در این مطلب هم نگاران مجموعه اشعار عراقی (فخرالدین عراقی) شاعر معروف ایرانی را با گزیده شعر عاشقانه و احساسی آن شاعر آماده کرده ایم.
فخرالدین عراقی یکی از شاعران بلندآوازه ایرانی بود که اشعار عاشقانه و عارفانه زیبایی را خلق مرده است. او در قرن هفتم هجری زندگی می کرد. غزلیات او، مانند غزلیات حافظ بسیار زیبا بودند.
فهرست موضوعات این مطلب
اشعار عراقی شاعر معروفشعر احساسی عاشقانه فخرالدین عراقیاشعار عاشقانه و عارفانه عراقیاشعار عراقی شاعر معروف
چه کردهام که دلم از فراق خون کردی؟چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی؟چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟
نخست ار چه به صد زاریم درون خواندیبه آخر از چه به صد خواریم برون کردی؟
همه حدیث وفا و وصال میگفتیچو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیانظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟
لوای عشق برافراختی چنان در دلکه در زمان، علم صبر سرنگون کردی
کنون که با تو شدم راست چون الف یکتاز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردی
نگفتهبودی، بیداد کم کنم روزی؟چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارتنکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسیکه تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم، گداختی جگرمبه آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقرگلیم بخت عراقی سیاهگون کردی
چه خوش باشد! که دلدارم تو باشیندیم و مونس و یارم تو باشی
دل پر درد را درمان تو سازیشفای جان بیمارم تو باشی
ز شادی در همه عالم نگنجماگر یک لحظه غم خوارم تو باشی
ندارم مونسی در غار گیتیبیا، تا مونس غارم تو باشی
اگر چه سخت دشوار است کارمشود آسان، چو در کارم تو باشی
اگر جمله جهانم خصم گردندنترسم، چون نگهدارم تو باشی
همی نالم چو بلبل در سحرگاهبه بوی آنکه گلزارم تو باشی
چو گویم وصف حسن ماهروییغرض زان زلف و رخسارم تو باشی
اگر نام تو گویم ور نگویممراد جمله گفتارم تو باشی
از آن دل در تو بندم، چون عراقیکه میخواهم که دلدارم تو باشی
چه کردهام که دلم از فراق خون کردی؟چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی؟چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟
نخست ار چه به صد زاریم درون خواندیبه آخر از چه به صد خواریم برون کردی؟
همه حدیث وفا و وصال میگفتیچو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیانظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟
لوای عشق برافراختی چنان در دلکه در زمان، علم صبر سرنگون کردی
کنون که با تو شدم راست چون الف یکتاز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردی
نگفتهبودی، بیداد کم کنم روزی؟چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارتنکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچکس به جان کسیکه تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم، گداختی جگرمبه آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقرگلیم بخت عراقی سیاهگون کردی
شعر احساسی عاشقانه فخرالدین عراقی
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جداییچه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
همه شب نهادهام سر، چو سگان، بر آستانتکه رقیب در نیاید به بهانه گدایی
مژهها و چشم یارم به نظر چنان نمایدکه میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟که شنیدهام ز گلها همه بوی بیوفایی
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادندکه برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمارخانه رفتم، همه پاکباز دیدمچو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر میزدم من، که یکی ز در در آمدکه: درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
خوشا دردی که درمانش تو باشیخوشا راهی که پایانش تو باشی
خوشا چشمی که رخسار تو بیندخوشا ملکی که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل که دلدارش تو گردیخوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانیکسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواریکه امید دل و جانش تو باشی
همه شادی و عشرت باشد ای دوستدر آن خانه که مهمانش تو باشی
گل و گلزار خوش آید کسی راکه گلزار و گلستانش تو باشی
چه باک آید ز کس آن را که او رانگهدار و نگهبانش تو باشی
مپرس از کفر و ایمان بیدلی راکه هم کفر و هم ایمانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوستهمه پیدا و پنهانش تو باشی
برای آن به ترک جان بگویددل بیچاره تا جانش تو باشی
عراقی طالب درد است دایمبه بوی آنکه درمانش تو باشی
شدم از عشق تو شیدا، کجایی؟به جان میجویمت جانا، کجایی؟
همی پویم به سویت گرد عالمهمی جویم تو را هر جا، کجایی؟
چو تو از حسن در عالم نگنجیندانم تا تو چونی، یا کجایی؟
چو آنجا که تویی کس را گذر نیستز که پرسم، که داند؟ تا کجایی؟
تو پیدایی ولیکن جمله پنهانوگر پنهان نهای، پیدا کجایی؟
ز عشقت عالمی پر شور و غوغاستچه دانم تا درین غوغا کجایی؟
فتاد اندر سرم سودای عشقتشدم سرگشته زین سودا، کجایی؟
درین وادی خونخوار غم توبماندم بیکس و تنها، کجایی؟
دل سرگشته حیران ما رانشانی در رهی بنما، کجایی؟
چو شیدای تو شد مسکین عراقینگویی: کاخر، ای شیدا، کجایی؟
اشعار عاشقانه و عارفانه عراقی
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟گره از کار فروبسته ما بگشایی؟
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگیگذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفتهبودی که: بیایم، چو به جان آیی تومن به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیالعاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجببه که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجیدجز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچکسی مینایدوین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشیدلم بیتو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشیمرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی
به غم زان شاد میگردم که تو غمخوار من گردیاز آن با درد میسازم که تو درمان من باشی
بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردمبه بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی
منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایممرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازیچه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟
اگر تو آن من باشی، ازین و آن نیندیشمز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ایمان من باشی؟
ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابمبهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی
فلک پیشم زمین بوسد، چو من خاک درت بوسمملک پیشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشی
عراقی، بس عجب نبود که اندر من بود حیرانچو خود را بنگری در من، تو هم حیران من باشی
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟که ناگه دامن از من درکشیدی
چه افتادت که از من برشکستی؟چرا یکبارگی از من رمیدی؟
به هر تردامنی رخ مینماییچرا از دیده من ناپدیدی؟
تو را گفتم که مشنو گفتِ بد گویعلیرغم من مسکین شنیدی
مرا گفتی: رسم روزیت فریادعفا الله نیک فریادم رسیدی!
دمی از پرده بیرون آی، باریکه کلی پرده صبرم دریدی
هم از لطف تو بگشاید مرا کارکه جمله بستگیها را کلیدی
نخستم برگزیدی از دو عالمچو طفلی در برم میپروریدی
لب خود بر لب من مینهادیحیات تازه در من میدمیدی
خوشا آن دم که با من شاد و خرممیان انجمن خوش میچمیدی
ز بیم دشمنان با من نهانیلب زیرین به دندان میگزیدی
چو عنقا، تا به چنگ آری مرا بازورای هر دو عالم میپریدی
مرا چون صید خود کردی، به آخرشدی با آشیان و آرمیدی
تو با من آن زمان پیوستی، ای جانکه بر قدم لباس خود بریدی
از آن دم باز گشتی عاشق منکه در من روی خوب خود بدیدی
من ار چه از تو میآیم پدیدارتو نیز اندر جهان از من پدیدی
مراد تو منم، آری، ولیکنچو وابینی تو خود خود را مریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاریعراقی را برای خود گزیدی
بیرخت جانا، دلم غمگین مکنرخ مگردان از من مسکین، مکن
خود ز عشقت سینهام خون کردهایاز فراقت دیدهام خونین مکن
بر من مسکین ستم تا کی کنی؟خستگی و عجز من میبین، مکن
چند نالم از جفا و جور تو؟بس کن و بر من جفا چندین مکن
هر چه میخواهی بکن، بر من رواستبینصیبم زان لب شیرین مکن
بر من خسته، که رنجور توامگر نمیگویی دعا، نفرین مکن
در همه عالم مرا دین و دلی استدل فدای توست، قصد دین مکن
خواه با من لطف کن، خواهی جفامن نیارم گفت: کان کن، این مکن
با عراقی گر عتابی میکنیاز طریق مهر کن، وز کین مکن
عشق، شوری در نهاد ما نهادجان ما در بوته سودا نهاد
گفتوگویی در زبان ما فکندجستوجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کردآرزویی در دل شیدا نهاد
رمزی از اسرار باده کشف کردراز مستان جمله بر صحرا نهاد
قصه خوبان به نوعی باز گفتکاتشی در پیر و در برنا نهاد
از خمستان جرعهای بر خاک ریختجنبشی در آدم و حوا نهاد
عقل مجنون در کف لیلی سپردجان وامق در لب عذرا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمودلحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
چون نبود او را معین خانهایهر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشتنام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن را بر دیده خود جلوه دادمنتی بر عاشق شیدا نهاد
هم به چشم خود جمال خود بدیدتهمتی بر چشم نابینا نهاد
یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:فتنهای در پیر و در برنا نهاد
کام فرهاد و مراد ما همهدر لب شیرین شکرخا نهاد
بهر آشوب دل سوداییانخال فتنه بر رخ زیبا نهاد
وز پی برک و نوای بلبلانرنگ و بویی در گل رعنا نهاد
تا تماشای وصال خود کندنور خود در دیده بینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شوداین همه اسرار بر صحرا نهاد
شور و غوغایی برآمد از جهانحسن او چون دست در یغما نهاد
چون در آن غوغا عراقی را بدیدنام او سر دفتر غوغا نهاد
با من دلشده گر یار نسازد چه کنم؟دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟
بر من آن است که با فرقت او میسازموصلش ار با من بیچاره نسازد چه کنم؟
جانم از آتش غم سوخت، نگویید آخرتا غمش یک نفسم جان نگدازد چه کنم؟
خود گرفتم که سر اندر ره عشقش بازمبا من آن یار اگر عشق نبازد چه کنم؟
یاد ناورد ز من هیچ و نپرسید مراباز یکبارگیم پست نسازد چه کنم؟
چند گویند مرا: صبر کن از لشکر غم؟بر من از گوشه ناگاه بتازد چه کنم؟
من بدان فخر کنم کز غم او کشته شومگر عراقی به چنین فخر ننازد چه کنم؟