شعر

شعر در مورد خودشناسی (اشعار عرفانی خودشناسی از شاعران معروف)

در این بخش از سایت هم نگاران شعر در مورد خودشناسی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. این اشعار عرفانی قطعا موردپسند شما طرفداران شعر و عرفانیت قرار گرفته و حتما در زندگی شخصی شما نیز کمک شایانی خواهند کرد. در ادامه با هم نگاران باشید.

اشعار عرفانی خودشناسی از مولانا

ای برادر تو همان اندیشه‌ای

مابقی تو استخوان و ریشه‌ای

گر گل است اندیشه‌ی تو گلشنی

و آر بود خاری، تو هیمه‌ی گلخنی

گر گلابی بر سر و جیبت زنند

و آر تو چون بولی برونت افکنند

آدم خاکی ز حقّ آموخت علم

تا به هفت آسمان افروخت علم

نام و ناموس ملک را در شکست

کوری آن کس که در حقّ در شکست

ای نسخه اسرار الهی که تویی

و ای آینه جمال شاهی که تویی

بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست

از خود بطلب آن چه خواهی که تویی

خویشتن نشناخت مسکین آدمی

از فزونی آمد و شد در کمی

خویشتن را آدمی ارزان فروخت

بود اطلس، خویش بر دلقی بدوخت

آدمی‌زاده طرفه معجونی است

کز فرشته سرشته وز حیوان

گر کند میل این، شود پس از این

وار کند میل آن شود به از آن.

بیشه‌ای آمد وجود آدمی

بر حذر شو زا ین وجود ارزان دمی

در وجود ما هزاران گرگ و خوک

صالح و ناصالح و خوب و خشک

بطّ و طاووس است و زاغ است و خروس

این مثال چار خُلق اندر نفوس

بطّ حرص است و خروس آن شهوت ست

جاه چون طاووس و زاغ امنیت ست

بطّ حرص آمد که نوکش در زمین

درتر و در خشک می‌جوید دف ین

یک زمان نبود معطّل آن گلو

نشنود از حکم جز امر «کلوا»

