شعر

اشعار ابوالحسن فراهانی/ گلچین غزلیات/ رباعیات و زیباترین اشعار

اشعار ابوالحسن فراهانی را در هم نگاران قرار داده‌ایم. ابوالحسن فَراهانی ادیب و شاعر ایرانی. در جوانی به اصفهان رفت و چندی را در آن‌جا به دانش‌اندوزی و تدریس گذراند. سپس در شیراز به خدمت حکمران فارس الله‌وردی‌خان و پسرش امام‌قلی‌خان درآمد و اشعاری در مدح آنان سرود. هنگامی که امام‌قلی‌خان جانشین پدر شد، بسیاری از امور را به ابوالحسن سپرد، اما سرانجام او را به خیانت متهم کرد و به کشتنش فرمان داد.

فهرست اشعار ابوالحسن فراهانی  غزلیاترباعیاتمفرداتقطعاتقصایدغزلیات

چشم ترم به آب رسانیده آب را

حاجت نشد به رفتن دریا سحاب را

وصل تو را زبخت سیه چون طلب کنم

از شب طلب نکرده کسی آفتاب را

بر رغم من بود که نقاب افکند به رخ

باید کشید منتی از من نقاب را

مقصود دل ز گریه فنا نیست و بس

از زخم نیست گریه بر آتش کباب را

مشکل اگر جهان حذر از اشک من کند

بیمی ز سیل نیست سرای خراب را

گیرم غمم به خواب گذارد چه سان دهم

جا در حریم عکس رخ یار خواب را

هرکس که آشنای تو بیگانه نیست

بیگانگی ز چشمم از آن است خواب را

محنتی هر ساعت از تو پیش می آید مرا

پیش محنت های بیش از بیش می آید مرا

قصد قتلم چون کند در خواب آن چشم سیاه

یاد از بخت سیاه خویش می آید مرا

عقل دورم کرد ازو یا رب نیامد پیش کس

آن چه پیش از عقل دوراندیش می آید مرا

بسته ره بر من خیالش رو بهر سومی نهم

در نظر آن شوخ کافر کیش می آید مرا

باطنم پر در معنی ظاهرم پر در اشک

شاه عالم در نظر درویش می آید مرا

مخواه از دوستان ای دوست عذر کم‌نگاهی را

که هم چشم تو خواهد کرد آخر عذرخواهی را

نه خورشید است دارد داغ های او فلک بر دل

ز شب هر صبحدم می‌افکند داغ سیاهی را

شهادت بر جراحت‌های دل داد اشک و نشنیدی

بلی چرخ ست ناپرسیده می‌داد این گواهی را

ز اشک و چهره بردم سیم و زر وصلش نشد ممکن

به سیم و زر خریدن نیست ممکن پادشاهی را

ندانی حال دل تا ساعتی بر دیده ننشینی

نه طوفان دیده نه دریا چه می‌دانی تباهی را

از آن در سینه دارم دل که باشد درد و داغ آنجا

نه زان دارم که باشد شادمانی و فراغ آنجا

به سیر گلستان رفتی و بویی برد از این معنی

هنوز از نکهت گل غنچه می‌گیرد دماغ آنجا

اگر خواهم به باغ آیم برای سرو گل نبود

گل رخساره و سرو قدت کردم سراغ آنجا

بیا تا با تو گل ریزان کنیم ای گلعذار من

من از گل‌های داغ اینجا، تو از گل‌های باغ آنجا

نمی‌دانم ترا از چشم مردم چون نگه دارم

نظرگاه است رویت می‌برد هرکس چراغ آنجا

ز گریه منع مکن دیده پر آب مرا

که برطرف کنی از کشتن اضطراب مرا

مرا بسوز پس از کشتنم که سیمابم

مگر به آب دهد کلبه خراب مرا

شکفته دیدم گل های داغ و دانستم

که سوی من نظری هست آفتاب مرا

ز دیده منت شب زنده داری از چه کشم

که غمزه ی تو به تاراج برد خواب مرا

گداخت پیکرم از جوش خون چه چاره کنم

که شیشه تاب نمی آورد شراب مرا

بهر قتلم یک نفس بس نرگس جانانه را

شعله ای کافی بود بال و پر پروانه را

خون تراوش می کند از چاک های سینه ام

طفل اشکم باز گم کرد است راه خانه را

مردم چشمم کنند از دل به سوی دیده اشک

همچو موری کو بسوی خانه آرد دانه را

من مسلمان نیستم گبرم ولی از بیم خلق

می‌فروزم در درون خانه آتش خانه را

تکیه بر دیوار نتوانم نمود از بس که دل

تا فتد از آه آتش بار این ویرانه را

چون گرم گریه کردم چشم گهرفشان را

انداختم به ساحل چون موج آسمان را

ترسم زننگ ننهد دیگر بر آستان پا

ورنه به بوسه زحمت میدادم آستان را

تا زودتر بسوزی ای برق آه او را

چون عندلیب از خس میسازم آشیان را

گر بودی از سگانش امید التفاتی

کی بود تاب بودن در سینه استخوان را

جان را نبود قوت کز سینه تا لب آید

از چاک سینه صد در بررخ گشوده جان را

سوختم ترسم که رویش دیده باشد بی نقاب

زآن که می بینم که تابی هست اندر آفتاب

گرچه عمرم صرف قید و بند شد اما نبود

هیچ بندی بر دل من بار چون بند نقاب

تار زلفش مانع وصل دلم شد از رخش

تار مویی در میان دین و دانش شد حجاب

گفت در خوابم توانی دید گفتم خواب کو

ور بود کوبخت بیداری که بیندت به خواب

چون نشستی یک نفس بنشین که من در عمر خود

روز را امروزی می‌بینم که بنشست آفتاب

مرا کناره ی جویی و یک سبوی شراب

هزار بار زجنت به است و بوی شراب

کنون که در دم نزعم پیاله ده که به گور

کسی شراب برد به که آرزوی شراب

عجب که روزه ما را خدا قبول کند

هلال عید نه بینم اگر به روی شراب

اگر بهشت نبودی مقام می خواران

نیافریدی دروی خدای جوی شراب

نه کعبه است که ره بی دلیل نتوان رفت

به سوی میکده ات رهنماست بوی شراب

عشق گل گر آشکارا کرد بلبل باک نیست

عاشقی ترسد ز رسوایی که عشقش پاک نیست

کار ما را از نگاهی می تواند ساختن

گردش چشم تو مثل گردش افلاک نیست

عشق را الفت به قدر نسبت آمد شعله را

با سمندر نسبتی باشد که با خاشاک نیست

سیر بستان را مشو منگر که آخر بی سبب

سرو را پا در گل و گل را گریبان چاک نیست

ای که گفتی بر سر خاک تو خواهم آمدن

ما کف خاکستری داریم و ما را خاک نیست

بی‌گل روی تو بر ما جام صهبا آتش است

در نظر آب است اما در سویدا آتش است

دور از او تا جام بر لب می‌نهم می‌سوزدم

می که با او آب حیوان است تنها آتش است

جلوهٔ معشوق بر هرکس به قدر حال اوست

آنچه گل بینی تو بر بلبل سراپا آتش است

گریم و نالم به یاد لعل رخسارش، مرا

در فراقش کار گه با آب و گه با آتش است

گریه افزون می‌کند سوز دل صدپاره را

من نمی‌دانم که آب است اشک من یا آتش است

آه عالم‌سوز خواهم اشک خونین گو مباش

کی کند پروانه رغبت آب را تا آتش است

آب چشم و آتش دل هردو می‌سوزد مرا

ای خوشا پروانه کو را خصم تنها آتش است

تار زلفت گر چو بخت تار با ما یار نیست

یک گره کمتر به دور افکن دلم دشوار نیست

میکنی دانسته گرمی تا بسوزم سینه را

گرمی خورشید بهر سوختن در کار نیست

من کجا و آرزوی سایه ی دیوار او

آفتاب عالم آرا را در آنجا بار نیست

ای که گویی یار هست اندر پی آزار تو

منت آزار بر جان است اگر بیزار نیست

خار مژگان بسته بر گل‌های اشکم راه را

صبر باشد چاره‌ام چون هیچ گل بی‌خار نیست

منت ایزد را که سودای توام از سر نرفت

رفت جان، اما غمت از جان غم پرور نرفت

بر سر خاکم گذار آورد و من در خواب مرگ

هیچ کس را آنچه آمد بر سرم بر سر نرفت

نقش بر آب ارچه بی صورت بود اعجاز عشق

نقش آن صورت مرا هرگز زچشم تر نرفت

سعی ها کردم که پا بر منظر چشمم نهد

سعی من ضایع نشد دل رفت اگر دلبر نرفت

عاشقی و رستگاری کی درست آمد به هم

رفت چون پروانه در آتش برون دیگر نرفت

رباعیات

ای خضر بیابان کلام حکما

ممتاز ز اهل فضل چون گل زگیا

امروز شفای شیخ محتاج تو نیست

زان گونه که بیمار پریشان به شفا

زلف و رخ یار مبتلا داشت مرا

هر یک مفتون خویش پنداشت مرا

آخر زلفش دراز دستی فرمود

وز سایه به آفتاب بگذاشت مرا

جانا از رشک می سپارم جان را

درمان این است درد بی درمان را

دانی زچه در عشق تو خون شد جگرم

بسیار فشردم به جگر دندان را

با دیده بی خون که نه بینم آن را

گر رسم بود بدی جگر خواران را

نبود عجبی رسم قدیم است که خلق

دشمن دارند ابر بی باران را

چشم تو که با جهان عتاب است او را

پیوسته ز خواب خوش نقاب است او را

ریزد بسیار خون مردم به ستم

بسیاری خون باعث خواب است او را

ای مردم چشمم چه وبال است تو را

عکس همه مردمی چه حال است تو را

خوابی که حلال است حرام است به تو

خونی که حرام است حلال است تو را

از عمر من آن چه کاهد ای حور نسب

بر عمر تو افزاید و این نیست عجب

ایام من و تو چون شب و روز بود

بر روز فزاید آن چه کاهد از شب

دور از رخت ای سرو قد شکر لب

صبحم همه شام بود و روزم همه شب

چون روز نبود مدت عمر مرا

از روز فراق اگر ننالم چه عجب

از آتش چهره چون برانداخت نقاب

شد آب دل سوخته ی پر تب و تاب

از معجز حسن اوست ورنه هرگز

آتش نشنیدیم که مسکن کند آب

این باران ست و برق ظاهر ز سحاب

یا اشک من و آه من سینه کباب

با آن که قرار همنشینی دارند

از معدلت شاه صفی آتش و آب

چشم زین پیش ای بت خورشید جناب

راضی بودی که بیندت گاه به خواب

اکنون اگرت دمی به بیند گرید

آخر چشمم برون آمد از آب

ای شاهد جود از تو در زیر نقاب

میمیری اگر نان تو ببینند به خواب

از غایت امساک اگر میل کشند

بیرون ناید ز چشم بی آبت آب

ای شعر تو چون حسن سراپا همه زیب

از جان و دل سخنوران برده شیکیب

در اشعار تو طرفه سوزی دیدم

آری ز غریبان نبود سوز غریب

عیب ست بد اب پاک شوینده عیب

صاحب هنری همچو تو گوینده عیب

گویند که جویای منی دوری نیست

من سر تا پا عیب و تو جوینده عیب

تا روشن شد دیده ام از رقعه دوست

چون غنچه ز خرمی نگنجم در پوشت

جبریل امین آمده یا قاصد یار

این رقعه آیه رحمت است یار رقعه ی دوست

فردا که حیات تازه گیرند اموات

خورشید پرستان همه یابند نجات

گر عذر پرستش خود ایرا گویند

کای را قبسی شمرده ایم از قبسات

مشک است به گرد نقطه پرگارت

وز خوی شبنم نشسته بر رخسارت

با ساحر چشم دود بنمود و به خار

از آب لبان و آتش رخسارت

گویند کسان جمله چه هشیار و چه مست

پیوستن شیشه نیست ممکن چوشکست

حیرت دارم از شیشه دل که چرا

هرچند شکست باز با او پیوست

مفردات

نفس از لب به سوی سینه برگردید و دانستم

که او را با خیال روی جانان الفتی باشد

مژده وصل تو در گوش و بنا بر عادت

دیده اسباب شب هجر مهیا می‌کرد

غفلت مردم به بین کز مصر بوی پیرهن

تا به کنعان رفت و جز یعقوب کس

تقلید طرز بلبل و پروانه ننگ ماست

بی شمع بال سوخته بی دام بسته ایم

گوش سوی حرف من از رحم جانانم نکرد

خواست داند درد من دانست و درمانم نکرد

نمی‌دانم سرشکم تا یکی خون در جهان باشد

از آن ترسم که راه ناله‌ام بر آسمان بندد

مشام گیرم و در گلستان روم ترسم

که با نسیم گل آمیخته شود بویش

زهی ز زلف کج است زخم مشک

پناه برده ز روی تو هم به روی تو نور

از من خبر ندارد، با آن که درویش

جا کرده‌ام به سان خیال اندر آینه

پیش قدرت لاف زد روزی ز رفعت آسمان

وین زمان از شرم نتواند که سر بالا کند

به داغ تازه دلم را سر دگر باشد

عزیزتر بود آن گل که تازه‌تر باشد

چه شد که باد صبا دورم افکند زدرش

بهر کجا که روم خاک کوی او باشم

می توانستم به کویش با صبا رفتن، ولی

آن چنانم سوخت هجرانش که خاکستر نماند

لاف دلتنگی و صبر از یار ناید باورم

دل اگر تنگت چون گنجد شکیبایی در او

قطعات

رغبت به استخوان کسی کم کند سگش

ترسد که بو کند به غلط استخوان ما

هرگز نبرد خاطر خوش ره به سوی ما

از باده تر نکرد گلویی سبوی ما

بینم در آینه اگر از بخت واژگون

تمثال نیز روی نتابد ز روی ما

صاحبا شد مدتی تا شاهدان فکرتت

از طلبکاران خود دارند رخ اندر نقاب

شعر تو آب روان است و روانم تشنه است

چون روا داری که باشد تشنه محروم آب

لیک دوش از حامت گفت است طبع دوربین

آن چنان عذری که نتوان رد آن در هیچ باب

گفت معنی های او بکرند و ما نامحرمان

بکر از نامحرمان واجب شمار و اجتناب

وسواسی نظیر تو ای شیخ ساخته

باور مکن که در همه شیخ و شاب هست

خفتن رسیده است و تو مشغول ظهر و عصر

وقتی نماز صبح کن کافتاب هست

هنگام غسل اگر به محیطت فرو برند

قایل نمی شوی که نجاست در آب هست

در حشر اگر بجنت عدنت دهند راه

آنجا نمی‌روی که در آنجا شراب هست

حسبتالله به سست ای میر با من دوستی

چند گرمی های بی موقع دلم را خون کند

تیغ گویند آلت قطع است و بخشیدی به من

دین نشد کز قطع پیوند توام ممنون کند

لیک جرم او چه باشد با چنین کندی که اوست

خود بیا انصاف ده قطع محبت چون کند

گمان برم که مگر سر بر آسمان سودم

سرم شبی که بر آن خاک آستان آید

شدم زضعف چو مویی و از نزاکت طبع

گرش بدل گذرم بر دلش گران آید

گل از نشاط کله سوی آسمان افکند

صبا ز کویت اگر سوی گلستان آید

گفتی که پلی بسازی از بهر خدا

از بهر خدا نه بلکه از بهر نمود

رفتی و دو طاق ساختی برنهری

کان نهر به پل پر احتیاجیش نبود

چون ساخته شد به طالع مسعودت

شد آب از آن نهر و به کلی مقصود

آخر آورد چشمهاش آب سیاه

این پل از بس که در ره آب گشود

دانی به چه ماند پلت ای مردم چشم

دانی که چه باشد پلت ای معدن خود

این پل به پل ابروی من می ماند

زیرا که دو طاق است و از آن جانب رود

قصاید

گذشت آن که روی لاله خیمه بر گلزار

شکوفه بر فلک افکند از طرب دستار

گذشت آن که چنان گرم بود مجمر باغ

که سوختی شررش چون سپند جان هزار

رسید اینک فصلی که وقت آمدنش

ز بیم خشک کند پوست بر تن اشجار

رسید فصلی کز بیم حمله ی سرما

نخیزد از سر آتش به ضرب چون شرار

چنار دستی کز تاب وی برد به بغل

برون نیارد دیگر مگر به فصل بهار

بگو که آتش بهر چه سر به بالا کرد

اگر نخواهد زنهار از ایزد جبّار

کنون به مهر پناهنده خلق و مهر پناه

برد به سایه ی خورشید آسمان مقدار

سها ببیند در روز کور مادرزاد

بدان ضمیر منیر ار نماید استظهار

سفینه که درو مجمع معانی اوست

سفینه نیست که بحریست برد رز خار

بسی نماند که از آبداری شعرش

حباب وار شود نقطه اندر او سیار

زیمن عدلش عالم مرفه است چنان

که لاله زین پس بی داغ روید از گلزار

زهی ز خوی تو بر باد داده جان آتش

فکنده آتش روی تو در جهان آتش

برای آن که به لعل تو نسبتی دارد

همی بپرورم اندر میان جان آتش

ز درد هجر تو ای ماه روی آتش خوی

به آب دیده برانداختم چنان آتش

که عمرهاست که جز در دل شکسته من

نمی دهد کس در هیچ جانشان آتش

حکیم چون متکلم شود چنین گوید

گهی که آرد در معرض بیان آتش

که چون لطیف ترین چهار ارکان است

فراز جمله ی ایشان کند مکان آتش

فسانه ایست برای شهنشه است شبیه

ز فخر ساید سر بر آسمان آتش

فراز داغ دلم پنبه چون شکیبد اگر

نشد ز حفظش بر پنبه مهربان آتش

دلاوری که بهنگام رزم افکندی

به پیش خنجر او خاک بر دهان آتش

به سوی آتش اگر بگذرد ز قهر شود

سیه‌گلیم و سیه‌روی چون دخان آتش

وگر برو نظر التفات بگمارد

شود به خرمی شاخ ارغوان آتش

ای زخط بگرفته خورشید رخت در بر هلال

جز تو کس را نیست خورشید از گل ار عنبر هلال

تا خطت سر بر نزد رخساره ات را کس ندید

کس نه بیند عید را هرگز مقدم بر هلال

هرکه آن خط سیه برطرف رویت دید گفت

راست بودست اینکه می برداست نور از خور هلال

گرنه خط عنبرینت برده دل از دست او

از شفق به هر چه دارد نعل در آذر هلال

عکس خط خویش را در چشم پرخونم نگر

گر ندیدی در شفق ایماه سیمین بر هلال

شیشه افلاک بشکستی ز سنگ حادثات

گرنه بگرفتی به طاق ابرویت ساغر هلال

لب نیست از خنده تا کردم و بدان خط نسبتش

ظاهراً کردست از من این سخن باور هلال

این که می ماند به خط مشک رنگ یار من

زان کند باور که مغزش نیست اندر سر هلال

پرتوی از روی تو یارای مخدوم ار نزد

از چه رو از پرتو خورشید پیچد سر هلال

آن جوانمردی که هنگام سخایش خم گرفت

هم ز بار سیم چرخ و هم و ز بار زر هلال

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا