک جدال و تناقض همیشگی بینِ رویاهای ذهنی و واقعیت های عینی وجود دارد و این سخت ترین بخشِ انسان بودن است.