آن گشادیشان کز آدم رو نمود

در گشاد آسمانهاشان نبود

در فراخی عرصه‌ی آن پاک جان

تنگ آمد عرصه‌ی هفت آسمان

گفت پیغمبر که: حقّ فرموده است

من نگنجم در خُم بالا و پست

در زمین و آسمان و عرش نیز

من نگنجم این یقین دان ای عزیز

در دل مؤمن بگنجم ای عجب

گر مرا جویی در آن دل‌ها طلب

چشم آدم چون به نور پاک دید

جان و سرّ نام‌ها گشتش پدید

چون ملک انوار حقّ در وی بیافت

در سجود افتاد و در خدمت شتافت

این چنین آدم که نامش می‌برم

گر ستایم تا قیامت قاصرم

زآن که این تن شد مقام چار خو

نامشان شد چار مرغ فتنه جو

خلق را گر زندگی خواهی ابد

سر ببر زا ین چار مرغ شوم بد

بازشان زنده کن از نوعی دگر

که نباشد بعد از آن زایشان ضرر

چار مرغ معنویّ راهزن

کرده‌اند اندر دل خلقان وطن

سر ببر این چار مرغ زنده را

سرمدی کن خلق نا پاینده را

گفت و الله عالم السّر الخ فی

کآفرید از خاک آدم را صفی

در سه گز قالب که دادش وانمود

هر چه در الواح و در ارواح بود

تا ابد هرچه بود از پیش پیش

درس کرد از علّم الا سماء خویش

تا ملک بی خود شد از تدریس او

قدس دیگر یافت از تقدیس او

سیرتی کآن در وجودت غالب است

هم بر آن تصویر حشرت واجب است

ز آن که حشر حاسدان روز گزند

بی گمان بر صورت گرگان کنند

حشر پر حرصِ خسِ مردار خوار

صورت خوکی بود روز شمار

زانیان را گند اندام نهان

خمر خواران را بود گند دهان

گند مخفی کآن بدل‌ها می‌رسید

گشت اندر حشر محسوس و پدید

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

هر که راه ست از هوس‌ها جان پاک

زود بیند حضرت و ایوان پاک

چون محمّد پاک شد ز این نار و دود

هرکجا رو کرد وجه الله بود

هر که را باشد ز سینه فتح باب

او زهر شهری ببیند آفتاب

بوالبشر کو علّم الا سماء به گست

صد هزاران علمش اندر هر رگ ست

اسم هر چیزی چنان کآن چیز هست

تا به پایان جان او را داد دست

گفت اَدخُل فی عِبادی تل تقی

جَنَةُ مِن رؤیتی یا متَّقی

عرش با آن نور با پهنای خویش

چون بدید آن را برفت از جای خویش

خود بزرگی عرش باشد بس مدید

لیک صورت کیست چون معنی رسید

پس به صورت عالم اصغر تویی

پس به معنی عالم اکبر تویی

ظاهراً آن شاخ اصل میوه است

باطناٌ بهر ثمر شد شاخ هست

گر نبودی میل وامّید ثمر

کی نشاندی باغبان بیخ شجر

پس به معنی آن شجر از میوه زاد

گر به صورت از شجر بو دش ولاد

اشعار خودشناسی عمیق و عرفانی

وگر آگه شوی از قدرت خویش

شوی مشعوف از کارت کم و بیش

بری بالا تو خود را با دو بالت

شود نابود حسرت ها ز حالت

رضایت در درونت نقش گیرد

غرور اندر دلت دیگر بمیرد

عطش در تو دگر پایان ندارد

هوس ها در تو دیگر جان ندارد

و آنگه حق شناسی شد هویدا

معماها شود نزد تو پیدا

بشد آسوده خاطر از تو وجدان

شوی در آن جهان همتای رندان

شود خرسند حق از طرز کارت

بشد پنهان ز دل این حال زارت

پس اینک مشکلاتت شد چو نعمت

بلا در نزد تو همچون غنیمت

بشد درسی برای تو بلایا

بسازی پله ای از این خطایا

در آخر ره برایت باز گشته

دلت پر از هزاران راز گشته

 من چوازخودواشدم برخویشتن افشاشدم،

تاشناسم خویشتن راباخودم تنهاشدم،

خودشناسی کرده ام تاخودشناسم خویش را،

درمحک آوردمی ،ازحال خودجویاشدم،

من چیم؟بهرچه ام؟ازچه بعالم آمدم؟،

قطره ی گندیده آبی بودم وبرنا شدم،

حاصلی ازعشق وشهوت بوده ام دراین جهان،

پس چرا؟پرکینه وپربخل وپرغوغاشدم،

زورقی بشکسته اندر ساحلی طوفانیم،

اندراین بحری خروشان قطره ازدریاشدم،

من چه دارم؟ازچه میخواهم که چی راچون کنم؟،

این دوروزی میهمان سفره ی دنیاشدم،

نقطه ای ،درزیرپرگارجهان هستی ام،

من دراین چرخ وفلک گمگشته ناپیداشدم،

نقطه،هرجائی غلط افتد مدادش میکشند،

چون غلط افتاده ای برکاغذی انشاءشدم،

درکلاس معرفت درس وکتابم داده اند،،

من رفوزه اندراین درس ودراین املاءشدم،

شعله ای برجان من افتاده است درواپسین،

سوختم درآتش ودرحسرت فرداشدم،

وقت رفتن خویش خویشم دلخوش از خویشم نشد

بو دونیادا هِچ کس راحت یاتانماز

آیدین سولار داشلیقلاردا با تانماز

دالغالار قاوزانار گَمیلر باتار

طوفان دنیزلردن اوزاخ دولانماز

ئورگیم دنیزدی خیالیم دالغا

ئورک عبث یره هِچ وقت بولانماز

آیریلیق اینسانی ازیب توکوبدی

اینسان لار آلاه دان آیری قالانماز

پیسلیقلر بیز لری آیری سالیب لار

قیبله سیز قالانار ناماز قیلانماز

قیبله نی آختاران آلاهی تاپار

ئوزونی تانیان حق انودانماز

حقیقت بولاغی ئورکدن آخار

کَدَر داشی اونا مانع اولانماز

ئورک بیر آینادی بیزلر تصویریک

ئورگینه باخان آلاه سیز قالماز

ترجمه فارسی:

دراین دنیا هیچکس نمیتواند راحت بخوابد

آبهای روشن در سنگلاخ ها فرو نمیروند

موجها اوج میگیرند و کشتیها غرق میشوند

هیچ دریایی بدون طوفان نیست

قلبم دریاست و خیالم چون موج

قلب بی جا و بیخود تیره و تار نمیشود

جدایی انسان را له ولوَرده کرده است

انسان ها هرگز نمیتوانند دوراز خدا زندگی کنند

بدیها مارا ازهم جدا کردند

آنهایی که بدون قبله ماندند نمیتوانند نماز به جا آورند

کسی که قبله را جستجوکند میتواند خدارا پیداکند

کسانیکه خودشان را بشناسند نمیتوانند حق را فراموش کنند

چشمه ی حقیقت از قلب جاری میشود

سنگ اندوه مانع این جریان نمیشود

قلب آئینه است و ما تصویر

کسیکه به منویات قلبش توجه کند بدون خدا نمی ماند

 خشم هم دین را برد هم جان و مال

پس نکن هنگام خشمت قیل و قال

کظم خود را غیظ کن ، موسی بگفت

بین مردم صلح کن ، عیسی بگفت

آب را آرامش قلبت نما

میکند آرام تر از هر دوا

گوش خود را باز کن ای نوجوان

چون که دشمن می دهد بد را نشان

با تمام قوتش حمله کند

تا که اعصاب و روان بر هم زند

با تلگرام ایمو گولت می زند

تار بدبختی به دورت می تَند

ساده نگذر از همه اطراف خویش

دشمنت گرگی ست در دامان میش

خُلق بد از ذات بد آید برون

پس بکن ذات بدَت را واژگون

خوب باش از قبل ها هم خوب تر

تا که باشی نزد حق محبوب تر

تا که دیدی چیره شد بر تو غضب

صیغلی کن روح خود ای با ادب

بوی خوش را بر دهانت هدیه کن

بر رسول و آل احمد تکیه کن

هر چه داده خالقت شکری بکن

خشمت آخر میشود کَاْن لَمْ یَکُنْ

«خنده بر هر درد بی درمان دواست»

چون که شادی های مخلوق ازخداست

خشم و کینه قلب را سر کَش کند

زندگی را مملو از آتش کند

منم زیبا سخن عالیترین نقص

چه زیبا می‌نویسم من پنهان میکنم خودم را دائم از حقیقت

منم دائم ز نزد دیگران پر سرشار از رخسار خوب و نیکو

اما درونم در تزلزل پر از ایراد عیب و عیوب

منم آن من که دائم در همینم

ز پیدایش خود من سست و جاهل ترینم

من نمی‌گردم در پی ام آن خودشناسی

من نمی‌گردم ز خود آن راه و مسیر خوب و پر از آگاهی

من آنم من همان من که دائم ایستادم در یکجا

نه زانوانی برمیخیزانم از برم بهر موفقیت های خوب و زیبا

چرا باید منه جاهل بشم رسوا

پس باید به خود بیایم ای خدا

من خودم باید برخیزانم خودم را

تا رسم به خوشبختی های والا

چرا دستم نگیرد این خودم دائم به رسوا

منم آن من که دارم خدایی به چه زیبا بهترین یار

من نوشتم من خودم هستم از امروز ای خدایا

که دیگر من برنمی‌گردم به آن دیروز و فردا

من آنم من همان من های مفرد

که امروز ساختم از خودم جمع مکثر

از جمع ها و مفردها موفق

شدم الگو ز بهر این زمانه

خودم را خوب شناساندم به خود از بهر زمانه

رفیق سختی و خوبی خودم هستم فقط خود

کسی که دست تو گیرد فقط خدا هست و خودت خود

شاعر :رزیتا دغلاوی نژاد

 گنجینه ی عشــق وشعوریم ما ، ندانیم

درپنجه ی وهمی دمادم ســـــــرگرانیم

عشق وحقیقت می زند درقلب ما موج

ما درپی جهلی عبث ، ســـرمی دوانیم

ای آدمی ؛ دانی تجلی گاه مهـــــــری ؟

با خود بمان،بنگر که ما صلح جهانیم

مارا خطایی از حقیقت کرده معــــــزول

رندانه ما درعزل خود جان می فشانیم

مارا بهشت جاودانی بود مسکــــــــــن

ما ، راندگان آن حــــریم لا مـــکانیم

ازغفلتی ما گنـــــج خود ازدست دادیم

خودرا به مـــرداب هلاکت می کشانیم

برلوش وریگی بسته ایم بیهوده ما دل

لیکن نمی دانیم ؛ که خــود آب روانیـم

ما بی خبرازسرزمین سبــــــــز خویشیم

ازآن به تاریکی چنین ما سرگــــرانیم

باید زلال و صاف چون ابری سبک بود

آنگاه می بینـــــی : که مافوق زمانیم

‍پشتِ این برجْ هـــا

کوهی است

که در آن

آدمیزادها

به انعکاس خودشناسی

می کوشند.

-خدا در آن کوه بلند

گوید بسیار سخن

رئالیستِ آسمانِ مایل به آرامش

وجدان مارا درگیرِ خدا کرده.

یک قدم مانده به او…

ذاتت را درگیر کن.

ای

فروزنده ی

شمع

انسان شناسی

سلام!

ای

تجلی بخش

عشق

و

زیبا شناسی

سلام!

حس کرده ام

نور ترا

در

کوچه

پس کوچه های

هفت شهر

عشق

ای روشنایی

جاده ی

خداشناسی

سلام!

بشکن این آیینه ها را، خودشناسی ساده نیست

سایه ای در نور بودن انعکاسی ساده نیست

فکر کن یادت بیاید کیستی یا چیستی؟

ذهن خود را باز کن، این بی حواسی ساده نیست

سینه را با عشق روشن کن، نمی دانی مگر؟

این که از تاریکی شب می هراسی ساده نیست

دم نزن از عشق، از احساس، من ناباورم

باور احساس در مردی سیاسی ساده نیست

من تو را از خود به دست آورده ام در خلوتم

عشق ورزیدن به یار اقتباسی ساده نیستی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا